پایگاه خبری تئاتر: «رامین بحرانی» یک فیلمساز ایرانی- آمریکایی است! در 23سالگی اولین فیلم نیمهبلندش«تخته نرد» را جلوی دوربین میبرد! با اینکه متولد آمریکا است اما از تجربه زندگی در ایران خاطرات خوبی دارد و دوری از ایران برای او به یک نوستالژی تبدیل شده است! او دانشآموخته «تئوری سینما» در دانشگاه کلمبیای نیویورک است و امروز استاد کارگردانی همان دانشگاهی شده که روزی خود در آنجا دانشجو بوده! بحرانی با اولین فیلم بلند سینماییاش «مرد گاریچی» که به قول خودش فیلم کماشتباهی نیست، نظر خیلی از مخاطبان جدی سینما را به خود جلب کرد! او چند بار کاندیدای گرفتن جایزه شیر طلایی در بخش رقابتی جشنواره فیلم ونیز شد. منتقد شهیر تاریخ سینما «راجر ایبرت» یکی از فیلمهای اولیه او به نام«اوراقچی-Chop Shop» را در فهرست بهترین فیلمهای انتخابی خود قرار داده است!
سومین فیلم بلند بحرانی به نام«خداحافظ سولو» در سال ۲۰۰۷ میلادی برنده جایزه فیپرشی در جشنوراه فیلم ونیز میشود که این جایزه ازسوی سختگیرترین داوران جشنوراههای بزرگی سینمایی یعنی، «فدراسیون بینالمللی منتقدان سینمایی»، اهدا میشود! او دو بار در جشنواره بینالمللی ونیز بهعنوان داور در کشف استعدادهای نوظهور عملکرد خوبی از خود نشان داد! همچنین دو بار با «امیر نادری» برای نوشتن فیلمنامههای «۹۹خانه» و «فرانهایت ۴۵۱» همکاری داشته است!
بحرانی درحالحاضر یکی از فیلمسازان موفق ایرانی-آمریکایی است که بهعنوان یکی از فیلمسازان مستقلِ برترِ نسل جدید سینمای آمریکا به شمار میآید!
فیلم جدید او «ببرسفید» که در این گفتوگو از آن یاد میکند، امسال در بخش فیلمنامه اقتباسی کاندیدای جایزه اسکار شده است؛ فیلمی که «نتفلیکس» پخش جهانی آن را بر عهده دارد! لازم به ذکر است که این گفتوگو پیش از ساخت فیلم «ببر سفید» در«شهر قایقرانان سینما» ونیز صورت گرفته است!
شما تا به امروز چهار بار در جشنوراه ونیز حضور درخشانی داشتید، حتی از شما دو بار بهعنوان داور در این جشنوراه دعوت به عمل آمد، کمی از تجربه داوریتان بگویید؟
بله تجربه خوبی بود با آدمهای خوشفكر و باهوشی بهعنوان داور مواجه شدم که در حین فیلمدیدن از آنها بسیار آموختم.
به نظرم جشنواره ونیز در سالهای پیش در برنامههای نمایشی خود، فیلمهای جاندارتری را نشان میداد!
کدام بخشها منظورتان است، فیلمهای اول؟
نه منظورم فیلمهای بخش اصلی است که برای گرفتن شیر طلایی رقابت میکنند! به نظرم فیلمهای پذیرفتهشده در آخرین دوره جشنواره ونیز هم از لحاظ زمانی طولانی بوده و هم ریتمی خستهکننده داشتند، البته این نظر من است. برگردیم به حضور ایران در جشنواره، سینمای ایران را در این دوره چطور دیدید؟
من فقط فیلم یک کارگردان ایرانی را که اولین فیلم بلند سینمایی او محسوب میشود، دیدم! نام فیلم «همچنان که میمردم» بود و چون داور بخش فیلمسازانی بودم که فیلمهای اولشان را در جشنواره نشان میدادند، بهتر است صحبتی راجع به آن نکنم!
بخش عمدهای از تجربه فیلمسازی شما، خارج از ایران است و بخش کوتاهی را در ایران آغاز کردید! از تجربه فیلمسازی خودتان در ایران بگویید.
