فرانسیس فورد کوپولا در فیلم «مگالوپلیس» قصد دارد که از هر دری سخن بگوید. او به پیر فرزانهای میماند که شدیدا نگران آیندهی فرزندانش است و از سرنوشت آنها و مسیری که میروند هراس دارد.
چارسو پرس: بیش از سه دهه از زمانی که فرانسیس فورد کوپولای بزرگ اعلام کرد که قصد دارد پروژهی «مگالوپلیس» را برابر دوربین ببرد، میگذرد. در طی این سالها بارها بنا به دلایل مختلف ساخت وصیتنامهی سینمایی کوپولا به تاخیر افتاده است. او گاهی آن را بازنویسی میکرد و گاهی کمبود بودجه را از دلایل ساخته نشدن فیلم میدانست و البته معتقد بود که تکنولوژی ویژهای برای ساخت فیلمش مورد نیاز است که هنوز سینما و ابعاد تکنولوژیکش به آن مرحله نرسیده است. حال با صرف بودجهای ۱۲۰ میلیون دلاری اثر مطلوبش را ساخته و در برابر ما است؛ اثری که آشکارا از ذهن هنرمندی سرچشمه میگیرد که هنوز حرفهای نگفتهی بسیاری دارد و احساس میکند فرصت چندانی برای بازگو کردن آنها باقی نمانده. به همین دلیل هم فیلمش چنین پرگو به نظر میرسد. نقد فیلم «مگالوپلیس» (Megalopolis) را با تکیه بر همین پرگویی اثر آغاز میکنیم.
فرانسیس فورد کوپولا در فیلم «مگالوپلیس» قصد دارد که از هر دری سخن بگوید. او به پیر فرزانهای میماند که شدیدا نگران آیندهی فرزندانش است و از سرنوشت آنها و مسیری که میروند هراس دارد. به همین دلیل هم لب به سخن گشوده تا آنها را نصیحت کند. او از فرزندانش میخواهد که به گذشته بنگرند و از آن درس بگیرند؛ چرا که گذشته مدام خودش را تکرار میکند. به همین دلیل هم نام شهری که داستان در آن جریان دارد را «روم جدید» گذاشته است. همین نامگذاری خبر از نگاه کوپولا نسبت به امروز زندگی آدمی میدهد. میدانیم که تمدن باستانی روم بنا به دلایل متعددی چون گسترش فساد سیاسی و اختلافات طبقاتی از هم فرو پاشید. شهری که کوپولا در این جا ترسیم میکند دقیقا از همین معضل رنج میبرد.
نکته این که فرانسیس فورد کوپولا اصلا تلاش نمیکند که شهر و مردمانش را مانند آدمیان امروزی تصویر کند. گرچه شهر او آشکارا نیویورک مورد علاقهی کوپولا را به ذهن متبادر میکند و مردانش عموما کت و شلوار میپوشند و زنانش لباسهای رنگارنگ شبانه. اما او هر جا که لازم باشد روح تاریخ را احضار میکند و ظاهری باستانی، برگرفته از همان روم قدیم تن شهر و مردمانش میکند. به همین دلیل هم در جا به جای فیلم از مناطقی از شهر تصویر میگیرد که مجسمههای عظیمالجثه و ستونهای بلند در آن قرار دارند یا سراغ پوشاندن لباسهای رومیان باستان به تن شخصیتهایش میرود. فصل بازسازی کولوسئوم و نمایش مبارزات و مجالس عیش و نوش هم که واضحتر از آن هستند که نیازی به رمز گشایی داشته باشند.
اما کوپولا همهی اینها را به من و شما نشان نمیدهد که صرفا قصه تعریف کند. او دوست دارد از گذشته پلی به آینده بزند. به همین دلیل هم مدام روی مفهوم «زمان» تاکید دارد و حتی قهرمان قصهاش را صنعتگر/ هنرمندی انتخاب کرده که کنترل زمان را در اختیار دارد و میتواند با آن بازی کند و به خواستش متوقفش کند. همین هم از این شخصیت ابرمردی ساخته که تنها به کمک دستان توانای او است که میتوان شهر/ تمدن را نجات داد. البته اگر تصور میکنید که کوپولا به همین بسنده خواهد کرد، سخت در اشتباه هستید. او دوست دارد از چیزهای دیگری هم بگوید؛ همان چیزهایی که اثرش را به فیلمی پرگو تبدیل میکنند.
