برای این که فیلمی تاریخی در نظر گرفته شود و وارد فهرست بهترین فیلمهای تاریخی شود، باید یک محدودهی زمانی برایش در نظر گرفته شود. در این فهرست مانند اکثر فهرستهای معتبر این محدودهی زمانی از ابتدای تاریخ زندگی بشر بر کره زمین تا پیش از پایان جنگ اول جهانی در نظر گرفته شده است.
چارسو پرس: بسیاری فیلمهای تاریخی را همان فیلمهای حماسی میدانند که در آنها سکانس های مفصلی از نبرد و درگیری بین ارتشهای باستانی وجود دارد. نبردهای آن روزگار هم طبعا تفاوتی اساسی با جنگهای امروزی دارند؛ سپاهی این سو میایستاد و سپاهی آن سو. دو طرف به سمت هم یورش میبردند و در هم میشدند و تیغههای شمشیر به رنگ خون میگشت و از انباشت جنازهها کوهی درست میشد و سپس دو طرف عقب میکشیدند و به دفن جنازههای همرزمان خود مشغول میشدند و دوباره روز از نو روزی از نو. اما تمام یک فیلم تاریخی جنگی این گونه نیست. ملزومات دیگری هم لازم است تا فیلمی بتواند ما را وا دارد که آن را در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار دهیم.
یکی از این ملزومات که هر فیلمی در هر ژانری به آن نیاز دارد، قصهگویی است. هیچ فیلمی تمام داستان خود را به نمایش نبرد در میدان جنگ اختصاص نمیدهد. نیاز به شخصیتهایی است که قصه را پیش ببرند. این شخصیتها اول باید ساخته شوند. حال باید ارتباطی بین آنها شکل گیرد که در جهان فیلم منطقی جلوه کند. دوست از دشمن جدا گردد و انگیزهها برای ورود به میدان نبرد مشخص شود. از آن جایی که بحث ما در این جا هم بحثی تاریخی است و با فیلمهای جنگی سر و کار داریم، باید داستان فیلم در دورهای مشخص جریان داشته باشد. لباسها و لوازم و ادوات جنگی مربوط به همان دوره باشند و از ناکجا به دست سربازان نرسیده باشد. طبیعتا در چنین شرایطی یک یا چند قهرمان هم وجود دارند که داستان حول آنها میگردد و فیلمساز به آنها هویت میبخشد. نمیتوان تمام اعضای یک سپاه را که شخصیتپردازی کرد و برای هر کدام قصهای جداگانه تدارک دید.
فیلمی را در نظر بگیرید که هیچ کدام از اعضای ارتشش شخصیتپردازی نشدهاند و هیچ کدام چهرهی مشخصی ندارند. در چنین قابی با اثری سر در گم طرف هستیم که نه شوری برمیانگیزد و نه هیجانی. اول باید مخاطب با کسی احساس دوری یا نزدیکی کند تا نمایش نبرد برایش هیجانی داشته باشد. به همین دلیل هم فیلمسازان یکی دو نفر را از هر سو برمیگزینند، داستان آنها را تا پیش از رسیدن به نبرد نهایی و مقابله با یکدیگر بازگو میکنند. حال وقتی آن سکانس مفصل جنگ آغاز شد، من و شما میدانیم که انگیزههای تمام ارتشیان چیست و چرا قرار است به جان هم بیفتند. جای قهرمان و ضد قهرمان و پروتاگونیست و آنتاگونیست هم مشخص است و داستان سر و شکل مشخصی پیدا میکند.
اما باز هم تمام فیلمهای این چنینی یا آثار تاریخی جنگی این نیست. هنوز هم قصههای دیگری در جریان است که ما را وا میدارد که فیلمی را در دستهی بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار دهیم. به عنوان نمونه ممکن است که جنگی به آن مفهوم متعارفش وجود نداشته باشد. به این معنا که ارتش وجود نداشته باشد اما افرادی با انگیزههای مختلف به جان هم بیفتند. اثری چون «هفت سامورایی» چنین فیلمی است و میتوآن آن را بهترین فیلم تاریخی جنگی تمام ادوار دانست. چرا که هم پر است از سکانسهای نبرد با شمشیر و هم تعداد اعضای دو طرف آن قدری است که بتوان آن را جنگی نامید اما باز هم فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی به این آثار خلاصه نمیشود.
بهترین فیلمهای تاریخی جنگی جهان
میتوان فیلمهایی را برشمرد که به همان اندازه که به داستانهای میدان نبرد اهمیت میدهند، دربارهی اتفاقات پشت آن هم هستند. بالاخره جنگ همان قدر که روی زندگی سربازان تاثیر میگذارد، زندگی دیگران را هم به هم میریزد و غیرنظامیان را هم دستخوش آسیبهای بسیار میکند و زندگیهای بسیاری را نابود میکند و امیدها را بر باد میدهد. در چنین قابی است که حضور فیلمی چون «برباد رفته» در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی توجیه میشود. اما مانند هر مقالهای که به آثار تاریخی میپردازد، ذکر این نکته ضروری است که هر حادثهای که همین دیروز هم اتفاق افتاده باشد، بخشی از تاریخ است اما در زمرهی آثار تاریخی قرار نمیگیرد.
برای این که فیلمی تاریخی در نظر گرفته شود و وارد فهرست بهترین فیلمهای تاریخی شود، باید یک محدودهی زمانی برایش در نظر گرفته شود. در این فهرست مانند اکثر فهرستهای معتبر این محدودهی زمانی از ابتدای تاریخ زندگی بشر بر کره زمین تا پیش از پایان جنگ اول جهانی در نظر گرفته شده است. دلیل این موضوع هم واضح است و به این بازمیگردد که مخاطب دوست دارد در حین تماشای آثار تاریخی با آدمهایی سر و کار داشته باشد که شکل پوشش آنها با امروز تفاوت آشکار دارد و از ابزار و وسایلی استفاده میکنند که واقعا به بخشی از تاریخ پیوستهاند و امروز فقط میتوان بقایای آنها را در موزهها دید. حضور شاهکاری چون «لورنس عربستان» هم چنین توجیه میشود.
۱۱. شجاعدل (Braveheart)
- کارگردان: مل گیبسون
- بازیگران: مل گیبسون، سوفی مارسو، برندن گلیسون و پارتیک مکگوئن
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
داستان «شجاعدل» در قرن سیزدهم و در کشور اسکاتلند جریان دارد و بازگو کنندهی نبرد تاریخی بین مردمان این کشور بر سر استقلال با انگلیسیها است. در دورههای مختلف تاریخی این نبرد ادامه داشته اما شخصیت بزرگی به نام ویلیام والاس نماد مقاومت مردم اسکاتلند به شمار میرود. پس مانند بسیاری از فیلمهای درام تاریخی، فیلم «شجاعدل» اقتباسی از یک داستان حقیقی است، هر چند فیلمساز مو به مو به واقعیت وفادار نمانده و تا توانسته بنا به اقتضائات دراماتیک در آن دخل و تصرف کرده که اتفاقا حق هر فیلمسازی است و اصلا سینما نباید خود را به واقعیت تاریخی وفادار بداند تا آن جا که دست و پایش بسته شود. به همین دلیل هم فیلم «شجاعدل» در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی جایی برای خود دست و پا میکند.
مل گیبسون استاد آب و تاب دادن به همه چیز است. او نشان میدهد که به ابزار سینما تسلط کافی دارد و این تسلط را برای نمایشی کردن همه چیز به کار میگیرد. تمام داستان فیلم و هر لحظهاش جلوهای از نمایشی بودن دارند تا شخصیت نقش بسته بر پرده کیفیتی اساطیری پیدا کند. گویی او و همرزمانش شبیه به دیگران نیستند و زاده شدهاند که متفاوت رفتار کنند. در چنین چارچوبی است که مل گیبسون شروع به نمایش شجاعت و دلاوریهای آنها می کند. اما او به خوبی میداند که هیچ شخصیت شجاعی بدون وجود یک خطر بزرگ و البته دشمنی قدرتمند، شجاع نمیشود؛ چرا که شجاعت فقط در میدان نبردهای بزرگ موضوعیت دارد و در حضور دشمنی بی قدرت، همه شجاع به حساب میآیند.
از این جا است که مل گیبسون همین میزان توجه را هم نسبت به انگلیسیها اعمال میکند. آنها در مقام دشمنان ویلیام والاس و مردم اسکاتلند، ارتش قدرتمند و فرماندهانی با درایت دارند تا جنبش آزادیخواهانهی مردم اسکاتلند از پس درایت آنها، مقصد نافرجامی داشته باشد. اما چیزی هم این میان توی ذوق میزند؛ مل گیبسون هر چه در نمایش درایت و قدرت انگلیسیها درست عمل میکند، در نمایش خلقیات و رفتار آنها راه اشتباه در پیش میگیرد.
این درست که اثری با این چنین داستانگویی کلاسیک نیاز به یک قطب شر درست و حسابی دارد تا رفتار قطب خیر ماجرا و خیزش او را قابل توجیه کند اما نمایش این همه درندهخویی و نسبت دادن این همه شیطانصفتی به قطب شر ماجرا کمی زیادهروی است. از این جا است که مخاطب کمی از فیلم «شجاعدل» فاصله میگیرد.
اما باید این نکته را در نظر گرفت که مل گیبسون در زمان نمایش نبردهای پر از خون و خونریزی جبران میکند و سکانسهای نفسگیری برای ما تدارک میبیند. در این سکانسها هم قدرت فرماندهی ویلیام والاس درست ترسیم میشود و هم از پس میزانسن و دکوپاژ خوب کارگردان چندتایی نبرد حماسی درست و حسابی در برابر مخاطب قرار میگیرد. از آن سو مل گیبسون میداند که نمیتوان فرماندهی را به میدان نبرد فرستاد و بدون ساختن یک پسزمینهی عاطفی توقع داشت که مخاطب نگران سرنوشتش شود و برایش دل بسوزاند.
