ایماژهایی از تصاویر موزه آشویتس در انتهای فیلم، جهانی سیاه و بسته را چون رازی بین حواس شنیداری و بویایی متصل میکند. «ووکاش ژال» فیلمبردار لهستانی فیلم که تجربه فیلم بزرگی چون «جنگ سرد» 2018 از «پاولیکوفسکی» را در پرونده خود دارد به تهیه راشهای ارزشمندی دست زده است تا دست تدوینگرش «پاول واتس» را برای تدوینی معناگرا باز بگذارد.
تروی کندی مارتین، فیلمنامهنویس و مایکل مان کارگردان، آدام درایور را در نقش انزو فراری گذاشتهاند، مردی آزرده، خاکستری و بینظیر، قهرمان سابق اتومبیلرانی که صاحب کسبوکار افسانهای خانوادگی شده است و بدون لبخند دور پیست مسابقهای زندگیاش در اواخر دهه 1950 در شهر مودنا میچرخد.
«حافظه» هشتمین فیلم بلند فرانکو کارگردان مکزیکی است که سال ۲۰۱۲ با فیلم «بعد از لوسیا» (After Lucia) در کن سر و صدا کرد. «دختر آپریل» (April’s Daughter) او هم سال ۲۰۱۷ جایزه ویژه هیئت داوران را از کن گرفت. او عمدتاً درام میسازد. دارمهای هنری و گاهی هم به سمت ژانر تریلر حرکت میکند. روابط خانوادگی، خانوادههای نابهنجار، مشکلات روحی یا جسمی از جمله موضوعاتی است که فرانکو در فیلمهایش به آنها میپردازد.
دروغی که نظام سرمایهداری با تواناییهای تکنولوژیک و رسانهای به انسان مدرن میگوید این است که رفاه ضامن رضایتمندی است. در حالیکه برانگیختن انسان برای تلاش فراتر از طاقت انسانی خود، در جهت به دست آوردن این رضایت نیست بلکه در خدمت تداوم بخشیدن به چرخه نظام سرمایهداری است و از این جهت بر خلاف منفعت انسان و رضایتمندی او عمل میکند.
«بیقرار»، ساخته سیریل شابلین، فضای پرآشوب اروپای دهه ۱۸۷۰ را بررسی میکند؛ دوره شکلگیری جنبش آنارشیستها در اروپا.
«منطقه مورد علاقه» مستقیما برپایهی نظریه «ابتذال شر» استوار است که فیلسوف آلمانی هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم» از آن صحبت کرد و برای نقد و بررسی فیلم هم باید مستقیم به آن رجوع کنیم.
فیلمسازان بسیاری همچون «اینگمار برگمان» و «لارس فون تریه»، با فیلمهایشان مرز باریک سینما و تئاتر را در هم آمیختند. اما هیچ فیلمی را به یاد ندارم که به اندازهی دوازده مرد خشمگین توانسته باشد به این امر نزدیک شده باشد.
ما در سینمای سیاهپوستی معمولاً شاهد رفتار ظالمانه سفیدپوستان با سیاهپوستان به عنوان بردههایشان هستیم. رمان آلیس واکر فقط دغدغه استثمار سیاهپوستان را ندارد؛ زنانه است. حکایت زنهایی است که صرفنظر از رنگ پوستشان باید با مردان قلدر زورگو بجنگند تا بتوانند زندگی کنند. اینجا روایت یک قدم جلوتر از نمایش استثمار سیاهپوستان میرود؛ پدرسالاری را نشانه میگیرد که سیاه یا سفید نمیشناسد. سفیدپوستان در طول تاریخ رنگینپوستان را سرکوب کردهاند.
درست مثل «جاماندگان» (The Holdovers) الکساندر پین مایه امیدواری و البته تعجب است که فیلمی مثل «داستان آمریکایی» نامزد بهترین فیلم اسکار شده است. اگر همچون گذشته تعداد نامزدها به پنج فیلم محدود میشد، احتمالاً هیچیک از این دو فیلم در فهرست نهایی نامزدهای بهترین فیلم اسکار نبودند. یا دستکم یکیشان بود. به احتمال زیاد فیلم الکساندر پین که پیش از این هم مورد توجه اسکار قرار گرفته است؛ نه فیلم اول کارگردانی تقریباً تازهکار.
