بايد كمي به گذشته بازگرديم و شكل ديالوگ هنرمند و منتقد با يكديگر را مرور كنيم، گو اينكه هنرمند امروز ما پيش چشم خود منتقدي به قامت جلال آل‌احمد نمي‌بيند، اما در مقابل منتقد هم در نسل جديد كسي هم‌ارز بهرام بيضايي پيدا نمي‌كند.

پایگاه خبری تئاتر: همين ابتداي كار از من بپذيريد كه خيلي لاغر شده‌ايم! نه به ‌معناي كاهش وزن ناشي از بهاي گزاف گوشت قرمز و مرغ و سبزيجات كه دست خريدار را در فروشگاه كوتاه و سفره‌‌اش را كوچك مي‌كند، بلكه به اين معني كه هر چه پيش آمده‌ايم، فرهنگ مملكت هم مثل سفره‌ مردم آب رفته است. هنوز چيزي نگذشته، همين روزنامه‌نگاري و جدل‌هاي مطبوعاتي دهه هفتاد در روزگار فعلي به خواب و رويا مي‌ماند.

بهانه نوشته پيش‌رو هم همين است؛ كار مجله و روزنامه و اصولا مطبوعات و رابطه هنرمند و منتقد.

پس يك سوزن به خودمان مي‌زنم كه امروز، برخلاف ديروز «روابط‌عمومي‌نگار» در رسانه‌ دست بالا دارد و روزنامه‌نگار به گوشه رانده مي‌شود و به سرعت پيشنهاد مي‌دهم برگرديم به شصت سال قبل؛ اگر بيشتر هم عقب رفتيد، خوش باد! دست‌مريزاد، سلام گرم بنده را به جناب ميرزاده عشقي برسانيد اما عجالتا به بهانه نوشتن درباره اكبرخان رادي، توقف مي‌كنم در ايستگاه دهه چهل. روزگاري كه جلال آل‌‌احمد سر به هر سو چرخاند، قلم تيز ‌‌داشت.

به قول محمد رضايي‌راد «از نقد نمايشنامه روزنه آبي تا نقدي بر طراحي مساجدي در رفسنجان» جلال نقطه امن براي بني بشري نمي‌گذاشت و آن سال‌ها، يعني زمستان 1340، اكبر رادي جوان، آخرين پاكنويس «روزنه آبي» اولين نمايشنامه‌اش را زير بغل زده و راه مي‌افتد به سمت راسته «شاه‌آباد» كه به قول خودش «بورس ناشران «فربه» تهران بود».

مي‌خواهم به روحيه نويسندگان استخوان‌دار دوره‌اي اشاره كنم كه با وجود تمام كژي‌هاي روزگار و ستم زمانه، اگر با هم به تندي برخاستند، حداقل احترام نگه ‌داشتند و مي‌دانستند جز هنر و آفرينش و كوشيدن در مسير فرهنگ هدف ديگري در كار نيست. برخلاف امروز كه هر نقدي بلافاصله با انواع بي‌احترامي و تهمت و توهين ناروا بدرقه مي‌شود كه مبادا جناب نمايشنامه‌نويس يا كارگردان معظم گمان كند يكي آمده گفته بالاي چشمت ابرو است.

بعضي چنان برج و باروي غيرحقيقي براي خود ساخته‌اند و شده‌اند ميراث‌دار قربانت‌بگردم‌هاي مجازي كه بيا و ببين. به احوالي دچارند كه كافي است بنويسيد آقا! خانم! اين ره كه مي‌رويد، سي ‌سال قبل توسط جماعت ديگر آزموده شده، يا اواخر ديگراني آن سوي آب‌ها در تئاتر جهان تجربه كرده‌اند، پس چرخ از نو اختراع نكن. اما نه ‌تنها چرخ از نو اختراع مي‌كنند، بلكه براي سازه‌اي كه هر تكه‌اش متعلق به ذهن و سرزمين ديگري است، ژستي مي‌گيرند و كلاس «استاد»ي بنا مي‌كنند كه ‌آن‌ سرش ناپيدا. كتاب تئاتر و جامعه‌شناسي و فلسفه چاپ مي‌شود در سيصد نسخه! همان سيصد نسخه هم سه‌ سال بعد در قفسه كتابفروشي‌ها باقي است، بعد ما مدعي كه نه، مدعيان تئاتر «آوانگارد» داريم.

شما بخوان حديث مفصل از اين مجمل. وضعيت در روزگار دهه چهل اما اين‌طور نبوده، يا حداقل اگر شباهت‌هايي داشته، به اندازه امروز نبوده. كارگرداني كه عبدالحسين نوشين باشد، عباس جوانمرد باشد يا شاهين سركيسيان، هم به ادبيات كلاسيك ايران مسلط است، چنانكه مي‌دانيم نوشين يكي از مصححان مشهور شاهنامه چاپ مسكو بود؛ هم به ادبيات معاصر اروپا كه سركيسيان، آلفرد ژاري و هنريك ايبسن و ژان كوكتو ترجمه كرد يا دل در گروي خلق نمايشنامه ايراني - نه به معناي وجود المان‌هاي فرهنگ ايراني، بلكه نوشته شده توسط انسان ايراني- از دل فرهنگ سرزمين مادري داشت كه هم سركيسيان و هم تلمذكرده‌هاي محفل خصوصي او مانند جوانمرد، جعفر والي، نصيريان و ديگر اعضاي «گروه هنر ملي» به سهم خود در اين راه كوشيدند.