به همین دلیل هم قهرمان قصه خانواده و عشقی دارد که باید به خاطر انجام وظیفه و البته انتقام آنها را رها کند و برود. در چنین قابی است که جدال قدیمی میان عشق و وظیفه هم بر پرده نقش میبندد و البته من و شما هم در مقام مخاطب میپذیریم که در این جا عشق به میهن با عشق به خانواده یکی میشود و دفاع از یکی، دفاع از دیگری هم در نظر گرفته میشود. در چنین چارچوبی است که آن سکانس نهایی برای من و شما مقامی فراتر از یک اختتامیهی معمولی پیدا میکند. از سوی دیگر ما مل گیبسون را با نقشهای بسیاری به یاد میآوریم اما هنوز هیچ نقشی نتوانسته به اندازهی بازی در قالب ویلیام والاس او را بر پرده ماندگار کند.
رفته رفته هر چه از کارنامهی کارگردانی و بازیگری او گذشت، مشخص شد که شاه نقش کارنامهی بازیگری وی همین بازی در نقش ویلیام والاس، انقلابی اسکاتلندی است. اما از آن سو کارنامهی کارگردانی او جان گرفت و در گذر سالها به فیلم معرکهای چون «آپوکالیپتو» (Apocalypto) رسید تا مشحص شود که مل گیبسون کارگردان بهتری است.
«سال ۱۲۷۶. اسکاتلند. ویلیام والاس در زمانی چشم به دنیا میگشاید که کشورش تحت حاکمیت انگلستان قرار دارد و مقامات انگلیسی تا میتوانند از گردهی اسکاتلندی کار میکشند و حتی زنان آنها را به بردگی میگیرند. تمام اعضای خانوادهی او در زمان کودکی توسط انگلیسیها کشته میشوند و او با کینه نسبت به آنها بزرگ میشود.
پس از رسیدن به دوران جوانی عاشق میشود و دختری را به همسری برمیگزیند اما انگلیسیها او را هم میکشند تا ویلیام والاس پرچمی به دست گیرد و علیه انگلیسیها قیام کند. رفته رفته کسانی هم به وی ملحق میشوند و جنبش وی قدرت میگرد اما انگلستان ارتش بسیار قدرتمندی دارد …»
۱۰. گلادیاتور (Gladiator)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: راسل کرو، واکین فینیکس، اولیور رید و کانی نیلسن
- محصول: ۲۰۰۰، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
وقتی به بهترین فیلمهای حماسی تاریخی جنگی فکر میکنیم، یکی از اولین آثاری که به ذهن میرسد همین فیلم مفخم جناب ریدلی اسکات است که این روزها با قسمت دومش هم حسابی سر و صدا کرده و دوباره به نظر میرسد که ژانر موسوم به شمشیر و صندل را احیا کرده است. ژانر شمشیر و صندل به فیلمی اطلاق میشود که داستانش عموما در روم یا یونان باستان میگذرد. در آن زمان مردان و زنان صندل به پا میکردند و میتوان این موضوع را در مجسمههای باقی مانده از آن دوران مشاهده کرد. از سوی دیگر چون بیشتر این فیلمها پر بودند از سکانسهای نبرد با شمشیر، با این عنوان مورد خطاب قرار گرفتند. باید این نکته را در نظر داشت که یکی از راههای شناسایی یک ژانر و تمیز دادنش از ژانرهای دیگر شمایل شناسی است و لباسهای افراد هم در کنار خیلی چیزهای دیگر، یکی از همین شمایلها است.
به همین دلیل است که سینمای جنگی از سینمای تاریخی جدا میشود. در هر دوی این فیلمها و این ژانرها سکانسهای نبرد بخشی جدانشدنی از آثار هستند اما یونیفرم سربازان در سینمای جنگی به لباسهای نظامیان در این دوران نزدیکتر است. پس آن چه که این دسته از آثار را از هم جدا میکند، فارغ از حال و هوا و سر و شکل قصه و نحوهی روایتپردازی، شمایلشناسی هم هست. خلاصه این که «گلادیاتور» در زمان اکرانش ژانر شمشیر و صندل را پس از سالها از زیر خاک بیرون کشید، گرد و خاکش را گرفت و سینمایی را که میرفت به دست فراموشی سپرده شود، احیا کرد.
از آن سو داستان فیلم با یک نبرد نفسگیر آغاز میشود. این فصل همه چیز دارد. از یک سو نبردی پر از خون و خونریزی جریان دارد که پر است از شنیدن صدای برخورد تیغههای شمشیر و فواره زدن خون و از سوی دیگر جای شخصیتها در دل داستان مشخص میشود و مخاطب میداند که چه کسی کجا ایستاده و خصوصیت اخلاقیاش چیست و چه جایگاهی در ادامهی قصه خواهد داشت. در چنین قابی است که «گلادیاتور» یکی از بهترین سکانسهای افتتاحیهی فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی را از آن خود میکند.
در ادامه یدلی اسکات مانند فیلم «شجاعدل» و قصههای دیگر تاریخی جنگی که به شیوهی کلاسیک به دنبال پرورش یک قهرمان مناسب میدان نبرد هستند، اول یک تراژدی حول قهرمان قصه میچیند که به زندگی خصوصی او ارتباط دارد. این تراژدی انگیزهی قهرمان را کاملا شخصی و قابل باور از کار در میآورد. این چنین مخاطب به جای روبه رو شدن با یک شخصیت مکانیکی که مثلا به خاطر آرمانی والا به دنبال رهایی و آزادی است، با انسانی زمینی و قابل لمس روبه رو میشود که میتواند تا پایان درکش کند و کنارش باشد و حتی برای سرنوشتش نگران شود.
از آن سو شخصیت منفی فیلم هم به درستی پرداخت شده و برخلاف فیلم «شجاعدل» حضور قطب شر داستان توی ذوق نمیزند. من و شما هم در مقام مخاطب از انگیزههای او با خبر میشویم و حتی تا حدودی به وی حق میدهیم. به لحاظ قانونی در آن زمان این قطب شر داستان وارث بر حق تاج و تخت است و حضور قهرمان قصه را سدی در برابر خود میبیند. اما آن چه که ما را خود به خود از او دور میکند و در مقام شخصیت منفی فیلم قرار میدهد، اعمال جنونآمیز او است که نه نشانی از انسانیت در آن وجود دارد و نه نشانی از بزرگمنشی یک حاکم. اتفاقا رفتار او درست در نقطهی مقابل چنین منشی قرار میگیرد و اعمالش جلوهای از جنون پیدا میکنند.
راسل کرو در نقش قهرمان داستان مانند مل گیبسون در فیلم «شجاعدل» نقشی را بازی کرده که همواره با آن به یاد آورده خواهد شد. او قطعا بازیگر بهتری از مل گیبسون است اما عظمت فیلم ریدلی اسکات بزرگ چنان است و در تاریخ سینما چنان جایگاهی دارد که راسل کرو چارهای ندارد جز این که بپذیرد مخاطب سینما تا ابد او را با همین نقش به یاد خواهد آورد. اما از آن سو حضور درجه یک واکین فینیکس در قالب قطب شر ماجرا داستان دیگری دارد. او گرچه ما را مجاب میکند که در حال بازی در قالب یک مجنون به تمام معنا است اما به هر روی تمام قابها را به بازی راسل کرو واگذار میکند تا بعدا در فیلمهای دیگری بدرخشد و نامش را در تاریخ سینما ماندگار کند. در چنین قابی است حکه باید فیلم «گلادیاتور» را که چندتایی از بهترین سکانسهای نبرد فیلمهای تاریخی جنگی را در درون خود جای داده، در این فهرست قرار داد.
«پس از پیروزی ارتش ژنرال ماکسیموس در برابر هجومیان، پادشاه روم باستان او را به حضور میپذیرد تا نکتهی مهمی را بازگو کند. پادشاه ماکسیموس را به عنوان جانشین خود انتخاب میکند چرا که به فرزند خود اعتمادی ندارد و وی را برای جکمرانی مناسب نمیداند اما پسر پادشاه از نقشهی پدرش با خبر میشود و بعد از درگذشت پدرش دستور دستگیری ماکسیموس خیلی زود را صادر میکند و کاری میکند که مانند برده در بازار فروخته شود. حال او باید مانند یک گلادیاتور در میدان مبارزه برای حفظ جان خود تلاش کند و البته متوجه میشود که پادشاه تازه قصد جان خانوادهاش را هم کرده است. پس …»
بیشتر بخوانید: معرفی فیلمهای سینمایی
۹. برباد رفته (Gone With The Wind)
- کارگردان: ویکتور فلمینگ
- بازیگران: کلارک گیبل، ویوین لی و هتی مکدانیل
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
در مقدمه گفته شد که باید در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی اثری هم وجود داشته باشد که داستانش بیشتر در پشت میدان نبرد جریان داشته باشد و از تاثیرات یک جنگ خانمانسوز بر شخصیتهای خود جایی آن سوی سربازخانهها بگوید. داستان فیلم عاشقانه تاریخی «برباد رفته» در زمان جنگهای داخلی آمریکا میگذرد. در بین سالها ۱۸۶۱ میلادی تا سال ۱۸۶۵ میلادی بین برخی از ایالتهای جنوبی آمریکا با شمالیها نبردی در گرفت که میرفت این کشور را دو پاره کند. در نهایت هم جنوبیها شکست خوردند و آمریکا یکپارچه ماند. اما فیلم «برباد رفته» کار چندانی به سیاست ندارد و داستانش حول عشق زنی به یک مرد میگردد و کارگردان به دنبال نمایش تاثیرات این اتفاق تاریخی بر عشقی است که حد و مرز ندارد.
شخصیتهای فیلم «برباد رفته» چنان خوب پرداخت شدهاند که نمیتوان با آن ها همراه نشد. از آن جایی که فیلم هم در حال نمایش تاثیرات جنگ بر آدمهای پشت جبهه است، این شخصیتها باید پرداخت مناسبی داشته باشند، وگرنه اثر در نهایت از دست میرود و نمیتواند به فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی راه پیدا کند. از سویی مردی مغرور قرار دارد که دل دختر جوانی را برده و این را میداند. از سوی دیگر هم دخترکی است که نمادی از معصومیت و پاکی یک دوران است که با جنگ از بین میرود و دچار دگردیسی میشود. از این جا است که فیلم از این نمادوارگی شخصیت زن خود استفاده میکند تا مشکلات ناشی از جنگ را به عشقی پیوند بزند که در این شرایط نمیتواند محقق شود و مرد و زن را با هم از بین میبرد و در نهایت نابود میکند؛ گرچه مرد به نحو کاملا متفاوتی با شرایط پیش آمده برخورد میکند.
