چارسو پرس: گاهی فیلمهای سیاسی به عواقب یک رسوایی یا جنگ میپردازند. در این نوع فیلمها افرادی به دنبال یافتن پاسخ سوالی متوجه اشتباهی در دستگاههای دولتی میشوند و سپس در تلاش برای رو کردن آن، خطراتی را به جان میخرند. فعالین بیزار از جنگ، در برابر سیاستمداران جنگطلب قرار میگیرند و با آنها و سیاستهایشان مبارزه میکنند. گاهی هم کسانی در جستجوی عدالت، مجبور میشوند که دستهای خود را آلوده کنند.
گاهی فیلمهای سیاسی، از عناصر سینمای جاسوسی بهره میبرند اما به دلیل تمرکز بر تاثیر تصمیمات سیاستمداران، بیشتر سیاسی به شمار میروند تا جاسوسی. در چنین چارچوبی عموما با فیلمهایی مهیج طرف هستیم که تلاش شخصی برای پیدا کردن اطلاعاتی حساس، به یک رسوایی سیاسی پیوند میخورد. فارغ از همهی اینها در اکثر فیلمهای این چنینی قهرمانان درام، کسانی غیر از خود سیاستمداران هستند، مگر این که کارگردان فیلم شخصی چون استیون اسپیلبرگ باشد که رویای آمریکایی را میستاید و داستانسرای جامعهای است که در آن زندگی میکند.
گاهی هم فیلمهای سیاسی فضایی سرخوشانه دارند. کارگردان در چنین زمانی فضایی سرخوش و پر از شیطنت خلق میکند تا چیزی را دست بیاندازد. این نوع سینما البته بیشتر در چارچوب کمدیهای سیاه دستهبندی میشود تا درامهای سیاسی. پس فیلمی مانند «دکتر استرنجلاو» (Dr. Stranglove) ساختهی استنلی کوبریک به همین دلیل در این لیست قرار نمیگیرد. در این مجموعه فیلمهایی حضور دارند که بیشتر با نام تریلر سیاسی میشناسیم؛ یعنی فیلمهایی که اتفاقات سیاسی را در یک چارچوب پر از هیجان و تنش نمایش میدهند.
۱۳. فراست/ نیکسون (Frost/ Nixon)
- کارگردان: ران هاوارد
- بازیگران: فرانک لانگلا، مارتین شین و کوین بیکون
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
چگونه میتوان فیلمی ساخت که در تمام مدت به مصاحبهی یک خبرنگار با رییس جمهور سابق آمریکا بپردازد و بتواند کماکان هیجانانگیز هم باشد. این کار حتما به یک کارگردانی دقیق، دیالوگنویسی عالی و از همه مهمتر بازیگری خوب بازیگرانش نیاز دارد. به همهی اینها اضافه کنید رعایت تایمینگ دقیق در وقوع اتفاقات و در عین حال جدلهای کلامی دو طرف که باعث افزایش تنش در فیلم میشود.
بعد از واقعهی واترگیت در سال ۱۹۷۲ (که فیلم «همه مردان رییس جمهور» در همین لیست به آن میپردازد) ریچارد نیکسون به اولین رییس جمهور آمریکا تبدیل شد که از سمت خود استعفا میدهد. جرالد فورد، معاونش، جایگزینش شد و بلافاصله فرمان عفو ریاست جمهوری او را صادر کرد. در سال ۱۹۷۷ ریچارد نیکسون تصمیم گرفته بود که دوباره شهرت و اعتبار خود را به دست آورد.
از آن سو خبرنگاری جوان بعد از دیدن نابودی یک رییس جمهور، تصمیم گرفته بود که هر طور شده با او مصاحبه کند. در نهایت بعد از مدتها صبر و انتظار این اتفاق افتاد و این دو نفر در برابر هم قرار گرفتند. این مصاحبه که قرار بود یک گفتگوی دوستانه و کنترل شده باشد که بتواند به اعتبار لکهدار شدهی ریچارد نیکسون کمک کند، تبدیل به مناظرهای در باب سیاست و دستاوردها و خطاهای نیکسون شد و او را گوشهی رینگ گیر انداخت. جهان باور نداشت که سیاست مدار کارکشتهای مانند او چنین مقهور توانایی یک جوان شود. همین مصاحبه هم در پایان به حیات سیاسی این رییس جمهور بدنام آمریکا پایان داد. نقطه قوت فیلم هم در همین خلق فضای پر از تنش و از دست دادن گام به گام کنترل اعصاب توسط این پیرمرد عرصهی سیاست است.
کارگردان اول با طمانینه شخصیتهایش را معرفی میکند و برای مخاطب جوانی که احتمالا چندان از تاریخ سر رشتهای ندارد، مقدمه چینی میکند. پس از گذشت مدتی به نظر میرسد که خبرنگار جوان که بعدا برای خود صاحب نام و اعتبار هم میشود، قافیه را به رقیب قدر خود خواهد باخت. حقیقتا تلویزیون مطبوعش هم از او توقعی ندارد؛ همین که بتوانند مصاحبهای با یکی از جنجالیترین افراد عرصهی سیاست در آن زمان داشته باشند، برایشان کافی است. اما خبرنگار سوداهای دیگری در سر دارد. او یک آرمانگرا است که به اصولی باور دارد، اصولی که مردی مانند نیکسون با آن افتضاحات سیاسی دقیقا نقطهی مقابل آنها قرار میگیرد.
در چنین چارچوبی است که نیکسون با خیال راحت در برابر او مینشیند و تلویزیون هم که خبر از نقشهی خبرنگارش ندارد، به دنبال تمام شدن هر چه سریعتر ماجرا است. با آغاز مصاحبه، ران هاوارد عرصه رویارویی دو طرف را به یک رینگ بوکس تبدیل میکند، رینگی که در آن به جای رد و بدل شدن مشت، کلام و واژه جایگزین میشود. دو حریف یکدیگر را میسنجند و به نظر کاریزمای سیاستمدار کارکشته بر جوانی خبرنگار چیره شده است و آن مرد عرصهی سیاست به خواسته خود رسیده. اما این رقابت چند راند دیگر هم دارد.
نقطه قوت فیلم در این است که با وجود آگاهی مخاطب از پایان ماجرا، باز هم لحظهای از ریتم نمیافتد و هیجانانگیز میماند. پس تعلیق جای غافلگیری را میگیرد. مخاطب از همان ابتدا به دنبال آن است که چگونه خبرنگار به حیات سیاسی این مرد پایان میدهد. پس چگونگی جای چرایی را میگیرد و کارگردان تمام تلاش خود را میکند که این چگونگی را به درستی تصویر کند.
احتمالا تا همین جا متوجه شدهاید که داستان فیلم بر مبنای یک رویداد واقعی است. طبعا نویسنده و کارگردان جهت دراماتیزه شدن اثر تغییراتی در آن دادهاند. البته نقطه قوت دیگر فیلم توجه به جزییات کوچکی است که هم داستان را قوام میدهد و به شخصیتپردازی کمک میکند. جزییاتی مانند تفاوت کفشهای دو طرف که نشان از عوض شدن یک دوران و آغاز عصری تازه دارد.
بازی دو بازیگر فیلم عالی است. مارتین شین در نقش خبرنگار عالی است و به موقع و درست کلمات نیشدارش را ادا میکند. اما از آن سو فیلم «فراست/ نیکسون» عرصهی یکهتازی فرانک مینگلا در نقش نیکسون است. او تغییرات روانی و افزایش عصبانیت شخصیت در طول داستان را به طرز حیرتآوری از کار در میآورد. از آدمی با اعتماد به نفس فراوان در ابتدا، به پیرمردی حقیر و شکست خورده در انتها تبدیل میشود که مشخص است دیگر چیزی جز خاطرات خوب و بدش برای ادامه حیات ندارد و باید تمام عمر با آنها زندگی کند.
پیتر مورگان فیلم «فراست/ نیکسون» را از نمایشی به قلم خود اقتباس کرده که زمانی نمایش محبوبی بر صحنه بود.
«بعد از این که در سال ۱۹۷۴، ریچارد نیکسون به اولین رییس جمهور مستعفی آمریکا تبدیل میشود، اطرافیان او در جستجوی راهی هستند که هم بتوانند اعتبار او را بازگردانند و هم هزینههای شرکت در انتخابات دیگری را جور کنند. از آن سو خبرنگار جوانی آرزو دارد که بتواند با او مصاحبه کند. اعضای تیم نیکسون درخواست شبکهی مطبوع خبرنگار را میپذیرند به شرط این که شرایط مصاحبه مطابق خواستهی آنها پیش برود. آنها تصور میکنند که این مصاحبه میتواند تبدیل به تبلیغات خوبی برای آنها شود اما …»
۱۲. متولد چهارم ژوئیه (Born On The Fourth Of July)
- کارگردان: الیور استون
- بازیگران: تام کروز، ویلم دفو
- محصول: ۱۹۸۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
الیور استون را همیشه با مواضع تند سیاسیاش به یاد میآوریم. او به شدت از سیاستهای جنگطلبانهی سیاستمداران آمریکایی در دوران جنگ ویتنام بیزار بود و مهمترین دوران فیلمسازی خود را به ساختن آثاری در باب آن دوران و نقد آن جنگ اختصاص داد. اگر در فیلم «جوخه» (Platoon) چهرهی کریه خود جنگ را نمایش میدهد، در این جا به نمایش آواری میپردازد که بعد از جنگ بر سر سرباز آمریکایی فرود میآید.