فیلمساختن من در ایران به سالهای ۱۹۹۸ یا ۱۹۹۹ برمیگردد، آن روزها خیلی جوان و درحال تجربهکردن بودم، خیلی جا داشت که یاد بگیرم.
منظورتان ساخت فیلم کوتاه است؟
بله. بهتر است بگویم نیمهبلند. خیلیها به من کمک کردند تا آن فیلم ساخته شود که اتفاقا یکی از آن آدمها را همینجا در ونیز دیدم که یک پخشکننده فیلمهای ایرانی بود که آن سالها با کمپانی «سی، ام، آی» کار میکرد و فیلمبردار بسیار خوبی بود. البته اسمها در خاطرم نمیماند؛ خلاصه اینکه در ایران از خیلیها آموختم و خیلی دوست دارم بهزودی به ایران برگردم! البته منظورم کار در آنجا نیست بلکه دیدن دوباره اتمسفری است که سالها تجربه کرده بودم، دوست دارم در کنار خانواده و دوستان قدیمیام، همان نشستوبرخاستها را داشته باشم.
پس سالهای زیادی است که به ایران برنگشتید!
مدتی است که دور هستم و خیلی دلم میخواهد ایران در زندگی من حضور بیشتری داشته باشد!
از تجربه فیلمسازی در آمریکا بگویید با توجه به اینکه امروز در سینمای جهان چهره شناختهشدهای هستید آیا تجربه کاری در خارج از ایران راضیکننده بود؟
من فیلم نمیسازم تا خوشحال باشم یا حال خوبی پیدا کنم، من فیلم میسازم تا کاری انجام داده باشم، خوب یا بد درآمدن آن برایم مهم نیست بلکه انجامدادن آن برایم بیشتر حائز اهمیت است! البته همیشه پروژهها شبیه هم نیستند! گاهی اوقات همکاران از کاری که با هم انجام میدهیم، رضایت دارند و گاهی هم اینطور نیست! درکل میتوانم بگویم شانسهای زیاد خوبی داشتم! من فکر میکنم خصیصههای شخصیتیام را هرکجا که باشم با خود همراه دارم.
طبیعتا هر کارگردانی در کارنامه فیلمسازی خود فیلمهای خوب یا ناموفق زیادی داشته است! در کارنامه «جرج اورسون ولز» حدود 15 فیلم کوتاه و بلند بهعنوان کارگردان به چشم میخورد ولی یکی از آنها «همشهری کین» امضای او را بهعنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما با خود همراه دارد! قبل از اینکه راجع به فیلم مستند شما یعنی «پیوند خونی» صحبت کنیم؛ مایل هستم کمی از فیلم قبلی خودتان «فارنهایت ۴۵۱» بگویید که در «بخش نمایشهای ویژه جشنواره کن» نمایش داده شد، این فیلم شما اقتباسی از فیلم کارگردان فقید فرانسوی «فرانسوا تروفو» به حساب میآید؟
نه اقتباسی از کتاب «فارنهایت ۴۵۱» بود!
منظورم تداعیکننده فیلم «فرانسوا تروفو» است، چون این فیلم توسط «تروفو» بسیار معروف شد ولی طبیعتا اقتباسی از رمانی به همین نام نوشته «ری بردبری» است!
البته من قبول ندارم! این فیلم چون در اروپا توسط «فرانسوا تروفو» مشهور شده كمی علاقهمندان به سینما را دچار اشتباه کرده است! در آمریکا همه این کتاب معروف را به نام مؤلف آن میشناسند نه فیلمی که تروفو ساخته و به نظرم این خیلی فرق دارد!
بله کاملا موافق هستم، برگردیم به آخرین ساخته شما «پیوند خونی-Blood kin» که اگر اشتباه نکنم مستندی 15دقیقهای بود؟
نه 28 دقیقه بود! ولی خیلی خوشحال شدم که از نظر شما کوتاهتر به نظر آمد!
