فیلم «در دست دانته» به کارگردانی یولیان شنابل، یکی از متفاوت‌ترین آثار جشنواره ونیز است که روایتی پرخطر و پرهیجان از یک سرقت هنری بزرگ را با فلسفه، عشق و خشونت گانگستری در هم می‌آمیزد. در این فیلم، اسکار آیزاک و جرارد باتلر در نقش‌های اصلی به ایفای نقش پرداخته‌اند و فیلم در تلاش برای ترکیب ژانرهای مختلف، گاهی از کنترل خارج می‌شود.
چارسو پرس: هر جشنواره فیلم معتبری معمولاً یکی دو اثر در برنامه‌اش دارد که بیش از عقل سلیم، بر پایه‌ی جنون و سرمستی بنا شده‌اند. اگر بخواهیم دیوانه‌وارترین و بلندپروازانه‌ترین فیلم امسال جشنواره ونیز را انتخاب کنیم، انتخاب‌ها احتمالاً به دو فیلم می‌رسد: «وصیت آن لی» ساخته مونا فاستوُلد، یک موزیکال درباره‌ی فرقه‌ی شیکرهای قرن هجدهم (تصور کنید «دیگ جادوگران» در دنیای «سرگذشت ندیمه» که در آن زنان خودشان ستمگران مذهبی خویش‌اند)، و «در دست دانته» ساخته یولیان شنابل؛ فیلمی که به‌هیچ‌وجه نمی‌توان در یک ژانر جا داد و ترکیبی است از معمای گانگستری ادبی که شاید بتوان آن را «رمز داوینچی» دانست در قالب افسانه‌ای خشن و زیرزمینی، همراه با پانویس‌هایی از قرن چهاردهم. اما بر خلاف «وصیت آن لی» که فیلمی ریاضت‌کشانه و کند است، «در دست دانته» اثری است پرشور و پرفرازونشیب. حتی وقتی داستان از هم می‌پاشد، باز هم این فیلم مثل سواری پرهیجان است که به‌راحتی از ذهن نمی‌رود.

شنابل همیشه به شخصیت‌های افراطی جذب می‌شود؛ معمولاً هنرمندانی که آنچه خلق می‌کنند برایشان مرگ‌وزندگی است. (آخرین فیلم او در سال ۲۰۱۸، «بر دروازه‌ی ابدیت» درباره‌ی ون‌گوگ بود.) این بار، شنابل رمان سال ۲۰۰۲ نیک توشز، نویسنده‌ی فقید ضدفرهنگ را اقتباس کرده است. توشز بیشتر به خاطر آثار غیرداستانی‌اش مشهور بود (زندگی‌نامه‌های جری لی لوییس، دین مارتین و سانی لیستون؛ کتاب‌هایی درباره‌ی مواد مخدر، موسیقی کانتری و راک‌اندرول). خود رمان هم آشفتگی بزرگی بود، و تصمیم برای اقتباس آن تقریباً یک علامت خطر محسوب می‌شود. اما دست‌کم در نیمه‌ی اول، شنابل موفق می‌شود آن را به داستانی سرگرم‌کننده و پرهیجان درباره‌ی جایی که جنایت خشن با شور شاعرانه تلاقی می‌کند، تبدیل کند.

بیشتر بخوانید: نقد فیلم «نشانه‌ها»؛ مستند تازه لوکرسیا مارتل درباره غصب زمین و نادیده‌گرفتن جوامع بومی


اسکار آیزاک با موهای بلند و حالتی پرخاشگرانه در نقش نیک توشز (یا نسخه‌ی داستانی او در رمان) ظاهر می‌شود؛ روزنامه‌نگاری که به اسطوره‌ای هیپی-یاغی بدل شده است. او را در یک بار می‌بینیم که پرشور از وسواسش به «کمدی الهی» دانته می‌گوید — و البته از اینکه ترجیح می‌دهد به‌عنوان نویسنده شکنجه شود تا اینکه فرآیند ویرایش را تحمل کند. از همین ابتدا، رگه‌های ضد اجتماعی بودن او در کنار اشتیاقش به «پاکی» نمایان می‌شود؛ ویژگی‌هایی که همیشه قهرمان شنابل را می‌سازند. فلاش‌بکی به دوران کودکی نیک در نیوجرسی نشان می‌دهد که او چگونه با چاقوی همان قلدر، او را به قتل می‌رساند. سپس به خانه می‌رود و گناهش را برای عمویش (آل پاچینو با صدایی خش‌دار و لحن مَردانه‌ی گانگستری) اعتراف می‌کند. عمویش به او می‌گوید که هیچ کار اشتباهی نکرده و نیازی به اعتراف نیست، چون خدا همه‌جا هست و خودش شنیده. این جمله کلید درک بخش‌های فلسفی بعدی فیلم خواهد بود.