واقعیت این است که نباید به فیلمهای کمدی رمانتیک سخت گرفت، آنها با این هدف ساخته نمیشوند که آثار سینمایی خوبی باشند، هدف این است که بفروشند و زوجین را سرگرم کنند، بخندانند و چند لحظهی احساسی شیرین هم داشته باشند. از این نظر، «هر کسی جز تو» فاجعه نیست، همین کارها را تقریبا درست انجام میدهد، فرمولهای قدیمی را با وسواس اجرا میکند و ادعایی در باب نوآوری یا ساختارشکنی هم ندارد اما مشکل اینجا است که حتی به عنوان یک اثر سرگرمکننده سطحی هم بیش از حد احمقانه است.
ضعفی که در ساختار فیلمنامهی اجرایی «آناتومی یک سقوط» به چشم میخورد، مطرح شدن شخصیتهای فرعی متعددی است که کاری جز پیش بردن روایت از آنها سر نمیزند و هرگز به آنها در مقام یک انسان پرداخته نمیشود و از انگیزهها یا فکر یا احساسات آنها هرگز سخنی به میان نمیآید.
خواب دیدن چه در قالب رویا چه کابوس یک وضعیت روانی است. بنابراین، وقتی به ایده اولیه فیلم نگاه میاندازی، فکر میکنی باید به پدیده یا قصهای روانشناختی بپردازد. مثلاً تعریف و تفسیر خواب دیدن. یا مثل «تلقین» (Inception) کریستوفر نولان یا فیلمهایی که چارلی کافمن مینویسد و میسازد. اما «سناریوی خواب» از این وضعیت روانی برای تحلیل و نقد پدیدهای فراگیر، خطرناک و خانمانسوز در جهان نوین استفاده کرده است؛ یک نظام نوین اخلاقی که به جای کتابها و از زبان فلاسفه و پیامآورها، از سوی کاربران شبکههای اجتماعی ساخته شده و تمام کسانی که در شکلگیری و تزریق استانداردها، قوانین و عواقب غیرقابل پیشبینی این نظام به جامعه نقش داشتهاند.
فیلم شما را در 120 دقیقه بسان 12 شبانهروز از زندگی مردی از طبقه متوسط جامعه با مناعت طبعی شگرف با تصاویر بیپیرایهاش نگه میدارد تا بدون شعارهای گل درشت و تماتیک متوجهمان کند که میشود با دل کندن از زواید زندگی، مسیر پر پیچ و خم زندگی را تاب آورد و از آن لذت برد. تعریفی بیآلایش از زندگی شهری که فردیت در آن هویتی مستقل به خود گرفته و به زیستی مسالمتآمیز با اجتماع پیرامونیاش دست میزند.
متفاوت بودن نوع و نگاه زندگی در فیلم روزهای عالی که به نظر میرسد روزهای همه چیز تمام، ترجمه بهتری برای آن باشد، از این جهت حایز اهمیت است که قرار است در طول فیلم با زندگی یک توالتشور ژاپنی مواجه شویم که میانسال و تنهاست و در شهر مدرن و شلوغ توکیو هر روز به تمیز کردن توالتهای عمومی مشغول است. از همین کلمات و تعاریف دو خطی، میتوان اینگونه تصور کرد که با فیلمی محقرانه، کثیف، شلوغ، ترحمبرانگیز و پر از بدبختی و نکبت طرف باشیم که گویا قرار است در حمایت از ظلم و تقابل با ظالم عمل کرده و عدالت و تضاد طبقاتی را نشانه رود.
