اوپنهایمر تجسم فرسودگی عصبی بود. او همیشه لاغر و ترکه‌ای بود اما بعد از سه سال مدیریت «پروژه Y» -شاخه علمی پروژه منهتن برای طراحی و ساخت بمب- وزنش به ۵۲ کیلوگرم رسیده بود. با ۱۷۸ سانتی‌متر قد، تنها پوست و استخوانی از او مانده بود. چهار ساعت در روز می‌خوابید و اضطراب و سرفه‌های دود سیگار او را بی‌خواب کرده بود.
چارسو پرس: اولین ساعات بامداد روز ۱۶ ژوئیه ۱۹۴۵ بود و رابرت اوپنهایمر در مرکز کنترل، در پناهگاهی بتونی در انتظار لحظه‌ای بود که دنیا را برای همیشه تغییر می‌داد. حدود ۱۰ کیلومتر آن طرف‌تر در شنزار‌های صحرای جورنادا دل موئرتو در ایالت نیومکزیکو اولین آزمایش بمب هسته‌ای جهان با اسم رمز «ترینیتی» در حال انجام بود.

اوپنهایمر تجسم فرسودگی عصبی بود. او همیشه لاغر و ترکه‌ای بود، اما بعد از سه سال مدیریت «پروژه Y» -شاخه علمی پروژه منهتن برای طراحی و ساخت بمب- وزنش به ۵۲ کیلوگرم رسیده بود. با ۱۷۸ سانتی‌متر قد، تنها پوست و استخوانی از او مانده بود. چهار ساعت در روز می‌خوابید و اضطراب و سرفه‌های دود سیگار او را بی‌خواب کرده بود.

آن روز در سال ۱۹۴۵ یکی از حساس‌ترین و حیاتی‌ترین برهه‌های زندگی اوپنهایمر بود که کای بِرد و مارتین جی شروین در کتاب زندگی‌نامه او با نام «پرومته آمریکایی» توصیف کرده‌اند. این کتاب مبنای فیلم جدید «اوپنهایمر» ساخته کریستوفر نولان است که این روز‌ها به اکران در آمده است.
آن طور که برد و شروین نوشته‌اند، در آخرین لحظات شمارش معکوس پیش از آزمایش، یکی از ژنرال‌های ارتش آمریکا حال و روز اوپنهایمر در پناهگاه را این طور توصیف کرده است: «دکتر اوپنهایمر در لحظات آخر به شدت نگران و عصبی شده بود. نفسش به سختی بالا می‌آمد.»

انفجار که رخ داد، نورش خورشید را تحت‌الشعاع قرار داد. با نیروی مخربی معادل ۲۱ هزار تن تی‌ان‌تی، بزرگترین انفجاری بود که بشر تا آن زمان به چشم دیده بود. پس‌لرزه‌های آن تا ۱۶۰ کیلومتر دورتر از محل آزمایش احساس شد. با صدای غرشی که فضا را در بر گرفت و ابر قارچی که به آسمان برخاست، اوپنهایمر بالاخره نفس راحتی کشید و «تسکینی فرای تصور» یافت. چند دقیقه بعد دوست و همکارش ایزیدور رابی از دور او را دید: «هرگز قدم برداشتنش را فراموش نمی‌کنم. هرگز فراموش نمی‌کنم که چگونه از ماشین پیاده شد… انگار از دوئلی بزرگ برگشته بود… با غرور قدم برمی‌داشت. کار خودش را کرده بود.»

اوپنهامیر در مصاحبه‌ای در سال‌های ۱۹۶۰، ابعادی تازه از احساساتش در آن زمان رو کرد. او گفت که لحظاتی بعد از انفجار، سطری از متن هندوی بهاگاواد گیتا به ذهنش خطور کرد که می‌گفت «اکنون من خود مرگ شده‌ام، ویرانگر دنیاها.»

دوستانش می‌گفتند که بعد از آزمایش اتمی روز به روز افسرده‌تر می‌شد. یکی از آن‌ها به یاد می‌آورد که «در دو هفته بعد از آزمایش رابرت خیلی ساکت و متفکر بود، چون می‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد». یک روز صبح صدای او شنیده می‌شد که با لحنی تاسف‌بار (اما با نگاهی از بالا به پایین) برای سرنوشت ژاپنی‌ها اظهار ناراحتی می‌کرد. تنها چند روز بعد باز به همان حالت ناآرام، متمرکز و موشکافانه‌اش برگشت.