نقش شخصیت مرد را کلارک گیبل بازی میکند. او زمانی بزرگترین ستارهی هالیوود بود و «برباد رفته» بر شهرت و محبوبیتش افزود. بازی او در این جا تبدیل به متر و معیاری برای سنجش بازی بازیگران مرد در قالب شخصیتهای مغرور شد. این درست که برخی از دیالوگهای ادا شده توسط او در فیلم، روی کاغذ هم وجود داشتند و حتی خواندنشان از روی متن هم طنینی درخشان دارند، اما شنیده شدن آنها از زبان کلارک گیبل با آن اعتماد به نفس بینظیر جلوهای دیگر پیدا کرده که نمیتوان طور دیگری آنها را تصور کرد. در آن سو هم ویوین لی نقش همان دخترک را بازی میکند. ویوین لی موفق شده به ترکیب درخشانی از زیرکی و جلوهگری در کنار معصومیت و شادابی برسد و در نهایت نوعی از غم را به اینها اضافه کند تا مخاطب با انبوهی از احساست موجه شود. همین هم از او بازیگر بزرگی میسازد که میتوان یکی از سختترین نقشهای تاریخ سینما را به وی سپرد.
از دیرباز ادبیات سرچشمهای گرانبها برای سینما بود. کارگردانهای بسیاری با الهام و اقتباس از قصههای ادبی فیلم میساختند؛ از فیلمهای ترسناکی چون «فرانکنشتاین» که برگرفته از رمان مری شلی بودند و استفاده از انواع دراکولاها و خونآشامها به مدد خلق چنین کاراکتری در کتابی به قلم برام استوکر تا فیلمهای وسترن که عملا از داستانهای پاورقی و کتابهای نه چندان مهم راه خود را به پردهی سینما باز کرده بودند. اما در چنین قابی ساختن فیلمی از یک رمان مطرح جهانی کار چندان سادهای نبود و هنوز هم نیست.
«برباد رفته» اقتباسی از رمان مشهور مارگارت میچل است. کتابهای خوب ادبی و مخصوصا شاهکارها چنان کامل هستند که کوچکترین تغییری در آنها باعث از بین رفتن انسجام نهایی میشود و فیلم اقتباس شده در مرتبهای پایبنتر از منبع اقتباس خود قرار میگیرد. به همین دلیل هم فیلمهای ساخته شده از روی شاهکارهای بزرگ ادبی عمدتا آثار شاخصی از کار در نمیآیند. این درحالی است که بسیاری از فیلمهای مهم تاریخ سینما اقتباس از آثار نازل ادبی هستند. دلیل این موضوع همان عاملی است که گفته شد اما فیلم «برباد رفته» تا حدود بسیاری توانسته این قاعدهی کلی را نقض کند تا آن جا که برخی پا را فراتر گذاشته و حتی فیلم را مهمتر و بهتر از کتاب خانم میچل میدانند. در چنین قابی است که باید آن را در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار داد.
«سال ۱۸۶۱. اسکارلت اوهارا دختر یک خانوادهی مزرعهدار و ثروتمند است. او به تازگی به درخواست ازدواج پسری در همسایگی با نام اشلی جواب منفی داده است. حال آن پسر در حال ازدواج با دختر دیگری است و اسکارلت تصور میکند که اشلی به این دلیل که از ازدواج با او نامید شده، قصد ازدواج با دختر دیگری را دارد. پس به مراسم ازدواج آنها میرود تا به اشلی ابراز علاقه کند و مراسم را به هم بزند. در آن جا با مردی به نام رت باتلر آشنا میشود. رت از اسکارلت خوشش میآید. چندی بعد جنگهای داخلی آغاز میشود و زندگی همه از این رو به آن رو میشود و اسکارلت هم با مرد دیگری ازدواج میکند. اما شوهرش در جنگ کشته میشود و اسکارلت تنها میماند. در این میان اسکارلت دوباره با رت باتلر روبه رو میشود و ….»
۸. شبح جنگجو (Kagemusha)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاتسویا ناکادای، تسوتومو کامازاکی و کوتا یوی
- محصول: ۱۹۸۰، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
آکیرا کوروساوای بزرگ را باید بهترین کارگردان سکانسهای نبرد در فیلمهای تاریخی دانست. گرچه هالیوودیها با آن ابزار و امکانات بسیار، توان فنی بیشتری از او داشتند اما هنر کوروساوا و نبوغ او حسابی هالیوودیها را غافلگیر کرد. از همان زمانی که در ژاپن و با سرمایهی ژاپنی فیلم میساخت تا زمانی که چند تنی از اهالی هالیوود چون جرج لوکاس و استیون اسپیلبرگ دست به دست هم دادند تا امکانات لازم را برایش فراهم کنند، آکیرو کوروساوا بهترین فیلمهای تاریخی جنگی را در کارنامهی خود داشت. نمونهاش همین فیلم «کاگهموشا» یا «شبح جنگجو» که کلاس درس کامل فیلمسازی است. به همین دلیل هم کوروساوا بیش از هر فیلمساز دیگری در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی فیلم دارد. به موقع به دیگر آثار وی هم میرسیم.
تاریخ ژاپن هم البته به کوروسوا در ساختن فیلمهای تاریخی جنگی کمک میکرد. تا پیش از نبرد «سکیگاهارا» در سال ۱۶۰۰ میلادی که با پیروزی توکوگاوا ایهیاسو پایان یافت و خاندان خود را به مدت نزدیک به ۲۰۰ سال به قدرت رساند، ژاپن کشوری بود پر از جنگ و درگیری. نبردهای بسیار باعث شده بود که مردم رنگ خوشی نبینند و طبقهی شمشیرزن یا همان ساموراییها به عنوان سربازان از این سو به آن سو حرکت کنند و مدام در حال نبرد باشند. این روند در آن دوران تغییر کرد و صلح آغاز شد اما قرنها بعد ملات داستانی کافی برای فیلمسازان ژاپنی باقی گذاشت تا دست به کار شوند و آثار تاریخی و جنگی خود را بسازند.
کوروساوا در این جا به سراغ یک شخصیت معمولی رفته و او را در مقام یک حاکم نشانده است. داستان دربارهی کسی است که قرار است بدل جناب حاکم باشد و در مواقع حساس جای او را بگیرد؛ چرا که خطر مرگ بسیار حاکم را تهدید میکند. در چنین قابی است که کوروساوا به جای نمایش سطحی این جابه جایی به سراغ روند تغییر گام به گام شخصیت اصلی و از بین رفتن هویت او میرود. مرد رفته رفته فراموش میکند که کیست و همین هم وی را به سمت جنون میکشاند تا آن جا که دیگر به درد اربابانش هم نمیخورد.
اما این یک سمت داستان است. کوروساوا تمایلی ندارد که این استحاله را فقط در ساحت عینی تصویر کند. او به دنبال آن است که راهی به ذهن شخصیت برگزیدهی خود پیدا کند. بهترین راهکار هم نمایش کابوسهای مردی است که نمیداند کیست؛ تا دیروز آوارهای نگونبختی بوده و حال ناگهان در جایگاهی نشسته که قدرتمندترین مردان زمانی نشستهاند. تصویرگری این کابوسها بخشی از دستاورد تصویری کارنامهی بلند بالای کوروساوا است. از آن میراث باشکوهی که فقط فیلمسازان بزرگ برای آیندگان به ارث گذاشتهاند. این میراث تصویری آن چنان باشکوه بود که حتی از استوریبوردهای فیلم «شبح جنگجو» که توسط خود کوروساوا به منظور راهنمایی تیم تصویربرداری تهیه شده بود، یک نمایشگاه نقاشی در پاریس و برخی دیگر از شهرها برگزار شد.
اگر به لحاظ قدرت تصویرگری و بازی با رنگها و نور و سایه بخواهیم فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی را دستهبندی کنیم، «شبح جنگجو» در مقامی والاتر از این قرار خواهد گرفت؛ جایی نزدیک به صدر. اگر قرار باشد عظمت سکانسهای نبرد و دقت به جزییات در تصویری کردن آنها را هم در نظر بگیریم، باز هم «شبح جنگجو» جایی نزدیک به صدر فهرست را اشغال خواهد کرد. احتمالا از این منظر تنها فیلم دیگر خودش یعنی «آشوب» توان رقابت با «شبح جنگجو» را دارد. اما در این جا متر و معیارهای دیگر هم وجود دارند و مساله فقط بر سر سکانسهای درگیری نیست.
بازی تاتسویا ناکادای در قالب نقش اصلی یکی از بهترین بازیهای یک بازیگر در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی در تاریخ سینما است. او موفق شده تصویری قابل لمس از مردی ارائه دهد که نمیداند کیست. در زمانهایی که شخصیت او دست و پا میزند که قدرتمند جلوه کند بازیاش واقعا از مخاطب خنده میگیرد و در زمانهایی که از قدرت منزجر میشود، میتواند قطره اشکی بر گونهی مخاطب جاری کند. اما از آن سو او بازیگر نقش حاکم هم است. بالاخره شخصیت اصلی بدل حاکم است. در این جا جلوهای دیگر از توانایی او را میبینیم که با اقتدار همراه است و پشت مخاطب را میلرزاند. قطعا بدون تاتسویا ناکادای فیلم «شبح جنگجو» اثر دیگری از کار در میآمد و این فیلم معرکهی امروز نبود.