الکساندر پین آدمهای تنها را دوست دارد، آدمهایی به ظرافت یک چینی ترکبرداشته. این را از تمام فیلمهایش میشود فهمید؛ تمام شخصیتهای اولش که قهرمان نیستند اما سفر قهرمانی را پشت سر میگذرانند. پیرمردهای تنهامانده «درباره اشمیت» و «نبراسکا» هر یک به دنبال هدفی در زندگیشان هستند.
مایکل مان استاد ساختن شخصیتهای سرد و بیروح اما شدیدا کاریزماتیک و همدلیبرانگیز است. اگر سری به کارنامهی او بزنید متوجه خواهید شد که او این شخصیتهای سرد را فقط از طریق نمایش رفتار آنها نمایش نمیدهد، بلکه سرمای درون این شخصیتها بیش از هر چیز در فرم سینما و سبکپردازی کارگردان است که متجلی میشود.
برای فیلمسازی همچون وایتیتی یک عقبگرد کامل است. او چند سال قبل با کمدیهای مستقلی همچون «شکار انسانهای سرگردان» (۲۰۱۶) همه را هیجانزده کرد و وعدهی ظهور یک کمدیساز درجهیک را داد، او حتی نبوغ ذاتی خود را در قالب یک فیلم بزرگ بلاکباستری از دنیای سینمایی مارول به نمایش گذاشت (ثور: رگناروک) اما در چند اثر اخیر او، هیچ خبری از آن شور و هیجان سابق نیست، کارگردان لیگ برتری ما به دسته دوم سقوط کرده است. اگر به فیلمهای فوتبالی علاقهمند هستید، با خودتان مهربان باشید و همان «فوتبال شائولین» (۲۰۰۱) را دوباره تماشا کنید.
این فیلم به هیچ شکل اثری بلندپروازانه نیست. در اینجا هیچ ملاحظه فلسفی در مورد آینده جهان یا مجموعهای از دیالوگهای بلند و پرشکوه را نمییابید. این یک اکشن ساده، سریع و مستقیم است که در طی آن خون، خشونت، اعضای بریده شده و وحشیگری را خواهید دید که گاهی حتی اغراق آمیز است.
درنهایت اما آن کلوزآپ پایینی روی صورت مورفی، آن قسمتهای سیاه و سفید اواخر فیلم که حالوهوای دادگاه را نشان میدهند و شبیه فیلمهای دهه هفتادی از کار درآمدهاند و موسیقی لودویگ گورانسون باعث میشود بعد از تماشای فیلم حس وحال شگفتی را تجربه کنید. کمی که از آن بگذرد خواهید دید این یک فیلم هالیوودی خوشساخت است که بهخصوص در این زمانه سوالات جدی را مطرح میکند که بهنظر میرسد همه باید به آن جواب بدهیم.
«جاماندگان»، قصه جاماندگی از جهان ملتهب مدرن است که به سرعت تغییر میکند و فرصت چندانی به افراد برای انطباق خود با این شتاب نمیدهد. این نهفقط ویژگی جامعه آمریکا که خصلت جهان مدرن و مدرنیته است که شکاف و پارادوکسی بین جهان بیرونی و جهان درونی آدمها ایجاد کرده و به سردرگمی و سرخوردگی آدمها دامن میزند.
همه این تعاریف میتوانند شمایل مهآلود این زن را شکل دهند و درعینحال قطعیتی برای هیچیک وجود ندارد. آنچه قطعیت دارد، شخصیترین مواجهه او با خودش است که فیلمساز با الهام از واقعیت جهان هستی، گام به ساحت آن نمیگذارد تا مخاطب را متوجه سهمگینبودن قضاوت درباره این درونیترین لایه شخصیتی کند... سقوطی به درون خویشتن که سقوط ابتدایی ساموئل میتواند استعارهای از آن باشد.
فیلم «انجمن برف» داستانی جذاب از انعطاف پذیری انسان در میان یک بحران است؛ کاوشی تکان دهنده از امید و ناامیدی در مواجهه با آغوش بیرحم طبیعت.
