بچه ها را به جلوي صحنه هدايت مي كنيم تا به عروسك ها دست بزنند. نزديك شدن بچه ها به عروسك ها بسيار ديدني است. ذوق و هيجان و شعف كودكان براي دست زدن به عروسك ها خيلي زياد و جالب است.

پایگاه خبری تئاتر:  هيچ مخاطبي غيرقابل پيش بيني تراز مخاطب كودك وجود ندارد. كودكان به اندازه دنياي پر از صفا و سادگي شان بسيار خلاق و پيچيده هستند و تازگي برخوردهايشان با مسائل مختلف، ما را با واكنش ها و چالش هاي تازه و البته بسيار آموزنده و زيبا رو به رو مي كند. اين را با تمام وجود در اجراي مداخله عروسكي (برای خواندن یادداشتی درباره شیوه مداخله عروسکی، به این صفحه بروید) براي كودكان 3 تا 6 سال مهد كودك آرمان تجربه كرديم.

بچه ها نشسته اند و با چشماني كه از شوق برق مي زند به عروسك ها نگاه مي كنند. مريم و وحيد جوكرهاي عروسك گردان در حوضچه توپ نشسته اند! حوضچه شبيه به خانه است و ديواره بلندي دارد كه عروسك گردان ها مي توانند در پشت ديواره آن قرار بگيرند و عروسك ها را از آن جا هدايت كنند.

نمايش را شروع مي كنيم. به بچه ها توضيح مي دهم كه نمايش در مورد يك خواهر و برادر است كه در نمايش كه كار اشتباهي انجام مي دهند. به بچه ها مي گويم كه با شمردن يك ... دو ... سه ... حركت نمايش شروع مي شود. با هم مي شمريم. هادي و هدا خواهر و برادر كوچولويي هستند كه مي خواهند با هم نقاشي بكشند. عروسك هاي ما عروسك هاي كوچك انگشتي هستند و لباس و ظاهر عروسك گردان ها شبيه به عروسك ها است. هنگام نقاشي كشيدن مداد هادي مي شكند و او از هدا مي خواهد كه مدادش را به او بدهد. اما هدا هم دارد نقاشي مي كشد. هادي به زور مداد هدا را مي گيرد و نمايش با گريه هدا تمام مي شود.

در طول نمايش كودكان به حركات و كارهاي هادي و هدا مي خندند و گاهي صداي ذوق هاي كودكانه شان به گوش مي رسد. به عنوان جوكر از بچه ها مي پرسم:

" آخر نمايش چي شد بچه ها؟ چه اتفاقي افتاد؟"

يكي از كودكان سريع جواب مي دهد:

" مداد هادي شكست! هادي مداد هدا رو گرفت!"

" با هم دعوا كردند."

" كار بدي كرد!"

مي گويم: " آفرين! رفتار بدي بود. يك بار ديگه بچه ها از اول نمايش رو مي بينيم. هر جا كه ديديد هادي و هدا رفتار بدي مي كنند يا كار بدي مي كنند مي تونيد دستتون رو ببريد بالا و بگيد بسه! ما نمايش رو نگه مي داريم ببينيم چه كار اشتباهي دارن انجام مي دن! براي اين كه نمايش شروع بشه مي شمريم 1-2-3- حركت."

بچه ها همراه من و با صداي بلند مي شمرند. همراهي صداي كودكانه شان هيجان فوق العاده اي به من مي دهد. نمايش از اول شروع مي شود. باز هم خنده و ذوق بچه ها شروع مي شود. پيش خود فكر مي كنم آيا بچه ها به فكر گفتن " بسه!" هستند؟ اين را در چهره هاي خندان و ذوق زده شان نمي بينم. جايي كه هادي مدادش را محكم مي كشد و مدادش مي شكند منتظر شنيدن صداي " بسه" هستم. اما كودكان با ذوق غرق در تماشاي نمايش هستند. وقتي هادي به سمت هدا مي رود و او را صدا مي زند يكي از بچه ها مي گويد: " بسه!"

نمايش را قطع مي كنيم. مي گويم: " آفرين. اين جا چه كار اشتباهي انجام دادند؟"

ناگهان همه بچه ها با هم شروع به صحبت مي كنند. صداي يكي از ديگران بلندتر است. مي گويد: " هادي مداد هدا رو مي خواد به زور ازش بگيره." قبل از اين كه بخواهم نظم بدهم بچه ها ساكت مي شوند و به حرف پسربچه اي كه در حال صحبت است گوش مي كنند. بعد از پايان صحبت او دختر كوچولويي مي گويد:" هادي با مدادش محكم نقاشي كرد مدادش خراب شد با هم دعواشون شد!"