الیور استون در این جا در تلاش است که علاوه بر نمایش زشتیهای جنگ، به نمایش وضعیتی بپردازد که جاهطلبی عدهای سیاستمدار بر سر زندگی جوان آمریکایی میآورد. شخصیت اصلی درام در ابتدا این شانس را دارد که از مواهب یک زندگی معمولی بهره ببرد. اما اعزامش به میدان نبرد، از او انسانی زخم خورده میسازد. اما او به جای فرو رفتن در خود، از این وضعیت پلی میسازد تا به عدالت برسد و فریادش را به گوش دیگران برساند. پس «متولد چهارم ژوئیه» بیش از آن که به نقد خود جنگ بپردازد، به نقد تفکرات جنگطلبانهی سیاستمداران اختصاص دارد.
قهرمان داستان او آدمی منفعل نیست. در این دوره و زمانه اکثر فیلمهایی که به تبعات جنگ میپردازند، در طلب ترحم برای شخصیتهای بازگشته از جنگ هستند. اما قهرمان استون عدالتخواهتر از آن است که گوشهای بایستد و به حال خودش گریه کند. اگر نقدی هم به فیلم وارد باشد، به ترسیم ضعیف جامعهای بازمیگردد که از این جنگ زخم خورده است؛ چرا که زمانی کورکورانه به آن باور داشته و حال متوجه شده که با دروغی بزرگ روبه رو بوده. استون آن قدر روی شخصیتها تمرکز میکند که نمیتواند فراتر از آنها را ببیند.
گرچه به نظر میرسد در زمانهایی استون به جای شخصیتپردازی و داستانگویی در حال صدور بیانیههای سیاسی است، اما این بخشی از سینمای سیاسی است و اگر تصور میکنید که کارگردانهای دیگر با ساختن فیلمهایی ذیل این ژانر، فقط قصه خود را تعریف میکنند، سخت در اشتباه هستید. استون آگاهانه گاهی داستانش را دچار سکته میکند تا از مواضع سیاسی خود بگوید و سیاستمداران آمریکایی را تنبیه کند.
او شرایط پیش آمدهی ناشی از جنگ را فرصت مناسبی برای بر هم زدن نظم گذشته میداند. پس به جای غر زدن و کنار کشیدن، از رشد روحیهی انتقادگری در جامعه استفاده میکند تا بخشی از کسانی باشد که مردم را به سمت تعالی پیش میبرند. شخصیت برگزیدهی او در این فیلم نیز چنین انسانی است. آدمی زخم خورده از جنگ که پس از بازگشت کنار نمینشیند تا سیاستمداران رنجهای او را مصادره به مطلوب کنند. او برای ساخت جامعهای بهتر، جامعهای که دیگر چنین فجایعی در خود نبیند، تلاش میکند.
از سوی دیگر «متولد چهارم ژوئیه» سعی میکند که شرایط اقتصادی و اجتماعی کشوری را که به جنگ ویتنام تن داد، بررسی کند؛ این که چگونه طبقهی متوسط رو به پایین آمریکا فریب باورهای خودش را خورد و در نهایت هم چیزی جز سرخوردگی و از بین رفتن معصومیت نصیبش نشد. اما این موضوع آن قدر عمق پیدا نمیکند که به یک نمایش دقیق و عمیق برسد.
گرچه تام کروز قبل از این فیلم با مارتین اسکورسیزی در «رنگ پول» (The Color Of Money) همکاری کرده بود، اما این فیلم «متولد چهارم ژوئیه» بود که از او هنرپیشهای ساخت که صرفا متکی به چهرهاش نیست و توان بازیگری هم دارد.
«داستان از کودکی ران شروع میشود. او پس از گذراندن دوران تحصیل آماده میشود تا به تفنگداران نیروی دریایی بپیوندد و عازم جنگ ویتنام شود. اما اتفاقی در جنگ میافتد که برای همیشه زندگی او را تغییر میدهد. حال او هم باید با عذاب وجدان ناشی از شرکت در جنگ زندگی کند و هم به زندگی روی ویلچر عادت کند …»
۱۱. لینکلن (Lincoln)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: دنیل دی لوییس، تامی لی جونز و سالی فیلد
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
استیون اسپیلبرگ، داستان تصویب قانون لغو بردهداری در آمریکا را به دالانهای تاریک سیاست میکشاند تا از قهرمان داستانش، سیاستمداری بسازد که خوب میتواند در یک چارچوب عملگرایانه به افقهای بازتر و آیندهای دورتر فکر کند. قهرمان اسپیلبرگ مردی است که برخلاف همقطارانش به جای به دست آوردن قدرت مقطعی سیاسی، به دنبال رسیدن به آرمانی بزرگ است که چهرهی کشورش را برای همیشه تغییر خواهد داد و نامش را در تاریخ ماندگار خواهد کرد.
استیون اسپیلبرگ چند فیلم دیگر با مضامین سیاسی در کارنامهاش دارد. از فیلم «مونیخ» (Munich) که یک تریلر جاسوسی است تا فیلمی مانند «پل جاسوسان» (Bridge Of Spies) که به تلاشهای یک وکیل برای نجات جان اسرای آمریکایی در دوران جنگ سرد میپردازد و به خوبی حال و هوای آن دوران را ترسیم میکند. شباهتی بین این فیلم و «لینکلن» وجود دارد؛ در هر دوی آنها قهرمان آمریکایی به خوبی و خیر باور دارد و برای به دست آوردنش تلاش میکند. البته میتوان از فیلم «پست» (The Post) هم نام برد که به تلاش روزنامهنگاران برای پرده برداشتن از مخفیکاری سیاستمداران در طول جنگ ویتنام اختصاص دارد.
در «لینکلن» استیون اسپیلبرگ تصویری عارفمسلک از آبراهام لینکلن ارائه داده و دنیل دی لوییس در نقش این مهمترین رییس جمهور تاریخ آمریکا خوش درخشیده است. لینکلن این فیلم همانقدر که در خلوت خود مانند مرشد و پیر دیری به کمال رسیده زندگی میکند در صحنهی سیاست اهل عمل است و برای رسیدن به نتیجهی مطلوب به دنبال بهترین راه میگردد و گاهی برای رسیدن به دستاوردهای بزرگ، دست به معاملات کوچک هم میزند.
دستاورد او در عرصه سیاسی و اجتماعی آنقدر درخشان است که اسپیلبرگ به عنوان فیلمسازی مؤمن به ارزشهای کشورش حتما در دوران فیلمسازی خود سراغ او برود. میدانیم که لینکلن رهبر کشور آمریکا در یکی از سختترین دوران خود بوده است. از طرفی جنگ داخلی در جریان است و ایالتهای کنفدرات جنوبی به دنبال جدایی و تجزیه طلبی هستند و از سوی دیگر آبراهام لینکلن تلاش دارد تا هر طور شده قانون ضد بردهداری را به تصویب برساند.
چنین فضایی جان میدهد برای ساختن فیلمی که قهرمانش همچون پادشاهی باستانی هم در صحنهی سیاست میتازد و هم به سربازانش انگیزهی نبرد جانانه میدهد، اما اسپیلبرگ از این تصویر دور شده و سعی کرده درونیات این مرد را بکاود. خلوتهای او مهمترین قسمتهای فیلم را میسازد و قامت خمیدهای که بازیگر به وی بخشیده مکمل همین نگاه اسپیلبرگ به قهرمان داستانش شده است؛ یعنی همان عارف مهربان و بخشنده.
برگ برندهی اصلی فیلم بدون شک بازی دنیل دی لوییس در نقش آبراهام لینکلن است. لوییس یکی از بهترین بازیهای عمر خود و همچنین یکی از بهترین بازیهای قرن جدید را در همین فیلم ارائه داده است اما این قضیه زمانی مهم میشود که بدانیم فیلم آنچنان بر محور شخصیت اصلی خود میگردد و بر آن متمرکز است که فقط کافی است کمی پای بازیگر بلغزد تا «لینکلن» در این جایگاه نباشد؛ حتی اگر دیگر عوامل فیلم کار خود را به شکلی عالی انجام دهند.
«جنگ داخلی آمریکا به شکلی کاملا خونین ادامه دارد. در این میان آبراهام لینکولن، رییس جمهور آمریکا در تلاش است تا هم سر و سامانی به وضعیت جنگ بدهد و هم بالاخره اصلاحیه قانون بردهداری را به تصویب برساند و این عمل را برای همیشه حذف کند. اما او برای اینکار نیاز به متحدانی دارد …»
۱۰. جی اف کی (JFK)
- کارگردان: الیور استون
- بازیگران: کوین کاستنر، کوین بیکن، تامی لی جونز و دونالد ساترلند
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
فیلم دیگری از الیور استون و نقد تند دیگری بر دورهای از تاریخ آمریکا در قرن بیستم. در همان زمان که او در حال نواختن سیاستمداران کشورش به خاطر جنگ ویتنام بود، به سراغ داستان معروف ترور جان اف کندی، رییس جمهور وقت آمریکا هم رفت؛ تروری که گمان میرفت دستهایی از داخل خود دولت آمریکا در آن دخیل بوده و استون هم دقیقا روی همین نکته دست میگذارد.