در یک کلام، سینمای اروپا، سینمایی ضد پراگماتیسم است؛ با شخصیتهایی که قهرمان وجودیشان هملت است، با آن اضطرابها، تردیدها و ترسهای وجودیاش که کنشهایش نهتنها به حلوفصل مشکل نمیانجامد؛ بلکه گاه آن را عمیقتر هم میکند. این سنتی است که از اینگمار برگمان، میکل آنجلو آنتونیونی تا ویم وندرس و تئو آنجلوپولوس و لارس فونتریه کمابیش ثابت مانده است.
هر بار آن تپههای پر برف را با ساندرا بالا و پایین میکنیم این تردید رهایمان نمیکند که این زن کدامیک از اینهاست: زیادی باهوش است و یا زیادی صادق؟ جواب این سوال را نمیدانم، ولی این را میدانم که ژوستین ترییه زنی باهوش است که به وجوهِ تاریک و روشنِ آدمها و روابطشان سرک میکشد و از رهگذرِ این روابط نشانمان میدهد که چقدر واقعیت یا برداشتمان از واقعیت میتواند متزلزل باشد.
اما شاید ترسناکترین بخش فیلم «وقتی شیطان کمین میکند» پایانبندی آن باشد. این موضوع که هر فیلم ترسناکی با عدم پیروزی مطلق قطب خیر ماجرا و فرار عامل وحشت تمام شود، سابقهای طولانی در عالم سینما دارد. این موضوع هم دلیلی اقتصادی دارد که باعث میشود بتوان داستان را در قسمتهای بعدی ادامه داد و هم علتی هستی شناسانه که به نگاه سینماگران ژانر وحشت بازمیگردد؛ آنها باور دارند که هیچگاه نمیتوان شر را به طور کامل شکست داد و هیچ نوری تا ابد روشن نمیماند. اما نکته درخشان اینکه پایان فیلم «وقتی شیطان کمین میکند» ابدا چنین نیست.
بله، با مرگ هم میشود شوخی کرد. دستکم این کاری است که آقای آلن در فیلمهایش به خوبی انجام داده است. و در این فیلم برای اینکه تمام حرفش، یعنی شانسی بودن زندگی را بزند، خیلی خوب این کار کرده است.
نقطه ضعف دیگر فیلم «انجمن برف» رویکرد سادهانگارانهی سازندگان در نمایش تاثیر این همه سختی بر رفتار شخصیتها است. تصور اینکه تحت تاثیر این میزان از سرما و گرسنگی و بار سنگین کشته شدن همراهان، این مقدار از صمییت و دوستی بین این افراد کم سن و سال وجود داشته باشد و هیچگاه هیچ درگیری فیزیکی و بحثی بین آنها شکل نگیرد، نه تنها سادهانگارانه بلکه اساسا ساده لوحانه است.
«سرزمین موعود» بر پایه یک قهرمان اصلی و یک ضد قهرمان سنگدل میچرخد، با این وجود شخصیتهای دوم این فیلم بسیار ارزشمند جلوه میکنند.
وقتی تازهترین فیلم رومن پولانسکی «کاخ» (The Palace) در هشتادمین جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد، جمعی از منتقدان و اهالی سینما به دبیر جشنواره خرده گرفتند که چرا فیلمی از این فیلمساز لهستانی با سابقه پرونده تعرض قدیمیای که دارد، باید در این جشنواره باشد. آلبرتو باربرا، دبیر جشنواره خطاب به این اشخاص گفت همین که کارگردانی همچون پولانسکی در نود سالگی هنوز فیلم میسازد، مایه خوشحالی است. و لازم است زندگی شخصی هنرمند را از کارش جدا کنیم. با این مقدمه به نقد فیلم «کاخ» رومن پولانسکی میپردازیم.
