شاید برای تماشاگران پیگیر سینمای جهان کیوشی کوروساوا نام ناآشنایی نباشد، دست‌کم برخی از فیلم‌هایش اینجا و آنجا، در جشنواره فیلم فجر به نمایش در‌آمده‌اند. احتمالاً همین تماشاگران پیگیر این را هم می‌دانند که کوروساوا بیشتر با فیلم‌هایش در ژانر وحشت شناخته می‌شود که تلفیقی ‌‌هستند از عناصری از سنت سینمای وحشت ژاپنی (جی هارور)، علمی/تخیلی و ملودرام با داستان‌هایی درباره گسترش هراسناک تکنولوژی، مردگانی که دنیای زندگان را رها نمی‌کنند، دست‌اندازی به محیط‌زیست که جز فاجعه نتیجه‌ای ندارد و...

پایگاه خبری تئاتر: از دهه 90 هر چه دورتر شدیم، فیلم‌های کوروساوا (در مقایسه با آثار مشابهی که در تاریخ سینمای ژاپن ساخته‌شده‌اند) رنگ و رو باختند اما درعین‌حال سندی بودند از تلاش فیلمساز برای جا انداختن این فرضیه که ترسِ غیردراماتیک راهی ساده‌تر برای رسیدن به روان آدمی در پیش دارد، یا به بیانی دیگر ترس محصول روان آدمی است (این ما هستیم که ترس را می‌سازیم) و رویکردی ازدرون به بیرون دارد و نه برعکس. این تلاش درنهایت به فیلم «مخوف» (۲۰۱۶) رسید؛ جایی که فیلمساز دیگر لزومی ندید تا برای خشونت شخصیت‌های فیلم توضیحی منطقی فراهم کند. حالا او در آخرین ساخته‌اش به‌سوی انتهای زمین (۲۰۱۹) رویکردی رادیکال‌تر برگزیده و مفهوم ترس و اضطراب را در پس ظاهر آرام زندگی روزمره جست‌وجو می‌کند. آن‌هم درجایی غریب: تاشکند و سمرقند. فیلم در ظاهر هیچ سنخیتی با ژانر وحشت ندارد اما هرچه با فیلم جلوتر می‌رویم می‌‌بینیم بنیان اثر براساس همان موضوع آشنای «ترس از ناشناخته‌ها» بناشده است.
آتسوکومدئا در سومین همکاری خود با کوروساوا نقش گزارشگر تلویزیونی برنامه گردشگری ژاپنی را بازی می‌کند که برای فیلمبرداری به ازبکستان آمده‌اند. او تنها زن گروه است و اشاره‌های نخستین به ما می‌گویند در اقلیت بودن او را آسیب‌پذیر کرده استیوکو (مدئا) جلوی دوربین مجبور است نقش دختر نمونه‌ای ساخته‌شده در رسانه‌های ژاپنی را بازی کند: همیشه شاد و پرانرژی و کودک ‌وَش؛ اما در پشت‌صحنه هیچ‌کس به فکر او نیست؛ مجبور است غذایی ناآشنا و نیمه‌خام را بخورد و تظاهر کند که چقدر خوشمزه است، برای برداشت بهتر 3بار سوار چرخ‌وفلکی می‌شود که حرکت سرگیجه‌آورش در نهایت او را دچار تهوع می‌کند اما کسی نگران او نیست. حتی دلسوزی مردم محلی هم به این دلیل است که سن او را درست تخمین نمی‌زنند و فکر می‌کنند بچه است. قایقران سمرقندی هم او را به‌دلیل زن بودن سوار نمی‌کند و حتی می‌گوید ماهی‌ها به همین دلیل نزدیک قایق نمی‌شوند و نمی‌تواند ماهی بگیرد.