او بازپرسی خلق میکند و فیلمش را با المانهای ژانر کارآگاهی در هم میآمیزد و یکی از هیجانانگیزترین فیلمهای فهرست را میسازد. در این فیلم دالانهای سیاست چنان ترسناک هستند که قهرمان درام حتی نمیتواند به نزدیکترین دوستانش هم اعتماد کند. چنین فضایی از آدمی باورمند به آرمانهای آمریکایی در ابتدای فیلم، در پایان آدمی بدبین میسازد که دیگر به هیچ خبر و اتفاقی در کشورش باور ندارد و آن را دروغ میداند؛ چرا که تصور میکند حتما کسی در پشت پرده حضور دارد که همه چیز را کنترل میکند.
در فیلم «جی اف کی»، شخصیت اصلی یا همان بازپرس به دنبال حل پروندهای است. او برای پی بردن به معما و حل کردن آن، به هر دری میزند. وی هر چه که جلوتر میرود خود را در باتلاقی میبیند که امکان حرکت را از وی میگیرد. قدم گذاشتن در این راه نهایتا او را به جایی میرساند که مجبور میشود با آن روی دیگر کشورش روبه رو شود؛ رویی که خبر از یک فساد گسترده میدهد و نبض همه چیز را هم در اختیار خود دارد. او هر چه انرژی بیشتری صرف میکند، بیشتر در کثافتکاریهای سیاست پیشگان غرق میشود و میفهمد که با یک شبکهی عظیم فساد و دروغگویی روبهرو است که همهی ارگانهای کشور را در دست دارد.
شخصیت اصلی فیلم احساس میکند که وظیفهای تاریخی در قبال مردم خود دارد و باید همه چیز را افشا کند. او تمام انرژی خود را صرف پیدا کردن حقیقت میکند و ابایی از رسواییهای پس از این افشاگریها و جوی که در جامعه به وجود میآید، ندارد. کارآکاه داستان به عدالت و لزوم اجرای آن اعتقاد دارد و در تلاش است تا مکان زندگی خود را به جایی بهتر تبدیل کند. پس میتوان وی را منجی دانست که فارع از رسیدن به نتیجهی مطلوب کار خود را انجام میدهد و در این راه به خودشناسی هم میرسد.
الیور استون فیلم «جی اف کی» را بر اساس داستانی واقعی و البته با کلی خیالپردازی ساخته که آشکارا سمت و سوی افکار سیاسی او را بازتاب میدهد. در این جا بدون وجود مدرکی قاطع، شبکهای از فساد و تباهی در پشت سیاستهای یک کشور خانه کرده و فیلمساز طوری آنها را نشان میدهد که گویی، حقیقت محض است. اما قرار نیست در این جا از حقیقت و تاریخ بگوییم و برای ما سینما، داستانگویی و پرداخت درست شخصیتها از هر چیز دیگری بیشتر اهمیت دارد.
فیلمساز به خوبی توانسته داستان خود را تعریف کند. هزارتوی پر پیچ و خمی که ساخته، ممکن است هر کارگردان دیگری را به دردسر بیاندازد. اما الیور استون نه تنها داستان را به خوبی پیس میبرد، بلکه شخصیتهای خود را هم در همین مسیر پر پیچ و خم به بوتهی آزمایش میگذارد تا در نهایت با انتخابهای خود امکان رستگاری پایانی را فراهم کنند. در چنین شرایطی، مامور ویژهی فیلم، باید بتواند میان چند چیز متفاوت تفکیک قائل شود؛ اول احساسات خود به عنوان یک وطن پرست، دوم وظیفهی شغلیاش، سوم توان تمیز دادن واقعیت از اخبار جعلی و چهارم پیدا کردن یک شیوهی دقیق مباززه برای رسیدن به هدف و پرده برداشتن از جنایتهای پشت پرده.
گرچه پایان فیلم بسیار تلخ است و خبر از یک تقدیرگرایی تحمیلی و محتوم میدهد اما فیلمساز به خوبی میداند که در این ماجرا، کشف حقیقت به اندازهی تمرکز بر شخصیت و مسیری که او طی میکند اهمیت دارد؛ بنابراین با ماندن در کنار این شخصیت و بها دادن به او داستان را پیش میبرد. نحوهی اطلاعات دادن و جریان سیال اطلاعات در فیلم هم مبتنی بر همین استراتژی است؛ به این معنا که مخاطب به همان اندازه از اتفاقات و دستهای پشت پرده خبر دارد که شخصیت اصلی. پس تعلیق برای کشف حقیقت جای خود را به دلهرهای دائمی میدهد و مخاطب منتظر میماند که بفهمد در ادامه چه خواهد شد.
تیم بازیگری فیلم هم معرکه است. از دونالد ساترلند که در آن حضور کوتاه خود، حسابی مرعوب کننده است تا گری اولدمن که به خوبی نقش یک روانی را بازی میکند. اما فارغ از همهی اینها این فیلم، عرصهی قدرت نمایی کوین کاستنر در نقش شخصیت اصلی است. اصلا انگار کاستنر را برای بازی در نقش کسانی ساختهاند که قرار است پرده از جنایتی بردارند یا دست دیگرانی را رو کنند؛ این را درخشش او در این فیلم و البته فیلم «تسخیرناپذیران» (The Untouchables) به کارگردانی برایان دیپالما میگوید.
در نهایت این که الیور استون داستان ترور رییس جمهور آمریکا یعنی جان اف کندی و تحقیقات پس از آن را تبدیل به یک تریلر سیاسی درجه یک کرده است که در آن هیچ چیز آن گونه که در ابتدا به نظر میرسد نیست. مردی در جستجوی واقعیت مدام به در بسته میخورد و هر بار که احساس میکند به کشف حقیقت نزدیک شده، به همان اندازه از آن دور میشود. تلخ آن که این سدها از سوی دستگاههایی شکل میگیرد که قرار است مثلا به کشف حقیقت کمک کنند. این گونه هزارتویی به وجود میآید که راه خلاصی از آن نیست.
«پس از ترور جان اف کندی، رییس جمهور آمریکا در دههی ۱۹۶۰، جیم گریسون، بازپرس ویژهی قضایی مأمور میشود که به پرونده رسیدگی کند. پس از چندی پلیس اعلام میکند که قاتل را با نام لی هاروی اسوالد دستگیر کرده است و سریع پرونده را میبندد. اما جیم گریسون به همهی قضایا مشکوک است. او به تحقیقات خود ادامه میدهد و با خبر میشود که فسادی بزرگ در پشت پردهی سیاستهای کشورش و جریان قتل رییس جمهور در جریان است اما …»
۹. کشتزارهای مرگ (The Killing Fields)
- کارگردان: رولند جافی
- بازیگران: جان مالکوویچ، هاینک اس. انگور، سم واترستون
- محصول: ۱۹۸۴، بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
اگر قرار باشد از میان فیلمهای فهرست، اثری را ترسناک بنامیم، قطعا باید دست روی فیلم «کشتزارهای مرگ» بگذاریم؛ چرا که تصاویرش گاهی از دهها فیلم اسلشر هم ترسناکتر است. از خصوصیات سینمای اسلشر نمایش مثله شدن آدمها به دست قاتلی خونخوار است. جنازههای تکه تکه شده، اسکلتهای مانده زیر آفتاب سوزان و قاتلی که از کشتن لذت میبرد، همه از خصوصیات این ژانر سینمایی است که در این فیلم هم دیده میشود.
حال تصور کنید که فیلمی به نمایش حوادث واقعی در کشوری بپردازد که جسدهای تلنبار شده در آن فراوان است. این چنین نه تنها زل زدن به پرده سخت میشود، بلکه آگاهی از واقعی بودن اتفاقات، حسابی بر تاثیر داستان میافزاید. نکته این که فیلمساز آگاهانه هیچ باجی به مخاطبش نمیدهد تا کمی او در صندلی امن سینما احساس آرامش کند، بلکه بی پرده به نمایش سرگذشت قهرمان درام خود میپردازد. گرچه نمایش خوش خیالانهی پایانی کمی از قدرت کوبندگی اثر میکاهد، اما این بهایی است که فیلمساز به خاطر نمایش پلشتیهای بسیار میپردازد تا مخاطبش را فراری ندهد.
جنگ ویتنام باعث شدت گرفتن چند جنگ داخلی در جنوب شرقی آسیا و کشورهای هم مرز با ویتنام شد. یکی از این جنگها در کامبوج اتفاق افتاد که نتیجهی آن پیروزی حزب سیاسی خِمِرهای سرخ و به قدرت رسیدن رهبر آنها یعنی «پل پوت» بود. او نزدیک به بیست و پنج درصد از مردم کشورش را در طول زمامداری خود به روشهای مختلف از جمله ایجاد یک قحطی سراسری کشت. دقیقا به خاطر نمایش بی پردهی همین چیزها است که فیلم به سینمای ترسناک شبیه میشود. گویی با اثری روبهرو هستیم که چندتایی از قاتلهای روانی فیلمهای اسلشر قبلا به لوکیشنهای آن سر زدهاند و حال پس از مدتی قرار است فیلمی سیاسی در آن جا ساخته شود.
