"بیچارگان" را اثری جسور میدانم که علیرغم افتی که در پرده سوم به آن گرفتار میشود و نقصانی که در منطق روایی برخی رخدادهای پایانی بر خود دارد، اما نقطه مهمی در کارنامه لانتیموس است و پرداختیست محترم به مقوله فمینیسم، آن هم در سالی که فاجعهای به نام باربی وجود داشته است!
چارسو پرس: دوربین آرامآرام از پشت به زنی ناشناس نزدیک میشود، آهستهآهسته موسیقی ریتمی تعلیقآفرین میگیرد، دوربین از پشت روی سر زن کلوزآپ میکند و درنگی روی آن میکند؛ هینتی از اینکه گویا همهچیز دار مدار این سر (مغز) خواهد گذشت. ... و بوم! زن از ارتفاع میپرد و دست به خودکشی میزند و بهنوعی وارد After Life بهخصوصی میشود که آغازیست بر سیر خودشناسی و اودیسه خودآگاهی فمینیستی زنی در مسیر کشف ماهیت وجودی خود. از اینجاست که بیدرنگ وارد داستان تابوشکن لانتیموس میشویم که به نوعی یک آلیس در سرزمین عجایب معکوس، یک پینوکیوی زنانه و با چاشنی روایتی فرانکشتاینی و در بستری گوتیک است. روایتی با چاشنی اروتیسم و کمدی که در بستری دیستوپیایی جهان منحصربهفرد خود را میسازد.
از زوایای متعددی میتوان به جدیدترین ساخته یورگوس لانتیموس ورود پیدا کرد، اما دلم میخواهد تمرکز این نوشته را روی مضمون و نحوه پرداخت فیلم/فیلمساز به آن بگذارم و جز مواردی که اقتضای بحث است، از بحثهای فرمی-تکنیکی اثر که روی درخشندگیشان اجماع نسبی وجود دارد، گذر کنم.
فیلم "بیچارگان" نیز همچون غالب آثار یورگوس لانتیموس، غریب و خرقعادت گونه است، لکن درعینحال و در کمال سادگی اغلب روایت سرراستی دارد. در واقع فیلم نمونه بارز آن است که چطور فیلمساز مفاهیم مدنظرش را در زرورق بزکهای استودیوپسند میپیچد تا بتواند اثرش را بسازد. به عبارتی لانتیموس برای اینکه بتواند اثرش را تماموکمال و با اطمینان از بودجه و مقتضیات پروسه تولید، بسازد، استودیو را سیاه کرده است! بگذریم...
دیدگاه کودکوار بلا به جهان، به فیلم اجازه میدهد تا هنجارهای استقراریافته، نقشهای جنسیتی و دینامیکهای قدرت را زیر سوال ببرد. تو گویی که یک بیگانه به زمین آمده و پیوسته در حال طرح سوالاتی اساسی و حلشده است. اساسا طرح همین سوالات اساسی و بعضا بدیهی بسان تلنگری عمل میکند تا نشان دهد چطور پذیرفتهشدهترین هنجارهای عرفی میتواند بر آب بنا شده باشد. از پس آن است که ماهیت ابزورد قصه خودش را نشان میدهد. بهطرزی کنایی، سفری که بلا در آن قرار میگیرد، خود سفری است به سوی قدرتیابی. او در این اودیسه شخصیاش با اشکال مختلفی از کنترلگری (عمدتاً به شکلی از اشکال مردانگی) روبرو میشود، اما موفق میشود به خود واقعیاش وفادار بماند و خویشتنش را تعریف کند. مزید بر این در مسیرشناسی او نوعی زیرمضمون مبتنی بر رستگاری نیز مستتر است.
درست است که هیچکدام از ما مانند بلا فرصت این را نخواهیم داشت تا دوباره متولد شویم، اما قادریم تا انتخاب کنیم که با قدمگذاری در مسیری نو، به یک شروع تازه قدم بگذاریم. مسیری که مدخلش میتواند زیرسوالبردن هنجارهای خود و جامعه، رفتارها، باورها و نهایتا رشد به سوی به شخصیتی جدید، متفاوت و پختهتر باشد.
"بیچارگان" درعیناینکه که سبک غریبی دارد، مضامین واضحی را در دل خود پرداخت کرده است. بلا در مسیر خودشناسی زنانه قرار دارد، آن هم در دنیایی که بهطور کامل در سلطهی مردان است. هر مردی که در زندگی بلا حضور دارد، به شکلی از اشکال سعی دارد تا روی او اعمال کنترل کند. گاد قصد داشت تا او را از جهان بیرون دور نگه دارد؛ از سوی دیگر مکس، دانکن و آلفی هر کدام به سبک خودشان میخواستند بلا را به تصاحب خویش در بیاورند. مکس، مردی متین و ادیب است و تجسد عاشقانگی وفاداری بوده و سعی دارد پاسدار بلا باشد. دانکن ودربرن، زنباره و شهوتران است و بلای کنجکاو را با لذایذ عالم آشنا میکند. هری استلی اما از سوی دیگر متجدد و بدبین است و برای دخترک خوشبین، از حقایق تاریک جهان میگوید. آلفی بلسینگتون هم متکبر و ذیقدرت است و به دنبال رامکردن زن سرکش.