تنها مادهای که شهر را نجات میدهد، از نیروی عشق جناب معمار یا همان قهرمان داستان سرچشمه گرفته است. در واقع او مانند بسیاری از هنرمندان مهم تاریخ الههی الهامی داشته که آن را از دست داده و حال که بیش از هر روز دیگری به آن الهه نیاز دارد، در کنارش نیست. پس قهرمان قصه، همچون قهرمانان باستانی که در نهایت جهانی را از گزند خطرات تهدیدکنندهاش نجات میدهند، غمگین است و سوگوار. او برای آن که بتواند از پس نجات شهر برآید، اول باید بر این غم خود مرهمی بگذارد و راهی پیدا کند که دوران سوگواری را فراموش کند. تنها راه نجات از این شرایط و در نتیجه نجات شهر هم نیروی عشقی تازه است که باید در وجودش شعلهور شود.
باز هم مانند همان قصههای باستانی قهرمان داستان باید مراحل مختلفی را پشت سر بگذارد. اول خودش را در عطش طمع زنی گرفتار میکند. به محض فرار از دست او درگیر خودویرانگری میشود. سپس فساد سیستماتیک حاضر در شهر گریبانش را میگیرد و همهی اینها او را ویران میکند تا کارش به زندان برسد و در نهایت دوباره عشق شفابخش از راه برسد و او را نجات دهد. از آن سو آن معشوق هم قصهی خودش را دارد. او کنجکاو است و بازیگوش. در یک جا نمیماند و مدام گوشه گوشهی شهر را زیرپا میگذارد. پدری دارد که رقیب اصلی صنعتگر/ هنرمند قهرمان داستان است. پس او تبدیل به حلقهی اتصال و پلی بین این دو نیروی متضاد میشود؛ پدر دختر یا همین شهردار شهر نمادی از گذشته است و آن سو نماد آینده قرار دارد. پس برخورد شکل میگیرد و دیالکتیک بین این دو، قصه را پیش میبرد.
داستانکها و خرده پیرنگهایی هم این سو و آن سو هستند که فقط داستان را فربه میکنند و کارکردی در شاه پیرنگ اصلی ندارد. مثلا همان زن طمعکاری که سد راه قهرمان است، قصهی خودش را دارد که قرار است نقش پررنگی در آیندهی قهرمان بازی کند اما داستان او درست جایش را در پیرنگ اصلی پیدا نمیکند یا قصهی پسرعموی قهرمان قصه با نام کلودیو که عاشق دختر شهردار است و می تواند سببساز یک مثلث عشقی طوفانی شود اما جز کارکردی نمادگرایانه ارزش افزودهای به اثر اضافه نمیکند. اصلا تاکید بیش از اندازهی کوپولا بر همین نمادگرایی است که فیلمش را چنین پرگو کرده است.
نام شخصیت اصلی قصه یا همان صنعتگر/ هنرمند داستان سزار کاتیلینیا است. نامش آشکارا ما را به یاد سزار روم میاندازد و خیلی واضح به قدرت او در پیشرفت روم باستان اشاره دارد و البته آن مرگ تراژیکش که باعث شد داستانها برایش نوشته شوند و سودها در رثایش ساخته شوند. از سوی دیگر مرگ او نمادی از خیانت و بیوفایی هم بود و آغازی شد تا آن تمدن باستانی از هم فرو بپاشد. تنها همین قصهی جناب سزار کافی است که متوجه شوید کوپولا تا چه اندازه بر تاریخ و تکرارش تاکید دارد و میترسد که نکند فرزندانش (یعنی من و شما) گرفتار همان گناهی شویم که روزی گریبان خائنان به سزار را گرفت.
در آن سو حضور پسرعموی سزار کاتیلینیا گاها اشاره به سربرآوردن سیاستمداران پوپولیست و عوامفریب دارد. او در ابتدا متوجه میشود که عشقش را به سزاز واگذار کرده و تصمیم به انتقام میگیرد و برای رسیدن به این هدف حاضر است هر خط قرمز اخلاقی را زیر پا بگذارد؛ هم به جعل ویدئو دست میزند و هم مردم را با پول میخرد. اما قصهی او در حد همین کارکرد نمادین میماند و کوپولا فقط از طریق آن تلنگری به من و شما میزند. گویی او صرفا هشدار میدهد که متوجه سیاستمداران بلاشید و گول حرفهای دلفریب این چنین را نخورید که جز طمع چیزی ندارند و همه چیز را برای خود میخواهند.