چون ریتم خوبی داشت و فیلم نظر سایر تماشاگران و دوستانی را که از سالن بیرون آمدند به خود جلب کرد. دوربین شما در کنار انسانهای بیدفاع بود و مشخص است، کارگردان مشاهده و پژوهش خوبی از جهان پیرامون این شخصیت داشته است! من فکر میکنم مستندهای خوب اغلب در زیر متن خود نگاهی اعتراضآمیز دارند! سؤال من این است که ایده این مستند از کجا آغاز شد و به رشد رسید؟ آیا به سفارش تهیهکنندهای بود یا طرحی را از قبل آماده داشتید؟
ما بودجه کمی داشتیم، آنهم فقط برای پیداکردن ایده یک فیلم مستند! درواقع بودجه فیلم فقط برای نوشتن یک طرح مستند بود! من گفتم چرا این پول را تنها برای پیداکردن ایده استفاده کنیم، وقتی با همین بودجه محدود میشود یک مستند ساخت! من که دنبال ایدههای مختلفی برای ساخت مستند بودم، ناگهان این ایده به سرم وارد شد که موضوع آن مربوط به جوانهایی بود که والدین خود را کشتهاند!
فکر کردم که از لحاظ فلسفی سؤالات چالشبرانگیزی در طول ساخت این فیلم شکل خواهد گرفت و بستر خوبی برای رشد یک مستند است! ما 20 نفر را در سراسر آمریکا پیدا کردیم که اکثرا تمایلی به صحبتکردن در برابر دوربین نداشتند! چون وکلا خواهان حضور آنها در برابر دوربین نبودند!
درنهایت یک جوان و خانواده او برای این مستند اعلام آمادگی کردند که میخواهند صحبت کنند و پسر جوان این خانواده سوژه اصلی فیلم شد! به همین دلیل به تگزاس سفر کردم و چهار یا پنج روز با آدمها صحبت کردم که در انتها فیلمی شد که شما در جشنواره دیدید!
من این شانس را داشتم که مادر این پسر، تصاویر و فیلمهای آرشیوی خوبی از پسرش داشت که به ساختار فیلم عمق بیشتری میداد، چون تصاویر کودکی این شخصیت، کنتراست (تضاد) زیادی با صدای فعلی او داشت و همین باعث شکلگیری درام بیشتری شد که در رشد سوژه و درگیری مخاطب با فیلم مؤثر واقع شد و جدا از این مسائل، آدمهای این مستند جذاب بودند و پاسخ آنها به سؤالهای طرحشده، من را خیلی شگفتزده کرد؛ فکر میکردم که چطور میشود یک آدم از مسیر زندگی مشترک با خانواده خود، منحرف شده و در انتها از همه جدا شود!
درواقع سوژه فیلم حولوحوش این محور میگذشت! جملهای از «پیتر بروک» کارگردان بزرگ انگلیسی هست که میگوید «کارگردان مثل نابینایی است که همراه با گروهی از نابینایان در پی پیداکردن مسیر در جادهای تاریک هستند».
من فکر میکنم این جستوجو در مستندسازی کاملا اینگونه است، درست است که ایده و داستانی وجود دارد ولی گاه در مسیر ساخت فیلم، دوربین مستندساز به سمت و سوی جدیدی سوق پیدا میکند، همانطورکه خودتان گفتید، فکر نمیکردید که تصاویر آرشیوی خوبی توسط مادر این پسر موجود باشد و همین کشف چقدر در مونتاژ این فیلم، مؤثر واقع شد و به پرتره این شخصیت عمق بیشتری داد. به نظرم این حُسنِ مستندسازی است، به همین دلیل فکر میکنم که گاه جذابتر و حتی سختتر از یك فیلم داستانی هست!
ولی برای من ساخت این مستند از فیلم داستانی آسانتر بود!
چرا؟
چون سوژه همان جا قرار داشت و گفتوگویی جذابی بین من و آدمهای فیلم شکل گرفت! گفتوگویی که من هیچگاه نمیتوانستم آن دیالوگهای جذاب و اورجینال را روی میز بنشینم و بنویسم.
