چارسو پرس: دیزنی یکی از پرکارترین استودیوهای فیلمسازی در سراسر جهان است و عمده تولیداتش را هم فیلمهای خانوادگی تشکیل میدهند. با وجود آثار کلاسیکی مثل «شیرشاه» (The Lion King) و «پری دریایی کوچولو» (The Little Mermaid) میتوان ادعا کرد تقریبا همهی مردم کرهی زمین حداقل یکی از فیلمهای این استودیو را تماشا کردهاند و بسیاری از آنها هم مسحور جادوی دیزنی شدهاند.
۱۰- عشق در نگاه اول
حتی رمانتیکترین مخاطبان هم از تکرار کلیشهی «عشق در نگاه اول» در آثار دیزنی دلزده شدند. احتمال وقوع این مفهوم افسانهای قدیمی در دنیای امروزی تقریبا نزدیک به صفر است اما متاسفانه در فیلمهای دیزنی به وفور به چشم میخورند. ممکن است تصور کنید این کلیشه به فیلمهای کلاسیک دیزنی مربوط میشود و در آثار جدید به چشم نمیخورد اما سخت در اشتباهید زیرا در آثار مدرنی مثل «ماشینها» (Cars) و «وال ئی» (Wall-E) هم بخش مهمی از داستان است.
البته این ایده میتواند به جذابیت داستان کمک کند اما واقعیت این است که به اندازهای تکرار شده و با زندگی حقیقی تفاوت محسوسی دارد که لوس و کسلکننده به نظر میرسد. رابطههای واقعی پیچیدگی خاص خودشان را دارند و معمولا عشق و علاقهی افسانهای صرفا با ظواهر بیرونی به دست نمیآیند؛ بنابراین شاید بد نباش دیزنی به فکر نمایش رابطههای عاشقانهای باشد که پیچیدگیها و چالشهای بیشتری را برای شخصیتهایشان به همراه میآورند.
۹- همراههای حیوانی عالیاند اما گاهی در استفاده از آنها زیادهروی میشود
هیچ مخاطبی مشکلی با حیوانات کوچک و بانمکی که همدم و مونس شخصیت اصلی هستند و گاهی به آنها کمک میکنند، ندارند. بهویژه این که میتوانند در به وجود آوردن لحظات کمدی و فرحبخش بسیار تعیین کننده باشند. مثلا موشو اژدهای مولان نمونهی خوبی از یک دستیار حیوانی مفید، بانمک و محبوب دل مخاطبان است.
در حالی که این حیوانات بانمک میتوانند جذابیت داستان را زیاد کنند، بار کمدی فیلمنامه را افزایش دهند و مهمتر از همه بهانهای برای بلند حرف زدن دربارهی احساسات را در اختیار شخصیت اصلی قرار دهند اما گاهی به شدت اضافه و خستهکننده به نظر میرسند. وقتی که در تولیدات اخیر این استودیو هر شخصیت یک حیوان خانگی را کنار خودش دارد که هیچ نقش مهمی هم در پیشبرد داستان ندارند، این طور به نظر میرسد که دیزنی تنها به فکر این است که تعداد زیادی عروسک با طرح حیوان مورد نظر را بعد از اکران فیلم روانهی بازار کند و از فروش آنها به طرفداران کم سن و سال به سود خوبی برسد.
۸- عشقهای تک بعدی شخصیتهای مرد
وقتی با یک فیلم عاشقانه طرفیم، معمولا منتظر کمی هیجان و چالشهای عاشقانه هستیم. پویایی، اراده، دشمنی، نرسیدن و … همه و همه بخشی از عاشقانههایی است که هر مخاطبی انتظار دارد با آن روبهرو شود. این عناصر اغلب در فیلمهای قدیمیتر دیزنی ناپدید میشوند زیرا در نظر این استودیو عشق، مرد خوشتیپ و ثروتمندی است که ظاهرا هیچ دغدغهی خاصی جز رسیدن به معشوق در دنیا ندارد.