در همين دوران است كه رادي از طريق شاملو به جلال معرفي مي‌شود و به دفتر مجله «كتاب ماه» مي‌رود.

يك‌بار ديگر اسامي را مرور كنيم. فقط محض حظ بيشتر گريزي بزنم به آنجا كه بهرام بيضايي در پاسخ به پرسشي درباره سنگ بناي كانون نويسندگان نوشت: «من گروهي نداشتم. از سال آخر دبيرستان دوستي‌ام با داريوش آشوري بود كه با كمال حيرت حرفش را مي‌فهميدم. ساده است. چند روشنفكر منفرد بوديم كه قرار بود كاري دسته‌جمعي بكنيم.

قرار بود كساني باشند كه به هم اطمينان دارند. آل‌احمد بود و سيمين خانم دانشور كه همسر بودند. به‌آذين و سياوش كسرايي، هم انديشه و همراه. آشوري و من و نادر ابراهيمي چند سال پيش‌تر از «دارالفنون» درآمده بوديم.» دوباره اسامي را مرور كنيد تا سرشار شويد از حال و هواي دهه چهل. سد ستبر آل‌احمد در برابر همگان قد راست مي‌كند. عبوس و بي‌تعارف، «و در بحثي كه در ‌گرفته بود، مي‌ديدم كه لحن او تدريجا شديد و كلامش بي‌پرده و برنده مي‌شد و اصلا حجاب جذابيت اولين ملاقات را نداشت...

ايستاده بود كه نمايشنامه را تقريبا پرت كرد روي ميز و با عتاب گفت: اين اسنوب‌هاي جوان يك بنده خداي پيرمرد را به جاي خانه و سنت و اصالت خود زير پاي‌شان له مي‌كنند كه چه بكنند؟ كوله‌بارشان را بردارند بروند توي ترياها و فاحشه‌خانه‌هاي پاريس و لندن و هامبورگ پول‌هاي مملكت را دود كنند و از همان‌جا به ريش من و شما بخندند.

در عرف ما اين فرار است و تاوان اين فرار را كه مي‌دهد؟ آن پيرمرد خنگ؟ نه، من و شما مي‌دهيم حضرت!» آل‌احمد در ابتداي «كارنامه سه‌ساله» مانيفست خود را اين‌طور تشريح مي‌كند: «در اين راهي كه مي‌رويم، همه كاره‌ايم و هيچ كاره، بس كه وقت تنگ است. مامور خدمات اجتماعي هستيم، مامور تخريب هستيم، مامور قطع و وصل رابطه‌ها و جريان‌ها هم، نقاره‌كوب فضاحت اراذل بر سر اين بام هم... و دست آخر سازنده گزي و معياري نه بيگانه و اين آخرين، اولين و آخرين دعوي‌مان».

به نظر بدجور جوان نمايشنامه‌نويس را تخريب كرده بود. طوري كه رادي نوشت: «در سكوت برخاستم و چند كلمه ديگر گفتم و احساس كردم گوش‌هايم داغ شده است.» اما با وجود اينكه آل‌احمد دريافت امروزي از تئاتر و هنرهاي نمايشي نداشت، به قدري درست نوشت كه اوايل بهمن 1345 وقتي رادي، جان گرفتن شخصيت‌ها و اجراي «روزنه آبي» به كارگرداني شاهين سركيسيان را به تماشا نشست (البته سركيسيان رخصت نيافت طراحي دو صحنه اول خود را روي صحنه ببيند)، به سرعت پي‌ برد متن كسالت‌بار است و منتقد درست مي‌گفت.

در اكثر موارد آل‌احمد را به برخورد ايدئولوژيك متهم مي‌كنند، ولي حقيقت اين است كه نقدهايش بيش از آنكه تحت تاثير نگاه سياسي يا مذهبي‌ باشد، برآمده از دل و جان است و بي‌ريا. حداقل از لابه‌لاي يادداشت‌هايي كه درباره آثار خجسته‌كيا، بهمن فرسي و غلامحسين ساعدي نوشت، اين‌طور مي‌توان دريافت. آثار ساعدي را بسيار دوست مي‌داشت به حدي كه نوشت: «من اگر خرقه بخشيدن در عالم قلم رسم بود و اگر لياقت و حق چنين بخششي را مي‌يافتم، خرقه‌ام را به دوش دكتر غلامحسين ساعدي مي‌افكندم».

