پایگاه خبری تئاتر: نور تماشاگر ميرود و نور صحنه ميآيد؛ خانهاي (در حقيقت آشپزخانهاي) پيش روي ما بنا شده با استفاده از تمام جزييات. يك آشپزخانه نمونهاي امريكايي به سبك معماري خانههاي چوبي بيرون شهرِ كانزاس، ميسوري يا آيوا - بسته cornflex روي كانتر، يك صفحه مجله چسبيده به كابينت، قهوه، بيكن و... - موسيقي كانتري را هم به ماجرا اضافه كنيد. آشپزخانه قرار است جهان بصري و اجرايي نمايش را تا انتها در خود خلاصه كند و افسوس كه ترس اوليهام از تماشاي اين حجم از ريخت و پاش صحنهاي و ساخت و ساز پر هزينه دكور تا انتها باقي ماند. پدر، مادر، پسر و دختر با يكديگر دچار اصطكاكند، گويي هيچ نقطه پاياني بر اين جنگ (كه به هيچوجه دراماتيزه نميشود و دليلش براي تماشاگر روشن نيست) وجود ندارد. بله! همهچيز به پدر دايمالخمري بازميگردد كه ندانمكاريهايش اقتصاد خانواده را دچار بحران كرده. جنگ غذا برپا است (شپارد هم ابتداي نمايشنامه بر وجود يخچال روي صحنه تاكيد دارد) كاري كه خطيبي هم در مقام كارگردان انجام ميدهد. تمام تاكيد اجرايي متن و كارگردان بر ورود و خروج شخصيتها (از درهاي دو طرف)، استفاده از ميز غذا و يخچال معطوف است، به همين دليل باقي فضا بياستفاده و از كار افتاده ميماند. از سوي ديگر، انتقال اجرا از پرده دوم به پرده سوم چنان چكشي و بدون چيدمان درون متني منطقي (پدر يكهو به آدم ايدهآل بدل ميشود) اتفاق ميافتد كه كار همانجا از دست ميرود. مانند تماشاي بازيهاي ناپخته و بدون عمق بازيگران؛ گرچه در اين بين ميرسعيد مولويان «وِسلي» انصافا چيز ديگري است. او عملا به نقطه اتصال و انسجام شلختگيهاي (فرمي) بازيگران روي صحنه بدل ميشود. ماجراي دراماتورژي متن و مونولوگهاي بلندِ وِسلي نيز يادداشتي جداگانه ميطلبد.
خطيبي در يادداشت بروشور نمايش به نكته مهمي اشاره كرده است. نكتهاي كه به نظرم ميتواند كليد حل مسالهام با تجربه تازهاش باشد. «نفرين قحطيزدگان بازگشت من است به هر آنچه در بيستسالگي از تئاتر ميخواستم. و كوچ من است از صحنههايي كه بر آن بودم. بازي را از نو شروع ميكنم. تئاتر را...»
بله! او به درستي در يادداشت گفته قرار بوده با اين اجرا يا (بازي) بازگشتي داشته باشد به خواستههاي 20 سالگياش از تئاتر. زماني كه افراد تازه از تئاترهاي دبيرستاني جدا ميشوند و با همان دريافت جهان هنري سالهاي نخستين دانشكده را بنا ميكنند. از اين منظر با خطيبي موافقم كه نمايش «نفرين...» حداقل در اجرا نه تنها نشاني از تجربههاي گذشتهاش ندارد، بلكه به مراتب عقب رفته است. حال سوال ميپرسم كه تماشاخانه ايرانشهر و در مرحله بعد خود خطيبي چطور تصور كردند حق دارند براي اين تجربه سال اول دانشگاهي فضاي تئاترهاي جدي و حرفهاي را اشغال كنند و از مردم بهاي بليت اجراهاي حرفهاي را بخواهند؟ و البته از پيش ميدانم پاسخ اين است كه «دلم خواست»؛ چراكه اصولا اقتضاي تئاتر سرمايهسالار همين است. پول دارم، تماشاگر دارم پس ميسازم. ولي ناچارم يادآوري كنم كه تئاتر «بازي» نيست، حتي به شيوه برآدوي.