از آن سو طمع و ولع رسانه هم در قالب همان زن طمعکار خودش را نمایان میکند. ازدواج او به عنوان نمادی از رسانه با ثروتمندترین بانکدار دنیا به عنوان نمادی از تسلط جهان سرمایهداری هم واضحتر از آن است که نیاز چندانی به رمزگشایی داشته باشد. در چنین شرایطی است که فیلم تازهی جناب کوپولا از رازآمیزی درجه یکی که او زمانی استاد خلقتش بود و در آثاری چون «مکالمه» و «اینک آخرالزمان» به زیبایی بروز پیدا میکرد و به نقطه قوت فیلم تبدیل میشد، بیبهره است و واضح و آشکار به قلب موضوع اشاره میکند و اگر جایی فیلمساز احساس کند که پیامش زیادی پیچیده به نظر میرسد و ممکن است مخاطب در فهم اشارات او دچار مشکل شود، بلافاصله از آن رمزگشایی میکند تا مبادا پیام نهفته در داستان به خوبی منتقل نشود.
این موضوع سببساز به وجود آمدن مشکل دیگری هم شده است و آن هم نبود یک درام چفت و بستدار و سرراست است. در چارچوبی که گفته شد، الزامات دراماتیک هم قربانی پیام/ نصیحت فیلمساز میشوند. به عنوان نمونه دخترک یا همان معشوق صنعتگر/ هنرمند بین انتخاب عشقش به قهرمان ماجرا یا تن دادن به خواستهی پدرش گرفتار است اما بدون زمینهسازی مناسب از عشقش میگذرد و پدر را انتخاب میکند و ناگهان درست همان جایی که معشوق به او نیاز دارد سر و کلهاش پیدا میشود و او را نجات میدهد. یا آن جا که کلودیو، پسرعموی نیمه دیوانهی سزار تصمیم به انتقام از سزار میگیرد اما بازیچهی دست همسر جوان (که او هم قصد گرفتن انتقام از سزار دارد) پدربزرگ ثروتمندش میشود و همه چیز خیلی زود اتفاق میافتد تا فیلمساز یکراست به انتقال پیام خود در باب فساد جاری در تمدن برسد.
در چنین قابی است که آخرین فیلم فرانسیس فورد کوپولا یک فرم منسجم برای تعریف کردن قصهی خود ندارد. گاهی قصهی فیلم در جهانی شدیدا فانتزی میگذرد و روی ابرها سیر میکند و گاهی تا کف خیابان پایین میآید و مردم عادی را در قاب میگیرد. گاهی سکانسی مانند سکانس ترور سزار خیلی دم دستی برگزار میشود و گاهی سکانسی چون بازسازی کولوسئوم با آب و تاب هر چه بیشتر. گاهی انتخاب رنگها و قابها در خدمت انتقال احساس است و گاهی همه چیز در خدمت همان انتقال پیام. از همین جا به این نکته میرسیم که این سردرگمی فقط به فرم اثر منحصر نشده و حتی پای عناصری کوچکتر چون قابها و تدوین را هم به میان کشیده است.
بخشی از این ایراد هم به تصمیم کارگردان برای مرعوب کردن مخاطب بازمیگردد. فرانسیس فورد کوپولا زمانی استاد مرعوب کردن مخاطب با اتخاذ تصمیمات مناسب بود. او میدانست چگونه از ابزار سینما استفاده کند تا مخاطب روی صندلی سینما میخکوب شود. به عنوان نمونه نحوهی استفادهی او از موسیقی و تصویر و نور در سکانس پیدا شدن سر اسب در رختخواب تهیه کنندهی هالیوودی در فیلم «پدرخوانده» درخشان است و مخاطب را منکوب میکند. یا تمام فصل حضور مارلون براندو در فیلم «اینک آخرالزمان» از چنین ویژگیای برخوردار است اما گویی آن نبوغ در این جا یافت نمیشود. البته نشانههایی از آن را میتوان دید اما همانطور که گفته شد فیلم کوپولا چنان پرگو است و داستانش چنان فربه است که فرصتی برای کارهای دیگر باقی نمیگذارد.