سپس با «لویی» آشنا می‌شویم؛ یک آدمکش که برای نزول‌خور کار می‌کند، تهدید می‌کند، می‌کشد. او با موهای بلوند و صدایی به‌غایت خشن و زمخت که تقریباً موسیقایی است، توسط جرارد باتلر بازی می‌شود، به‌قدری متفاوت که به سختی شناخته می‌شود. از همان لحظه‌ای که وارد بار می‌شود تا پسر صاحب‌بار را شکنجه کند، حضوری مسحورکننده دارد. باتلر عمق واقعی یک قاتل جامعه‌ستیز را پیدا می‌کند. کمی بعد، او به خانه‌ی «جو بلک» می‌رود؛ گانگستر رده‌بالا که جان مالکوویچ با حالتی تهدیدآمیز و صدایی لرزان از خشم فروخورده بازی‌اش می‌کند.

جو به هنر علاقه دارد، حتی یک پرتره‌ی رامبراند را روی دیوار دارد (لویی آن را «زشت» می‌خواند). او لویی را خبر کرده تا مأموریت بزرگی به او بسپارد: دزدیدن بزرگ‌ترین گنجینه‌ی ادبی تاریخ — نسخه‌ی دست‌نویس «کمدی الهی» به خط خود دانته، که در زیرزمین واتیکان کشف شده است. اگر بتوانند آن را خارج کنند و بفروشند، میلیون‌ها دلار ارزش خواهد داشت. اما برخلاف آن‌ها، برای نیک این کشف معنای عمیق‌تری دارد. جو از او می‌خواهد در این سرقت مشارکت کند و مهم‌تر از آن، رهبری فرآیند اصالت‌سنجی نسخه را به عهده گیرد.

نیمه‌ی اول فیلم (که در کل ۱۵۱ دقیقه طول دارد) به‌قدری خشن، پرهیجان و جذاب است که آدم آرزو می‌کند شنابل فقط یک فیلم گانگستری نئورئالیستی بسازد؛ چون در این کار عالی است. بازی باتلر و مالکوویچ شکلی از «هنر لودگی خشونت‌آمیز» است و آیزاک هم با نقش نیک، همدلی تماشاگر را جلب می‌کند؛ مردی ماجراجو اما درگیر. صحنه‌ی سرقت نسخه در پالرموی ایتالیا سرشار از تعلیق است (وقتی قتل غیرنظامیان به‌عنوان اتفاقی عادی و بی‌رحمانه نمایش داده می‌شود، تازه عظمت نقش باتلر را می‌فهمیم). پس از آن، روند اصالت‌سنجی نسخه — از تحقیقات تاریخی در کتابخانه‌های ایتالیایی گرفته تا آزمایش‌های کربن‌سنجی — فیلم را موقتاً به داستانی کارآگاهی جذاب بدل می‌کند.

بیشتر بخوانید: اچ مثل شاهین»؛ نقد فیلمی درباره غم، پرواز و پرندگان شکاری


اما این روند پایدار نمی‌ماند. شنابل هم‌زمان وارد بخش خیال‌انگیزش می‌شود: فلاش‌بک‌هایی به دوران دانته آلیگیری، که او هم توسط اسکار آیزاک با شکوهی تراژیک بازی می‌شود. ما شاهد درگیری‌های دانته در سیاست محلی و عشق افلاطونی‌اش به بئاتریچه ۱۳ ساله هستیم؛ دختری که هرگز با او حرف نزد اما تمام «کمدی الهی» را به افتخارش نوشت. این فلاش‌بک‌ها به‌جای افزودن به درام، بیشتر تأملی‌اند بر معنای عشق و خدا. حتی مارتین اسکورسیزی با ریش سفید انبوه در نقش ایزایا، پیرمرد راهنمای دانته ظاهر می‌شود و با صدایی آرام از معنای درونی زندگی می‌گوید.

مشکل دانته این است که با جولیتا (با بازی گل گدوت) ازدواج کرده اما همواره در بند بئاتریچه مانده است. در ادامه، این وضعیت در زندگی نیک هم بازآفرینی می‌شود: او عاشق همکار ایتالیایی‌اش، جما (باز هم گدوت) می‌شود که در تحقیقات نسخه کمکش می‌کند.

در این میان، فیلم بیش از حد بار فلسفی و معنوی پیدا می‌کند. شخصیت‌های فرعی تازه‌ای معرفی می‌شوند، از جمله یک پژوهشگر زن ایتالیایی (سابینا ایمپاچیاتوره) که عاشق دانته است و دوست‌پسر گانگسترش (جیسون موموآ) تهدیدی مرگبار برای نیک می‌شود. حتی صحنه‌هایی از شکنجه و تیراندازی و ملاقات با مفیستوفلس (بنجامین کلمنتاین) به فیلم اضافه می‌شود.

فیلم می‌خواهد چیزی فراتر از داستان‌گویی صرف باشد؛ می‌خواهد تماشاگر را با عشق، رنج، رستگاری و حضور خدا در هر لحظه سرمست کند. اما این فلسفه‌ی زندگی بیش از حد بر پیکره‌ی داستان تحمیل می‌شود. شنابل ـ همان کسی که «پیش از آنکه شب برسد»، «پیله و پروانه» و «بر دروازه‌ی ابدیت» را ساخته ـ بیش از آن توانمند است که چنین کیک چندلایه و سنگینی را به‌عنوان تجربه‌ای کامل جا بزند. بااین‌حال، تماشای فیلمی که این‌گونه دیوانه‌وار از ریل خارج می‌شود، هنوز هم تجربه‌ای پرانرژی است.

منبع: variety
نویسنده: نسرین پورمند