هميشه اعتقاد داشتم آنچه بعدها نگاه جماعت به بهرام بيضايي را تغيير داد، نقد تند جلال بود. يعني هر چه بيضايي در جهان فرهنگ و هنر تنفس مي‌كرد، نگاه سياست‌زده و ايدئولوژي‌زده جماعت دست از سرش برنمي‌داشت. «غروب در دياري غريب» و «قصه ماه پنهان» نوشته بهرام بيضايي به كارگرداني عباس جوانمرد كه روي صحنه مي‌رود، جلال طبق انتظار (شايد) قلم به تندي مي‌چرخاند كه «حضرت تو داري از يك اقليت دفاع مي‌كني» و در ادامه هم حملات شديد و حكومتي خواندن تئاتر «بيست و پنج شهريور» سابق و «سنگلج» امروز.

از همان زمان انگار فضا براي بيضايي تنگ‌ مي‌شود. او به ماجراي گفت‌وگوي خود با دوست روشنفكري اشاره مي‌كند كه بحث اكثريت و اقليت ديني را پيش كشيد، «درجا كابوس‌هايم برگشت و سرم دويد كه اين حرف با دو بار تكرار در جمع «كافه فيروز» به چه فاجعه‌اي خواهد انجاميد و راستي هم كه اين حرف تا به آل‌احمد برسد، قلب ماهيت داد.» اما گمشده امروز ما برخورد به شيوه هنرمند بلندنظري مانند بهرام بيضايي است كه در واكنش به نقد [و به گفته خودش تهمت] هيچ واكنشي نشان نداد و حتي دوستي آن‌ سه (جلال و سيمين دانشور و بهرام بيضايي) تا آخرين روز باقي ماند. «جواب دادن به اين تهمت‌هاي روي لبه، خود را به دام طرف ديگر انداختن است... اما حالا كه فكر مي‌كنم، جايش خالي، آل‌احمد با خشم بي‌دليلش، تبليغي را كه به من بست و من هرگز نكرده بودم؛ خود او كرد.

يعني اگر واقعا ديو جاي من به گوشه دردي ناليده بود. با ذهني آنقدر بسته كه نه كسي فهميده بود نه حتي خودم، آل‌احمد - نخواسته و ندانسته - آن را به صداي بلند فرياد كرد و به گوش همه رساند! عجب كه در اين تندروي بي‌پروا آل‌احمد فراموش كرده بود كه از دو قرني پيش از آنكه چشم به جهان باز كنم، سياه خيمه‌شب‌بازي و تخت حوضي، اقليت روي صحنه بوده‌اند كه خود را مايه تفريح بزرگان كرده‌اند، شاه و وزير و سردار و پهلوان و تاجر و ملا و همه يعني كل نظم را به بازي مي‌گرفته‌اند. يعني همان سياه كه سرانجام در پايان غروب در دياري غريب و بعدتر در چهار صندوق سر به شورش برمي‌دارد!

اما آل‌احمد با همه تسلط بر قلم بد سرمشقي باقي گذاشت كه شيوه سنتي قشريان را نو كرد و تهمت به جاي نقد آورد و نمي‌شمرم كه از آن پس تا سال‌ها چه محكمه‌هاي روشنفكري را گذرانده‌ام به رهبري نام‌آورترين نويسندگان مترقي كه به تقليد از آل‌احمد پي مرجعيت ادبي و روشنفكري بودند و تعيين تكليف آداب و حدودي براي نويسنده و ادبيات.» اين جدل‌ها به قدري جذابيت دارند كه مي‌توان به بهانه‌اش پرونده‌اي ويژه باز كرد.

امروزه با وضعيت عجيب و غريبي كه در آن زيست مي‌كنيم جاي منتقدي چنين بي‌پروا بسيار خالي است. به قول محمد رضايي‌راد «اهميت نگاه آل‌احمد، به ويژه در اين دوران سياست‌گريز - كه دست‌كم تئاتر امروز ما را به قعر خويش كشانده - در جدال آن با سياست‌گريزي و «دپوليتيزه» شدن تئاتر از يك سو و نيز درافتادن به دام سياست حكومتي از سوي ديگر است و اين هر دو موقعيت فعلي تئاتر ماست.» بايد كمي به گذشته بازگرديم و شكل ديالوگ هنرمند و منتقد با يكديگر را مرور كنيم، گو اينكه هنرمند امروز ما پيش چشم خود منتقدي به قامت جلال آل‌احمد نمي‌بيند، اما در مقابل منتقد هم در نسل جديد كسي هم‌ارز بهرام بيضايي پيدا نمي‌كند.

پس مي‌ماند يك چيز رعايت آداب و فراهم كردن امكان گفت‌وگو. محمود دولت‌آبادي مي‌گويد: «قطعا ساعدي، بيضايي و رادي در آن دوران بيشتر و بهتر از آل‌احمد تئاتر را مي‌فهميدند ولي با اين وجود آنها هرگز در برابر يادداشت‌هاي وي برنمي‌آمدند و از او انتقاد نمي‌كردند و اين تعامل ميان هنرمندان تئاتري و آل‌احمد به حالت پدر و فرزندي يا برادر و بزرگ‌تري باقي ماند و يك امر مدرن در مناسبات پدرسالار آن دوران محسوب شد.»

برای مشاهده دیگر اخبار تئاتر اینجا کلیک کنید


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: بابك احمدی