موضوعی که در این میان به درستی مطرح میشود و البته مانند همان انتقال پیام بدون ظرافت است، نمایش انگیزهی پشت اتفاقات بزرگ است. تقریبا تمام اتفاقات عظیم حاضر در قصه انگیزههایی شخصی دارند. شاید کسی این جا و آن جا از اعتقادش به فلان ایدئولوژی بگوید اما در نهایت همه بر اساس انگیزههایی کاملا شخصی تصمیم میگیرند. مشخصترین آنها هم همان جناب سزار کاتیلینیا است که دغدغهی ورود به دنیای تازه و پیشرفت دارد اما تمام توانش خرج عشق شده و از نیروی آن قدرت میگیرد. یا جناب شهردار که گرچه مدام دغدغهی مردم شهر و برطرف کردن نیازهای آنی آنها را دارد اما هر جا مصلحت دخترش از دید خود او اقتضا کند حاضر به معامله است. چنین است شیوهی چرخیدن سرمایه در این تمدن تازه که باز هم مبتنی بر انگیزههای گاها کثیف شخصیتها است.
موضوع دیگری هم وجود دارد که حسابی توی ذوق میزند و آن هم انتخاب آدام درایور برای نقشی است که در داستان قدرتی خداگون دارد. حقیقتا آدام درایور بازیگر چندان بزرگ و خوبی نیست. از کاریزمای کافی برای ایفای این نقش هم برخوردار نیست. چهره و رفتارش هم به معشوقی واداده نمیخورد که زخم خورده و هنوز دیوانهوار عاشق است. اتفاقا در سکانسی که سر بر بالین معشوق درگذشته و از دست رفتهاش میگذارد و در خیال موهای او را میبافد، اجرایش دست کمی از بازیگران درجه چندم ندارد و حتی ناخواسته خندهدار میشود. در دیگر سکانسها هم چندان توانا نیست و حتی قافیه را در پلانهای مشترک به ناتالی امانوئل که او هم بازیگر خوبی نیست، واگذار میکند. وقتی انتخاب نقش اصلی یک فیلم چنین بد باشد، تمام آن قصهی دور و دراز هم درست از کار در نمیآید و توی ذوق میزند.
بازگردیم به جایگاه همان پیر فرزانهای که کوپولا در این جا برای خود قائل است. فیلم او میآید و میرود تا برسد به نمای پایانی و دلنگرانی او برای آیندگان. در پایان بالاخره دخترک موفق شده بین دو اندیشهی مختلف که پدر و معشوقش آن را نمایندگی میکنند، پلی بزند و آن دو را با هم آشتی دهد. ثمرهی برخورد این دو اندیشهی متضاد هم کودکی تازه متولد شده است که باز هم مانند تمام عناصر حاضر در قاب فیلم «مگالوپلیس» نماد چیزی است: نماد آینده. در پایان معلوم میشود که حال این کودک کنترل زمان را در اختیار دارد. در واقع پدر و مادرش که زمانی موفق شدهاند با نیروی عشق خود زمان را کنترل کنند و بشر را به سمت بهروزی سوق دهند، حال این توانایی را برای نسل بعد از گذاشتهاند. حال او است که باید مراقب باشد تا تمدن از هم فرو نپاشد و طرحی نو دراندازد.
هشدار: در نقد فیلم «مگالوپلیس» خطر لو رفتن داستان وجود دارد!
نکته این که فرانسیس فورد کوپولا اصلا تلاش نمیکند که شهر و مردمانش را مانند آدمیان امروزی تصویر کند. گرچه شهر او آشکارا نیویورک مورد علاقهی کوپولا را به ذهن متبادر میکند و مردانش عموما کت و شلوار میپوشند و زنانش لباسهای رنگارنگ شبانه. اما او هر جا که لازم باشد روح تاریخ را احضار میکند و ظاهری باستانی، برگرفته از همان روم قدیم تن شهر و مردمانش میکند. به همین دلیل هم در جا به جای فیلم از مناطقی از شهر تصویر میگیرد که مجسمههای عظیمالجثه و ستونهای بلند در آن قرار دارند یا سراغ پوشاندن لباسهای رومیان باستان به تن شخصیتهایش میرود. فصل بازسازی کولوسئوم و نمایش مبارزات و مجالس عیش و نوش هم که واضحتر از آن هستند که نیازی به رمز گشایی داشته باشند.
