برف آخر بر دوش یک نفر سوار است و از این بابت فیلمساز و البته بازیگر نقش اول انتخاب سختی انجام داده‌اند. انتخابی که به نظر هر دو تا حد زیادی در به سرانجام رسیدن آن موفق بوده‌اند.

پایگاه خبری تئاتر: این روزها مد شده که می‌گویند فیلم، جهان درون سازنده آن را نمایان و حتی فراتر، ناخودآگاهش را رسوا می‌کند. به ‌نظر جز روانکاو حرفه‌ای که فیلمی را نشانه‌شناسی روانشناختی کرده باشد و با سازنده هم گپ و گفتی داشته یا حداقل پیگیر صحبت‌هایش در مدت زمان طولانی بوده، ادعای منتقد و تحلیلگری مبنی بر اینکه فلان سکانس یا فیلم ناخودآگاه سازنده است‌، «حرف مفت» است؛ به آن معنا که «هری فرانفکورت» در کتابی با همین نام می‌گوید. رسیدن به ناخودآگاه چنین آسان و دم‌دستی نیست

چه شد که این را گفتم؟ حقیقت، می‌خواستم بگویم که فیلم‌های «امیرحسین عسگری» یعنی همین دو فیلم بلندی که دارد؛ از «بدون مرز» و «برف آخر» چقدر با جهان درونش نزدیک است، دیدم که حرف مفت است. مگر من چه شناختی از جهان درون او دارم که چنین ادعایی کنم.   محتاطانه بخواهم انتخاب موضع کنم باید بگویم دو فیلم امیرحسین عسگری، به ‌خصوص برف آخر بسیار شباهت دارد با نمودی که از او دیده‌ایم؛ آرام، متین و بی‌حاشیه. چند سالی از او هیچ خبری نبود. تا اینکه برف آخر در لیست فیلم‌های سودای سیمرغ جشنواه چهلم آمد.  اگر کار قبلی عسگری را هم دیده باشید شاید شما هم با من هم‌ عقیده باشید که انگار او در فواصل «بدون مرز» تا «برف آخر» راه طولانی‌ای طی کرده و انگار این سال‌ها فقط زمان نگذرانده و گام‌ به گام سینمایش را به جلو برده است

برف آخر داستان مرد دامپزشکی (با بازی امین حیایی) است که عزلت گزیده و در حال تجربه تنهایی عمیقی است. کارگردان در همان اوایل فیلم با یک سکانس بی‌نظیر، عمق تنهایی مرد را نشان می‌دهد. مرد که بدن سوخته‌ای دارد می‌خواهد بر زخم‌هایش پماد بمالد. کار وقتی سخت می‌شود که می‌خواهد پشتش را؛ جایی که دستش نمی‌رسد و چشمش نمی‌بیند، پماد یا مرهم بگذارد. انتخاب راه او برای حل این مساله، مخاطب را با تنهایی‌اش، همان اول کار درگیر می‌کند. دال مرکزی فیلم تا انتهای داستان همین مرد است؛ داستان دیروز، امروز و احتمالا فردایش

برف آخر بر دوش یک نفر سوار است و از این بابت فیلمساز و البته بازیگر نقش اول انتخاب سختی انجام داده‌اند. انتخابی که به نظر هر دو تا حد زیادی در به سرانجام رسیدن آن موفق بوده‌اند. مهم‌ترین نقطه قوت برف آخر شخصیت‌پردازی فکر شده آن در نقش اول است. البته خطای بزرگی را که در سکانس آغازین، فیلمنامه دارد، نباید نادیده گرفت؛ همانجا که یوسف، برای شلیک به گرگ نفس در سینه حبس می‌کند و با نام خدا این کار را می‌کند. ذکر گفتن پیش از شلیک، شخصیتی در ذهن مخاطب می‌سازد که هیچ ربطی با یوسفی که در ادامه می‌بینیم و بدتر از آن با انگیزه‌ای که او از شلیک دارد، ندارد. فارغ از این اشتباه، فیلم با گره‌های درستی شروع می‌شود، اینکه چطور مردی که به گرگ شلیک می‌کند، با دیگر حیوانات مهربان است. میان اهالی روستا هم مورد محبت است و احترام. شخصیت یوسف در خلال داستانی که به کندی پیش می‌رود کم‌کم شکل می‌گیرد. مواجهه او با دام‌، بازنمایی ز‌لال‌ترین حس‌های انسان به طبیعت است.