جدیدترین فیلم مارتین اسکورسیزی که با نام «قاتلان ماه کامل» یا «قاتلان ماه گل» ترجمه شده است، از مناقشهبرانگیزترین فیلمهای سال است که موافقان و مخالفان سرسختی پیدا کرده است. فیلم به دلیل شهرت اسکورسیزی و بودجه 200 میلیون دلاری که صرف ساخت آن شده، تبلیغات فراوانی داشته و از بختهای اصلی اسکار 2024 در رشتههای مختلف به حساب میآید. «استیون اسپیلبرگ»، کارگردان سرشناس آمریکایی نیز تعریف و تمجید زیادی از فیلم کرده که مزید بر علت شده تا فیلم بیشتر دیده شود.
«دنیا را پشت سر بگذار» همانطور که از عنوانش پیداست، دعوتی است به بازگشت به زندگی. فیلم در خلق تصاویر و موقعیتهای ترسناک فاجعهبار موفق است اما در تعلیق چندان موفق عمل نمیکند. این شاید بخش زیادش ناشی از این باشد که بین یک درام روانشناختی و تریلر آخرالزمانی گیر میکند. آنقدر پیام میخواهد بدهد که وجه آخرالزمانیاش آنقدر که باید ترسناک و تأثیرگذار باشد نیست.
«بلوط پیر» واپسین فیلم کارگردان ۸۷ساله انگلیسی در امتداد سینمای نقد اجتماعی او است. سینمایی که بیش از هفت دهه است پیگیرانه در آن کار میکند. لوچ در کنار فیلمساز هموطنش مایک لی از مهمترین صداهای سینمایی چپگرای نقد اجتماعی اروپای معاصر است. کن لوچ اگرچه عمیقا متأثر از نئورئالیسم ایتالیایی است در عین حال آثارش ابعاد جدید و معاصری به این سبک میبخشد. سینمای او سینمای مطرودان، حاشیهنشینها، فراموششدگان و در بلوط پیر، مهاجران و جلای وطن کردگان است.
کوپر در روایت غیرخطی «مایسترو» دوران آشنایی لنی و فلیسیا را که در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه میلادی میگذرد، با تصویر سیاه و سفید به نمایش میگذارد. او برای آنکه مخاطبش را بیشتر به آن فضا نزدیکتر کند، شکل روایت و نمایش رابطه این دو را با استفاده از قطعات خود برنستاین به طور ویژه از موزیکالهایش به فیلمهای موزیکال دوره طلایی امریکایی نزدیک کرده است.
فیلم «آناتومی یک سقوط » یادآورِ گفتهای از میلان کوندرا، نویسنده شهیر چک- فرانسوی است؛ «هر رُمانی، در زمانهی خود به معمای خودش، بدل میشود!» با این تفاوت که اینجا، فیلم به معمای خود، تبدیل شده است.
«آناتومی یک قتل» به تحقیق، آرای بهترین فیلمنامه ژانر درام حقوقی- دادگاهی جهان را تا به حال دراختیار دارد و الگوی کلاسیک حقوقی را پیش رفته است که انتظار عقلانی و منطقی نیز از همان میرود. در فیلم یادشده با حذف صحنه جنایت (جنایتی منجر به قتل در باب موضعیت تجاوز) مسیر روانکاوی شخصیت «فردریک منیون» از زوایای مختلف مورد بررسی قرار میگیرد و دستیار و منشی وکیل متهم نقشی اساسی در کارکرد وکیل مدافع در طول محاکمه را به عهده میگیرند.
فینچر در موفقترین آثارش در چارچوب منطقی حرکت میکند که متناسب با دنیای اثر خلق شده است و قرار نیست تناسبی با واقعیت بیرونی داشته باشد. در «آدمکش»، با توجه به منبع اقتباس، پیروی از چنین منطقی اجتنابناپذیر به نظر میرسد. اگر بحث تطابق با واقعیت بیرونی در میان بود، میشد بیدرنگ به موضوعاتی چون نبود ماموران پلیس پس از افتتاحیه، در زمان بروز این حجم از قتل و خشونت اشاره کرد.