«در زمان جنگهای داخلی و قبل از اتحاد ژاپن، سه سردار با نامهای تاکهدا، ایاسو و نبوناگا با هم در حال جنگ برای فتح کشور هستند. تاکهدا متوجه میشود که آن دو سردار دیگر علیه او متحد شدهاند. تاکهدا و برادرش بسیار به هم شبیه هستند و در عین حال او و برادرش متوجه حضور مردی محکوم به مرگ میشوند که بسیار به سردار شبیه است. تاکهدا از میزان شباهات این مرد جا میخورد. همزمان جنگها در جریان است و تاکهدا به شدت زخمی میشود. اگر تاکهدا بمیرد یا خبر مجروح شدن وی پخش شود، باعث تضعیف روحیهی ارتش و حملهی دشمنان میشود. پس برادر سردار فکری به ذهنش میرسد …»
۷. اسپارتاکوس (Spartacus)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کرک داگلاس، جین سیمونز، لارنس اولیویه و تونی کرتیس
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
استنلی کوبریک بزرگ تا پیش از آن که سراغ فیلمهای شخصیاش برود، فیلمساز بزرگی در سیستم هالیوود بود و میتوانست در آن جا هم آیندهی روشنی داشته باشند. نمونهاش همین فیلم «اسپارتاکوس» است که داستانی دربارهی تلاش عدهای برده برای رهایی و آزادی از دست حاکمان زورگو را با روانی و جذابیت تعریف میکند. از همین رو است که ما باید آن را در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی تاریخ سینما قرار دهیم. به ویژه که در دوران کلاسیک سینما آثار این چنینی بسیاری ساخته میشد اما کمتر اثری توان برابری با شاهکار استنلی کوبریک را دارد.
در ذیل مطلب فیلم «گلادیاتور» در همین فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی اشاره شد که در گذشته ژانری به نام ژانر شمشیر و صندل وجود داشت که به فیلمهای تاریخی اطلاق میشد که داستان آنها در دوران یونان یا روم باستان میگذرد. در آن دوران مردم غالبا صندل به پا میکردند و طبعا وسیلهی مبارزه هم شمشیر بود. چون صندل اشاره به شمایل شناسی داشت و خبر از شیوهی لباس پوشیدن در یک دوران میداد و شمشیر هم خبر از ابزار نبرد در همان روزگار. پس این نامگذاری معرکهای به نظر میرسید که بلافاصله مخاطب را متوجه حال و هوای اثر میکرد.
اما با عوض شدن ذائقهی مخاطب در روزگار تازه این ژانر تا حدود زیادی به فراموشی سپرده شد. در ذیل همان مطلب فیلم «گلادیاتور» اشاره شد که داستانهای اربابان و بردگان هم جان میدهند برای ساختن فیلمهای تاریخی جنگی.
بالاخره بردگان در آن روزگار مجبور بودند که در میدانهای وسیع به جان هم بیفتند و مردم عادی و ثروتمندان و حاکمان را با کشتن و سلاخی کردن یکدیگر راضی و سرگرم کنند. در فیلم «گلادیاتور» با داستانی با محوریت سیاست و قدرت سر و کار داشتیم. نبرد بر سر مسالهی جانشینی و پادشاهی بود و این وسط عدهی زیادی و البته امپراطوری روم به خطر میافتاد.
اما در فیلم «اسپارتاکوس» مساله دیگر جانشینی نیست. قهرمان داستان به دنبال آزادی است و میخواهد که برده نباشد. او نه روزگاری ژنرالی والامقام بوده نه یک رقیب بر سر راه ولیعهد. این مرد صرفا به دنبال آن است که راهی به سوی رهایی پیدا کند. او پی این میگردد که زندگی کند، عاشق شود، خانواده تشکیل دهد و به تمام آن چیزی برسد که هر مرد معمولی در زندگی خود دارد. اما او برای رسیدن به این زندگی ساده باید قیام کند و خون بریزد. باید ارتشی از بردگان و ستمدیدگان دور خود جمع کند تا بتواند به این آرزویش برسد و تازه به یک انسان معمولی تبدیل شود؛ چرا که او یک برده است. از این جا است که میتوان دست به قیاس این فیلم با اثار دیگر موجود در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی یعنی «شجاعدل» زد.
در «شجاعدل» هم قهرمان داستان چیزی جز داشتن یک زندگی معمولی نمیخواهد اما او یک اسکاتلندی است که در زمینهای تحت حاکمیت انگلیسیهای ظالم زندگی میکند. به همین دلیل هم محکوم به بردگی و ستمدیدگی است. در «اسپارتکوس» هم میتوان این درون مایه را دید اما آن چه «اسپارتاکوس» را در این جایگاه مینشاند و «شجاعدل» را در انتهای فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی، به قدرت داستانگویی استنلی کوبریک و البته بازی درجه یک بازیگرانش بازمیگردد. در «شجاعدل» مل گیبسون گرچه موفق شده تصویری همدلیبرانگیز از قهرمان خود ارائه دهد اما این همراهی به اندازهی تصویر کرک داگلاس از قهرمان داستان فیلم «اسپارتاکوس» نیست.
بخش عمدهای از این موضوع هم به کاریزمای ذاتی کرک داگلاس بازمیگردد که مل گیبسون از آن بیبهره است. از آن سو تصویری که کوبریک از قدرتمندان نشان میدهد هم جذابتر و قابل درکتر است. در فیلم مل گیبسون این موضوع به پاشنهی آشیل آن تبدیل شده در حالی که شاهکار کوبریک این مشکل را ندارد. اما «اسپارتاکوس» اثر مهمی در تاریخ سینما هم هست. این فیلم بود که بالاخره دوران سیاه مککارتیسم در سینمای هالیوود را رسما با آوردن نام دالتون ترامبو در تیتراژ فیلم در مقام فیلمنامه نویس پایان داد.
فیلم «اسپارتاکوس» چند تایی از بهترین سکانسهای مبارزهی تاریخ سینما را دارد. گرچه ارتشیان با هم روبه رو میشوند اما در همان نبردهای پر تعداد هم دوربین فیلمساز متوجه نبرد قهرمان داستان است. ضمن این که سکانس موسوم به «منم اسپارتاکوس» امروز یکی از نمادینترین سکانسهای تاریخ سینما است. داستان عاشقانه و جذابی هم در فیلم وجود دارد که مخاطبهای مختلف با سلایق مختلف را راضی کند. بازی کرک داگلاس و جین سیمونز در قالب این دو انسان عاشقپیشه خوب است و البته دیگران هم خوش درخشیدهاند. به ویژه لارنس اولیویه که گویی میتواند هر قابی را از آن خود کند.
«اسپارتاکوس یک برده در دستگاه امپراطوری روم است که پس از ۱۳ سال کار در معادن لیبی به روم فرستاده میشود تا به عنوان گلادیاتور در میدان مبارزه حاضر شود. او در ابتدا باید آموزش ببیند تا یاد بگیرد چگونه با ادوات جنگی مبارزه کند. اسپارتاکوس که دیگر طاقتش به سر آمده و نمیتواند این زندگی سخت را تحمل کند، راهی برای فرار پیدا میکند و به همراه چن تن دیگر از دست اربابش میگریزد. او تصمیم به شورش علیه نظام بردهداری رومیان میگیرد. با پخش شدن این خبر بردههای دیگر از تمام امپراطوری دست به شورش میزنند و به وی ملحق میشوند اما …»
۶. آخرین بازمانده موهیکانها (The Last Of The Mohicans)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: دنیل دی لوییس، مادلین استوو و وس استودی
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
مایکل مان را بیشتر با فیلمهای جناییاش میشناسیم. با همان آثاری که در یک سویش پلیسی قرار دارد و در سوی دیگر سارقی سمپاتیک. میتوان فیلمهای این چنینی سیاههی کارنامهی او پشت هم ردیف کرد و به آثاری چون «دزد» (Thief)، «مخمصه» (Heat)، «دشمنان مردم» (Public Enemies)، «میامی وایس» (Miami Vice) و «وثیقه» (Collateral) رسید. اما او داستانگوی قهاری است که فیلمهای دیگری هم در کارنامه دارد؛ از «شکارچی انسان» (Manhunter) که اقتباسی از رمان توماس هریس است تا فیلم «فراری» (Ferrari) در همین سال گذشته که اثری زندگینامهای براساس زندگی شخصی و کاری غول صنعت اتومبیلسازی و اتموبیلرانی انزو فراری بود یا فیلمی چون «علی» (Ali) درباره زندگی محمدعلی کلی.
اما کارنامهی مایکل مان فقط به همین فیلمها خلاصه نمیشود. میتوان یکی از بهترین فیلمهای سینمای آمریکا با محوریت نبردهای دوران استقلال آمریکا را هم در آن دید. داستانی که سرنوشت مردمان سفید پوست و سرخ پوست را به هم گره میزند و نمایش میدهد که همه در یک کشتی نشستهاند و غرق شدن یکی به غرق شدن دیگری هم میانجامد. در این جا با داستان قبیلهای در اوج دوران نبردهای استقلال آمریکا و درگیری بریتانیاییها و فرانسویان طرف هستیم که رو به فراموشی است. آنها در در میانهی نبردهای متوالی با رقبا در آستانهی انقراض هستند.
در این میان شخصی که یک سفید پوست است هم از کودکی با آنها زندگی میکند. اما او هم در میانهی این دو نژاد و شیوهی زیست متفاوت آنها مانده است؛ از یک سو دلباختهی زنی سفید پوست است و از سوی دیگر به شیوهی سرخ پوستی که با آن بزرگ شده میبالد. جنگجوی ماهری است، توان شکار دارد، میداند چگونه در میدان مبارزه عمل کند و از سوی دیگر مردی است با خصوصیات ویژهی مردان قدیم. مایکل مان هم که استاد ترسیم این جهانهای مردانه است و اصلا سینمای او را با مردان یک دنده و فراری از خانوادهاش میشناسیم.
در چنین چارچوبی است که نبرد استقلال آمریکا راهش را به نبرد تاریخی بین دو قبیلهی مختلف از سرخ پوستها هم باز میکند. دیگر سرخ پوستهای قهرمان داستان انگیزهای شخصی برای ورود به میدان نبرد دارند و فقط جنگ بین سفید پوستها آنها را ملزم به زیستن در دورانی خونبار نمیکند. آنها باید از قبیلهی خود یا آن چه از آن باقی مانده دفاع کنند. اما مایکل مان میداند که این تنها نمیتواند ملات داستانی کافی برای تمام قصه را فراهم کرده و ما را به شخصیتها نزیک کند. پس قصهای عاشقانه هم قرار میدهد که برخلاف فیلمیهایی چون «شجاعدل» و «گلادیاتور» در همین فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی، فقط انگیزهی انتقام شخصیتهای اصلی را شعلهور نمیکند و استفادهی دراماتیک هم دارد و به درام هیجان میافزاید.