«کشتزارهای مرگ» در دل چنین حماقتی روایت میشود. آن هم از دید عدهای خبرنگار خارجی و مترجم آنها که باید نمایندهی وجدان بیدار جهانی باشند و به اتفاقات جاری در این کشور واکنش نشان دهند. اما حجم جنایتها به قدری زیاد است که تمامی آنها در برابرش مانند مجسمه خشک میشوند و چارهای جز تلاش برای پیدا کردن یک راه فرار نمیبینند. این تصویر البته نقد تندی هم به خود خبرنگاران دارد. گرچه فیلمساز این بخش را هم سرسری میگیرد و متمرکز بر جنایتها میماند تا تصویری بزرگتری را پوشش دهد.
تقابل میان وطنپرستی و نجات جان خود، نظامیگری کورکورانه و قضاوت بیطرفانه و از همه مهمترحفظ شرافت انسانی در برابر کسب قدرت به هر نحوی، در جای جای فیلم قابل مشاهده است. خبرنگاران خارجی در این آتش رو به افزایش راهی برای فرار دارند. آن ها در اولین فرصت خود را به جایی امن میرسانند اما در میانهی اتفاقات مترجم آنها جا میماند. حال دلسوزی آنها برای آن مترجم، قرار است که درام را به پیش ببرد و از فیلم اثری در باب تلاشهای آدمی برای نجات یافتن و قدرت غریزهی زنده ماندش بسازد.
«کشتزارهای مرگ» در همان سال حسابی درخشید و توانست برندهی جایزهی اسکار در رشتهی بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین فیلمبرداری و بهترین تدوین شود.
«کامبوج سال ۱۹۴۷. خمرهای سرخ رفته رفته قدرت را در دست میگیرند. آنها هر کسی را که مشکوک به نظر برسد یا مخالف خود بدانند، اعدام میکنند. یک خبرنگار آمریکایی به همراه عدهای خبرنگار دیگر به یک اردوگاه نظامی برده میشود تا شاهد اعدام مخالفان باشد. در این میان مترجم کامبوجی آنها توسط خمرهای سرخ دستگیر میشود. حال خبرنگار آمریکایی تمام تلاشش را میکند تا او را پیدا کند و این در حالی است که مترجم وی، برای ادامهی زندگی شدیدا در تقلا است …»
۸. دوندهی ماراتن (Marathon Man)
- کارگردان: جان شلزینگر
- بازیگران: داستین هافمن، لارنس اولیویه و روی شایدر
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
فیلم «دونده ماراتن» از آن تریلرهای سیاسی است که مانند فیلمهای جنایی، یک قربانی در مرکز درام خود دارد که به جستجوگری برای حل یک معما تبدیل میشود؛ معمایی که او را قربانی خود کرده است. تلاش او برای فهم اتفاقاتی که در ظاهر در پشت پرده جریان دارد، پرده از رازی وحشتناک برمیدارد و البته خودش را هم حسابی درگیر میکند. در کمتر فیلمی در تاریخ سینما، قهرمان درام برای فهم یک اتفاق مجبور میشود این چنین تا خود دروازههای جهنم برود و بازگردد.
جان شلزینگر در فیلم «دونده ماراتن» گمگشتگی همیشگی شخصیتهایش را گرفته و مایههایی از جاسوسی و خشونت به آن اضافه کرده و فضایی ترسناک ساخته که در آن یک آدم کاملا معمولی ممکن است با خطری روبهرو شود که اصلا تصور آن را نمیکند؛ قدم گذاشتن در هزارتویی که یک سرش به جانیان نسل گذشته (که انگار قرار نیست دست از سر دنیا بردارند) گره خورده و سر دیگرش به جامعهی بی خیالی که جنایتهایش را مانند خاکروبه به زیر فرش میفرستد؛ چون خیال میکند همین که مقابل چشمانش نباشد کافی است و متوجه نیست که این گونه فقط صورت مساله را پاک کرده و کثیفی و گنداب جا خوش کرده زیر پوست شهر هنوز هم جایی در جریان است.
فیلم از دو موتور محرک فوقالعاده در طراحی درام مهیج خود بهره میبرد؛ اول مشکلاتی است که دو برادر با بازی روی شایدر و داستین هافمن با یکدیگر دارند و دوم اشاره به الماسهایی که توسط یک مامور نازی سابق در آمریکا نگه داشته میشود و حال این مامور در به در به دنبال آنها است. جالب این که نقش این نازی را هم لارنس اولیویهی فوقالعاده بازی میکند. پس علاوه بر یک درام سیاسی/ جاسوسی مهیج با فیلمی طرف هستیم که ترکیب بازیگرانش و هم چنین شکل بازی آنها هر مخاطبی را به وجد میآورد.
فیلم «دونده ماراتن» چند تایی از سکانسهای معرکهی این لیست را در اختیار دارد. نمونهی آنها سکانس معروف شکنجه است که لارنس اولیویه در آن واقعا ترسناک ظاهر شده و البته دوربین کارگردان به گونهای قرار گرفته و دکوپاژ صحنه به شکلی انجام شده که تاثیر این ترس بر مخاطب بیشتر شود؛ گویی مخاطب روی صندلی در مقابل شکنجهگر نشسته و دارد قیافهی ترسناک او را که هر لحظه نزدیکتر میشود، در برابرش میبیند.
جان شلزینگر فیلم «دونده ماراتن» را از کتابی به همین نام به قلم ویلیام گلدمن اقتباس کرده است. ویلیام گلدمن همان کسی است که فیلمنامهی درخشان فیلمهای «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (Butch Cassidy And The Sundance Kid) و «همهی مردان رییس جمهور» را هم نوشته است و برای هر دو موفق به کسب جایزهی اسکار شده. جان شلزینگر هم کارگردانی بود که سابق بر این به خاطر ساخت فیلمهایی مانند «عزیز» (Darling) و به ویژه «کابوی نیمه شب» (Midnight Cowboy) با بازی داستین هافمن و جان وویت نامش بر سر زبانها افتاده بود.
شلزینگر در «کابوی نیمه شب» به سراغ طبقهای از جوانان رفت که در جدال با دوران جدید راه خود را گم کردهاند و در جستجوی خوشبختی در مردابی گرفتار شدهاند که هر چه بیشتر در آن دست و پا میزنند، بیشتر فرو میروند. فیلم «کابوی نیمه شب» علاوه بر نمایش تواناییهای فیلمساز، سبب دیده شدن بازی دو بازیگر اصلی آن نیز شد؛ به طوری که هر دو پس از آن به ستارههایی در هالیوود و سینمای آمریکا تبدیل شدند. پس با کارگردانی قدر طرف هستیم که متاسفانه چندان در ایران شناخته شده نیست.
«نیویورک. در تصادفی دو پیرمرد، یکی یهودی و دیگری آلمانی کشته میشوند. پیرمرد آلمانی برادری دارد که از جنایتکاران جنگ جهانی دوم بوده و در اردوگاههای کار اجباری الماسهای زیادی به دست آورده است. این برادر که سل نام دارد برای بردن الماسها خود را نشان میدهد اما با مأموری آمریکایی روبهرو میشود و مأمور آمریکایی توسط او زخمی میشود. مأمور آمریکایی که در این پرونده به کسی اعتماد ندارد به خانهی برادر خود میرود و در آنجا جان میدهد. حال پای این برادر که هیچ تخصصی در جاسوسی ندارد به پرونده باز میشود …»
۷. کاندیدای منچوری (The Manchurian Candidate)
- کارگردان: جان فرانکنهایمر
- بازیگران: فرانک سیناترا، جنت لی
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
بعد از جنگ کره و بازگشت سربازان ارتش آمریکا به خانه، جنگ سرد وارد دوران تازهای شد و ترس مقامات آمریکایی از گسترس کمونیسم افزایش یافت. تعداد کشورهای کمونیستی رو به افزایش بود و همین هم آمریکا را میترساند دقیقا همین ترس از گسترش قدرت دشمن دستاویزی در اختیار داستان سرایان قرار داد که با استفاده از این موضوع، شروع به تولید قصههایی از زندگی مردمان ترسان کنند. گفته شد که یکی از مواردی که در سینمای سیاسی زیاد مورد استفاده قرار میگیرد، چسبیدن به تئوری توطئههای مختلف است. «کاندیدای منچوری» هم از چنین وضعیتی تغذیه میکند و داستانش را حول باور به چنین وضعیتی میسازد.
نتیجه تبدیل به یک تریلر نوآر درجه یک به کارگردانی استاد اکشن و تعلیق یعنی جان فرانکنهایمر شده که فیلمش را بر اساس کتابی به قلم ریچارد کاندون ساخته شده است. داستانی که حضور یک قاتل بی خبر از همه جا را به پارانویای سیاسی جنگ سرد پیوند میزند تا عواقب شرکت در جنگ کره و ترس از نفوذ کمونیسم را نمایش دهد. خوبی فیلم در این است که بر ماجراهای پر هیجان خود تمرکز میکند و همین هم از فیلم «کاندیدای منچوری» یکی از هیجانانگیزترین فیلمهای فهرست ساخته است.