شاهزاده اریک در «پری دریایی کوچولو» و شاهزاده فیلیپ در «زیبای خفته» (Sleeping Beauty) نمونههای خوبی از این شخصیتها هستند که عاشقانههای فیلم را به شدت غیرقابل توجیه میکنند. در هر صورت دیزنی برای حفظ جذابیت آثارش به علایق مردانهی پیچیدهتر نیاز دارد. البته شخصیتهایی مثل فلین رایدر در «گیسو کمند» (Tangled) و کریستوف «یخ زده» (Frozen) مثالهایی هستند که پیشرفت دیزنی در این زمینه را تا حدی نشان میدهند.
۷- دختران همیشه درمانده
منسوختر از شاهزادههای همیشه عاشق خسته کنند، شاهزاده خانمهایی هستند که همیشهی خدا درماندهاند. دختری که در یک برج محبوس شده و منتظر است شاهزادهای سوار بر اسب سفید از راه برسد و نجاتش دهد برای مخاطبان امروزی بیش از حد کسلکننده و اغراقآمیز است. البته خوشبختانه دیزنی در این مورد به خصوص به طرز مشهودی پیشرفت کرده و در آثار اخیرش خبری از این کلیشهی آزاردهنده نیست. مثلا در «موانا» (Moana) با شخصیت زن قدرتمند و پویایی سر و کار داریم که خودش سرنوشتش را به دست میگیرد و برای آرزوهایش میجنگد.
با این حال بسیاری از فیلمهای کلاسیک دیزنی در دام کلیشهی شاهزاده خانم درمانده و ضعیف گرفتار شدهاند. مثلا داستان «هرکول» (Hercules) به نقش اصلی مردی تکیه میکند که به دنبال نجات زنی درمانده است یا در «سفید برفی» (snow white) با دختری کسلکننده و بیانگیزه طرف هستیم که منتظر آمدن شاهزادهاش نشسته تا همهی مشکلات را حل کند. خوشبختانه با گذشت زمان طلسم شاهزاده خانمهای دیزنی شکسته و زنان در داستانها نقش بسیار تعیینکنندهای دارند.
۶- مرزهای اخلاقی سیاه و سفید
در بیشتر فیلمهای دیزنی شخصیتها در دو دستهی خیر و شر طبقهبندی میشوند؛ بدون اینکه به شخصیتهای خاکستری حتی اشارهی کوتاهی شود. در دنیای واقعی درست و غلط هیچ وقت انقدر واضح نیستند و مرزهای اخلاقی متناسب با شرایط مدام در حال جابهجا شدن، هستند و نمیشود آنها را به این راحتی تفسیر کرد. اگرچه دیدن پیروزی خیر بر شر همیشه جذاب و راضیکننده است اما واقعیت به این سادگیها نیست.
زمانی که مرزهای اخلاقی مورد پرسش قرار میگیرند اما به صورت واضح شرح داده نمیشوند، شخصیتها ابعاد مختلفی پیدا میکنند که آنها را برای مخاطبان جذاب تر میکند و داستانهایشان رضایتبخشتر است. شرورهایی مثل مادر گوتل یا اسکار صرفا به جوانی یا قدرت ابدی علاقهمند هستند اما دیزنی میتوانست با ایجاد تفاوتهای ظریفتر و قرار دادن آنها در طیف خاکستری ضدقهرمانهای جذاب تر و حتی همدلی برانگیزی را خلق کند.
۵- اصرار بر تداوم دنبالهسازی
به نظر میرسد هر بار که دیزنی پروژهی موفقی را روانهی بازار میکند، اصرار دارد هرچه سریعتر دنبالهی آن را بسازد و به سوددهی برسد. در حالی که بعضی از این دنبالهها حتی از فیلمهای اصلی هم بهتر عمل میکنند اما تعداد زیادی دنبالهی متوسط و ضعیف هم در کارنامهی دیزنی جا خوش کردند و که فقط و فقط جنبههای مالی داشتند. مثلا فرانچایز «داستان اسباببازی» (The Toy Story) سه دنبالهی سینمایی و یک اسپین آف دارد و دیزنی ۳۰ سال تمام تلاش کرد موفقیتی که در دههی ۹۹۰ میلادی به آن رسید را دوباره تکرار کند.