در جلسه با همکاران نظامی‌اش به نظر می‌آمد تاسف و ناراحتی برای ژاپنی‌ها را به کل فراموش کرده است. به نوشته برد و شروین، به جای آن روی این موضوع تمرکز کرده بود که شرایط مناسب برای انداختن بمب تا چه حد اهمیت دارد: «البته که نباید در باران یا مه بمب را رها کنند… انفجار نباید در ارتفاع خیلی بالا رخ بدهد. اعداد و ارقام آن خیلی دقیق محاسبه شده است. نباید ارتفاع بیشتر شود، چون در این صورت قدرت تخریب آن پایین می‌آید.» وقتی تنها چند هفته بعد از آزمایش ترینیتی، خبر موفقیت بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی را در جمع همکارانش اعلام کرد، یکی از آن‌ها متوجه حرکات اوپنهایمر شد: «دستانش را به هم قفل کرده بود و روی سرش تکان می‌داد، درست مثل مشت‌زن برنده‌ای که جایزه‌اش را گرفته بود.» تشویق حضار «کر کننده بود».

اوپنهایمر در قلب احساسات و اندیشه پروژه منهتن قرار داشت. او بیش از هر فرد دیگری در تحقق بخشیدن به ساخت بمب نقش داشت. جرمی برنشتاین که بعد از جنگ با او کار کرده بود، باور داشت که هیچ کس دیگری نمی‌توانست این کار را انجام دهد. در زندگی‌نامه او به نام «چهره‌ای از یک معما» نوشته است «من معتقدم که اگر اوپنهایمر مدیر لوس آلاموس نبود، جنگ جهانی دوم -خوب یا بد- بدون به کار بردن سلاح هسته‌ای تمام می‌شد.»

واکنش‌های متفاوتی که از اوپنهایمر بعد از دیدن نتیجه کارش نقل شده کاملا گیج‌کننده است؛ تازه اگر از سرعت تغییر میان این حس و حال‌ها در او بگذریم. تصور جا دادن ترکیبی از شکنندگی عصبی، جاه‌طلبی، خودنمایی و اندوهی سهمگین در یک فرد کار آسانی نیست، مخصوصا زمانی که آن فرد نقشی حیاتی در همان پروژه‌ای داشته که آن باعث همه این واکنش‌ها و احساسات شده است.
برد و شروین هم اوپنهایمر را یک «معما» توصیف کرده‌اند: «یک فیزیکدان نظری که ویژگی‌های کاریزماتیک رهبری بزرگ را نمایش می‌داد، یک زیبایی‌پرست که مظهر تناقض بود.» یک دانشمند، اما در عین حال آن طور که یکی دیگر از دوستانش او را توصیف کرده «یک شعبده‌باز درجه یک قوه تخیل».
فیلم اوپنهایمر بر اساس کتاب برنده پولیتزر «پرومته آمریکایی» تهیه شده است. نقش اوپنهایمر را کیلیان مورفی بازی می‌کند. چندین چهره واقعی دیگر هم در فیلم ترسیم شده‌اند، مثل لزلی گرووز (با بازی مت دیمون)، ژنرالی که اوپنهایمر را استخدام کرد و همین طور افرادی از زندگی شخصی این دانشمند از جمله جین تتلاک (با بازی فلورنس پیو)، روان‌پزشکی که در دهه ۱۹۳۰ با اوپنهامیر رابطه داشت، و همسرش کیتی اوپنهایمر (با بازی امیلی بلانت).

بر اساس روایت برد و شروین، تناقض‌های شخصیتی اوپنهایمر -ویژگی‌هایی که هم دوستان و هم نویسندگان زندگی‌نامه‌های او را برای توصیفش با مشکل روبرو کرده- در همان سال‌های ابتدایی زندگی‌اش هم دیده می‌شود. او سال ۱۹۰۴ در شهر نیویورک به دنیا آمد و والدینش جزو اولین نسل مهاجران یهودی آلمانی بودند که با تجارت پارچه پولدار شده بودند. در آپارتمانی بزرگ در آپر وست ساید منهتن با سه خدمتکار و یک راننده زندگی می‌کردند و آثار هنری اروپایی دیوار‌های خانه‌شان را پوشانده بود.

