پایگاه خبری تئاتر- گروه تئاتر اگزیت- مجید اصغری:
ارزشگذاری منتقد : نیم ستاره - ضعیف
نمایشنامه «گلن گری گلن راس» اثر شاخص دیوید مامت بارها توسط نشریات مختلف و با ترجمههای گوناگون در ایران به چاپ رسیده و تاکنون اقبال صحنهای خوبی نیز داشته است. اما اکثر قریب به اتفاق این آثار در ارائه دقیق هجوم تفکر سرمایهداری در ریشه و افکار مردم آمریکا (و به طبع مردم سایر ملل) که در این نمایشنامه به وضوح به این مهم پرداخته شده ناکام بودهاند. متاسفانه نمایش فرید رحمتی نیز از این قاعده مستثنی نبوده و چیزی در نمایشش کم است که لذت وافر مخاطب از اثر را از وی سلب میکند. حال این سوال پیش میآید که چه عللی باعث شدهاند تا نمایش رحمتی و سایر کارگردانانی که این متن را روی صحنه آوردهاند آن طور که باید جلوه نکرده و شکوفا نشود؟
برای پاسخ به این سوال بهتر است کمی نگاه کلی به قضیه داشته باشیم. برای مثال تاکنون توجه داشتهاید که چرا در سالهای اخیر تعداد نمایشهایی که با فرم و رویکرد رئالیستی به روی صحنه آمدهاند بسیار کم و حتی ناچیز است؟ آیا شما هم تاکنون در محافل تئاتری شنیده اید که نقل میشود که «کارهای رئالیستی نیازی به کارگردانی ندارد»؟ آیا دقت کردهاید به تازگی کلاسها و ورکشاپهای بازیگری که معمولا بر اساس متدهای استانیسلاوسکی، لیاستراسبرگ و آدلر تدریس میشدند، کمکم بیرمق شده و جای خود را به اشکال و فرمهای بازیگری عجیب و غیراصولی دادهاند؟ آیا میدانید بیشتر دانشجویان و هنرآموزان رشته بازیگری (متاسفانه) معتقدند که اجرای نمایشهای رئالیستی زحمتی ندارد جز حفظ کردن دیالوگها؟
منظور حقیر از مطرح کردن این گزارهها این نیست که فرید رحمتی و گروه مستعدشان از این دست دانشجویاناند. اما همین افکار خام، کهنه و نسنجیده روی اثر تاثیر گذاشته و از لطف و عزت نمایشنامه کاسته است. حقیر که برعکس آن چه در فضای تئاتری مطرح است که آثار رئالیستی نیازی به کارگردان ندارد، معتقدم که اتفاقاً آثاری با رویکرد واقعگرایانه نیاز دقیق به کارگردانی هوشمندانه، کنشگری به اندازه، خلاق و مبتکرانه، طراحی نور، صحنه و لباس کاربردی و اندیشمندانه دارد.
با این حال فرید رحمتی که جوانی خوشآتیه است، با اثر خود نشان داده که تمام تلاشش را برای ارائه یک نمایش آبرومند و در شان مخاطب انجام داده است. با ورود تماشاچیان به سالن، نور موضعی تخته سیاهی که چند اسم روی آن نوشته شده را نمایان کرده است. تاکید به اندازهی رحمتی در ابتدای پیشنمایش بر چیزی که تمام مدت نمایشنامه برای کاراکترها از اهمیت بالایی برخوردار است، نشانه فهم و درک مناسب وی از متن مامت است. پیداست که طراحی صحنه نه برای جلوهگری و خودنماییهای زننده بلکه بسیار فکر شده و کاربردی ساخته شده است. انتخاب موسیقی میان اپیزودها بسیار عالیست و با حس و حال هر صحنه هموزن و منطبق شده است. اما کار همچنان در کنشگری و هدایت رحمتی در ارائه کاراکترهای باورپذیر لنگ میزند. در این جا لازم است به مطلبی اشاره کنم که در سختگیری حقیر در رابطه با کارگردانی و کنشگری این اثر تاثیر گذاشته است.
مطلب قابل اشاره این است که دیوید مامت نسخهای سینمایی از این نمایشنامه نوشته و در اختیار جوانی مستعد و باهوش سینمای آمریکا میگذارد. این جوان جیمز فولی نام دارد که قرار است اولین اثر خود سینمایی خود را کارگردانی کند. بیتردید وی دریافته که فیلمنامه مامت بدون حضور کنشگرانی باتجربه به اثری کمجان و مرده بدل میشود. از این رو کوین اسپیسی را در نقش جان ویلیامسون، آلپاچینو را برای نقش ریچارد روما و جک لِمون (که بی تردید یکی از بینظیرترین ایفای نقشهای وی است) را برای نقش شِلی لوین به کار میگیرد و نتیجه میشود یک اثر دیدنی و درخشان. حال مخاطبی که چنین فیلمی را تماشا کرده بهطبع و شاید ناخواسته سطح توقعش از نمایش فرید رحمتی بالا میرود. کنشگران این نمایش که جملگی جوانانی بااستعداد و پرشور هستند اما بری از ایراد نیستند که در اینجا به چند مورد آن متذکر میشوم.