اما این تنها بخشی از ماجراست. پشت دوربین، یوکو سرگشته شهری است که هیچ آشنایی با آن ندارد. از سویی کنجکاوی او را به پرسه زدن در سمرقند و تاشکند می‌کشاند اما آشکارا از همه می‌ترسد؛ هر کوچه یا خیابان به ناکجاآباد می‌رسد و نه کسی زبان کسی را می‌فهمد نه او سر درمی‌آورد بقیه در اطرافش چه می‌گویند. فیلمساز با هوشمندی از زیرنویس کردن دیالوگ‌های ازبکی پرهیزکرده تا ما هم شریک بیگانگی یوکو باشیم و علاوه بر این با سود جستن از دستور زبان سینمای وحشت (رنگ‌های دراماتیک، قاب‌های گسترده که تأکیدی هستند بر تک‌افتادگی یوکو یا سکوتی وهم‌آور در حاشیه صوتی فیلم) اضطراب او را ملموس می‌سازد. یوکو هر جا که می‌رود این اضطراب و ترس ناشی از ناشناخته‌ها همراه اوست، چه در شب‌های تاریک و کوچه‌های خلوت سمرقند چه در بازار شلوغ و پررفت‌وآمد تاشکند، جایی که او با دوربین کوچک فیلمبرداری‌اش سر از منطقه‌ای ممنوعه در‌می‌آورد و سروکارش به پلیس می‌افتد. سکانس کلانتری یکی از مهم‌ترین سکانس‌های فیلم است؛ جایی که آدم‌ها با هم حرف می‌زنند (گیرم باواسطه مترجم) سوءتفاهم‌ها را برطرف می‌کنند و به هم نزدیک می‌شوند و دیگر دلیلی برای ترس وجود ندارد. این همکاری و مفاهمه حتی تا آنجا پیش می‌رود که اتاق رئیس‌کلانتری را برای استفاده از اینترنت در اختیار یوکو قرار می‌دهند. کنایه اصلی هنگام خروج یوکو از کلانتری شکل می‌گیرد: چشمش به برنامه اخبار تلویزیون ازبکستان می‌افتد، گزارشی به زبان ازبکی در حال پخش است و تصویری از شهری در ژاپن که در آتش می‌سوزد در حال پخش است و او از وحشتِ جنگ یا انفجار اتمی فریاد می‌کشد. ترس اصلی حالا دیگر جایی آشنا (در خانه) اتفاق افتاده است و نه درجایی غریب و ناآشنا. وقتی می‌فهمد آتش‌سوزی محصول حادثه در یک مرکز پتروشیمی است و تعدادی آتش‌نشان هم قربانی شده‌اند، ترس و اضطراب وجهی دیگر پیدا می‌کند (اگر نامزد یوکو که آتش‌نشان است هم جزو قربانیان حادثه باشد چی؟)
به‌سوی انتهای زمین در سبک آرام با طمأنینه‌‌اش، در جلوه نیمه‌‌مستند و شاعرانه‌اش و روایت شخصیت‌محور یادآور سینمای عباس کیارستمی است. پس نابجا نخواهد بود اگر همان نگاه از سر صلح با جهان‌و چاره‌جو را نیز در فیلم جست‌وجو کنیم. هرچند جهان و دنیای اطراف یوکو در ابتدا برایش غریب و ناشناخته است اما آشنایی فرهنگی میان ساکنان زمین ریشه دوانده است (حتی اگر تا پایان زمین سفر کنیم). تیمور، مترجم خوش‌تیپ گروه، عاشق زبان و فرهنگ ژاپنی است. او می‌گوید تالار فرهنگی شهر تاشکند را اسیران ژاپنی در زمان جنگ در این شهر ساخته‌اند و هر تالار را با الهام از یکی از سنت‌های هنری ازبکستان پرداخته‌اند. آوازی که یوکو دو بار در طول فیلم می‌خواند در اصل ترانه‌ای است فرانسوی از ادیت پیاف که در دهه 50 به ژاپنی بازخوانی شده و به‌سرعت به آوازی محبوب تبدیل‌شده. بار اول یوکو این ترانه را جایی میان رؤیا و واقعیت می‌خواند که درنهایت هم نمی‌دانیم رؤیا بوده یا واقعیت و بار دوم بالای کوهی؛ درست مثل ماریا در فیلم «اشک‌ها و لبخند‌ها»؛ همان‌قدر رها و سرخوش. همان‌قدر فارغ‌البال و بی‌ترس و اضطراب.



نویسنده: کاوه جلالی