به گفته دوستان کودکی‌اش با وجود زندگی پر ناز و نعمت، بچه لوسی نبود و دست و دلباز بود. جین دیدیشایم، یکی از دوستان مدرسه‌اش به یاد می‌آورد که در کودکی «خیلی نحیف، خیلی لپ‌گلی و خیلی خجالتی»، اما در عین حال «بسیار باهوش» بود. او می‌گوید «خیلی زود همه می‌فهمیدند که با بقیه متفاوت و از همه سر است.»

در ۹ سالگی به زبان یونانی و لاتین فلسفه می‌خواند و شیفته علوم مربوط به مواد معدنی و کانی‌شناسی بود. به سنترال پارک نیویورک می‌رفت و برای باشگاه کانی‌شناسان نیویورک درباره یافته‌هایش نامه می‌نوشت. نامه‌هایش به قدری درست و حسابی بود که باشگاه فکر کرد او یک آدم بزرگسال است و برای سخنرانی دعوتش کرد. از دید برد و شروین وجه اندیشمند او نقش زیادی در انزوای اوپنهامیر جوان داشت. یکی از دوستانش می‌گوید «معمولا ذهنش کاملا مشغول کاری بود که می‌کرد یا فکری که در سرش داشت.» او هیچ علاقه‌ای به برآوردن انتظاراتی که جنسیتش از او ایجاد می‌کرد نداشت. آن طور که یکی از بستگانش گفته علاقه‌ای به ورزش و «کتک‌کاری‌های همسن و سال‌هایش» نداشت و «غالبا به خاطر این که مثل بقیه نبود، مسخره‌اش می‌کردند.»، اما پدر و مادرش به نبوغ او باور داشتند.

اوپنهایمر بعد‌ها گفت «اعتماد والدینم را به نخوت و غروری ناخوشایند تبدیل کردم… غروری که مطمئنم آدم‌ها را می‌رنجاند، چه کودکان و چه بزرگسالانی که آنقدر بدشانس بودند که سر راه من قرار بگیرند.» او به دوستی گفته بود «اصلا خوشایند نبود که کتابی را ورق بزنی و مدام بگویی 'بله، بله، این را که می‌دانم'.»

وقتی برای تحصیل در رشته شیمی در دانشگاه هاروارد خانه را ترک کرد، شکنندگی روحی و روانی اوپنهایمر آشکار شد. نخوت و غرور شکننده و حساسیتی که به سختی آن را پنهان می‌کرد، کمکی چندانی به او نکرد. در نامه‌ای در سال ۱۹۲۳ -که سال ۱۹۸۰ در مجموعه‌ای از نامه‌های اوپنهایمر منتشر شد- نوشت: «من روی تعداد بیشماری تز، یادداشت، شعر، داستان و چیز‌های به‌دردنخور کار می‌کنم، در سه آزمایشگاه مختلف بو‌های عجیب و غریب راه می‌اندازم… به یک سری آدم از همه جا بی‌خبر چای می‌دهم و برایشان حرف‌های عالمانه می‌زنم، آخر هفته‌ها بیرون می‌روم تا ته‌مانده انرژی را با خنده و خستگی تلف کنم، یونانی می‌خوانم، گاف می‌دهم، میز کارم را به دنبال نامه‌ها می‌گردم، و آرزو می‌کنم که مرده بودم. همین!»

نامه‌های بعدی هم نشان می‌دهد که مشکلات او در دوره تحصیلات عالی در دانشگاه کمبریج انگلستان هم ادامه داشته است. استادش اصرار داشته که کار عملی آزمایشگاهی انجام دهد در حالی که یکی از نقطه ضعف‌های اوپنهایمر بوده است. سال ۱۹۲۵ در نامه‌ای نوشته بود «اوضاع خوبی ندارم. کار آزمایشگاه واقعا ملال‌آور است. آن قدر در این کار بدم که اصلا نمی‌توانم تصور کنم چیزی یاد بگیرم.» همان سال کله‌شقی اوپنهایمر نزدیک بود برای همیشه کار دستش بدهد. سیبی را که عمدا با مواد شیمیایی آزمایشگاهی مسموم کرده بود، روی میز کار استادش گذاشت. استاد سیب را نخورد، اما ادامه کار اوپنهایمر در کمبریج تنها به شرطی امکان‌پذیر شد که سراغ روان‌پزشک برود. تشخیص روان‌پزشک، روان‌پریشی بود، اما بعدا به این نتیجه رسید که درمان فایده‌ای ندارد و او را مرخص کرد.

