این نوشته ریویوی «منطقه تحت نظر» نیست، بیانگر حسی است که فیلم در من برانگیخته، فیلمی که تجربه بازدید از آشویتس را زنده کرد، سفری که همه عکس‌هایش گم و گور شده و حالا با کمک صداهای فیلم جاناتان گلیزر باید تکه‌تکه‌هایش را در ذهن باسازی کنم و یاد روزی بارانی در آشویتس بیفتم که از انسان و زنده بودن خودم حالت تهوع بهم دست داده بود.
چارسو پرس: ‌در آشویتس به جز ورودی و خروجی و صدای راهنماها صدایی وجود ندارد، راهنماها هم به عمد به پچپچه و نجواگون حرف می‌زنند و از قساوتی می‌گویند که در آنجا رخ داده. چه در آشویتس و چه در برکانو وقتی راه می‌روی، صدایی جز صدای خفه گام‌هایت نمی‌شنوی، مخصوصا اگر نم بارانی باریده باشد. جایی است که کمتر کسی دنبال سلفی گرفتن است و حوصله خودت را نداری، چه برسد به اینکه با همراهت حرف بزنی. راه می‌روی و سکوت فضا دردناک می‌شود. سکوتی که باعث می‌شود موقع دیدن اتاق گاز، سالن عینک‌ها و کفش‌ها و خوابگاه اسیرها صداهایی دیگر در سرت بشنوی، صدای سرفه یک نفر از بیماری، کشیدن شدن ناخن یکی روی تخته، فریاد یکی از درد و شلیک گلوله.

این صداها موقع بازدید در فضاهایی که حالا خالی از انسان است شکل می‌گیرد و بازدید از آشویتس را سوای بازدید از هر مکان تاریخی دیگری می‌سازد. «منطقه تحت نظر» جاناتان گلیزر همین کار را با صداها انجام می‌دهد و جلوی چشمت تصویری بهشت‌آسا از زندگی ردولف هس و همسر و فرزندانش خلق می‌کند که در تضاد کامل با صداهایی است که می‌شنوی. این تناقض شنیداری و دیداری، حس تهوعی در آدم ایجاد می‌کند درست مثل لحظه پایانی فیلم که هس نتیجه اعمال خودش را ته راهرو تاریک دید اما ککش هم نگزید. چرا؟ برای خانواده؟ نمی‌دانیم، هیچ لحظه گرم و صمیمی در این خانواده نیست، اما انگار وقتی آدم‌ها دست به جنایت می‌زنند حداقل برای آرام کردن خود باید توجیهی بیابند. شکی نیست که خانواده بهانه است، وظیفه و وطن هم بهانه است.


فیلمسازی در حالی که کشتارهای سیستماتیک ریزودرشت در گوشه گوشه دنیا در جریان است، آمده و بهشت آن سوی دیوار آشویتس را نمایش می‌دهد تا یادمان بیاورد که فراموشی، بدترین بلایی است که ممکن است سر آدم بیاید. او برای فراموش نکردن، صداها را فرامی‌خواند، صداهای زجر کشیدن آدمی یکی است. ما در حال تماشای بهشت وعده‌داده‌شده و سرزمین موعود هستیم ولی صداهایی که می‌شنویم خبر از جهنم می‌دهند. مرز باریکی که بین افراد دو سوی دیوار است، مرز باریک فریب بهشت و جهنم را خوردن است، هر دو همین جاست و فقط نباید فراموش کرد.


این نوشته ریویوی «منطقه تحت نظر» نیست، بیانگر حسی است که فیلم در من برانگیخته، فیلمی که تجربه بازدید از آشویتس را زنده کرد، سفری که همه عکس‌هایش گم و گور شده و حالا با کمک صداهای فیلم جاناتان گلیزر باید تکه‌تکه‌هایش را در ذهن باسازی کنم و یاد روزی بارانی در آشویتس بیفتم که از انسان و زنده بودن خودم حالت تهوع بهم دست داده بود.