اما مایکل مان آدم بدبینی هم هست. او میداند که این دنیا با مردانش به خوبی تا نمیکند. آنها هم یاد میگیرند که گوشهای بنشینند و دم نزنند و فقط به کار خود برسند. همین هم باعث می شود که قهرمانان مایکل مان عدهای انسان تنها باشند که حتی در قابهای او هم فرصتی برای همراهی با دیگران را ندارند و عمدتا در قابی به تنهایی به تصویر کشیده میشوند. به عنوان نمونه سکانس معرکهی کافهی فیلم «مخمصه» با بازی آل پاچینو و رابرت دنیرو را به یاد بیاورید؛ دو مرد، در دو سو. فیلمساز ابتدا در یک نمای معرف آنها را هم تراز هم قرار میدهد و سپس در دکوپاژ با وجود آن که مقابل هم نشستهاند، مدام آنها را تنهایی در قاب میگیرد تا هم نشان دهد هر دو راهی جداگانه میروند و هم از تنهایی هر یک بگوید.
از این دست سکانسها در فیلم «آخرین بازمانده موهیکانها» به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخی جنگی تاریخ سینما کم نیست. سه مرد اصلی قصه کمتر به غیر از خود با افراد دیگری در ارتباط هستند. به ویژه دو سرخ پوست پدر و پسر که میروند به بخشی از تاریخ تبدیل شوند. از آن سو آن مرد سفید پوست هم با این که با سرخ پوستها بزرگ شده و البته مهری به یک دختر دارد اما باز هم تنهای تنها است. مایکل مان خیلی زود به ما نشان میدهد که این عشق زیبا بین او و آن زن ناکام خواهد ماند و این مرد پاکباخته هیچ فرصتی برای عاشقی ندارد.
در چنین قابی است که سکانس پایانی و ابتدایی فیلم به دو سکانس معرکه تبدیل میشوند. در افتتاحیه فیلم که یکی از بهترین افتتاحیههای فیلمهای تاریخی جنگی است، همراهی سه مرد به تصویر کشیده میشود. آنها با آن توان بینظیر در شکار به عنوان بخشی از طبیعت معرفی میشوند که میدانند چگونه در یک محیط بدوی زندگی کنند. از همین جا است که درون مایهی دیگر فیلم هم هویدا میشود؛ در تمام طول داستان دو طرف درگیر جنگ، آمریکاییها و همراهان فرانسوی آنها و انگلیسیها مدام در حال تلاش برای مهار همین محیط بدوی و خشن هستند اما این مردان میدانند که میتوان با آن یکی شد.
اما سکانس پایانی حکایت دیگری دارد. در این سکانس بر تنهایی و بیامیدی بازماندگان تاکید میشود. آن حسرت پایانی و زل زدن به آیندهای که دیگر وجود ندارد، در فیلمهای مایکل مان مدام تکرار میشود و میتوان هم در «دزد» آن را دید و هم در «مخمصه»، هم در «میامی وایس» میتوان سراغش گرفت و هم در «فراری». در کنار همهی اینها باید از بازی دنیل دی لوییس هم لذت برد. او به ما نشان میدهد که میتواند در نقش مردان عاقپیشه و جنگجو هم توانا باشد.
«در خلال سالهای ۱۷۵۷ فرانسویها مشغول به جنگ با انگلیسیها در پهنهی کشور آمریکای امروزی هستند. ناتانیل به همراه پدر و برادرش از تبار سرخ پوستهای قبیلهی موهیکان، به طور اتفاقی جان دختران یک مقام بلند پایهی انگلیسی را نجات میدهند و این چنین پای آنها هم ناخواسته به نبرد میان انگلیسیها و فرانسویان باز میشود. در این میان ناتانیل به کورا یکی از دختران نجاتیافتهی انگلیسی دل میبازد …»
اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلمهای خارجی
۵. سریر خون (Throne Of Blood)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاکاشی شیمورا و ایسوزو یامارا
- محصول: ۱۹۵۷، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
«سریر خون» فیلم دیگری از آکیرا کوروساوای بزرگ در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی است و البته حضور مقتدرانهی این فیلمساز بزرگ ژاپنی باز هم ادامه دارد. کوروساوا «سریر خون» را بر اساس یکی از شاهکارهای بیبدیل ویلیام شکسپیر یعنی «مکبث» ساخت. در داستان شکسپیر با سرداری طرف هستیم که پس از پیروزی در میدان نبرد با جادوگرانی روبه رو میشود. آنها به او وعدهی آیندهای درخشان میدهند و از این میگویند که روزی بر تخت خواهد نشست. این سردار دوستی در کنارش دارد که همه را میشنود و البته به نظر میرسد حرف جادوگران را باور نمیکند. در ادامه مرد قصه را برای همسرش تعریف میکند و از این جا است که داستان تراژدی این زن و مرد آغاز میشود.
ذیل فیلم «شبح جنگجو» گفته شد که تاریخ ژاپن پر است از داستان سردارانی که زمانی پیروز میدان نبرد بودهاند و زمانی شکست خورده. زمانی غرور و افتخار آفریدهاند و زمانی مجبور شدهاند که با اجرای آیینی باستانی به نام سهپوکو یا هاراکیری دل و رودهی خود را بیرون بریزند و از ترس بیآبرویی خودکشی کنند. در چنین چارچوبی است که کوروساوا به شکلی باشکوه نمایشنامهی ویلیام شکسپیر را برمیدارد، آن را بومی میکند و از دل قصهی آن، داستانی کاملا ژاپنی و البته تا حدود زیادی وفادار به قصهی اصلی میسازد. اما او چگونه موفق به انجام این کار میشود؟
نکته این که کوروساوا به شکل باشکوهی درک میکند که نمایش «مکبث» ویلیام شکسپیر دربارهی سرنوشتی شوم است که راه خلاصی از آن نیست. اصلا همین بدبینی شکسپیر است که در اثر کوروساوا چنین خوش نشسته و به آن رنگ و بویی درجه یک داده تا آن را نامزد انتخاب به عنوان بهترین فیلم اقتباس شده از این اثر شکسپیر کند. در نمایشنامه و فیلم حضور شبحی خبر از تاثیرگذاری عناصر ماوراالطبیعه در قصه میدهند. در کار شکسپیر این شبح در قالب سه جادوگر زن به تصویر کشیده میشود و در اثر کوروساوا پیرمردی است که گویی همه چیز را میداند.
شیوهی تصویرگری کوروساوا از این شبح ما را به یاد سینمای وحشت و آثار تاثیر گرفته از مکتب اکسپرسیونیسم آلمان میاندازد. در این جا با صحنهای طرف هستیم که هم جدال بین نور و سایهی آن آثار را به یاد میآورد و هم وهم موجود در قابهای بزرگان اکسپرسیونیسم را. در ادامه و با قدرت گرفتن مرد از یک سو و بعد از آن سقوطش از سوی دیگر این حال و هوای اکسپرسیونیستی به وجه غالب تصویرپردازی کوروساوا تبدیل میشود و تصاویر فیلم رفته رفته از شکل طبیعی خارج میشوند. در واقع کوروساوا در جستجوی راهی است که ترس موجود در فضا را به شیوهای منتقل کند و ما را با خود وارد ذهن مردی سازد که از پیشبینی انجام شده میترسد.
کوروساوا دقیقا همین کار را در دو فیلم «آشوب» که در ادامه به آن میرسیم و «شبح جنگجو» هم انجام میدهد. نکته این که با وجود قرار گرفتن فیلم «سریر خون» در جایگاهی پایینتر از فیلم «آشوب» در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی، از این منظر یعنی همان ترسیم روان آشفتهی شخصیت اصلی درام از طریق قابها و ساختن فضا، این فیلم از آن یکی هیچ چیزی کم ندارد. موضوع دیگری که «سریر خون» را در این جایگاه قرار میدهد، به تغییر کوچکی در داستان بازمیگردد که فیلم را به شدت بومی میکند.
قصهی نمایش نامهی شکسپیر تحت تاثیر تاریخ بریتانیا نوشته شده است. در آن جا جدال بین اسکاتلندیها و انگلیسیها است. اما کوروساوا داستانی ساخته که گویی پیش از نبرد معروف سکیگاهارا و آغاز دوران صلح در ژاپن جریان دارد و قصهی همان سردارانی است که زمانی ژاپن را بنا به دلایل مختلف در مدت چند قرن در حالت جنگ داخلی نگه داشتهاند و حال به دلیل پیشبینی یک شبح که طمع را در وجود شخصیت اصلی زنده میکند، چنین به جان هم افتادهاند. در واقع او از سرنوشت شخصیتها به تاریخ کشورش میرسد و دورانی خونبار را به تصویر میکشد که تحت تاثیر طمع قدرت در وجود افراد، شکل گرفته بود.
اما یکی دیگر از نقاط قوت «سریر خون» به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخی جنگی به پرداخت شخصیتها بازمیگردد. یکی از جذابیتهای «مکبث» شخصیت لیدی مکبث است. او انسان عاقلی است که وقتی از حضور یک همراه در کنار شوهرش در زمان رویارویی با شبح باخبر میشود، از ترس پیش دستی او، دست به اقدام میزند و از خطر میگوید. اما از جایی به بعد رفتار او به وسوسه میماند و حالتی شیطانی به خود میگیرد و در نهایت به جنون میرسد. آن چه اکثر اقتباسکنندگان از آثار شکسپیر متوجه نیستند یا نمیتوانند در اثر خود از کار دربیاورند همین سمت و سوی عقلانی و منطقی این زن است. او میداند که در صورت عدم اقدام، امکان پیشدستی آن شاهد وجود دارد. اما موضوع این است که این زن نمیداند نمیتوان از سایهی شوم سرنوشت فرار کرد.