اوپنهایمر بعد‌ها با یادآوری آن دوره گفته بود که در تعطیلات کریسمس آن سال واقعا به خودکشی فکر می‌کرده است. سال بعد در جریان سفری به پاریس، دوست نزدیکش فرانسیس فرگوسن به او گفت که به دوست دخترش پیشنهاد ازدواج داده است. اوپنهایمر در واکنش می‌خواست او را خفه کند. به گفته فرگوسن «او با طنابی از پشت روی من پرید و آن را دور گردن من انداخت… من توانستم خودم را خلاص کنم و او افتاد زمین و شروع کرد به گریه کردن.»

بعد از بازگشت به آمریکا چند ماهی را در هاروارد گذراند و بعد از آن برای دنبال کردن تحقیقاتش در فیزیک به کالیفرنیا رفت. لحن نامه‌هایش از این دوره نشان از ذهنی آرام‌تر و پربارتر دارد. در همین دوره در نامه‌هایی به برادرش درباره عشق و علاقه‌اش به هنر نوشت.

در دانشگاه برکلی از نزدیک با کسانی کار کرد که علاقه‌مند به آزمایش و تجربه‌های تازه بودند و نتایج کار آن‌ها را در پرتو‌های کیهانی و فروپاشی هسته‌ای تعبیر و تفسیر می‌کرد.

او بعد‌ها گفت که خودش را تنها کسی یافته که می‌فهمیده ماجرا از چه قرار است. گروهی که در دانشگاه پایه گذاشت، به گفته خودش از مراحل سخت شکل‌گیری به جایی رسید که درباره نظریه‌ای که شیفته‌اش بود با دیگران ارتباط برقرار می‌کرد: «اول برای دانشکده، اعضا و همکاران توضیح می‌دادیم و در مراحل بعد برای هر کسی که گوش می‌کرد… این که چه چیزی تا الان دریافته‌ایم و مشکلات حل نشده کدام است.» او ابتدا خود را معلمی «سختگیر» توصیف می‌کرد، اما در این دوره بود که اوپنهایمر کاریزما و شخصیت اجتماعی‌اش را شکل داد که در جریان پروژه Y کمک بسیاری به او کرد. یکی از همکارانش درباره او گفته بود که دانشجویانش «تا جایی که می‌توانستند از او تقلید می‌کردند. از حالت‌هایش و عادات و رفتارش تا لحن حرف زدنش. بی‌شک روی زندگی آن‌ها تاثیر شگرفی داشت.»
به نظر می‌آید اگر روان‌درمانی به کار اوپنهایمر نیامد، ادبیات به دادش رسید. به نوشته برد و شروین وقتی برای تعطیلات به جزیره کرس رفته بود، کتاب «در جست‌وجوی زمان از درست‌رفته» مارسل پروست را خواند و آن را بازتابی از وضعیت ذهنی خودش یافت. این موضوع باعث نوعی اطمینان خاطر برای او شد و پنجره‌ای را به سوی وجه مهربان‌تر زندگی برای او باز کرد. بخشی از کتاب را که به خاطر سپرد، درباره این بود که «بی‌تفاوتی در قبال رنج دیگران» می‌تواند «شکلی هولناک و ابدی از قساوت قلب» باشد. مسئله رویارویی با رنج به عنوان دغدغه همیشگی اوپنهایمر باقی ماند. او را در باقی عمرش به متن‌های معنوی و فلسفی علاقه‌مند کرد و در نهایت نقش چشمگیری در کاری داشت که با آن مشهور شد. در همان سفر تفریحی حرفی به دوستش زد که بیشتر شبیه پیش‌بینی بود: «آدم‌هایی را بیش از همه تحسین می‌کنم که کار و عملکردشان به شکل خارق‌العاده‌ای خوب است، اما با وجود این چهره‌ای مغموم و اشک‌آلود دارند.»

او با روحیه‌ای بهتر به انگلستان بازگشت و آن طور که خودش بعد‌ها گفت حس می‌کرد که «خیلی مهربان‌تر و بردبارتر» شده است.