اما کوپولا همهی اینها را به من و شما نشان نمیدهد که صرفا قصه تعریف کند. او دوست دارد از گذشته پلی به آینده بزند. به همین دلیل هم مدام روی مفهوم «زمان» تاکید دارد و حتی قهرمان قصهاش را صنعتگر/ هنرمندی انتخاب کرده که کنترل زمان را در اختیار دارد و میتواند با آن بازی کند و به خواستش متوقفش کند. همین هم از این شخصیت ابرمردی ساخته که تنها به کمک دستان توانای او است که میتوان شهر/ تمدن را نجات داد. البته اگر تصور میکنید که کوپولا به همین بسنده خواهد کرد، سخت در اشتباه هستید. او دوست دارد از چیزهای دیگری هم بگوید؛ همان چیزهایی که اثرش را به فیلمی پرگو تبدیل میکنند.
تنها مادهای که شهر را نجات میدهد، از نیروی عشق جناب معمار یا همان قهرمان داستان سرچشمه گرفته است. در واقع او مانند بسیاری از هنرمندان مهم تاریخ الههی الهامی داشته که آن را از دست داده و حال که بیش از هر روز دیگری به آن الهه نیاز دارد، در کنارش نیست. پس قهرمان قصه، همچون قهرمانان باستانی که در نهایت جهانی را از گزند خطرات تهدیدکنندهاش نجات میدهند، غمگین است و سوگوار. او برای آن که بتواند از پس نجات شهر برآید، اول باید بر این غم خود مرهمی بگذارد و راهی پیدا کند که دوران سوگواری را فراموش کند. تنها راه نجات از این شرایط و در نتیجه نجات شهر هم نیروی عشقی تازه است که باید در وجودش شعلهور شود.
باز هم مانند همان قصههای باستانی قهرمان داستان باید مراحل مختلفی را پشت سر بگذارد. اول خودش را در عطش طمع زنی گرفتار میکند. به محض فرار از دست او درگیر خودویرانگری میشود. سپس فساد سیستماتیک حاضر در شهر گریبانش را میگیرد و همهی اینها او را ویران میکند تا کارش به زندان برسد و در نهایت دوباره عشق شفابخش از راه برسد و او را نجات دهد. از آن سو آن معشوق هم قصهی خودش را دارد. او کنجکاو است و بازیگوش. در یک جا نمیماند و مدام گوشه گوشهی شهر را زیرپا میگذارد. پدری دارد که رقیب اصلی صنعتگر/ هنرمند قهرمان داستان است. پس او تبدیل به حلقهی اتصال و پلی بین این دو نیروی متضاد میشود؛ پدر دختر یا همین شهردار شهر نمادی از گذشته است و آن سو نماد آینده قرار دارد. پس برخورد شکل میگیرد و دیالکتیک بین این دو، قصه را پیش میبرد.
داستانکها و خرده پیرنگهایی هم این سو و آن سو هستند که فقط داستان را فربه میکنند و کارکردی در شاه پیرنگ اصلی ندارد. مثلا همان زن طمعکاری که سد راه قهرمان است، قصهی خودش را دارد که قرار است نقش پررنگی در آیندهی قهرمان بازی کند اما داستان او درست جایش را در پیرنگ اصلی پیدا نمیکند یا قصهی پسرعموی قهرمان قصه با نام کلودیو که عاشق دختر شهردار است و می تواند سببساز یک مثلث عشقی طوفانی شود اما جز کارکردی نمادگرایانه ارزش افزودهای به اثر اضافه نمیکند. اصلا تاکید بیش از اندازهی کوپولا بر همین نمادگرایی است که فیلمش را چنین پرگو کرده است.
نام شخصیت اصلی قصه یا همان صنعتگر/ هنرمند داستان سزار کاتیلینیا است. نامش آشکارا ما را به یاد سزار روم میاندازد و خیلی واضح به قدرت او در پیشرفت روم باستان اشاره دارد و البته آن مرگ تراژیکش که باعث شد داستانها برایش نوشته شوند و سودها در رثایش ساخته شوند. از سوی دیگر مرگ او نمادی از خیانت و بیوفایی هم بود و آغازی شد تا آن تمدن باستانی از هم فرو بپاشد. تنها همین قصهی جناب سزار کافی است که متوجه شوید کوپولا تا چه اندازه بر تاریخ و تکرارش تاکید دارد و میترسد که نکند فرزندانش (یعنی من و شما) گرفتار همان گناهی شویم که روزی گریبان خائنان به سزار را گرفت.