آکیرا کوروساوا به شکلی درجه یک موفق شده که این زن را ترسیم کند و به منبع اصلی وفادار بماند. در عین حال این زن همان قدر که به قصهی شکسپیر ارتباط دارد، متعلق به کوروساوا و فرهنگ بومی ژاپن هم هست و همین موضوع «سریر خون» را به اثری باشکوه تبدیل میکند که باید در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار بگیرد. نکتهی پایانی این که توشیرو میفونه بازی شاهکار کم ندارد. او در فیلمهای کوروساوا همواره عالی بود اما پر بیراه نیست که اگر اجرای او در نقش سردار جنگجوی «سریر خون» را بهترین بازی کارنامهاش بدانیم. شاید ادعای بزرگی باشد اما باید فیلم را ببینید تا پی به کیفیت کارش ببرید.
«ژاپن فئودال. سردار واشیزو به همراه دوستش سردار میکی در جنگل گم میشوند. سردار واشیزو و سردار میکی در جنگل با روحی روبه رو میشوند که آیندهی او و میکی را پیشگویی میکند. روح جنگل ادعا میکند که واشیزو به زودی بزرگترین سردار خواهد شد و همه از او دستور خواهند گرفت و میکی هم به عنوان فرمانده اولین قلعه جایگزین واشیزو میشود اما در نهایت این فرزندان میکی هستند که جای او را خواهند گرفت و به قدرت میرسند. اولین مرحله از پیشگویی درست از کار در میآید و بعد از مدتی سردار واشیزو بزرگترین سردار میشود اما او از به حقیقت پیوستن ادامهی پیشگویی میترسد. پس …»
۴. ناقوسهای نیمه شب (Chimes At Midnight)
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: ارسن ولز، جان گیلگاد و جین مورو
- محصول: ۱۹۶۵، اسپانیا و سوییس
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
ارسن ولز بزرگ در زمان ساختن «ناقوسهای نیمه شب» کم خون دل نخورد. او نه میتوانست بودجه لازم برای اتمام پروژه را فراهم کند و نه میتوانست بازیگران را به دلیل بیپولی و طولانی شدن مراحل ساخت سر صحنه نگه دارد. اما او بالاخره بزرگترین نابغهی عالم سینما بود و میتوانست از هر چیزی جواهری خلق کند. او همواره دلباختهی ویلیام شکسپیر بود و چه زمانی که در تئاتر مرکوری کار میکرد و چه در دوران فیلمسازیاش مدام به این بزرگ مرد انگلیسی ادای دین میکرد. کارنامهی ولز و ساختن فیلمهایی با محوریت نمایشنامههای ویلیام شکسپیر و اقتباسهای متعدد از آنها خبر از این ارادت کارگردان بزرگ به شکسپیر میدهد.
اما جاهطلبانهترین این ادای دینها به ویلیام شکیپیر ساختن فیلمی چون «اتللو» (Othello) به سال ۱۹۵۲ نبود. ارسن ولز همواره دوست داشت سراغ یکی از شخصیتهای فرعی موجود در چند نمایش نامهی شکسپیر برود. شخصیتی که هیچگاه شخصیت اصلی نبود اما در چند نمایش وی ظاهر میشد. ارسن ولز حول این شخصیت داستانی ترتیب داده بود و او را به عنوان شخصیت اصلی برگزیده بود و در عین حال دوست داشت هم به حال و هوای آثار شکسپیر وفادار بماند و هم امضای خود را پای اثر بزند. این شخصیت «فالستاف» نام داشت.
فالستاف آدم عجیب و غریبی است. در ظاهر نجیبزاده است و لقب «سِر» دارد اما شیوهی زندگی کردنش به یک نجیبزاده نمیماند. چاق است و شکمو و نه چندان مبادی آداب. در مکانهایی وقت میگذراند که مناسب یک نجیبزاده نیست و نکته این که رابطهای ویژه با فرزند پادشاه یعنی شازاده هال دارد که بعدا به عنوان هنری پنجم تاجگذاری میکند. پدر شاهزاده معتقد است که فالستاف تاثیر خوبی روی وارث تاج و تخت ندارد و باید او را از فرزندش جدا کرد. اما مشکل این جا است که وفاداری شاهزاده هال به فالستاف بیش از وفاداریاش به پدر است و این گونه حال و هوایی عصیانگرانه به قصه اضافه میشود.
از این جا است که داستان ارسن ولز راهش را به زمانهی خودش باز میکند. شاهزاده علیه تفکر مسلط بر دربار و سنت انگلیسی میشورد و حتی آن را به سخره میگیرد. از آن سو فالستاف هم مدام جملات حکیمانه میگوید. به نظر میرسد که شاهزاده هال به دلیل این که از پدرش دل خوشی ندارد با فالستاف وقت میگذراند تا لج پدر و دربار را دربیاورد اما موضوع این جا است که در واقع فالستاف مراد کسی چون شاهزاده هال است که تمایلی به حفظ باورهای گذشتگان ندارد و دست از دنیا شسته است. تمام زندگی فالستاف به ریشخند گرفتن دربار پادشاهی خلاصه میشود و خبر از نفرت او از نجیبزادگیاش دارد. پس شاهزاده هال دنبالهروی فالستاف است.
دلیل حضور «ناقوسهای نیمه شب» در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی حضور یک سکانس نبرد معرکه است که میتوان با خیال راحت آن را یکی از بزرگترین دستاوردهای سینمایی در تاریخ هنر هفتم دانست. داستان که در گذشتهی انگلستان جریان دارد و سر و شکل آدمها و همه چیز فیلم را در زمرهی آثار تاریخی قرار میدهد. اما آن چه فیلم را در ذهن ماندگار میکند، آن سکانس مفصل نبرد است. ارسن ولز بزرگ تمام هنر خود را به کار گرفته تا یکی از عجیبترین سکانسهای تاریخ سینما را خلق کند.
این سکانس همه چیز دارد. هم چکاچک برخورد شمشیرها و هم افتادن جنازههای سربازان متعدد روی زمین اما شیوهی فیلمبرداری ارسن ولز در کنار تدوین درخشان آن است که این فصل نبرد را در ذهن ما ماندگار میکند. به نوعی ارسن ولز موفق شده تمام آموزههای مکاتب سینمایی مختلف، از امسپرسیونیسم آلمان تا مکتب مونتاژ شوروی را فرا بخواند و این سکانس را خلق کند. به همین دلیل هم من و شما هم توامان به یاد سکانس پلکان ادسای فیلم «رزمناو پوتمکین» (Battleship Potemkin) ساختهی درخشان سرگی آیزنشتاین در سال ۱۹۲۵ میافتیم و هم با دیدن سرگردانی فالستاف در میدان نبرد تصاویر «مطب دکتر کالیگاری» (The Cabinet Of Dr. Caligari) شاهکار روبرت وینه اکران شده در سال ۱۹۲۰ در خاطر ما زنده میشود.
این فصل چنان درخشان است که اگر کسی خواست عظمت و توانایی فنی ارسن ولز را در بیان یک شرایط با استفاده از ابزار سینما جویا شود نیازی نیست که حتما سکانسهای متنوعی از اثری چون «همشهری کین» (Citizen Kane) را یادآور شوید. فقط کافی است او را به تماشای همین سکانس مفصل نبرد بنشانید که صرف حضورش کافی است که فیلم «ناقوسهای نیمه شب» را در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار دهیم. اما دستاوردهای فنی ارسن ولز به این سکانس محدود نمیشود. تمام فیلم ما را به یاد این کارگردان میاندازد. از آن قابهای عمق میداندار مفصل که تالارهای سیاستمداران و ملازمانشان را تاریک و ترسناک جلوه میدهد تا نورپردازی با تاکید بر جدال دائمی میان نور و تاریکی. این جدال دائمی هم به نظر با برتری تاریکی همراه است تا «ناقوسهای نیمه شب» به جواهری در تاریخ سینما تبدیل شود.
«سر جان فالستاف مردی است که زمانی برای خود برو و بیایی داشته و نجیبزادهای اصیل است اما امروزه از آن اعتبار چیز چندانی باقی نمانده است و فقط فرزند پادشاه به او علاقه دارد. حال شرایط ویژهای پیش آمده و این شاهزادهی انگلیسی باید از میان وفاداری به فالستاف و وفاداری پدرش، یعنی هنری چهارم یکی را انتخاب کند وگرنه …»
۳. آشوب (Ran)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاتسویا ناکادای، آکیرا ترائو و مییکو هارادا
- محصول: ۱۹۸۵، ژاپن و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
اگر تصور میکنید که «آشوب» آخرین اثر آکیرا کوروساوا در فهرست ۱۰ فیلم برتر تاریخی جهان است، سخت در اشتباه هستید. هنوز هم فیلم دیگری از او در لیست حضور دارد که باید برای دانستن نامش تا پایان مقاله صبر کنید. اما اگر به «آشوب» برسیم، باز هم مانند «سریر خون» و «ناقوسهای نیمه شب» پای یکی از بزرگترین هنرمندان تاریخ بشر به فهرست باز میشود: ویلیام شکسپیر. چرا که «آشوب» اقتباسی است از «شاه لیر» دیگر شاهکار شکسپیر که با خیال راحت میتوان آن را بهترین فیلم اقتباس شده از این نمایشنامه دانست.
باز هم مانند «سریر خون» داستان با نمایش سردار جنگجویی آغاز میشود که توانسته پس از سالها جنگ، کنترل منطقهای را به دست بگیرد و صلح برقرار کند. باز هم مانند «سریر خون» طمع سراغ جانشینهای او میآید و آنها قدرت را به وسیلهای برای خونریزی تبدیل میکنند. باز هم مانند «سریر خون» وفاداری به خیانت تبدیل میشود و باز هم مانند «سری خون» نقش زنان و مردان قدرتمند در قصه پر رنگ است. اما تفاوتی میان «آشوب» و «سری خون» وجود دارد؛ در آن فیلم داستان با محوریت زندگی و رفتار خیانتکاران پیش میرود. یعنی همان کسانی که سردار بزرگ را میکشند و از میدان به در میکنند. اما داستان «آشوب» به زندگی همان سردار بزرگ آواره شده میچسبد و او را در مرکز قاب قرار میدهد. پس قصه از زاویهی دیگری دنبال میشود.