در این جا پای قطب خیر و شر و مبارزهی دائمی آنها وسط است. اما موضوع زمانی پیچیده میشود که در ظاهر کسی که سمت شر ایستاده، یکی از کسانی است که طبیعتا باید در طرف مقابل باشد. کارگردان به این صورت به ترسی دامن میزند که زندگی در سایهی یک پارانویا بر سر جامعه آوار میکند؛ جامعهای که دیگر نمیتواند حتی به اشخاص برگزیدهی خود هم اعتماد کند.
گرچه «کاندیدای منچوری» جز اولین فیلمهایی است که پس از مواضع سناتور مککارتی دربارهی سیاست و ضدیت او با تفکرات چپ ساخته میشود و جهت گیری ضد کمونیستی در آن پر رنگ است اما فیلم نیشی هم به مواضع تند و کجروی طرفداران مککارتی میزند و همین به برگ برندهی فیلم تبدیل میشود. و البته نباید تبحر جان فرانکنهایمر را در ساخت فیلمهای اکشن و در عین حال پر احساس فراموش کرد. شاید مخاطب جوانتر او را با اکشن کم نظیر «رونین» (Ronin) با بازی رابرت دنیرو و ژان رنو به یاد آورد. فیلمی با فراز و فرودهای بسیار که در بستری از تلاشهای آزادیخواهانهی مردم ایرلند بر علیه استعمار بریتانیا شکل میگیرد.
خلاصه میتوان فیلمی ساخت که به رغم بهره مندی از عناصر سینمای سیاسی، هم اکشن دارد، هم از قاتلی روانپریش برخوردار است که خودش نمیداند در حال انجام چه کاری است، هم تا حدودی ترسناک است و هم از شخصیتهای جذابی بهره برده که حسابی شما را به خود جذب میکنند. در کل جان فرانکنهایمر از آن کارگردانهای بود که برای عامهی مخاطبانش چیزی کم نمیگذاشت. فیلمهایش همه چیز داشت تا هر نوع مخاطبی با هر سلیقهای راضی از سالن سینما خارج شود و این کار را طوری انجام میداد که انگار سادهترین کار دنیا است. اوج کار او هم در همین شاهکارش مشخص است.
فرانک سیناترا در نقش شخصیت اصلی فیلم خوش مینشیند و حضور ستارگانی مانند جنت لی و لارنس هاروی در کنارش جذابیت تماشای فیلم را بسیار زیاد میکند، به ویژه برای علاقهمندان به سینمای کلاسیک آمریکا.
«سال ۱۹۵۹. پس از اتمام جنگ کره، عدهای از سربازان آمریکایی مدال شجاعت دریافت میکنند. یکی از این سربازان، فرزند خوش نام یک خانوادهی محترم سیاسی است. این سربازان را به منچوری میبرند اما در آن جا توسط توسط چینیها شستشوی مغزی میشوند و همان فرزند دلاور خانوادهی خوش نام به عنوان قاتلی حرفهای تربیت میشود تا دست به یک سری جنایت بزند اما …»
۶. همه مردان رییس جمهور (All The President’s Men)
- کارگردان: آلن جی پاکولا
- بازیگران: رابرت ردفورد، داستین هافمن و جیسون روباردز
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
«همه مردان رییس جمهور» یکی از بهترین درامهای سیاسی در ترسیم شخصیتهای جستجوگر است. دالان تاریکی که سازندگان در برابر دو شخصیت اصلی برپا کردهاند، کم از یک هزارتو ندارد. اما آنها یکی یکی سرنخها را دنبال میکنند تا به یکی از بزرگترین رسواییهای تاریخ سیاسی در آمریکا برسند و آن را در روزنامهی خود منتشر کنند. از سوی دیگر آلن جی پاکولا به خوبی توانسته رعب و وحشت حاکم بر فضا را از کار دربیاورد و اثری یگانه بسازد که به عنوان نمادی از سینمای سیاسی شناخته میشود.
این سومین فیلم از سه گانهی پارانویای آلن جی پاکولا در کنار «منظر پارالاکس» (The Parallax view) و «کلوت» (Klute) و بهترین آنها است. گرچه در این جا داستان فیلم دربارهی دو خبرنگار است که به دل ماجرایی میزنند تا از سرو ته آن با خبر شوند، اما شیوهی روایت شبیه به شیوهی روایت داستانهای کارآگاهی میماند که در آن شخصی در جستجوی حل معمایی وارد هزارتویی پیچیده میشود. در این جا زمانی همه چیز ابعادی پیچیده پیدا میکند که تحقیقات اولیه دربارهی یک سرقت به ظاهر ساده تبدیل به کشف بزرگترین رسوایی تاریخ معاصر آمریکا در عرصهی سیاست میشود و برای اولین و آخرین بار رییس جمهوری را مجبور به استعفا میکند.
تریلر جذاب آلن جی پاکولا معروفترین خبرنگاران تاریخ سینما را درون قصهی خود دارد: باب وودوارد و کارل برنستین. مردانی که در دنیای حقیقی با افشای رسوایی موسوم به واترگیت عملا دوران ریاست جمهوری ریچارد نیکسون را به پایان رساندند. آنها نویسندگان و خبرنگاران روزنامهی واشنگتن پست بودند که به داستان دستگیری چند دزد در مقر انتخاباتی حزب دموکرات، به کل داستان مشکوک میشوند و تصور میکنند که سارقین فقط برای سرقت به آنجا نرفتهاند. همین کند و کاو آنها برای رسیدن به اصل ماجرا دستمایهی فیلم پاکولا قرار گرفته است.
قهرمانان فیلم برای برملا کردن یک توطئهی سیاسی مجبور هستند دست به کارهای عجیب و غریبی بزنند؛ از روبرو شدن با خطرات وحشتناک گرفته تا ملاقات با فردی مرموز در یک پارکینگ که اطلاعات دسته اولی از جریان سرقت واترگیت دارد و آنها فقط او را به عنوان «صدا کلفته» میشناسند. آنها ابایی ندارند تا برای ساخت یک جامعهی بهتر و شفافتر، نظم دنیای گذشته را از بین ببرند. چنین محیط و داستانی به پاکولا فرصت میدهد تا سه گانهی پارانویای خود را کامل کند؛ آن هم با خلق فضایی تیره که حتی برای فیلمساز بدبینی مانند او هم مایهی تعجب است. پس «همه مردان رییس جمهور» علاوه بر آن که یک تریلر سیاسی است، تنش و ضرباهنگ بالایی دارد.
فیلم «همه مردان رییس جمهور» در هشت رشته نامزد دریافت جایزهی اسکار شد؛ از جمله اسکار بهترین فیلم اما توانست فقط چهار جایزه، از جمله جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای بازی جیسون روباردز و بهترین فیلمنامهی اوریجینال را از آن خود کند. یکی از نکتههای جذاب فیلم همین بازی جیسون روباردز است. این درست که دو تن از غول های بازیگری دههی هفتاد میلادی مانند رابرت ردفورد و داستین هافمن در قالب نقشهای اصلی فیلم حاضر هستند اما این جیسون روباردز است که در همان حضور کوتاه خود در قالب سردبیر مجله تاثیر خود را میگذارد و باعث پشت گرمی خبرنگاران خود میشود. او با چند کنش و اکت ساده کاری میکند که عملا هم قابهای را که در آن حاضر است، از آن خود میکند و هم سایهی خود را در تمام طول مدت فیلم، بر فراز آن نگه میدارد.
نکته دیگر این که فیلمنامهی فیلم «همهی مردان رییس جمهور» را ویلیام گلدمن نوشته است که برای آن اسکار بهترین فیلم نامهی اوریجینال را هم از آن خود کرد. نام او یک بار دیگر هم در این فهرست ذکر شده، چرا که نویسندهی کتابی است که فیلمنامهی «دونده ماراتن» از آن اقتباس شده است. پس میتوان او را یکی از بهترین سیاسینویسان تاریخ سینما نامید.
«۱۷ ژوئن ۱۹۷۲ میلادی. پنج سارق با وسایل استراق سمع در مرکز فرماندهی ستاد انتخاباتی حزب دموکرات دستگیر میشوند. این قضیه به نظر یک سرقت ساده میرسد اما شواهدی وجود دارد که باعث میشود باب وودوارد و کارل برنستین، دو خبرنگار تازه کار روزنامهی واشنگتن پست، به سادگی این موضوع را باور نکنند. آنها تحقیقات خود را برای کشف حقیقت شروع میکنند اما متوجه میشوند که این یک دزدی ساده نبوده و افرادی از تشکیلات امنیتی آمریکا در تلاش بودند تا وسایل استراق سمع در دفتر کمیتهی انتخاباتی حزب دموکرات آمریکا جاسازی کنند …»
۵. آقای اسمیت به واشنگتن میرود (Mr. Smith Goes To Washington)
- کارگردان: فرانک کاپرا
- بازیگران: جیمز استوارت، جین آٰتور، کلود رینز و توماس میچل
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
فیلم سیاسی فرانک کاپرا شاید زیادی خوش بینانه به نظر برسد و حتی از عناصر آشنای سینمای کمدی هم بهره ببرد. اما به دلیل پرداختن به داستان زندگی شخصیتی آرمانگرا که فقط به دنبال راهی است که بتواند به مردم کند، هنوز هم فیلمی امیدبخش و یکه به شمار میرود که به عنوان نمادی از ژانر سیاسی شناخته میشود. بسیاری امروزه با زدن برچسب خوش بینانه یا حتی سادهلوحانه، فیلم «آقای اسمیت به واشنگتن میرود» را مورد نوازش قرار میدهند و آن را جدی نمیگیرند اما این دوستان فراموش میکنند که این دنیا ور دیگری هم دارد که میتوان به آن امید بست.