شاید جالب باشد بدانید که مامت این نمایشنامه را به هارولد پینتر تقدیم کرده که این اتفاق هم دلایل خودش را در بر دارد. مهمترین دلیلش تاثیر بیچون و چرای سبک پینتر بر قلم مامت است. سبکی مدرن مبتنی بر موقعیت، تاکید بر حرف به جای کنش، تفاوت بخشی میان مکثها و سکوتها بر پایهی ساختاری تقطیع شده و اپیزودیک. اکثر نوشتههای مامت همچون پینتر پر است از صحنههایی که بیش از دو نفر در حال گفتوگو نیستند. در «گلن گری گلن راس» نیز تقریباً این قاعده لحاظ شده است. حال در این صحنههای دو نفره که تمامی هوش و گوش و حواس کنشگران باید به طرف مقابل باشد بیشتر به خود بوده و این ضعف آشکار باعث افتادن ریتم و جان نمایش شده است. کنشگران در اکثر طول نمایش به یکدیگر گوش نداده و توجه نمیکنند و گاه مشخص میشود که صرفاً متن را حفظ کرده و روی صحنه آمدهاند.
طراحی لباس و گریم کاراکتر ویلیامسون اصلاً مناسب نیست. ویلیامسون شخصیتیست که به واسطه رابطهی فامیلی به نان و نوا رسیده و وضعیت مالی مناسبی دارد. شلوار و کفشهای کثیف و خاکی وصله ناجوری به این کاراکتر است که در نمایش میبینیم، به ویژه این که ویلیامسون نماینده سرمایهدارانیست که ظاهری موقر، موجه و فریبنده دارند اما در باطن کثیفشان فقط به فکر منافع خودشان هستند. ستون این نمایشنامه در صحنه سوم از پرده اول استوار شده است. همان صحنه که روما با چربزبانی قصد دارد جیمز لینگِ مشتری را بفریبد تا زمینهای دسته چندمی فلوریدا را به او بیندازد. کارگردانی و نحوه قرارگیری کنشگران چه در این صحنه و چه در صحنه اول که شلی و ویلیامسون در حال گفتوگو هستند، به شکلی ضعیف است که اگر خودِ پاچینو و لمون هم روی صحنه بودند تغییری حاصل نمیشد. در صحنه اول، شلی از ویلیامسون درخواست میکند که اسمهای درجه اول را به او بدهد چرا که چندیست در فروش املاک بدبیاری آورده و از طرفی اوضاع مالیاش نابسامان است. در این صحنه شلی باید مدام پاپیچ ویلیامسون شود و این امر باید در میزانسن زنده و نمایشی شود. اما با فاصله زیادی که این دو در صحنه از یکدیگر دارند، موقعیت وامانده و ابتر میشود.
در صحنه سوم کاملاً برعکس است. روما برخلاف باطنش اصلاً توجهی به مشتری ندارد چون میخواهد ابتدا اعتماد مشتری را نسبت به خود جلب کند. مونولوگی نسبتا طولانی میگوید درباره زنها، لذت از زندگی، راه و روش درست زیستن و اندیشیدن و در نهایت قضیه را وصل میکند به زمینهای فلوریدا و در پایان صحبتهایش آن دیالوگ کلیدی را میگوید: «حالا به حرفام گوش کن». عجیب است. مگر تاکنون حرف نمیزد؟! یا مگر لینگ تاکنون به او گوش نمیداد؟! اصل حرف همان شعار معروف فروشندگان املاک است؛ «همیشه معامله را تمام کن». پر واضح است که روما با آن جملات توخالی اما رنگین قصد فریب لینگ را دارد تا معامله را تمام کند. همان چیزی که مقصود سرمایهداری در آن نهفته است؛ «فکر خودت باش و گور پدر بقیه». اما در این صحنه ایفاگر نقش روما (مهیار اسلامی) به شکلی رو و سطحی بازی میکند، طوری که هر کس جای لینگ باشد متوجه میشود که دارد سرش کلاه میرود، آن هم چه کلاه گشادی. با این حال اسلامی در صحنه پایانی به خوبی ظاهر شده و تاحدی توانسته گلیم خود را از آب بیرون بکشد. آرمین مهدیلو با این که برای نقش شلی بسیار جوان است اما به طور کلی نقش را در موقعیت حساس خود درک کرده و آن را نه آن طور که باید اما به مقدار قابل قبولی ایفا کرده است.
اما سورپرایز نمایش سپهر طهرانچی است که با گریم و ایفاگری غیرمنتظره خود، نقش جورج آرونو را شخصی و مالِ خود کرده و لحن طنز آن را از دل کاراکتر بیرون کشیده است. یکی دیگر از نکاتی که در این نمایش قابل توجه است، لحنیست ایرانی که گاه متفاوت با لحن بازیهای امریکن است. گویی ما با چند فروشنده املاک ایرانی مواجه هستیم که فقط اسامیشان غیرایرانیست و اتفاقاً این از نکات مثبت نمایش است.
این کار باعث شده تا کنشگران از ادا و اطوارهای رایج در این گونه آثار بری باشند و صرفاً خودِ خودشان را ارائه دهند. با این حال گروه تئاتر ریما که اعضایش بسیار مستعد و خوشآتیه هستند، کماکان باید در پی تجربههای جدید و آزمونهای دشوار باشند تا بیش از اینها آبدیده شده و از پسِ نمایشنامههای بزرگ برآیند. در این مسیر سخت و ناهموار، خداوند منان پشت و پناهشان.
صفحه رسمی سایت خبری تئاتر در تلگرام
https://telegram.me/onlytheater