در چنین چارچوبی است که حتی نمایش نبردهای بزرگ فیلم هم تحت تاثیر تمرکز کوروساوا روی همین سردار بزرگ قرار میگیرد. در این جا نبردهای بزرگی در جریان است. سپاهیان از چپ و راست روی سر هم آوار میشوند و جنگها و خونریزیها ادامه دارد و از کشته پشته ساخته میشود. کوروساوا هم چنان روایتهایی از این نبردها تعریف میکند که فقط شاهکار دیگرش یعنی «شبح جنگجو» توان برابری با آنها را در تاریخ سینما دارد.
بر خلاف مورد فیلم «ناقوسهای نیمه شب» و استفاده معرکهی ارسن ولز از قابهای سیاه و سفید و نماهای درشت از چهرههای سربازان، کوروساوا سپاهیان را در اکستریم لانگ شات و نماهای باز نگه میدارد. دلیل این موضوع هم کاملا واضح است؛ برای کوروساوا هیچ کس مهمتر از سردارش نیست. دوربین او حتی در میدان نبرد هم پی این مرد میگردد و به دنبال آن است که در میان شلوغی وی را پیدا کند. پس از آن سراغ سردرگمیهایش میرود و او را در حالتی مجنون نمایش میدهد که آن چه را که میبیند باور ندارد. او نمیتواند بپذیرد که تمام دستاورد زندگیاش برای رسیدن به صلح خیلی زود بر باد میرود و فرزندانش هم این کار را انجام میدهند.
اشتراک دیگری هم بین «آشوب» و «سریر خون» وجود دارد که البته یک راست از نمایشنامههای شکسپیر به فیلمهای کوروساوا راه یافته است. در این فیلمها مردم معمولی غایب هستند و قصه یا در میدانهای نبرد و بین سربازان جریان دارد یا زوم کرده روی چهرهی مردی است که قدم در راه دیوانگی گذاشته است و دلقکی به همراه دارد که توان خنداندن ارباب خود را از دست داده است. این موضوع هم دلیل دیگری است که باعث میشود داستان روی شخصیت اصلی خود تمرکز کند و از این طریق به نمایش هبوط انسان بپردازد. این نمایش تلخی و آشفتگی و پلشتی و ویرانی در نمایی درخشان به اوج میرسد؛ همان جا که جوانکی کور و بیخبر از وجود درهای بزرگ و عمیق به سمت آن گام برمیدارد و کوروساوا دوربینش را در فاصلهای دور میکارد تا همان هبوط آدمیزاد از بهشت را یادآور شود.
اما باز هم مانند مورد «سریر خون» در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی، کوروساوا موفق شده داستان شکسپیر را بومی کند و کاری کند که گویی چنین داستانی واقعا در ژاپن به وقوع پیوسته است. بخشی از این موضوع مانند نمایش نامهی «مکبث» که منبع اقتباس «سریر خون» است، ریشه در خود اثر اولیه دارد.
نمایشنامههای شکسپیر بسیار جهان شمول هستند و او استاد تعریف کردن قصهی مردان و زنانی بود که با وجود ریشه داشتن در یک جغرافیا و فرهنگ خاص، بیش از هر چیز انسانی و جهان شمول به معنای عامش هستند. «شاه لیر» که منبع اقتباس «آشوب» است هم از این موضوع بهره میبرد و همین به اثر کوروساوا کمک میکند.
اما کوروساوا تغییرات دیگری هم در نمایشنامهی شکسپیر اعمال کرده که آن را بومی میکنند. اولین و مهمترینش عوض کردن جای فرزندان دختر پادشاه در نمایشنامه با فرزندانی پسر است. وارثان تاج و تخت دختران پادشاه نیستند و با توجه به فرهنگ ژاپن و تفاوتش با تاریخ بریتانیا این تصمیم بسیار درست به نظر میرسد. از این دست تغییرات هم کم نیستند و میتوان با مقایسهی کتاب و فیلم به نکات جذابی رسید اما تا پیش از اتمام این نوشته باید به بازی تاتسویا ناکادای هم اشاره کرد.
تاتسویا ناکادای هم کم بازیهای معرکه در کارنامهاش ندارد. از بازی در شاهکار ماساکی کوبایاشی یعنی «هاراکیری» (Harakiri) تا «شمشیر مجازات» (The Sword Of Doom) به کارگردانی کیهاچی اوکاموتو. در «شبح جنگجو» که در همین فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار دارد هم بینظیر است اما حضورش در «آشوب» جذابیت دیگری دارد. توشیرو میفونه زمانی جواهری بود که کوروسوا بسیار از او استفاده میکرد اما تاتسویا ناکادای کاری کرده که کسی دلش برای آن بازیگر بزرگ تنگ نشود و نتوان «آشوب» را بدون او تصور کرد.
«سرداری بزرگ و بلند مرتبه و امپراطوری قدرتمند پس از جنگهای بسیار بالاخره موفق میشود صلح را در سرزمینی وسیع به ارمغان آورد و آن سرزمین را برای فرزندانش به ارث بگذارد. او هر سه پسرش را فرامیخواند تا به آنها درسی از فدارکاری و دلاوری بدهد و از ایشان بخواهد که همواره پشت هم باشند؛ چرا که قصد دارد سرزمینش را بین آن سه تقسیم کند و البته گردانندگی اصلی امورات را به پسر اولش واگذار کند. خودش هم این چند روز باقی مانده را استراحت خواهد کرد تا فرشته مرگ از راه برسد و وی را با خود ببرد. اما بلافاصله پس از واگذاری قدرت دو تن از پسرانش علیه هم اعلام جنگ میکنند و البته تلاش دارند پدر را هم از بین ببرند اما …»
۲. لورنس عربستان (Lawrence of Arabia)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: پیتر اوتول، عمر شریف، الک گینس و آنتونی کویین
- محصول: ۱۹۶۲، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
داستان «لورنس عربستان» در بین فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی به امروز ما نزدیکتر است. داستانش حوالی یک قرن پیش میگذرد؛ در دوران جنگ اول جهانی. توماس ادوارد لورنس مامور اطلاعاتی ارتش بریتانیا بود که به سرزمین حجاز اعزام شد تا عربها را علیه امپراطوری عثمانی بسیج کند و این چنین یکی از قدرتمندترین دشمنان خود را از درون نابود سازد. داستان هم مبتنی بر واقعیت است و چنین شخصیتی واقعا وجود داشته و بعدها به یکی از چهرههای مهم تاریخ در سرزمینهای عربی تبدیل میشود. طبیعی است که سینمای بریتانیا دست به کار شود و زمانی فیلمی با محوریت زندگی او بسازد.
نکته این که فیلم دیوید لین چنان اثر باشکوهی از کار درآمد که دیگر کسی جرات نکند سراغ این قصه برود و داستان این مرد را تعریف کند. امروزه «لورنس عربستان» نه تنها یکی از بهترین فیلمهای تاریخی جنگی، بلکه یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است و اگر حماسهی باشکوه آکیرا کوروساوا در این جا حضور نداشت به راحتی میتوانست در جایگاه نخست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار گیرد. در هر صورت سفر ادیسهواری که این مرد پیموده در دستان دیوید لین و همکارانش به قصهای پر فراز و فرود و شدیدا دراماتیک تبدیل شده که به تفاسیر بسیاری راه میدهد اما مهمترین آنها نگاه انسانی دیوید لین است که در سرتاسر اثر جاری است.
فیلم با یک مراسم عزاداری آغاز میشود. موتورسواری پس از تصادف از دنیا رفته و حال بزرگان انگلیسی جمع شدهاند که او را به خاک بسپارند و به وی ادای احترام کنند. اما کسی نمیداند که این مرد واقعا که بوده و چه کرده که چنین شایستهی احترام است. تا این که کسی در بین جمعیت پیدا میشود و قصهای تعریف میکند. داستان به عقب بازمیگردد و ما با مردی ماجراجو مواجه میشویم که به ماموریتی برای متحد کردن اعراب در سرزمین عربستان اعزام میشود.
اما نکته این جا است که این سفر برای این مرد، یک سفر اجباری نیست و گویی از ماجراجویی پشت آن لذت میبرد. او این ماموریت سخت را آزمونی جذاب میبیند که میتواند او را به آرزوهایش برای سفر کردن و شناخت بیشتر دنیا برساند. او از همه چیز نهایت لذت را میبرد تا این که با اعراب روبه رو میشود و چالشهایی در برابرش میبیند. پس در ابتدا او بیش از آن که یک نظامی خشک تصویر شود که فقط به دنبال انجام ماموریت است، یک انسان معمولی به نظر میرسد که فقط سری پر از باد دارد. این چنین مخاطب با قهرمان حاضر در داستان احساس نزدیکی میکند و با وی همراه میشود.
در ادامه و با سررسیدن چالشها او تبدیل به مردی میشود که جا نمیزند و آهسته آهسته در فرهنگ مردم بومی غرق میشود. ترسیم این مسیر گام به گام صورت میگیرد و دیوید لین خیلی با وسواس داستان مردش را تعریف میکند. این چنین تمام راه او برای ما قابل درک میشود. در چنین چارچوبی وقتی ناگهان به دفتر ارتش بریتانیا بازمیگردد تا خواستهای را مطرح کند و لباس اعراب از تن خارج نمیکند، ما جا نمیخوریم و باور میکنیم که او اکنون به همان اندازه که انگلیسی است و به آن جا تعلق دارد، عرب هم به حساب میآید؛ چرا که تمام زندگی خود را کنار آنها سپری کرده و حال که این مردمان را درک میکند، میفهمد که احساس نزدیکی بیشتری با آنها دارد تا با بریتانیاییها.
به همین دلیل هم در پایان چنین شور و هیجانی دارد و بیشتر از اعراب از اختلافات آنها را رنج میبرد. در واقع او در پایان متوجه میشود که در هر صورت یک خارجی است و باید به خانه بازگردد و حال که ماموریتش تمام شده جایی در بین مردمان تازه یافتهاش ندارد. او خوش باورانه خیال میکرده که اعراب پس از پیروزیهای بسیار اختلافات و دشمنیهای قبیلهای که برخی از آنها ریشه در تاریخ دارند را خیلی راحت فراموش میکنند و این مردمان میتوانند با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی کنند. این چنین است که آن رانندگی ابتدایی با موتورسیکلت چنین جنونآمیز جلوه میکند و در پایان این جنون برای ما معنا مییابد؛ گویی او مرد سرگردانی است که دیگر تحمل این دنیا را ندارد و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد. چرا که نه در بین اعراب جایی دارد و نه دیگر میتواند یک انگلیسی تمام عیار باشد.