سکانس درخشان دیگر فیلم، زایمان گاو است و کمک یوسف به این زایمان. عسگری این مواجهه با طبیعت را در خلأ انجام نداده است. گره مهم دیگر فیلم حادثه‌ای است که برای یوسف افتاده و منجر به سوخته شدنش شده است. فیلمساز به میانجی این حادثه ساختار برای ما می‌سازد. شیوه مواجهه ساختار با او هم به ‌درستی پرداخت شده است. دستیارش (با بازی مجید صالحی) بی‌قانونی‌ای کرده است. طبیعی است که پای یوسف هم به عنوان رییس او گیر باشد. ساختار باید به این بی‌قانونی رسیدگی کند. رسیدگی ساختار مکانیکی است و تنها راه‌حل حذف یا قربانی شدن یکی از افراد در مظان اتهام است. این وضعیت هم ساختار برای ما می‌سازد و هم به پیشبرد داستان کمک اساسی می‌کند.دستیار یوسف علاوه بر کمک به شکل‌گیری شخصیت اصلی، خود داستان دیگری دارد. دخترش گم شده و او ادعا می‌کند که کار گرگ‌های رها شده در طبیعت توسط سازمان محیط زیست و نماینده آن (با بازی لادن مستوفی) است. گرگ میانجی آشنایی یوسف با خانم محیط زیست می‌شود. در مواجهه با او لایه‌های شخصیتی یوسف، تنهایی، خستگی و گرگ‌ستیزی‌اش را متوجه می‌شویم و به سبک کلاسیک یک‌سوم انتهایی داستان گره‌ها کم‌کم باز می‌شوند. فیلمساز در نهایت و هوشمندانه، راه نجات را نه در عشق تازه که در همان چیزی معرفی می‌کند که یوسف را عامل همه درد و رنج‌هایش می‌داند. همه این داستان در لوکیشن بیرونی سخت و پر زحمت ساخته شده است. قاب‌ها، رنگ فیلم و میزانسن همه در خدمت ساختن فضاست. بازی امین حیایی، اگر به این قدرت نبود فیلم را به اثری بی‌ارزش تبدیل می‌کرد.

 فیلم بی‌ایراد هم نیست. اول از همه فیلم طولانی است و سکانس‌های اضافه دارد. بدون ضربه خوردن به ریتم و فضا می‌شود که آن را کوتاه‌تر کرد که مخاطب کلافه نشود. ایراد عمده دیگر فیلم شکل نگرفتن هویت بومی و در برابر هویت غریبه است. درست است، فیلم به ما کدی نمی‌دهد که لوکیشن کجاست، اما کدی هم نمی‌دهد که در بی‌مکان هستیم. خاصه اینکه بعضی هم لهجه‌هایی دارند که نشانگر مکانی خاص است؛ مثلا پلیس. اما دستیار یوسف که قرار است به ‌نحوی افراد بومی را در برابر غریبه، یعنی خانم محیط زیست نمایندگی کند، هیچ هویتی ندارد. نه در لهجه و گفتارش و نه در کردارش و این نقطه ضعف بزرگی برای فیلم است. انگار فیلمساز چنان درگیر شخصیت اصلی شده که با اغماض از شخصیت فرعی اما مهم گذشته است. با همه اینها برف آخر فیلم قابل احترامی است مجموع کار قابل دفاع و به نظر در جشنواره‌های بیرونی هم مورد اقبال قرار بگیرد، احتمالا بیشتر از اینجا و بیشتر از کار قبلی عسگری

 ///.


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: علی ورامینی