جمله كودك را تكرار مي كنم و مي پرسم: " بچه ها حالا كه هادي مداد هدا رو گرفته هدا چه احساسي داره؟"

سمت چپ اتاق كودكان 5 و 6 ساله نشسته اند كه حدودا 10 نفر هستند و سمت راست كودكان 3 و 4 ساله كه آن ها هم 10 نفر هستند. در حاليكه بچه هاي 5 و 6 ساله نشسته اند و گوش مي كنند كودكان 4 ساله بلند مي شوند و راه مي روند و مي نشينند. آن ها اصلا به سوال و جواب ها توجهي ندارند . فقط گاهي كه همه حرف مي زنند به تقليد از كودكان 5 و 6 ساله حرف مي زنند. تمام جواب ها از سمت چپ اتاق و توسط بچه هاي 5 و 6 ساله داده مي شود.

بچه ها جواب مي دهند: " هدا داره گريه مي كنه!"

مي پرسم: " هدا براي چي گريه مي كنه؟"

دوباره ناگهان همه با هم جواب مي دهند و صداي هيچكس از ديگري تشخيص داده نمي شود.

مي گويم: " بچه ها وقتي همه با هم حرف بزنيم نمي تونيم صداي همديگه رو بشنويم. پس بياين دستمون رو ببريم بالا يكي يكي صحبت كنيم. باشه؟"

همه جواب مي دهند: " بله!"

دوباره تكرار مي كنم : " هادي مداد هدا رو گرفته. هدا داره گريه مي كنه. وقتي هدا داره گريه مي كنه چه احساسي داره؟"

" گريه مي كنه!"

" براي چي گريه مي كنه؟" مي خواهم به كلمه " ناراحت است" برسم.

دوباره بچه ها جواب مي دهند:" براي اين كه هادي مدادشو گرفته!"

بچه ها حقيقتا در مورد " احساس ناراحتي" نمي دانند. دستشان بالا است تا جواب بدهند. همگي جمله هاي هم را تكرار مي كنند:" هادي مداد هدا رو گرفته. هدا داره گريه مي كنه!"

مي پرسم: " بچه ها حالا كه هادي مداد هدا رو گرفته هدي ناراحت شده؟"

" بله!"

دوباره يكي از بچه ها دستش را بالا مي برد و مي گويد: " هادي مداد هدا رو گرفته و هدا داره گريه مي كنه چون دعواشون شده!"

حرف او را تاييد مي كنم و مي گويم: " حالا كه هدي ناراحت شده صورتش چه شكلي شده؟"

" غمگين!"

" ناراحت"

مي گويم: " با هم ديگه صورت ناراحت رو نشون بديم" بيشتر بچه ها به سرعت نشان مي دهند و صداي گريه را تقليد مي كنند. مي گويم: " ناراحت اين شكليه؟"

" بله!"

مي گويم: " بذاريد از هدا بپرسيم ناراحته؟ ... هدا تو الان چه احساسي داري حالا كه هادي اين طوري باهات رفتار كرده؟"

هدا در حال  گريه جواب مي دهد:" من ناراحتم خب! هادي مدادمو به زور گرفته!"

مي گويم:" آفرين بچه ها درست گفتيد! هدا ناراحته! حالا بچه ها هادي موقعي كه داشت مداد هدا ر مي گرفته چه احساسي داشت؟ چجوري بود؟"

بچه ها در سكوت نگاه مي كنند و گوش مي دهند. يكي از پسرها مي گويد:" مدادش شكسته بود به زور مداد هدا رو گرفت!"

دختر كوچولويي مي گويد: " وقتي مدادشو گرفت مي ره يك مداد ديگه بر مي داره!"

مي گويم: " آفرين. هادي كه سر هدا داد زد عصباني شده بود؟" بچه ها كمي بي حوصله شده اند.

" بله!"

" عصباني چه شكليه بچه ها؟"

بچه ها چهر ه عصباني را نشان مي دهند. از هادي هم در مورد احساسش مي پرسم و هادي گفته بچه ها را تاييد مي كند.

حالا رسيده ايم به مرحله مشاركت.

مي پرسم: " بچه ها بهتر نيست هدا بره به هادي بگه از كارش ناراحت شده؟"

" بله!"