اوایل سال ۱۹۲۶ با مدیر موسسه فیزیک نظری دانشگاه گوتینگن آلمان دیدار کرد که خیلی زود به استعداد‌های اوپنهایمر به عنوان نظریه‌پرداز پی برد و او را به کار دانشگاه دعوت کرد. اوپنهایمر جایی در نامه‌هایش سال ۱۹۲۶ را به عنوان سال «ورود به فیزیک» توصیف کرده است. این نقطه عطفی در زندگی او بود. دکترایش را گرفت و سال بعد از آن هم یک فرصت مطالعاتی پسا دکتری دریافت کرد. هم‌زمان به جامعه‌ای پیوست که هسته اصلی توسعه فیزیک نظری بود و با دانشمندانی آشنا شد که تا آخر عمر با آن‌ها دوست ماند. بسیاری از آن‌ها بعدا در لوس آلاموس به اوپنهایمر پیوستند.

اوایل دهه ۱۹۳۰ میلادی، هم‌زمان با تقویت و تحکیم جایگاه آکادمیک، اوپنهایمر علاقه‌اش به علوم انسانی را هم پی می‌گرفت. همین دوره بود که با متون قدیمی هندی آشنا شد و سانسکریت آموخت تا بتواند متن اصلی «بهاگاواد گیتا» را بدون نیاز به ترجمه بخواند؛ همان متنی که نقل قول مشهور اوپنهایمر از آن آمده است: «اکنون من خود مرگ شده‌ام.» به نظر می‌رسد که علاقه‌اش به متون تنها خردورزانه نبوده بلکه بازتابی از نوعی متن‌درمانی بوده که خودش پیش گرفته و با پروست در دهه بیست زندگی‌اش شروع شده بود.

بهاگاواد گیتا که داستان جنگ میان دو شاخه یک خانواده اشرافی است، بنیانی فکری و فلسفی برای اوپنهایمر ایجاد کرد که به وضوح در مواجهه با ابهام‌ها و تناقض‌های اخلاقی در هنگام کار روی پروژه Y به کارش آمد. داستان بر مفاهیمی مانند سرنوشت و قائل بودن به وظیفه و نه نتیجه، استوار است و تاکید می‌کند که هراس از پیامد‌ها نباید توجیهی برای بی‌عملی باشد. در نامه‌ای به برادرش در سال ۱۹۳۲، اوپنهایمر به طور مشخص به گیتا ارجاع داده و جنگ را یکی از موقعیت‌هایی توصیف کرده که می‌تواند فرصت عملی کردن این ایده‌ها را فراهم کند.

او نوشته «باور دارم که از مسیر انضباط می‌توانیم به آرامش برسیم… باور دارم که از مسیر انضباط یاد می‌گیریم آنچه را که برای خوشنودی ما حیاتی است، در موقعیت‌های سخت و سخت‌تر حفظ کنیم… به همین دلیل من فکر می‌کنم هر آنچه که نظم و انضباط را حاکم می‌کند مانند مطالعه، وظایف ما در قبال انسان‌ها و ملت‌ها، جنگ و… باید با قدردانی محض ما همراه باشد؛ چرا که تنها از خلال آنهاست که می‌توانیم بی‌اعتنایی را به حداقل برسانیم و تنها از همین مسیر است که می‌توانیم صلح را درک کنیم.»

اواسط دهه ۱۹۳۰ بودکه اوپنهایمر با جین تتلاک روان‌پزشک و دکتری آشنا شد که بعدا عاشقش شد. به نوشته برد و شروین، پیچیدگی شخصیتی تتلاک او را در موقعیتی همسان با اوپنهایمر قرار می‌داد. تتلاک آدمی بسیار مطلع و آگاه بود که با مشاهده هر گونه وجدان اجتماعی برانگیخته می‌شد. یکی از دوستان کودکی‌اش گفته که او درک و شناختی عالی از شکوه و بزرگی داشت. اوپنهایمر بیش از یک بار به او پیشنهاد ازدواج داد، اما تتلاک این پیشنهاد را رد کرد. او بود که اوپنهایمر را با بنیادستیزی سیاسی و اشعار جان دان آشنا کرد. این دو نفر بعد از ازدواج اوپنهایمر با کاترین هریسون (کیتی) در سال ۱۹۴۰ هم به دیدار‌های گاه‌به‌گاه خود ادامه دادند. کیتی که زیست‌شناس بود بعد‌ها در پروژه Y به تیم اوپنهایمر پیوست تا روی خطرات تشعشع اتمی کار کند.