این چندمین فیلم مستند شماست؟
دومین فیلم مستند من است. قبلا در ونیز با یک مستند هشتدقیقهای به نام «دقیقه نود در خانه» حضور داشتم! منظورم این نیست که کار آسانی بود بلکه نسبت به ساخت فیلم بلندی که داستانی اورجینال دارد، برای من راحتتر بود!
سختی مستندسازی کم نیست، طبق گفته خودتان از بین 20 نفر، تنها یک نفر تمایل به همکاری با شما را از خود بروز داد!
ولی این فشار بیشتر روی تهیهکننده بود و من مشغول کار دیگری بودم.
دیده شده خیلی از مستندسازان سالها برای بهثمرنشستن سوژهای انتظار کشیدند و حتی نیمهکاره آن را رها کردهاند!
نه من این جنس از مستندسازی را تجربه نکردهام، بیشتر سبک فیلمسازی «ورنر هرتزوگ» و «آنیس واردا» را در ذهن داشتم. منظور شما را کاملا درک میکنم ولی این تجربه از جنس کارهای طولانی و سخت نبود و کل فیلمبرداری در ایالت تگزاس پنج روز بیشتر طول نکشید. دستیار مونتاژی که باهم کار میکردیم، در نزدیکی خانه من زندگی میکرد و باهم مشغول تدوین فیلم شدیم و در انتها با همیاری آدمهای زیادی به این خروجی رسیدیم. ببینید مستندهایی که شما از آن صحبت میکنید، برای مثال وقتی اسم «جاشوآ اوپنهایمر» بهعنوان کارگردان در فیلم مستندی به چشم میخورد، ممکن است فیلمبرداری کار او 10 سال طول بکشد! سوژههای داغی که خود فیلمساز نمیداند به کجا ختم میشود. گاه سیاهبودن سوژه، فیلمبرداری را طولانیتر و سختتر هم میکند!
تجربه فیلمسازی در آمریکا برای شما چطور بود؟ آیا فیلم «فارنهایت ۴۵۱» کار سختی از لحاظ اجرائی بود؟ چون خیلیها فکر میکنند که بعد از مهاجرت بهسادگی میتوانند فیلم بسازند ولی گاه این تصور در واقعیت به گونه دیگری است!
به نظرم ساخت هر فیلمی هر جای دنیا سخت است، چون پرهزینه است و آدمهای زیادی را با خود درگیر میکند. بعضی آدمها پشتیبان خوبی برای من بودند و بعضیها برعکس! ترکیب عناصری چون «داستان، صدا و دوربین» کار پیچیدهای است، گاه بهصورت تفکیکشده هرکدام از این عناصر سینمایی، سر صحنه فیلمبرداری عالی هستند اما ناگهان ترکیب آنها روی میز مونتاژ چنگی به دل نمیزند! آنهم فیلمنامهای که سه سال برای آن زحمت کشیدی و میبینی که خوب از آب در نیامده است.
کاملا موافقم! گاه پیش میآید پلانهایی که در فیلمبرداری به نظر زیبا میآیند، هنگام مونتاژ تأثیرپذیری خود را از دست داده و با تصور اولیه کارگردان فرق دارند.
بله، کار فیلمبرداری سخت است و گاه آسان! ببینید همین الان صدای من توسط یک تلفن درحال ضبطشدن است اما درواقع این تلفن نیست بلکه کامپیوتر است و این تلفن یا همان کامپیوتر یک دوربین هم دارد! امروزه هر آدمی با همین تلفن قادر است فیلمی بسازد و اگر یک میکروفن داشته باشیم با همین تلفن میتوانیم فیلم را تدوین کنیم. پس تکنولوژی هر کسی را سازنده یک فیلم کرده ولی آیا خروجی آن همیشه خوب است؟
به نظر شما همین نکته باعث سادهانگاری و دمدستیشدن هنر سینما نشده است؟
من نمیتوانم اینطور بگویم که چه کسی حق دارد فیلم بسازد یا نه! ولی هرکسی حق دارد تواناییاش را نشان دهد! فیلم اولم «مرد گاریچی» را با 80 هزار دلار ساختم.