به هدا مي گويم: " هدا بچه ها مي گن برو به هادي بگو از دستش عصباني شدي."

سناريو اين طور است كه جوكر عروسك گردان هدا بايد قبول نكند تا بچه ها براي بيان ناراحتي به او كمك كنند. اما جوكر هدا فراموش مي كند كه بگويد قهر كرده: " چرا مي رم بهش مي گم!" سعي مي كنم سريع راه حلي پيدا كنم تا هدا بيان ناراحتي را به بچه ها واگذار كند.

" هدا مي خواي بچه ها بهت كمك كنند بري به هادي بگي از دستش ناراحت شدي؟"

بازي به روال معمول برمي گردد. هدا قبول مي كند و من از بچه ها مي خواهم به هدا كمك كنند.

" به نظر شما الان هدا بره چي بگه به هادي كه هادي بفهمه هدا رو ناراحت كرده؟"

دست بچه هاي 5 و 6 ساله بالا است. دو سه تا از بچه هاي 4 ساله هم دست بلند كرده اند.

دختر بچه اي مي گويد: " بره بگه مدادمو پس بده. وگرنه دعوامون مي شه!"

بچه ها خيلي عجله دارند تا حرف بزنند. بلافاصله به ديگري نگاه مي كنم. مي گويد: " بايد بره بگه مدادمو پس بده. چرا مدادمو به زور گرفتي؟"

بچه هاي ديگر صبر نمي كنند و زمزمه وار حرف مي زنند. كم كم زمزمه ها بالا مي گيرد و دوباره همه با هم شروع به حرف زدن مي كنند. مي گويم: " بچه ها بياين يكي يكي به نوبت نظرمون رو بگيم تا بتونيم نظر همديگه رو بشنويم. تازه مي خوايم نظر شما رو امتحان كنيم. موافقيد؟"

بچه ها 3 و 4 ساله خسته شده اند. با هم بازي مي كنند و سر و صداراه انداخته اند. بچه هاي 5 و 6 ساله بله مي گويند. به هدا مي گويم: " هدا يكي از بچه ها مي گه برو به هادي بگومن از دستت ناراحتم چرا مداد منو به زور ازم گرفتي؟"

هدا بازي مي كند و جمله كودك را دقيقا تكرار مي كند. هادي اما زير بار نمي رود و مداد را پس نمي دهد! از بچه ها مي پرسم: " هادي متوجه شد كار اشتباهي كرده؟ مداد هدا رو پس داد؟"

" نه خير!"

" بايد بره به هادي بگه مدادمو بده و گرنه دعوامون مي شه!"

" بايد بره بگه مدادمو بده مسابقه بوده!"

" بايد بره با مهربوني بهش بگه تو كار بدي كردي منو ناراحت كردي مدامو گرفتي."

" بايد بره مدادشو ازش بگيره."

" بره بگه اگه مدادمو ندي من خواهرت نيستم!"

دست بچه ها بالا است و خيلي دوست دارم به همه فرصت حرف زدن بدهم. آن ها بسيار منتظرند تا به آن ها نگاه كنم  و حرف بزنند. مي گويم: " آفرين بچه ها. چه نظرهاي خوبي. بيايد اين ها رو يكي يكي امتحان كنيم ببينيم هادي متوجه اشتباهش مي شه؟"

يكي از بچه ها مي گويد: " بره بهش بگه اصلا من مي رم تنهايي توپ بازي مي كنم." مي گويم: " آفرين. اين نظر رو هم امتحان مي كنيم."

بچه هاي 4 ساله خسته شده اند. بچه ها 5 و 6 ساله هم ديگر حوصله نگاه كردن به نتيجه نظرات را ندارند. فقط دوست دارند حرف بزنند و نظر بدهند. گاهي هم نظرات هم را تكرار مي كنند.

"حالا كه مدادشو گرفته بره تنهايي بيرون دوست پيدا كنه بازي كنه."

" بره براي خودش مداد پيدا كنه!"

" بره از بيرون براي خودش ماژيك بخره."

بچه ها فقط منتظرند زودتر نمايش تمام شود و حرف بزنند. وقتي از آن ها سوال مي كنم  اين راه حل خوب بود؟ يا اين كه هادي فهميد هدا را ناراحت كرده؟ سريع جواب بله يا خير مي دهند. اما اتفاق جالب اين است كه مدام در راه حل هايشان مي گويند: " حالا كه مي خواد به هادي بگه ناراحت شده ... " و استفاده از كلمه ناراحت شدن در جملاتشان بيشتر شده . اما باز هم فقط دوست دارند تند و تند نظر بدهندو ديگر حوصله تماشاي نظرات را ندارند.