سال ۱۹۳۹، فیزیکدان‌ها خیلی بیشتر از سیاستمداران نگران تهدید هسته‌ای بودند و اولین بار نامه‌ای از آلبرت انیشتین بود که توجه رهبران ارشد دولت آمریکا را به این موضوع جلب کرد. واکنش آن‌ها کند بود، اما زنگ خطر در مجامع علمی به صدا درآمده بود و در نهایت رئیس جمهور ترغیب شد که اقدامی صورت دهد.

اوپنهایمر به عنوان یکی از برجسته‌ترین فیزیکدان‌های کشور، در میان دانشمندانی بود که برای مطالعه و ارزیابی جدی‌تر درباره توانایی بالقوه تسلیحات هسته‌ای انتخاب شد. سپتامبر سال ۱۹۴۲ با کمک تحقیقاتی که تیم اوپنهایمر در آن نقش مهمی داشت، معلوم شد که ساخت یک بمب هسته‌ای امکان‌پذیر است و برنامه‌های دقیقی برای ساخت آن آغاز شد. به گفته برد و شروین در کتاب زندگی‌نامه اوپنهایمر، او روند آماده‌سازی خود برای حضور در پروژه را آغاز کرد. در آن زمان به دوستی گفت «هرگونه ارتباطات کمونیستی را قطع می‌کنم. اگر این کار را نکنم، ممکن است دولت مرا به کار نگیرد. نمی‌خواهم هیچ چیز مانع سودمندی من برای ملت شود.»

انیشتین بعد‌ها گفته بود: «مشکل اوپنهایمر این است که چیزی را دوست دارد که آن چیز او را دوست ندارد: دولت ایالات متحده.» میهن‌پرستی و تمایلش برای جلب رضایت، به وضوح نقش مهمی در استخدام او داشت. ژنرال لزلی گرووز، مدیر نظامی پروژه منهتن، مسئول انتخاب مدیر علمی پروژه ساخت بمب شده بود. به روایت زندگی‌نامه او -مسابقه برای رسیدن بمب- که سال ۲۰۰۲ منتشر شد، وقتی گرووز پیشنهاد واگذاری رهبری علمی پروژه به اوپنهایمر را داد، با مخالفت روبرو شد. «سابقه به شدت لیبرال» او نگران‌کننده بود. اما گرووز علاوه بر خاطرنشان کردن استعداد و تسلط علمی او به موضوع، بر «جاه‌طلبی بیش از حد» او هم تاکید کرد. مدیر امنیتی پروژه منهتن هم گفته بود که «متقاعد شدم که نه‌تن‌ها آدم وفاداری است، بلکه اجازه نخواهد داد که هیچ چیز مانع از به ثمر رساندن موفقیت‌آمیز کارش شود و همین طور جایگاهش در تاریخ علم.»

در کتاب «ساخت بمب اتم» از ایزیدور رابی، دوست اوپنهایمر نقل شده است که انتصاب او را «بسیار بعید» می‌دانست، اما بعد‌ها گفت که این انتخاب «اقدامی واقعا نبوغ‌آمیز از طرف ژنرال گرووز» بوده است.

اوپنهایمر در لوس آلاموس هم مانند هر جای دیگر روش خلاف جریان و چند بعدی خودش را اعمال کرد. اتو فریش، فیزیکدان زاده اتریش در زندگی‌نامه‌ای به قلم خودش که سال ۱۹۷۹ با نام «چقدر کم به یاد دارم» منتشر کرد، نوشت که اوپنهایمر به تنها دانشمندان را به خدمت گرفت بلکه «یک نقاش، یک فیلسوف و چند آدم بی‌ربط دیگر را استخدام کرد. حس می‌کرد که یک جامعه متمدن بدون این‌ها کامل نخواهد بود.»