این چنین یک تراژدی کامل ساخته میشود و قهرمان قصه مانند قهرمانان باستانی مسیری را میرود که به سمت تباهی است. او ناخواسته قدم در مسیری میگذارد که خودش را ویران میکند و خیلی زود نامش فراموش میشود و دیگران حاصل دست رنج او را استفاده میکنند. در چنین چارجوبی است که فیلم عظیمی چون «لورنس عربستان» که هنوز هم متر و معیاری برای سنجش عظمت یک اثر سینمایی در بلندای تاریخ هنر هفتم است، به داستانی انسانی پیرامون زندگی یک مرد تبدیل میشود. باید به این نکته اشاره کرد که دیوید لین در کنار ترنس یانگ، همکار فیلمبردارش به شکلی باشکوه موفق شده هم عظمت را به قابها بیاورد و هم به درون مردی نفوذ کند که از جایی به بعد با چشمان خیره نگران مردمی است که بازیچهی دست سیاستمداران قرار گرفتهاند.
اما «لورنس عربستان» سکانسهای نبرد هم دارد که اگر چنین نبود، نمیشد آن را در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار داد. بالاخره داستان در کوران جنگ اول جهانی میگذرد و گرچه خود جنگ جهانی با آن سر و شکل ویژهاش در این جا جایی ندارد اما تلاشهای اعراب برای رویارویی با ارتش امپراطوری عثمانی سکانسهای درخشانی خلق کرده که نفس را در سینه حبس میکنند. از سوی دیگر دلیل حضور فیلم در این فهرست به شمایلشناسی و شیوهی لباس پوشیدنهای اشخاص هم بازمیگردد.
قصه در جغرافیا و در زمانی جریان دارد که هنوز پوشیدن لباسهای سنتی رسم است و مردم از حیوانات برای جابه جایی استفاده میکنند. اینها از ملزومات یک فیلم تاریخی است. اتفاقا استفاده از همین حیوانات هم یکی از درخشانترین سکانسهای فیلم را شکل داده است؛ همان جایی که لورنس برای نجات جان یک نفر با شتر به دل صحرا میزند و ماموریت غیرممکنی را تمام میکند. در چنین قابی است که باید «لورنس عربستان» را در فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی قرار داد.
«جنگ جهانی اول. انگلیسیها به شدت دنبال آن هستند تا دولت عثمانی را از پا دربیاورند؛ چرا که آنها متحد آلمانها هستند و عرصه را بر انگلستان در آن منطقه تنگ کردهاند. اما این دولت تمایل ندارد که خود به طور مستقیم وارد میدان نبرد شود. آنها این گزینه را که قبایل پراکندهی عرب به جنگ با عثمانیها بروند به این بهانه که سرزمینهای باستانی خود را از ایشان پس بگیرند، بررسی میکنند. اما اول باید این قبایل با هم متحد شوند تا شانس پیروزی وجود داشته باشد. پس افسری به نام تی. ئی. لورنس را که اطلاعات بسیاری از فرهنگ مردم خاورمیانه دارد، به آن جا اعزام میکنند اما …»
۱. هفت سامورایی (Seven Samurai)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاکاشی شیمورا، توشیرو میفونه و کیکو سوشیما
- محصول: ۱۹۵۴، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
رسیدیم به فیلم اول فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی که باید ببینید. در نگاه اول شاید «هفت سامورایی» اثری این چنین به نظر نرسد یا دست کم تصور کنیم که گرچه تاریخی است اما جنگی نیست؛ چرا که جنگ به آن معنای متداولش، یعنی درگیری میان دو ارتش در آن جریان ندارد. اما موضوع این جا است که نبرد ساموراییهای حاضر در قصه با تعدادی راهزن از جایی به بعد با یک جنگ تمام عیار بر سر یک روستا فرقی ندارد. چون هم تعداد راهزنان و سارقان کم نیست و هم کشاورزان و مزرعهداران و مردم عادی به نبرد میپیوندند و جنگ بر سر هر کوچه و هر خانه، تا آخرین نفس ادامه دارد. این چنین است که از منظر سینمای جنگی «هفت سامورایی» به فیلمهای جنگی امروزی شبیه میشود که در آنها نبرد در شهر برای تصاحب آن وجود دارد؛ حال جای سلاح گرم را «کاتانا» یا همان شمشیر ساموراییها گرفته است.
از سوی دیگر «هفت سامورایی» روایت زندگی مردمانی است که هیچ راهی برای زنده ماندن جز قدم گذاشتن در میدان نبرد ندارند. از یک سو آنها مردمانی صلح طلب هستند که سر در لاک خود دارند و به دنبال درگیری نمیگردند. اما راهزنانی زندگی را بر آنها سخت میکنند و هیچ ابایی از کشتن آنها ندارند. در چنین قابی است که باید جنگید و نمیتوان دست روی دست گذاشت. اما چگونه؟ نبرد به ابزار نیاز دارد و به جنگجو. با داس و بیل و چکش که نمیتوان به جنگ عدهای جنگجوی ورزیده رفت. راه حال چیست؟ استخدام جنگجو. اما موضوع این جا است که پولی وجود ندارد. وقتی پول نیست، جنگجو هم نیست.
اما کوروساوا از تاریخ ژاپن و دورانی به خصوص استفاده میکند که این داستان را به داستانی انسانی تبدیل کند. حوالی سالهای ۱۶۰۰ پس از نبرد سکیگاهارا ژاپن روی صلح به خود دید و در دوران، تا پیش از آن که ساموراییها به طبقهی محافظان تبدیل شوند، عمدتا بیکار بودند. آنها عمری را به جنگاوری در هیبت سربازان سپری کرده بودند و حال که دیگر جنگی نبود، نیاز به سرباز هم احساس نمیشد. پس عدهای راهزن شدند و مانند سارقان «هفت سامورایی» به جان مردم افتادند و عدهای هم راههای دیگری برای زندگی برگزیدند. در چنین قابی است که استخدام سامورایی برای مردمان دهکده، بدون پول چندان غیر منطقی از کار در نمیآید. چرا که داستان فیلم در همان حوالی زمانی می گذرد. ضمن این که کوروساوا و همکارانش مواظب هستند که نباید تعداد ساموراییها زیا شود.
از آن سو مسالهی اساسی انتخاب جنگجوها است. آنها علاوه بر این که باید توانا باشند، باید آدمهایی اهل انسانیت هم باشند. نمیتوان عدهای شمشیر به دست ماهر را وارد روستایی کرد که خودش در سختی است و مردمانش گرسنگی میکشند و ناگهان دید که این جنگجویان از سارقان بدتر هستند و همه چیز را با خود میبرند و به هر که میرسند از دم تیغ میگذرانند. در چنین قابی است که برخی از سکانسهای فیلم درخشان و دیدنی از کار در میآیند. به عنوان نمونه اولین مواجهه ما با رهبر ساموراییها با بازی تاکاشی شیمورا از این جنس است. او از همان ابتدا که حاضر میشود موهایش را کوتاه کند (این عمل در مرام ساموراییها توهین بزرگی است و فقط با خودکشی آیینی یا همان هاراکیری میتوان جبرانش کرد) تا به راهبی شبیه شود و کودکی را از دست یک دزد نجات دهد، نشان میدهد که انسانیت اولویت اصلی او است.
در ادامه باز هم با چنین شخصیتهایی روبه رو میشویم. اما شاید جذابترین آنها روستازادهای باشد که نقشش را توشیرو میفونه به استادی بازی میکند. او مرد شجاعی است که میخواهد سامورایی شود و با وجود آن که جنگجوی بدی نیست اما توان آن چنانی هم ندارد. اما حضورش هم بار عاطفی درام را افزایش میدهد و هم قصه را به پیش میبرد. در چنین قابی است که بازی برونگرای توشیرو میفونه اهمیت مییابد. او میتواند با بازیاش فیلم را یک پله بهتر کند. اما مسالهی اساسی این است که «هفت سامورایی» چنان اثر بزرگی است که برخی آن را یکی از ۱۰ فیلم بتر تاریخ سینما میدانند. پس تنها نمیتوان در توضیحش به همین نکات بسنده و کرد و با قدر دادنش در صدر فهرست بهترین فیلمهای تاریخی جنگی، مقاله را پایان داد.
بسیاری فیلم «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا را در کنار فیلم «داستان توکیو» (Tokyo Story) یاسوجیرو اوزو، یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ژاپن و از برترینهای تاریخ سینما میدانند. آکیرا کوروساوا گرچه تا پیش از ساختن این فیلم برای خود نامی در سطح جهانی دست و پا کرده بود، اما این فیلم «هفت سامورایی» بود که همهی چشمها را به سمت وی برگرداند. «هفت سامورایی» همه چیز برای جلب مخاطب دارد؛ هم شخصیت پردازی جذاب، هم صحنههای زد و خورد و شمشیرزنی، هم روابط مردانهی پر فراز و فرود، هم عشق، هم فراغ یار و افسوس بر عمر رفته و خلاصه همهی آن چه که تماشای یک فیلم را برای هر مخاطبی، با هر سلیقهای جذاب میکند.
«مردم روستایی به شکل پیوسته توسط راهزنان مورد سرقت قرار میگیرند. سارقان مردم را به فلاکت و بدبختی کشاندهاند، به طوری که برخی از آنها حاضر هستند خود را بکشند و خلاص شوند، به جای این که این وضع را تحمل کنند. در چنین شرایطی، پیر دانای روستا پیشنهاد میکند که روستاییان تعدادی سامورایی برای دفاع از خود استخدام کنند. چند نفر از اهالی دهکده در حالی که چیز چندانی برای پیشکش کردن ندارند و پولی در سوتا یافت نمیشود، رهسپار شهر میشوند تا چند سامورایی پیدا کنند اما به دلیل نداشتن پول کافی مدام جواب رد میشنوند. تا این که …»
https://teater.ir/news/67027