داستان با پیشرفت گام به گام مردی آغاز میشود که از انتخاب در حوزهی کوچک انتخاباتی خود به عنوان سناتور به مجلس سنای کشورش راه پیدا میکند. او به مردمش قولی داده که مشکلات آنها را حل کند اما ظاهرا کشور مسائل بزرگتری دارد و دیگر نمایندگان علاقهای به مشکلات کوچک مردمان حوزهی انتخاباتی او ندارند. ضمن این که مردی قدرتمند هم سد راه کارهای این جوان است. چنین بستری در دستان فرانک کاپرا تبدیل به داستان مبارزهی مردی میشود که تمام اعضای مجلس سنا را به مبارزه میطلبد تا به آن چه که فکر میکند درست است، برسد.
کاپرا در این فیلم به سیاستمداران دغلکاری که کاری جز نگه داشتن صندلی خود در مجلس سنای آمریکا ندارند، نیشی میزند، آن هم از طریق قرار دادن یک جوان آرمانگرا در برابرشان. او این گونه یادآور میشود که هنوز هم آدمهای خوبی در این دنیا وجود دارند که به فکر دیگران هستند. به همین دلیل هم شخصیت اصلی درام با بازی درجه یک جیمز استوارت در طول درام تغییر چندانی نمیکند و فقط پختهتر میشود و به شناخت بهتری از محیط پیرامونش میرسد. او از آن تیپ آدمهایی نیست که با رسیدن به قدرت به دنبال گسترش آن باشد و خودش را کاملا ببازد و شخص دیگری شود. او در صحن مجل سنا همان مرد ساده و خوش قلبی است که در ابتدای فیلم هم بود.
بسیاری فیلمهای این چنینی را فیلمهای پوپولیستی یا عوامگرایانه میدانند. اما ما این جا با روایت درخشان یک کارگردان در باب آرمانگرایی سیاسی سر و کار داریم، موردی که شاید کمیاب باشد اما ارزشش را دارد که یکبار مخاطب به پای آن بنشیند و نه تنها از تکنیک ناب یک کارکردان بزرگ سینمای کلاسیک لذت ببرد، بلکه به یاد بیاورد که در گذشته سینما چه قدر ساده بود و فیلمسازان چه قصهگوهای معرکهای بودند. از سوی دیگر فیلم بازگو کنندهی همان نبرد همیشگی خیر و شر است و از آن جایی که در دههی ۱۹۳۰ ساخته شده، حتما با پیروزی قطب خیر به پایان میرسد.
یکی از جفاهای تاریخی چسبیدن به تئوری مؤلف در سرزمین ما، عدم توجه به فیلمسازان درخشانی است که بلافاصله در دستهبندیهای اینچنینی قرار نمیگیرند و مخاطب پیرو آن تفکرات فقط به آثار فیلمسازان مورد علاقهی منتقدان باورمند به این تئوری، دل خوش میکند و فیلمهای این دسته از فیلمسازان را اصلا نمیبیند. البته که با پیگیری آرای این منتقدان با جهان بیبدیل آدمهایی مانند هوارد هاکس یا آلفرد هیچکاک میتوان آشنا شد و از آن لذت برد، اما چنین فردی قطعا خود را از تماشای فیلمهایی مانند همین «آقای اسمیت به واشنگتن میرود» فرانک کاپرا محروم خواهد کرد؛ فیلمی درخشان که هیچ از بهترینهای کارنامهی آن بزرگان کم ندارد اما به دلیل عدم حضور در لیست تئوری مؤلفیها، چندان مشهور نیست.
«سناتور یکی از ایالتهای آمریکا میمیرد. سناتور قدیمی در یک همکاری آشکار با فرماندار ایالت و یک ثروتمند محلی تصمیم میگیرند که مردی ساده لوح را به جای سناتور تازه درگذشته به مجلس سنا بفرستند تا بتوانند به کثافتکاریهای خود ادامه دهند. این مرد که جفرسون اسمیت نام دارد، توسط سناتور قدیمی که به نوعی مراد اسمیت به شمار میرود، توجیه میشود. او باید دقیقا همان کارهایی را انجام دهد که دیگر قدرتمندان از او میخواهند و از آن جا که اسمیت سناتور قدیمی را درستکار میداند، به حرفش گوش میکند. تا این که او متوجه میشود که این سناتور پیر درگیر زد و بندهایی است که به ضرر مردم عادی است. پس تلاش میکند که همه چیز را اصلاح کند اما …»
۴. روز شغال (The Day Of The Jackal)
- کارگردان: فرد زینهمان
- بازیگران: ادوارد فاکس، میشل لانسدیل
- محصول: ۱۹۷۳، انگلستان و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
«روز شغال» از عجیبترین فیلمهای این فهرست است؛ چرا که یک سمت داستان، قاتلی قراردادی است که قصد ترور رییس جمهور محبوب فرانسه را دارد و فیلمساز طوری با او همراه شده که انگار قهرمان ماجرا او است. اما اگر چنین تصوری دارید و فکر میکنید که فرد زینهمان او را قهرمان داستان میداند، اشتباه میکنید. قاتل این ماجرا فقط آنتاگونیست داستان است و طبیعی است که فیلم بیشتر به او بپردازد.
دلیل این سردرگمی شاید به این موضوع بازگردد که کارگردان از طرف مقابل ماجرا هم قهرمان نمیسازد. انگار در این دنیای تیره و تار، اصلا قهرمانی وجود ندارد. ضمن این که تمام توضیحات سازندگان در مورد زمینهی سیاسی اتفاقات، حداقل سمت شیطان صفت ماجرا را مشخص میکند، یعنی همان مردانی که قاتل را برای ترور ژنرال دوگل استخدام میکنند.
اما «روز شغال» برای هیچ کدام از اینها به اثری چنین مهم تبدیل نشده است. فیلم نقطه قوت خود را از چند موضوع میگیرد؛ اول این که در ترسیم شخصیتهای اصلی خود بسیار موفق است، دوم این که داستان به شکلی گسترش مییابد که حسابی نفس را در سینه حبس میکند، سوم به تبحر فرد زینهمان در کارگردانی و خلق میزانسنهای پیچیده بازمیگردد، چهارم به پایانی خیره کننده ارتباط دارد که بهتر است در این جا از آن صحبت نکنیم.
فیلم «روز شغال» مستقیما به اتفاقاتی سیاسی ربط دارد که بعد از جنگ جهانی دوم و پس از آزادسازی الجزایر از استعمار فرانسه شروع شد. این داستان و این اتفاقات در دستان فرد زینهمان تبدیل به فیلمی شده که در آن دو مرد، در دوسوی ماجرا قرار دارند و یک بازی موش و گربه یا شکار و شکارچی اساسی راه میاندازند؛ یکی قاتلی حرفهای و خونسرد و دیگری کارآگاهی باهوش. هر دو برای رسیدن به موفقیت به هر آب و آتشی میزنند اما در پایان یکی باید پیروز این نبرد باشد.
«روز شغال» فرد زینهمان گرچه به داستان قاتلی میپردازد که در ازای دریافت پول مامور میشد تا قتلی را به سرانجام برساند اما در باطن روایتگر همان جهان ذهنی و همیشگی زینهمان است: داستان زندگی مردی که سرش برود، قولش را فراموش نخواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. گاهی این قول مانند قهرمان فیلم «مردی برای تمام فصول» (a man for all season) توسط نجیبزادهای انگلیس داده میشود و گاهی هم مانند کلانتر فیلم «ماجرای نیمروز» (high noon) در غرب وحشی. اما موضوع یکی است و همواره هم قهرمان داستان از خائن ماجرا بیشتر از دشمنش نفرت دارد.
از سوی دیگر فرد زینهمان استاد تصویر کردن زندگی مردان و زنانی است که با قرار گرفتن در یک دو راهی اخلاقی مجبور به انتخابهایی انسانی میشوند تا هم وجدان خود را آسوده نگه دارند و هم خیر آنها به دیگران برسد؛ شاید مردمان اطرافشان لطف آنها را به موقع درنیابند اما این قهرمانان یا ضدقهرمانان هیچ ابایی از به خطر انداختن زندگی خود ندارند. البته در این جا تفاوتی با فیلمهای سابق او وجود دارد. در فیلم «روز شغال» ضدقهرمان داستان بیش از آن که به فکر اطرافش باشد، تمایل دارد که وجدانی آسوده داشته باشد و بیشتر به خود میاندیشد. او نمیتواند قبول کند که راهی را نیمه کاره رها کند و به قولی که با خود گذاشته پایبند میماند.