بعد از جنگ رفتار اوپنهایمر به نظر تغییر کرد. او تسلیحات هسته‌ای را ابزاری برای «خصومت، غافلگیری و وحشت» و صنعت تولید سلاح را «کاری شیطانی» توصیف کرد.
در جلسه‌ای در اکتبر ۱۹۴۵ در جمله‌ای مشهور به هری ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا گفت: «حس می‌کنم که دستانم به خون آلوده شده است.» ترومن بعد‌ها گفت: «به او گفتم که دستان من به خون آلوده شده تا او را از نگرانی رها کنم.»

این مکالمه پژواکی جالب از گفت‌وگویی است در بهاگاواد گیتا در متن محبوب اوپنهایمر، که بین شاهزاده آرجونا و کریشنا، خدای هندوها، رد و بدل می‌شود.
آرجونا از جنگ سر باز می‌زند، چون بر این باور است که مسئول قتل همراهانش خواهد بود، اما کریشنا او را از بار مسئولیت می‌رهاند و می‌گوید «قاتل واقعی این مردان را در من ببین… برخیز، به نام نیکنامی، پیروزی، و عزم شادمانه شاهانه! آن‌ها هم‌اکنون هم به دست من کشته شده‌اند؛ تو واسطه‌ای.»

در جریان ساخت بمب، اوپنهایمر از استدلال مشابهی برای فرونشاندن تردید‌های اخلاقی خود و همکارانش استفاده می‌کرد. به آن‌ها می‌گفت که به عنوان دانشمند مسئول نحوه استفاده از بمب نیستند و تنها دارند کارشان را انجام می‌دهند. اگر خونی ریخته شود مسئولیتش با سیاستمداران خواهد بود. با وجود این به نظر می‌رسد بعد از استفاده از بمب اتمی، اعتقاد و اطمینان اوپنهایمر به این دیدگاه متزلزل شد. به نوشته برد و شروین، او در دوره عضویتش در کمیسیون انرژی اتمی در دوره بعد از جنگ مخالف ساخت تسلیحات بیشتر بودِ؛ از جمله بمب قوی‌تر هیدروژنی که کار‌های او راه را برای ساختش هموار کرده بود.

این موضع‌گیری‌ها باعث شد که دولت آمریکا درباره او تحقیقاتی صورت دهد مجوز امنیتی او را در سال ۱۹۵۴ لغو کند. اما جامعه دانشگاهی به حمایت از او برخاست. برتراند راسل، فیلسوف مشهور در سال ۱۹۵۵ در نشریه نیو ریپابلیک نوشت که «تحقیقات نشان داد که بی‌شک او مرتکب اشتباهاتی شده که یکی از آن‌ها از دیدگاه امنیتی اشتباه بزرگی بوده است. اما مدرکی از وفادار نبودن یا چیزی که بتوان آن را خیانت خواند، وجود ندارد… دانشمندان در مخمصه‌ای تراژیک گرفتار شده بودند.»
سال ۱۹۶۳ دولت آمریکا به نشانه اعاده حیثیت سیاسی، جایزه «انریکو فرمی» را به او اعطا کرد. اما ۵۵ سال بعد از مرگش بود که دولت آمریکا در سال ۲۰۲۲ تصمیم لغو مجوز امنیتی او را اشتباه خواند و بر وفاداری اوپنهایمر صحه گذاشت.

در آخرین دهه حیاتش با احساساتی دوگانه دست و پنجه نرم می‌کرد: غرور و افتخار برای دستاورد فنی ساخت بمب هسته‌ای، و عذاب وجدان به دلیل به کار بردن آن. در گفته‌هایش نوعی تسلیم و پذیرش هم دیده می‌شد. بار‌ها گفت که ساخت بمب اتمی اجتناب‌ناپذیر بود. اوپنهایمر ۲۰ سال آخر عمرش مدیر «موسسه مطالعات پیشرفته» در پرینستون در ایالت نیوجرسی بود و آنجا با انیشتین و فیزیکدان‌های دیگر کار می‌کرد.

به نوشته برد و شروین آنجا هم مانند لوس آلاموس، شیوه کار چندبعدی و بینارشته‌ای را تشویق می‌کرد و در سخنرانی‌هایش بر این باور تاکید داشت که علم برای فهم بهتر از تاثیراتش نیاز به علوم انسانی دارد. با همین ایده او تعداد زیادی کارشناس ادبیات کلاسیک،‌ شاعر و روان‌شناس استخدام کرد.