بیشتر بخوانید: نقدها و نمرات فیلم «مگالوپلیس»؛ هم فاجعه، هم شاهکار
در آن سو حضور پسرعموی سزار کاتیلینیا گاها اشاره به سربرآوردن سیاستمداران پوپولیست و عوامفریب دارد. او در ابتدا متوجه میشود که عشقش را به سزاز واگذار کرده و تصمیم به انتقام میگیرد و برای رسیدن به این هدف حاضر است هر خط قرمز اخلاقی را زیر پا بگذارد؛ هم به جعل ویدئو دست میزند و هم مردم را با پول میخرد. اما قصهی او در حد همین کارکرد نمادین میماند و کوپولا فقط از طریق آن تلنگری به من و شما میزند. گویی او صرفا هشدار میدهد که متوجه سیاستمداران بلاشید و گول حرفهای دلفریب این چنین را نخورید که جز طمع چیزی ندارند و همه چیز را برای خود میخواهند.
از آن سو طمع و ولع رسانه هم در قالب همان زن طمعکار خودش را نمایان میکند. ازدواج او به عنوان نمادی از رسانه با ثروتمندترین بانکدار دنیا به عنوان نمادی از تسلط جهان سرمایهداری هم واضحتر از آن است که نیاز چندانی به رمزگشایی داشته باشد. در چنین شرایطی است که فیلم تازهی جناب کوپولا از رازآمیزی درجه یکی که او زمانی استاد خلقتش بود و در آثاری چون «مکالمه» و «اینک آخرالزمان» به زیبایی بروز پیدا میکرد و به نقطه قوت فیلم تبدیل میشد، بیبهره است و واضح و آشکار به قلب موضوع اشاره میکند و اگر جایی فیلمساز احساس کند که پیامش زیادی پیچیده به نظر میرسد و ممکن است مخاطب در فهم اشارات او دچار مشکل شود، بلافاصله از آن رمزگشایی میکند تا مبادا پیام نهفته در داستان به خوبی منتقل نشود.
این موضوع سببساز به وجود آمدن مشکل دیگری هم شده است و آن هم نبود یک درام چفت و بستدار و سرراست است. در چارچوبی که گفته شد، الزامات دراماتیک هم قربانی پیام/ نصیحت فیلمساز میشوند. به عنوان نمونه دخترک یا همان معشوق صنعتگر/ هنرمند بین انتخاب عشقش به قهرمان ماجرا یا تن دادن به خواستهی پدرش گرفتار است اما بدون زمینهسازی مناسب از عشقش میگذرد و پدر را انتخاب میکند و ناگهان درست همان جایی که معشوق به او نیاز دارد سر و کلهاش پیدا میشود و او را نجات میدهد. یا آن جا که کلودیو، پسرعموی نیمه دیوانهی سزار تصمیم به انتقام از سزار میگیرد اما بازیچهی دست همسر جوان (که او هم قصد گرفتن انتقام از سزار دارد) پدربزرگ ثروتمندش میشود و همه چیز خیلی زود اتفاق میافتد تا فیلمساز یکراست به انتقال پیام خود در باب فساد جاری در تمدن برسد.
در چنین قابی است که آخرین فیلم فرانسیس فورد کوپولا یک فرم منسجم برای تعریف کردن قصهی خود ندارد. گاهی قصهی فیلم در جهانی شدیدا فانتزی میگذرد و روی ابرها سیر میکند و گاهی تا کف خیابان پایین میآید و مردم عادی را در قاب میگیرد. گاهی سکانسی مانند سکانس ترور سزار خیلی دم دستی برگزار میشود و گاهی سکانسی چون بازسازی کولوسئوم با آب و تاب هر چه بیشتر. گاهی انتخاب رنگها و قابها در خدمت انتقال احساس است و گاهی همه چیز در خدمت همان انتقال پیام. از همین جا به این نکته میرسیم که این سردرگمی فقط به فرم اثر منحصر نشده و حتی پای عناصری کوچکتر چون قابها و تدوین را هم به میان کشیده است.