در هر صورت هیچ اشکالی در روند دنبالهسازی وجود ندارد اما مشکل اصلی این است که دیزنی اصرار دارد دنبالهی سینمایی را به خورد مخاطب بدهد که هیچ بویی از محتوای اثر اصلی نبردند. در حقیقت بازگرداندن شخصیتهای نوستالژیک و تم فیلمهای کلاسیک به هیچ عنوان تضمینکننده جذابیت دنبالهی سینمایی و جلب رضایت مخاطبان نیست.
۴- زیبایی همیشه مترادف با خوبی نیست
در بسیاری از انیمیشنهای دیزنی قهرمانها به عنوان موجوداتی زیبا و بینقص به مخاطبان معرفی میشوند. در حقیقت زیبایی چهرهی آنها بازتاب ذات خوب آنها است. در حالی که بیشتر شرورها ظاهر زشت و دفرمهای دارند که نمودی از ذات پلید آنها است.
در واقعیت ظاهر زیبا نمیتواند معیار خوبی برای نشان دادن فضیلتهای اخلاقی فرد باشد. راههای پیچیدهی دیگری برای تشخیص شخصیت نجیب و مهربان یک فرد وجود دارد که از قضا هیچ ربطی هم به ظاهرش ندارند. شخصیتهای دیزنی نباید برای «خوب بودن» صرفا به زیباییشان متکی باشند.
۳- پایان خوش همیشه واقعبینانه نیست
تماشای یک فیلم دوستداشتنی دیزنی که به پایانی خوب ختم میشود برای بسیاری از مخاطبان جذاب است و در این کلیشه به اندازهای افراط شده که اگر داستانی به خوبی و خوشی ختم نشود، کمارزش تلقی میشود اما واقعیت این است که حتی وقتی شخصیتهای اصلی عاشق میشوند و در پایان به سمت غروب آفتاب میروند ممکن است در آینده با مشکلات ریز و درشتی دست و پنجه نرم کنند که هیچ ربطی به آن پایان زیبا ندارد.
با توجه به این که مخاطبان پایانهای شسته و رفته و خوش را دوست دارند، به نظر نمیرسد این کلیشه حالا حالاها از بین برود. البته این نوع پایانبندی ذاتا مشکلساز نیست اما شاید بد نباشد دیزنی در آثار مدرنترش به این موضوع اشاره کند که همهی زندگیها با بوسه و شادی در یک چمنزار سرسبز به پایان نمیرسند.
۲- استفادهی بیرویه از شوخیهای تکراری
هنگامی که یک شوخی باعث خنده میشود سادهترین کار این است که آن را در طول داستان بارها و بارها تکرار کنید تا از مخاطب خنده بگیرید اما بدون شک از جایی به بعد مخاطب به دلیل نبود شوخیهای تازه خسته و دلزده میشود. فیلمهای مدرن دیزنی رویکرد کمدیتری دارند و بیشتر به شوخیها تکیه میکنند مثلا «درون و بیرون» (Inside Out) مملو از این شوخیها است.
برای کم شدن این کلیشه بهتر است از هر شوخی یک یا دو بار در طول فیلم استفاده شود به جای این که هر جا که میشود به صورت بیرویه در داستان بیاید. رویکرد مینیمالتر به استفاده از شوخیها میتواند بار کمدی انیمیشن را به صورت قابل توجهی حفظ کند.
۱- اغراق در قدرت عشق
عشق یک نیروی قدرتمند غیرقابل انکار است اما زمانی که فیلمهای دیزنی باید در دو ساعت جمع شوند، میتواند به عنوان یک راه حل آسان و دم دستی برای به پایان رساندن داستان عمل کند؛ مثل وقتی قهرمانهای داستان طلسمی را میشکنند یا با استفاده از قدرت عشق هر شروری را شکست میدهند. البته قدرت عشق مفهوم وحشتناکی نیست و حتی کودکان هم از تماشای آن لذت میبرند اما مشکل اساسی این است که به دلیل بیش از حد اغراقآمیز بودن، در بسیاری از سکانسها خستهکننده به نظر میرسد.
«قدرت عشق» یکی از بادوامترین کلیشههای دنیای دیزنی است و در فیلمهای کلاسیک و مدرن از آن زیاد استفاده میشود. شاید اگر این قدرت در دنیای واقعی هم حلال صد در صد بسیاری از مشکلات بود، مخاطبان از دیدن آن حسابی استقبال میکردند.
///.
منبع: دیجیمگ