در قصهپردازی فیلم نقش ارتباطی این عناصر با یکدیگر در پیشبرد روایت بسیار تعیینکننده و در هم تنیده شده است و فیلمساز از پارادوکسیکال روی داده در شخصیتپردازی این دو عنصر به نحو احسنت سود جسته است. البته در کنار این دو شخصیت میتوان به کاراکتر «داگ فرگین» (با بازی مت جیسون نویسنده و کارگردان فیلم) اشاره داشت که با حضور او مثلث جمع اضداد گونهای تشکیل میشود، بهطوری که طی فیلم این کاراکتر تلاش دارد با ساختن محیط کاری به صورت سرگرمکننده و نشاط آور، دیسیپلین و یکجانبهنگری و نگاه خشکگونه به فضای کاری از طرف «بالیسلی» را بشکند.
فیلم سینمایی «بلوط پیر» یا The Old Oak فیلمی درام و جدیدترین اثر کن لوچ است که طبق گفتهها و شنیدهها شاید آخرین آن نیز باشد.
درحالی که باربی با تمام وجود تلاش میکند در بحرانی که فمینیسم برای بازارش خلق کرده به هر طریق ممکن از قبیل ساخت عروسک فضانورد و شمشیرباز و رنگینپوست و ویلچرنشین، خودش را شبیه واقعیت کند، فیلم باربی تمام تلاشش را میکند که از واقعیت فرار کند.
فیلم «ناپلئون» (Napoleon) با بازی واکین فینیکس بالاخره روی پرده رفت و حالا نخستین واکنشها و نقدها نسبت به ساخته جدید ریدلی اسکات منتشر شده است.
مشکل «اوپنهایمر» دقیقا از همین نکته آغاز میشود؛ اینکه من و شمای مخاطب احساس میکنیم با اثری کاملا معمولی طرف هستیم که بارها مشابهاش را دیدهایم و تمام قدرتش را فقط از سوژهی عظیمش میگیرد نه از پرداخت بیبدیل کارگردان. حتی شیوهی نزدیک شدن سازندگان به سوژه هم حال و هوای تازهای ندارد. این سنت که در اولین قدم سازندهای هر اتفاق بزرگ تاریخی را به شکل یک درام شخصی ارائه دهد، موضوع اصلا جدیدی در سینمای آمریکا نیست.
حجم تعریف و تمجیدها از فیلم برنده امسال جشنواره هفتادوششم کن به قدری زیاد است که چه در نقدهای فارسی و چه در نقدهای انگلیسی چیزی جز مدح و ستایش فیلم جاستین تریت که بیگمان بهترین فیلم کارنامه فیلمسازی او به شمار میرود، یافت نمیشود.
شخصا مفهوم خاصی را نمیتوانم از این فیلم بردارم جز سرگیجه گرفتن واقعی بیننده كه گمان میكنم هیچكاك در این مورد كاملا موفق بوده. به هر روی نبوغ، تكنیك و نگاه متفاوت هیچكاك به جهان و سینما واقعا ستودنی است كه این فیلم را بدل به اثری خاطرهانگیز و تماشایی در ژانر معمایی، فلسفی و تمام تاریخ سینما و ناخودآگاه بیننده میكند..
روایت فیلم نزدیک بسیار سهل و البته ممتنع است. روایت دوستی لئو و رمی که در نقطهای از زمان بهعکس خود بدل میشود. روایتی که در ظاهر بسیار ساده و فاقد پیچ و خم داستانی است. بار داستان روی دوش لئو - قهرمان نوجوان- است؛ ولی پیچیدگی وضعیت حسی و آن چیزی که مخاطب را همراه لئو از پای در میآورد تعلیقهای بسیار پیچیده و چندوجهی در حس شخصیت است؛ بنابراین تعلیق از آگاهی ما سرچشمه گرفته است.
فیلم «بدون احساسات جدی» یک هیچ کامل است که حتی به درد تجربه وقت تلف کردن نمیخورد. فیلمی بدون عاطفه، بدون تلاش که نه در قامت آموزنده بودن موثر است و نه در قالب فکاهی و مضحک شدن! فیلمی که هر قدر دست و پا میزند، نمیتواند دو شخصیت به زور مخلوط شده فیلمش را، آینه عبرت یکدیگر قرار دهد و فقط میخواهد در ظاهر امر آنها را به یکدیگر گره بزند.