اين اتفاق را در نمايش هاي شورايي بزرگسالان هم ديده ام. تماشا-بازيگران بدون اين كه دقت كنند به گفته هاي ديگران، دلشان ميخواهد زودتر نظر خود را بگويند و ببينند نظراتشان روي صحنه چطور است. اين در حالي است كه ديگر تماشا-بازيگران حوصله تماشاي نظر او را ندارند و مي خواهند زودتر نظر خود را بگويند و اجراي آن را ببينند.

فكر مي كنم اين كاملا در حيطه مديريت جوكر است تا با سوال و جواب تماشا- بازيگران را بر روي نظري كه داده شده متمركز كند و چالش ايجاد كند تا ديگران به جاي اين كه فقط به فكر اجراي نظر خود باشند ببينند كه آيا نظر گفته شده با چالش هايي كه وجود دارد قابل اجرا است؟ شايد بايد به جاي گوش دادن به صحبت تك تك بچه ها و نظرات زياد و البته خيلي خوب آن ها در مورد يك نظر سوال مي پرسيدم و بعد از مشغول شدن ذهن بچه ها به آن سوال آن را اجرا مي كرديم. هر چند باز هم نمي توانم پيش بيني كنم در آن صورت چه اتفاقي مي افتاد!

در حاليكه سعي مي كنم نظرات بچه ها را بشنوم و با عروسك ها اجرا كنيم يكي از بچه هاي 4 ساله مي آيد و درست روبه روي عروسك ها مي ايستد و شروع مي كند به دست زدن به عروسك ها. فرصت خوبي است تا وارد مرحله دوم مداخله شوم. اسم پسربچه اميرعلي است. از او مي پرسم: " امير علي به نظر تو هدا به هادي چي بگه كه متوجه بشه كار اشتباهي كرده؟" زمزمه يكي از مربيان را از گوشه اتاق مي شنوم كه آرام به من مي گويد: " الان همه شون مي يان!" و اين اتفاق در كمتر از چند ثانيه بعد رخ مي دهد! كودكان 3 و 4 ساله از جايشان بلند مي شوند و به جلوي صحنه مي آيند. مي گويم: " بچه ها همه تون مي تونيد به نوبت اين بياين و با عروسك ها حرف بزنيد."

" منم مي تونم بيام؟"

" منم بيام؟"

" من دوست ندارم به عروسكا دست بزنم!"

با همراهي مربيان بچه ها را سر جايشان مي نشانيم. از اميرعلي مي خواهم كه دستش را روي سر عروسك بگذارد و حرف بزند. اما اميرعلي با شعف به عروسك نگاه مي كند. مي پرسم: " دوست داري يواش به من بگي من به عروسك بگم؟" او همچنان ايستاده و چيزي نمي گويد. از بچه ها مي خواهم براي او دست بزنند و اميرعلي را به صندلي اش هدايت مي كنم. يكي از بچه ها قبل از اين كه بپرسم " كي مي خواد بياد ... " مي گويد: " هدا بايد به هادي تذكر بده!" از او مي پرسم: " دوست داري خودت بياي اين جا به هادي بگي؟" مي گويد: " نه دوست ندارم!" مي پرسم: " بچه ها كي دوست داره بياد اين جا خودش بگه؟" يكي از بچه ها مي آيد.

تغيير شيوه نمايش اتاق پر از همهمه را ساكت كرده است و بچه ها كنجكاوانه نگاه مي كنند. براي كودك توضيح مي دهم كه او اكنون مي تواند به جاي عروسك حرف بزند . اگر انگشتنش را روي سر عروسك بگذارد عروسك حرف مي زند.

با دستم به او نشان مي دهم كه چه كار كند. پسربچه اي كه آمده با شعف نگاه مي كند. دستش را مي گيرم و به او كمك مي كنم انگشتش را روي سر عروسك بگذارد. از او مي خواهم سلام كند. وقتي او سلام مي كند سر هدا تكان مي خورد.