تاکید بر گذشت زمان باعث میشود تا مخاطب منتظر درگیری نهایی بماند. مخاطب میداند که چنین درگیریای در پیش است و فقط مسالهی زمان و مکان وقوع آن مهم است. زمان وقوع سکانس اوج پایانی در اختیار هیچ کس نیست اما هم قاتل داستان و هم پلیس خوب میدانند که چگونه از مکان حادثه به نفع خود استفاده کند.
پس انگار ما با یک تریلر طرفیم که وقایعش در فرانسه و یکی از بحرانیترین روزهای این کشور اتفاق میافتد. پس تعلیق فیلم حسابی کار میکند. فیلم «روز شغال» دارای یکی از سکانسهای معروف و ماندگار تاریخ سینما است؛ آن جایی که قاتل میان رفتن و ماندن در دو راهی ایتالیا و فرانسه مردد میماند و در پایان تصمیمی میگیرد که همواره به عنوان یکی از درخشانترین پلانها در توضیح چگونگی اجرای درست تجلی شخصیت در درام، تدریس میشود.
«بعد از دستور استقلال الجزایر از فرانسه توسط ژنرال دوگول، فرماندهان ناراضی ارتش تصمیم میگیرند هر طور شده او را ترور کنند. آنها بعد از چند شکست و دادن تلفات، تصمیم میگیرند قاتلی حرفهای را از خارج کشور استخدام کنند. یک قاتل قراردادی انگلیسی برای این کار استخدام میشود و شروع میکند تا مقدمات عملیات خود را فراهم کند و دست به کار شود. اما ناگهان مطلع میشود که کارفرماهای وی همگی دستگیر شدهاند؛ حال او یا باید بماند و کارش را تمام کند یا بی خیال شود و مأموریت را رها کند …»
۳. دنبالهرو (The Conformist)
- کارگردان: برناردو برتولوچی
- بازیگران: ژان لویی ترنتینان، استفانیا ساندرلی
- محصول: ۱۹۷۰، ایتالیا، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
روند تبدیل شدن یک آدم عادی به قاتلی که به خاطر دستور بالا دستیهایش آدم میکشد، هیچ گاه در تاریخ سینما این چنین ریزبینانه مورد کنکاش قرار نگرفته است. برناردو برتولوچی این گونه به زخمهایی ناسور در تاریخ کشورش سر زده و کاری کرده که کمتر فیلمسازی حاضر است انجام دهد: نگاهی انسانگرایانه به زمینههای شکلگیری چنین افرادی.
در واقع برناردو برتولوچی دست به روانشناسی چنین افرادی میزند. شخصیت اصلی و همچنین دستیار او از چیزی رنج میبرند و مشکلی اساسی دارند. از چیزی که باعث شده رفتاری جنون آمیز به ویژه در برخورد با زنان نشان دهند. شخصیت اصلی از اتفاقی در کودکی خود صدمه دیده و بعد از سمت پدر دیوانهی خود رانده شده است. مادرش زندگی بی بند و باری دارد و همین تاثیری عمیق بر رفتارش گذاشته است. به ویژه آن اتفاق وحشتناک کودکی که به دلیل وجودیاش تبدیل شده و وقتی در پایان فیلم با روی دیگری از آن اتفاق روبهرو میشود.
برناردو برتولوچی در این جا بخشی از تاریخ کشورش را روایت کرده است که بیش از هر زمان دیگری در تاریخ معاصر ایتالیا با مفهوم خشونت و خونریزی گره خورده است. او قرار است داستان قاتلی را تعریف کند که تمام تلاش خود را برای برخورداری از یک زندگی عادی به کار میبرد. اما فیلمساز این کار را به شیوهی متدوال انجام نمیدهد. این آدمکش که برای آرمانهای فاشیستی استخدام شده، متفاوت از افرادی است که در فیلمهای دیگری با شخصیتهایی این چنین سراغ داریم. او نه جانی است و نه قسی القلب، حتی فقیر و فلکزده هم نیست. او فقط میخواهد عادی باشد و عادی زندگی کند اما شرایط غیر معمول، آدمهایی غیر معمول پرورش میدهد تا آنها معمولی بودن را نه در داشتن یک زندگی عادی، بلکه در دست زدن به جنایت ببینند.
برناردو برتولوچی به دورانی میپردازد که در آن همرنگ جماعت شدن به معنای طی کردن مسیری عکس یک زندگی معمولی است و از این طریق به سیستمی میتازد که در آن ارزش آدمی نه به خاطر شخصیتش بلکه به خاطر میزان فداکاری به عدهای سیاستمدار جنایتکار سنجیده میشود. در چنین قابی برخورد او با اشخاص دیگری که شیوهی زندگی متفاوتی را در پیش گرفتهاند و از زندگی خود لذت میبرند و فقط به فکر آرمانهای حزبی نیستند، تمام افکار او را به هم میریزد. همین برخورد دو دیدگاه آن پایان معرکهی فیلم را میسازد.
تقابل دو تفکر در یک سکانس معرکه بیش از همه به چشم میخورد؛ در آن سکانس که شخصیت اصلی در حضور استاد سابق خود تفسیری از عدم وجود حقیقتجویی در جامعهی آن زمان ایتالیا ارائه میدهد که میتواند به این آدمیان کور و کر معنایی تلخ ببخشد. آنها همگی همان انسانهای در زنجیری هستند که مارچلو در غار خود تصور میکند که هیچگاه نور واقعی را ندیدهاند و فقط تصوری از آن دارند.
«دنبالهرو» به خاطر تصاویر معرکهای که ویتوریو استورارو، مدیر فیلمبرداری اثر گرفته هم شهرت دارد. این یکی از بهترین فیلمبرداریهای تاریخ سینما است که هم در هماهنگی کامل با محتوا قرار دارد و هم به تنهایی چشمنواز است. شخصیت اصلی فیلم، مردی است که هیچگاه بر سر مواضعش با تمام قدرت نمیایستد. او همواره از اتفاقی که در گذشته برایش افتاده، فراری است و به همین دلیل انگار در همان گذشته منجمد شده و دیگر به لحاظ عاطفی پیشرفت نکرده است. دوربین ویتوریو استورارو هم سعی در خلق همین انجماد دارد و نمیتوان به قابهای ساخته شده توسط وی خیره شد و سرمای جاری در فضا را احساس نکرد.
بازی ژان لویی ترنتینان در قالب نقش اصلی یکی از نکات قوت فیلم است. او به خوبی توانسته نقش مردی را بازی کند که مدام میان آسمان و زمین معلق است و هیچگاه نمیتواند تصمیم خودش را بگیرد. همین درک پا در هوا بودن شخصیت و تلاش برای گسترش دادن آن باعث شده تا او بتواند از پس نقش برآید و تصویری یگانه از مردی بسازد که همه چیزش را به خاطر پشت پا زدن به حقیقت از دست داده است.
«مارچلو کلریچی، یک افسر در تشکیلات پلیس مخفی دولت فاشیست ایتالیا در زمان موسیلینی است. او به پاریس میرود تا پروفسور و استاد سابق خود را ترور کند. در این بین ما تصاویر مختلفی از زندگی او مانند زمان پیوستنش به تشکیلات فاشیسم یا برخوردهایش با مادر خود و ازدواجش را میبینیم.»
۲. ارتش سایهها (Army Of Shadows)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: لینو ونتورا، سیمون سینیوره و پل موریس
- محصول: ۱۹۶۹، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
یکی از زیر شاخههای سینمای سیاسی که البته برخی آن را ذیل سینمای جنگی هم دسته بندی میکنند، فیلمهایی است که به زندگی و فعالیتهای افراد جنبش مقاومت در دوران اشغال کشورها به ویژه در دوران جنگ جهانی دوم میپردازند. این فیلمها عموما اروپایی هستند و داستان گروهها و حلقههایی را تعریف میکنند که به شکلی زیرزمینی و پارتیزانی با آلمان نازی میجنگیدند تا کشور خود را از شر آنها نجات دهند.
قطعا بهترین این فیلمها همین فیلم «ارتش سایهها» اثر ژان پیر ملویل است. کارگردانان دیگری مانند آندری وایدا هم در این گونه سینما طبعآزمایی کردهاند و فیلمهای با ارزشی ساختهاند. حتی مدتی است که در شرق آسیا هم میتوان فیلمهای این چنینی به ویژه در کشور چین دید که به دوران اشغال سرزمینشان توسط ارتش ژاپن میپردازد. اما کماکان کشورهای اروپای شرقی، ایتالیاییها و فرانسویان بهترینها را ساختهاند.
فیلم «ارتش سایهها» از کتابی به همین نام نوشتهی ژوزف کسل اقتباس شده اما این ملویل است که این داستان را به نماد همیشگی جدال میان انتخاب دوستی و میهنپرستی تبدیل میکند. گاهی در فیلمهای ژان پیر ملویل آدمها مجبور میشوند تا با هم کار کنند. اما همان طور که فضای فیلمهای او با سردی کرخت کنندهای همراه است، این آدمها روابط خود را در حد روابط کاری حرفهای نگه میدارند. زمانی قضیه پیچیده میشود و تراژدی رخ میدهد که این روبط از حد حرفهای خارج شده و جنبهای شخصی پیدا کند. حال آن انتخاب نهایی که در پایان فیلمها رخ میدهد، تبدیل به انتخاب میان مرگ و زندگی میشود.