بودن یا نبودن؟ مساله این است. مساله بودن است و نویسندگی بهانهای برای بودن. به نظر میرسد مساله انسان در جهان به هست شدن و بودن بازمیگردد. انسان یا میتواند باشد یا نمیتواند. اگر در مسیر بودن توانست از سد اضطراب بگذرد، میتواند از زیستن خود لذت ببرد وگرنه در اعماق تاریک رنج و تنهایی تا ابدالدهر میماند. انسانی که در مسیر بالفعل نمودن بالقوگیهایش قدم میگذارد، مالامال از اضطراب میشود. بالقوگی بهخودیخود ارزشی نداشته و این بالفعل نمودن است که میتواند فرد را به بودن برساند. فرد در این مسیر اضطراب افسارگسیختهای را تجربه میکند. دلهره دست از سر او بر نمیدارد و این بالفعل نمودن تنها راه بودن اوست.
جنگ جهانی دوم، بین سالهای 1941 تا 1945 رخ داده است، در این دوره با در نظر گرفتن حضور مردان در جنگ به خصوص در اروپا، خواه ناخواه نقش زنان در زندگی اجتماعی پررنگتر شد، اما با پایان جنگ و برگشتن مردها از جبههها، پدرسالاری حاکم برای نظم قدیمی دلتنگ بود. مردها که از جنگ با پول برگشته بودند، میخواستند ازدواج کنند و اداره زندگی را به زنانشان واگذار کنند، همانطور که قبلا بود. زنها باید بعد از تجربه یک دوره کوتاه آزادیهای اجتماعی دوباره به خانه برمیگشتند. موج اول جنبش فمینیسم که حق رای خواسته محوری آن بود، به نتیجه رسیده بود اما سالها از حضور خیابانی زنها در تظاهراتها میگذشت، مردها و پدرسالاری حاکم دنبال همان آرامش قدیمی بودند و زنها باید مسوولیتهای سنتی خود را دوباره به عهده میگرفتند. این همان چیزی است که در تعطیلات رمی به خوبی دیده میشود.
«بیو میترسد» اثری پیچیده نیست، بلکه در عین اینکه هذیانی افسارگسیخته را به نمایش میگذارد، به نظر میرسد بسیار ساده است. البته پیچیدگی در موقعیت انسانی بیو است که توسط آری استر طراحی شده است. بیو میترسد. تشریح این ترس توسط آری استر به اثری دیدنی ولی آزاردهنده بدل میشود. از طرفی، آری استر عنان از کف داده و تخیل خود را جایگزین منطق درام نموده و از طرفی این تخیلهای مهارنشدنی تجربهای برای مخاطب رقم خواهد زد که آزاردهنده، تلخ و حتی کمدی خواهد بود.
پیش از تماشای فیلم «باربی» و پیش از آنکه عصبانیتان بکند یا هر گونه قضاوت متعصبانهای نسبت به آن داشته باشید، باید چند نکته را در نظر داشته باشید؛ «باربی» در وهله نخست یک متاکمدی است که یعنی هم با خودش شوخی میکند و هم موضوعی که قرار است با نگاهی نقادانه و طنز به آن بپردازد. دوم اینکه فیلم وجود حرفهای زیاد و بزرگی که میزند فیلم سنگینی نیست؛ با اینکه به نظر قصه پیچیدهای دارد، ساده است و حرفهای بزرگش را به زبان ساده میزند.
بانوی زیبای من، فیلمی سه ساعته با آب و رنگ و موسیقی دوستداشتنی است که در 1965، تنها سه سال قبل از اوج اعتراضات چپ علیه جنگ، نابرابری طبقاتی و نابرابری جنسیتی، برای دوازده اسکار، پنج جایزه گلدن گلوب و دو جایزه بافتا کاندیدا شده است.