بخشی از این ایراد هم به تصمیم کارگردان برای مرعوب کردن مخاطب بازمیگردد. فرانسیس فورد کوپولا زمانی استاد مرعوب کردن مخاطب با اتخاذ تصمیمات مناسب بود. او میدانست چگونه از ابزار سینما استفاده کند تا مخاطب روی صندلی سینما میخکوب شود. به عنوان نمونه نحوهی استفادهی او از موسیقی و تصویر و نور در سکانس پیدا شدن سر اسب در رختخواب تهیه کنندهی هالیوودی در فیلم «پدرخوانده» درخشان است و مخاطب را منکوب میکند. یا تمام فصل حضور مارلون براندو در فیلم «اینک آخرالزمان» از چنین ویژگیای برخوردار است اما گویی آن نبوغ در این جا یافت نمیشود. البته نشانههایی از آن را میتوان دید اما همانطور که گفته شد فیلم کوپولا چنان پرگو است و داستانش چنان فربه است که فرصتی برای کارهای دیگر باقی نمیگذارد.
امتیاز نویسنده: ۲ضعیف
نکات مثبت- خلق انگیزههای قابل لمس برای تک تک شخصیتها
- پرگویی و عدم تعادل بین فرم و محتوا!
- درام سردرگم فیلم!
موضوع دیگری هم وجود دارد که حسابی توی ذوق میزند و آن هم انتخاب آدام درایور برای نقشی است که در داستان قدرتی خداگون دارد. حقیقتا آدام درایور بازیگر چندان بزرگ و خوبی نیست. از کاریزمای کافی برای ایفای این نقش هم برخوردار نیست. چهره و رفتارش هم به معشوقی واداده نمیخورد که زخم خورده و هنوز دیوانهوار عاشق است. اتفاقا در سکانسی که سر بر بالین معشوق درگذشته و از دست رفتهاش میگذارد و در خیال موهای او را میبافد، اجرایش دست کمی از بازیگران درجه چندم ندارد و حتی ناخواسته خندهدار میشود. در دیگر سکانسها هم چندان توانا نیست و حتی قافیه را در پلانهای مشترک به ناتالی امانوئل که او هم بازیگر خوبی نیست، واگذار میکند. وقتی انتخاب نقش اصلی یک فیلم چنین بد باشد، تمام آن قصهی دور و دراز هم درست از کار در نمیآید و توی ذوق میزند.
بازگردیم به جایگاه همان پیر فرزانهای که کوپولا در این جا برای خود قائل است. فیلم او میآید و میرود تا برسد به نمای پایانی و دلنگرانی او برای آیندگان. در پایان بالاخره دخترک موفق شده بین دو اندیشهی مختلف که پدر و معشوقش آن را نمایندگی میکنند، پلی بزند و آن دو را با هم آشتی دهد. ثمرهی برخورد این دو اندیشهی متضاد هم کودکی تازه متولد شده است که باز هم مانند تمام عناصر حاضر در قاب فیلم «مگالوپلیس» نماد چیزی است: نماد آینده. در پایان معلوم میشود که حال این کودک کنترل زمان را در اختیار دارد. در واقع پدر و مادرش که زمانی موفق شدهاند با نیروی عشق خود زمان را کنترل کنند و بشر را به سمت بهروزی سوق دهند، حال این توانایی را برای نسل بعد از گذاشتهاند. حال او است که باید مراقب باشد تا تمدن از هم فرو نپاشد و طرحی نو دراندازد.
شناسنامه فیلم «مگالوپلیس» (Megalopolis)
نویسنده و کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
بازیگران: آدام درایور، ناتالی امانوئل، جیانکارلو اسپوسیتو، شیا لبوف، جان وویت، لارنس فیشبرن و داستین هافمن
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۴.۹ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۶٪
خلاصه داستان: در شهری به نام روم جدید دو خانوادهی پر قدرت در حال ادارهی شهر هستند. یکی از این خانوادهها ثروتمند هستند و بانکدار و خانوادهی دیگر درگیر امورات اجرایی هستند. در این میان جوانی به نام سزار که به تازگی همسرش را از دست داده و حتی به اتهام قتل وی مورد پیگرد قانونی قرار گرفته، توان کنترل زمان را در اختیار دارد. او به تازگی موفق شده مادهای بسازد که میتوان با استفاده از آن تمدنی تازه ایجاد کرد و دنیایی بهتر ساخت. کشف این ماده جایزهی نوبلی هم برای او به ارمغان آورده است. سزار بخشی از خانوادهی ثروتمند شهر است و قدرت اجرای کارهایش را دارد اما باید از سد شهردار بگذرد. البته او از مشکل دیگری هم رنج میبرد که همان عشقش به همسر از دست رفتهاش است. اما شبی دختر شهردار پس از این که سخنرانی او را میبیند، دلباختهاش میشود و تصمیم میگیرد که برایش کار کند و …
https://teater.ir/news/66429