اين جا اهميت وجود عروسك ماپتي با يك دهان بزرگ  را كاملا متوجه مي شويم. عروسك هاي ما انگشتي هستند و تنها سر و دستان كوچكشان تكان مي خورد و قابلت باز و بسته شدن دهانشان وجود ندارد. وقتي كودك صحبت مي كند و يك عروسك با چشمان و دهان بزرگ شروع به لب زدن مي كند هيجان، ذوق و البته برقراري ارتباط  كودك با عروسك خيلي بهتر و ملموس تر خواهد بود در مقايسه با عروسكي كه فقط سرش تكان مي خورد و تجسم صحبت كردن را براي كودك كمرنگ مي كند.

از كودك مي خواهم كه با هادي صحبت كند. كودك با خنده و شعف به عروسك ها نگاه مي كند. عروسك هادي از او مي پرسد: " چي مي خواي بگي هدا؟!" اما كودك فقط مي خندد. از او مي خواهم در گوش من بگويد. اما كودك مي گويد: " نه!" او دلش نمي خواهد چيزي بگويداز بچه ها مي خواهم تشويقش كنند و سرجايش مي رود. بچه ها دستشان بالا است تا بيايند. به همه قول مي دهم كه مي آيند.

يكي از بچه ها مي آيد و دستش را روي سر هدا مي گذارد و مي گويد: " از دستت ناراحت شدم!" هادي با او حرف مي زند. اما كودك نگاه مي كند و مي خندد.

بچه ها بلند شده اند تا جلو بيايند. هيجان آن ها براي انجام سريع كار، فرصت سوال و جواب و تحليل را نمي دهد. آن ها دوست دارند حرف بزنند يا دوست دارند بيايند و اصلا گوش نمي كنند كه چه مي گويم تا بتوانيم با سوال و جواب در مورد راه حل ها بپرسم.

نفر بعدي مي آيد. بچه ها در حرف زدن با عروسك ها راحت تر شده اند. به هادي مي گويد كه ناراحت شده. هادي به او مي گويد برو مداد ديگري بردار و كودك قبول مي كند. بچه ها با اين نظر موافقند و قبل از اين كه بخواهم بگويم چرا خود هادي نمي رود مداد ديگري بردارد همهمه بچه ها براي آمدن و حرف زدن بالا مي رود.

كودك ديگري مي آيد و دستش را روي سر هدا مي گذارد و به هادي مي گويد مدادم را پس بده. هادي مي گويد برو و مداد من را بتراش. بچه ها در سكوت نگاه مي كنند و مي خندند و من آن لحظه را مي بينم كه همه فقط منتظرند تمام شود تا نوبت به خودشان برسد.

بچه ها حرف زدن و به عروسك دست زدن را به عنوان كار جذابي كه مي توانند در اين نمايش انجام دهند پذيرفته اند و انجام مي دهند. اما چرا گوش دادن، جواب دادن و ديدن راه حل ها در نمايش براي آن ها اين طور نيست؟

وقتي كودك را تشويق مي كنم همه از جايشان بلند شده اند! احساس مي كنم ديگر بچه ها حوصله گوش دادن ندارند و ديگر نمي شود مداخله را ادامه داد. بچه ها شوق و ذوق دست زدن به عروسك ها را دارند و هر چه قدر هم توضيح مي دهم كه آن ها بايد كاري كنند كه هادي متوجه ناراحتي هدا شود با آمدن به جلوي صحنه همه فقط يك جمله را تكرار مي كنند و از نظرات جالبي كه قبلا مي دادند خبري نيست! كودكان فقط يك جمله مي گويند و حرف هاي هادي هم باعث نمي شود تا بيشتر صحبت كنند.

از بچه ها مي پرسم نمايش را دوست داشته اند؟ ... براي خودتان دست بزنيد ... نمايش تمام مي شود.

بچه ها را به جلوي صحنه هدايت مي كنيم تا به عروسك ها دست بزنند. نزديك شدن بچه ها به عروسك ها بسيار ديدني است. ذوق و هيجان و شعف كودكان براي دست زدن به عروسك ها خيلي زياد و جالب استاما بچه ها از هادي عصباني هستند و بعضي ها او را مي زنند! به همين خاطر وقتي بچه ها كه 3 كلاس بودند به كلاس هايشان برمي گردند، مژگان و وحيد كه جوكرهاي عروسك گردان هستند با عروسك ها به كلاس ها مي روند و آن جا بازي مي كنند كه هادي از هدا معذرت خواهي مي كند و مداد هدا را پس مي دهد و مي گويد كه خواهر ش را خيلي دوست دارد.