چه سالی بود؟
سال ۲۰۰۴ آن را ساختم و سال بعدش با همان فیلم در ونیز بودم با بودجهای کم و دوربینی دیجیتال! اصلا با نگاتیو امکانپذیر نبود. پس من نمیتوانم بگویم حق با چه کسی است که سراغ فیلمساختن برود! هر آدمی حق ساخت فیلم دارد اما نتیجه از قبل معلوم نیست. گاهی اوقات فیلمهای خیلی خوبی از آب درمیآیند اما کسی مشتاق دیدن آنها نیست!
بهعنوان یک داور بینالملل چه معیارهایی در انتخاب شما مؤثر بود؟
اورجینالبودن اثر و کارگردانی که از یک ویژگی و خصیصه متمایزی برخوردار باشد! نه اینکه شبیه کس دیگری شود. اگر فیلمی خوشساخت باشد، جای دوربین خوب باشد، رنگها و بازیها درست باشند اما وقتی فیلم کپی اثر دیگری باشد، برای من از جذابیت کمتری نسبت به فیلمی برخوردار است که حتی اشتباه دارد، در عوض دیدگاه خاصی در کارگردانی دارد.
همین حرف را «سوزان لنگر» جامعهشناس آمریکایی میگوید که ترکیب درست عناصر هنری در توفیق یک اثر هنری نقش مهمی را ایفا میکنند! اگر ما بازیگر خوب، طراح و فیلمبردار درجه یکی داشته باشیم، دلیلی ندارد که حتما فیلم خوبی داشته باشیم! چون ترکیب درست این عناصر مهمترین بخش کار است.
در فیلم «مرد گاریچی» ابتدا تصور من این بود که یکسوم فیلم پر از اشتباه است و هنوز هم این احساس را دارم ولی تصور چنین فیلمی از آمریکا برای خیلیها دور از ذهن بود و همین نوبودن کار در موفقیت آن بیتأثیر نبود؛ من نمیتوانم بگویم فیلم خوبی بود اما جدید بود. شاید دلیل پذیرفتهشدنش در ونیز، تداعی حسی نو و متفاوت برای مخاطب بود! پس بهعنوان داور، دنبال کارگردانی هستم که از زاویه جدید به مسائل نگاه میکند.
یک مشاهده تازه؟
یک احساس جدید.
آیا این احساس جدیدی که از آن نام بردید در سینمای امروز جهان نسبت به قبل بهتر شده یا ضعیفتر؟
نمیتوان اینطور جواب داد که 80 سال پیش سینمایی نبود چون در آنموقع همه چیز جدید بود! البته احساس میکنم امروز هر آدمی با تلفن خودش هروقت که بخواهد میتواند فیلم ببیند و گاه همین فیلمدیدن با تلفن، آدمها را از زندگی دورتر کرده است. به نظرم زمانی ایدهها و فیلمهایی که از زندگی الهام گرفتهام و آنها را ساختهام درستتر بودند؛ حتی خودم این جنس فیلمهای خودم را بیشتر دوست دارم!
فیلمنامههای اورجینال را بیشتر از اقتباسی دوست دارید؟
میشود اینطور گفت. اما پروژه بعدی من اقتباسی از کتاب «ببر سفید» نوشته یکی از دوستانم «آراویند آدیگا» است که با هم در دانشگاه همکلاسی بودیم. این کتاب در ایران نیز ترجمه شده که داستان آن در هند میگذرد و منتظر ساخت آن در سال جدید هستم. برای دو سال بعد پروژه دیگری دارم که با خانم «بهاره عظیمی» باهم مینویسیم؛ ایشان فیلمنامهنویس ایرانی-فرانسوی است که فیلمنامه یکی از فیلمهایم «گودبای سولو» را نیز باهم نوشتیم. پس نمیشود گفت که همه کارها اورجینال هستند!
پس ترجیح میدهید چیزی باشد که خودتان دوست دارید در زندگی کشف کنید؟
معمولا زندگی چیزهای جذاب زیادی با خود به همراه دارد!
برای مشاهده دیگر اخبار سینما اینجا کلیک کنید
برای مشاهده دیگر اخبار تئاتر اینجا کلیک کنید
منبع: روزنامه شرق
نویسنده: مجید موثقی