او بعدها انرژی هسته‌ای را به عنوان مشکلی ارزیابی کرد که از چارچوب عقلانی و فکری زمان خودش پیشی گرفته بود،‌ یا آن طور که هری ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا گفت «نیرویی جدید که برای جا جای گرفتن در چارچوب باورهای قدیمی بیش از حد انقلابی بود.» اوپنهایمر در نطقی در سال ۱۹۶۵ گفت «از بعضی بزرگان زمان‌مان شنیده‌ام که وقتی چیزی را می‌یافتند که آنها را تکان می‌داد و دچار تشویش می‌کرد،‌ می‌دانستند که چیز خوبی یافته‌اند چون از آن می‌ترسیدند.» وقتی که از لحظات کشف علمی ناراحت‌کننده حرف می‌زد، این قطعه شعر جان دان را تکرار می‌کرد «همه چیز پاره پاره است، هم‌بستگی از میان رفته است.»

جان کیتس، شاعر دیگری که اوپنهایمر دوستش داشت، عبارت «توانایی منفی» را به کار گرفت تا نوعی ویژگی مشترک کسانی را توصیف کند که آنها را تحسین می‌کرد: «زمانی که فردی بدون تلاش بیش از حد برای درک واقعیت و علت مسا‌ئل، قادر به سر کردن با بلاتکلیفی‌ها، رمز و رازها و تردیدها باشد.» به نظر می‌رسد با چنین دیدگاهی بود که برتراند راسل زمانی اوپنهایمر را این طور توصیف کرد:‌ «ناتوانی در نگاه ساده به مسا‌ئل، نوعی ناتوانی که برای فردی با ساختار ذهنی پیچیده و ظریف تعجب‌آور نیست.» با توصیف تناقض‌های اوپنهایمر، تغییرپذیری او، پرسه مدامش میان شعر و علم و عادتش در سرپیچی از پذیرش هر گونه تعریف ساده از مسائل، احتمالا همان ویژگی‌هایی را توصیف می‌کنیم که او را قادر به پیگیری ساخت بمب کرد.

حتی در بحبوحه این پیگیری عظیم و وحشتناک، اوپنهایمر همان «چهره مغموم و اشک‌آلودی» را داشت که در سال‌های دهه ۱۹۲۰ در توصیف شحصیت‌های محبوبش درباره آن نوشته بود. گمان می‌رود که نام «ترینیتی» (سه‌گانگی) برای آزمایش بمب هسته‌ای را از شعر «قلبم را فروکوب، ای خدای سه‌گانه» وام گرفته بود. جین تتلاک که او را به جان دان معرفی کرده بود، و بعضی معتقدند اوپنهایمر همچنان عاشقش بود، یک سال قبل از آزمایش بمب خودکشی کرد. در گوشه گوشه پروژه ساخت بمب، نشانی از قوه تصور و تخیل اوپنهایمر و حس توامان او به عشق و تراژدی دیده می‌شد. احتمالا همان جاه‌طلبی بیش از حدی که ژنرال گرووز، بعد از مصاحبه با اوپنهایمر برای به کار گرفتنش در پروژه Y، در توصیف او گفته بود، یا شاید توان او برای به‌ کار گرفتن ایده جاه‌طلبی بیش از حد،‌ چون ویژگی‌ای بود که در آن زمان برای گرفتن کار نیاز داشت. بمب اتمی همان قدر که نتیجه پژوهش و تحقیق بود، محصولی از توانایی و اراده اوپنهایمر در ساخت تصویری از خودش بود که در آن همان کسی بود که می‌توانست این کار را به انجام برساند.

اوپنهایمر که از نوجوانی به شدت سیگاری بود،‌ چند بار در طول عمرش مبتلا به بیماری سل شد. او سال ۱۹۶۷ در سن ۶۲ سالگی از سرطان حنجره درگذشت. دو سال قبل از مرگش در لحظه‌ای ناب از سادگی غیرمعمول برای او، خطی حائل میان علم و شاعرانگی ترسیم کرد. او گفت که بر خلاف شعر «علم راه و رسم آموختن آن است که چگونه یک اشتباه را دوباره تکرار نکنیم.»

بن پلتس میلز نویسنده و هنرمندی است که در آثارش به مفاهیم قدرت، استدلال و آسیب‌پذیری می‌پردازد و این موضوع که علم چگونه در فرهنگ عامه نمود پیدا می‌کند.