فضای پارانویید اطراف اعضای جبههی مقاومت و همچنین تلاش آنها برای مبارزه، لحظه به لحظه شدیدتر میشود و همین موضوع ضربان قلب تماشاگر را بالا میبرد. تماشای فیلم همان قدر که از خلاصهی داستان آن بر میآید مهیج است؛ چرا که فیلمساز به خوبی توانسته شخصیتهایش را خلق کند و فضاسازی او هم در اوج قرار دارد. اصلا دلیل این که ما نگران سرنوشت شخصیتها میشویم و برای آنها دل میسوزانیم به همین شخصیتپردازی درست بازمیگردد.
ژان پیر ملویل در پایان فیلمش سؤالی اساسی را مطرح میکند: آیا میتوان به بهانهی نجات کشور و تلاش برای رسیدن به یک آرمان هر عملی را توجیه کرد؟ آیا میتوان با عواقب چنین جدالی، حتی در صورت پیروزی نهایی و دفع شر زندگی کرد؟ از این منظر فیلم ما را با این احساس رها میکند که پس از این چه بلایی سر قهرمانهای آن خواهد آمد؟ به همین دلیل ژان پیر ملویل بیشتر بر شخصیتها تمرکز دارد تا جبههی مقاومت و نمایش تلاشها آنها برای مبارزه با اشغالگران آلمانی.
از طرفی سربازان و تشکیلات آلمانی در حال انجام وظیفه هستند، آنها مامورانی معذور هستند که فقط کار خود را انجام میدهند و این در حالی است که فرانسویان برای آب و خاک و پس گرفتن شرافت و آزادی خود میجنگند. همین موضوع از آنها آدمهایی سختکوش ساخته که در عین وجود احساسات مختلف در درون خود، مجبور هستند تا ظاهری سنگدل به خود بگیرند تا به آرمان خود که همان نجات کشور است، دست یابند.
لینو ونتورا مانند همیشه در فیلمی از ژان پیر ملویل فوقالعاده ظاهر شده است. بازی او باعث شده تا تلاش شخصیتش برای برقراری ارتباط با دولت در تبعید و همچنین سر و سامان دادن به اوضاع درون تشکیلاتش قابل باور شود. از سوی دیگر سیمون سینیوره نقش کسی را بازی میکند که تمامی نقشهها را طراحی میکند. شخصیت او زنی باهوش و البته مقتدر است که در مواقع لازم هم باید قاطع باشد و هم سنگدل. از طرفی این زن مادر هم هست و احساساتی مادرانه و لطیف دارد. پس نمیتوان او را کاملا سنگدل و خالی از عاطفه دانست. سیمون سینیوره تمام این احساسات متناقض را به خوبی رنگآمیزی کرده و توانسته شخصیت درجه یکی خلق کند.
فیلم «ارتش سایهها» سومین فیلمی است که ژان پیر ملویل با محوریت مقاومت مردم فرانسه در زمان جنگ جهانی دوم علیه ارتش اشغالگر آلمان نازی ساخته است. روایت فیلم مستقیما به جبههی مقاومت میپردازد، اما نه با تمرکز بر عملیاتهای خرابکارانهی آنها، بلکه با تمرکز بر تلاش برای گم کردن رد خود و دستگیر نشدن اعضا.
«سال ۱۹۴۰ میلادی است. عدهای از اعضای جنبش مقاومت برای برقراری ارتباط با دولت در تبعید ژنرال دوگول در تلاش هستند. نگرانیهای آنها از خطر لو رفتن باعث میشود که همواره در پارانویا و ترس زندگی کنند. در این میان دستگیری یکی از افراد همه چیز را خراب میکند اما …»
۱. خاکسترها و الماسها (Ashes And Diamonds)
- کارگردان: آندری وایدا
- بازیگران: زبیگنی سیبولسکی، بوگومیو کوبییلا
- محصول: ۱۹۵۸، لهستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
داستان فیلم «خاکسترها و الماسها» انگار بعد از داستان فیلم «ارتش سایهها» میگذرد. کشوری ویران از دست ارتش آلمان نازی نجات پیدا کرده و حال همه باید دست به دست هم دهند تا آن را بسازند. اما قضیه هیچگاه به این سادگیها نیست، چرا که هم کشورهای دیگر و خارجی در این شرایط دخالت دارند و هم افراد به دنبال به دست آوردن قدرت هستند. چنین بستری سبب شده که آندری وایدا نه تنها بهترین فیلم فهرست، بلکه یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما را بسازد.
فیلم «خاکسترها و الماسها» سومین فیلم از سهگانهی جنگ آندری وایدا است که مشتمل بر فیلمهای «یک نسل» (A Generation)، «کانال» (Kanal) و همین فیلم است. او در این سه گانه مصیبت جنگ را در سه دورهی مختلف نمایش میدهد و زندگی یک نسل از مردم کشورش و تباه شدن آن را به نظاره مینشیند.
وایدا در این بهترین دوران فیلمسازی خود نکبت و مصیبت تحمل شده توسط مردمان کشورش را در قبل، حین و بعد از جنگ جهانی دوم تصویر میکند. در فیلم «یک نسل» که به قبل از جنگ میپردازد، چیزی در آن کشور دیده نمیشود جز فقر روزافزون و مردان و زنان و بچههایی که هیچ خوشی در این دنیا ندارند و در ویرانه و در میان نکبت زندگی میکنند. اگر این فیلم را ببینید متوجه خواهید شد که چگونه ارتش آلمان با کمترین مقاومت توانست لهستان را تصرف کند.
در فیلم «کانال» مصیبت جنگ بر سر مردم آوار میشود و آنها تلاش میکنند که از طریق یک کانال زیرزمینی پر از کثافت از دست اشغالگران فرار کنند. فیلمی پر از سکانسهای تیره و تار که فضای خفقانآور آن از طریق لوکیشنی مانند فاضلاب به خوبی به مخاطب منتقل میشود.اما میماند این فیلم سوم که اوج کارنامهی کاری آندری وایدا است.
او در این جا وضعیت کشور پس از جنگ را بررسی کرده و در ویرانهها و خرابههای باقی مانده سرک کشیده است. در این جا اعضای یک حزب سیاسی تلاش دارند که از وضعیت آشفتهی پیش آمده استفاده کنند و بر صندلی قدرت تکیه زنند؛ در حالی که کسانی میخواهند دست به عملیاتی تروریستی بزنند و اشخاصی را از میان بردارند.در این میان داستانی عاشقانه قربانی دغلبازی سیاستمداران میشود تا دوباره به همان آغاز فیلم «یک نسل» بازگردیم که در آن هیچ روزنهی امیدی قابل مشاهده نبود. انگار سهم نسل بعد و بعدتر هم همین خواهد بود و این تقدیر شوم بر سر مردم لهستان باقی خواهد ماند.
دید حساس وایدا نسبت به وقایع اطرافش باعث شده تا شاهدی خوب بر زندگی اجتماعی و سیاسی لهستان معاصر باشد و به خوبی آن را ثبت کند. لهستان بعد از جنگ برای وایدا لهستانی در جوش و خروش میان پستی عدهای سیاستمدار میانمایه و کجروی عدهای جوان آرمانگرا است. این تقدیرگرایی از مشخصات بسیاری از کارگردانان و هنرمندان بالیده در میان وحشت جنگ دوم جهانی است. برای آنها وحشت جنگ هیچگاه از بین نخواهد رفت اما قدرت فیلم در آن جا است که نگاهی شاعرانه به اتفاقات پس از آن میکند. در این جا میتوان نشانههایی از وضعیت نئورئالیستی سینماگران ایتالیایی را دید اما وایدا خودش را به نمایش واقعگرایانهی تمام اتفاقات ملزم نمیکند و هر جا که دوست داشت در قامت یک نمایشگر ظاهر میشود.
متاسفانه آندری وایدا با آن همه عظمتش کمتر در این سرزمین شناخته شده است. فیلمها و سینمای او مهجور مانده در حالی که از مهمترین کارگردانان در بلوک شرق پس از جنگ جهانی دوم است و پر بیراه نیست اگر او را بهترین فیلمساز لهستانی تمام دوران در نظر بگیریم؛ حتی جایی بالاتر از رومن پولانسکی. بالاخره وایدا برخلاف پولانسکی در کشورش ماند و در چارچوب آن سینما کار کرد؛ گرچه بسیار درخشید و به کارگردانی بینالمللی تبدیل شد و پیشنهادهایی خارج از چارچوب سینمای کشورش را هم پذیرفت اما هیچگاه جلای وطن نکرد و همان جا ماند و کار کرد.
«پس از آزادی لهستان از اشغال آلمان نازی، مشکلات تازهای در این کشور پدیدار میشود. گروههای مختلف با گرایشهای سیاسی مختلف که سالها در کنار هم مقابل نازیها جنگیدهاند، حال برای رسیدن به قدرت با هم در ستیزند. در این میان چند جوان آرامانگرا در جستجوی راهی برای انفجار در نشست یکی از احزاب هستند …»
///.
منبع: دیجیمگ