اما تمامی مردان اطراف بلا، در عین همه آن بهظاهر تقاوتهایشان، چه در ظاهر و چه در سکناتشان، در موضوعی بهخصوص، با یکدیگر سهیم هستند و آن این است که همهی آنها به دنبال «سلطهجویی» بر دخترکاند. گادوین بکستر، ابتدابهساکن و فارغ از هر نیتی که دارد، در پی آن است که بلا را در عمارت ویکتوریاییاش، محصور کند. مکس مککندلس نیز عشق بلا را منحصرا برای خودش میخواهد. از سوی دیگر دانکن ودربرن، علیرغم شعارهای ابتداییاش به بلا مبنی بر آنکه که نبایستی دلبستهی او شود، در نهایت و به طور مضحکی، خودش دلباخته بلا شده و در مواجهه با استقلال فکری و جسمی او در خصوص روابطش با مردان دیگر و آزادی جنسی متعاقبش، برآشفته شده و حسادتش گل میکند. هری اسلتی نیز قصد داشت تا دیدگاه معصومانه و مثبت او نسبت به دنیا را نابود کرده و با تحمیل نگاه خود به بلا، ذهنیت او را تصاحب کند. نهایتا، آلفی بلسینگتون، نهتنها دخترک را در کاخ ویکتوریاییاش اسیر میکند، بلکه برای «سلطه و کنترل» هرچهبیشتر بر او، میخواهد جسم او را نیز «اصلاح» کند و با انقطاع واژنش میل جنسی او را برای همیشه از بین ببرد. با این حال، بلا به طور مداوم و موفقیتآمیزی در طی نزاعاتی مستمر، به مقابله با هر یک از این مردان پرداخته و متناسب با رویهی هرکدام، بر آنها فائق میآید. او نهایتا از فردی وابسته به مراقبت آنها، به یک همتا (و حتی برتر از آن) بدل میشود.
این تضاد با مردان در نهایت زمانی به اوج خود میرسد که آلفی بلا را به عنوان قلمرو شخصی خود معرفی میکند.
سرنوشتی که هرکدام از این مردان در مواجهه با بلا پیدا میکنند، متناسب با کنشها و منشهای خودشان است. مکس فرد ملاحظهکاری بود. دانکن طبل توخالی بود و پرمدعا، لکن رقیبی جدی تلقی نمیشد. اما آلفی، سمیترین خصائص مردانه را در خود جمع کرده است. کنترلگر، خشن، متوقع، بیرحم و خودپرست. او یک غول مرحله آخر واقعی است.
و بلا در آن لحظه، به اندازه کافی تجربه و دانش دارد تا از پس خودش برآید، او را شکست دهد و نه تنها آزادی خود، بلکه حاکمیت بر خویشتن را به دست آورد. سکانس نهایی نیز نوعی مینییوتوپیا را برقرار میکند. این پایانبندی، به دومین مضمون محوری فیلم یعنی تنش دائمی بشریت بین تاریکی و نور میپردازد. در طول این مسیر، دنیا پر از نابرابری، استثمار و تراژدی بود. اما در نهایت، در آن حیاط خلوت، برابری بهطور هشداردهندهای (!) خودنمایی میکند. آیا بلا و مکس ازدواج کردهاند؟ شاید. آیا بلا و دخترک تیرهپوست هنوز شریک جنسی یکدیگر هستند؟ احتمالا. خانم پریم خدمتکار خانه بود اما بهنظر میرسد دیگر به آن معنا خدمت نمیکند، میزانسن او در پایانبندی چنین است که گویا فقط از بودن بهعنوان بخشی از خانواده لذت میبرد.
اما همانطور که پیشتر گفتم، مردان اطراف بلا بابت شدت تمایلشان به سلطهجویی بر او، واجد پایانهای متناسبشان میشوند: گادوین بکستر، علیرغم سلطهجویی ابتداییاش، به خاطر موافقت با ماجراجوییهای بِلا و بهرسمیتشناختن استقلال او، این فرصت را مییابد که مرگی شرافتمندانه داشته باشد. مکس هم با کنترل حسادتاش و احترام به آزادیهای بلا، واجد این میشود که در گوشهای از تصویر پایانی ظفرمندانه بلا، حضور داشته باشد.
هری استلی علیرغم بدبینی و میل به سلطهجویی ذهنی بر بلا اما به دلیل بیآزاری و اهمیت به دغدغههای فکری او، بوسهای را از او دریافت میکند؛ از دانکن ودربرن و حسادت احمقانه و منشها و کنشهای موهنش نیز پس از طردشدگی، تصویری مضحک و ترحمبرانگیز باقی میماند. اما حقیرانهترین فرجام نصیب سلطهجوترین مرد داستان میشود که بلا را بخشی از مایملک خود میدانست و تمنای درونیاش به مالکیت بر بلا را، در عریانترین حالت ممکنه نشان میداد. در پایان، ژنرال به گوسفندی کمیک تبدیل شده است که بعبع میکند. اما پایانبندی همزمان واجد هشداری فرامتنی و ظریف هم هست.
هشداری از اینکه خطری قریبالوقوع در کمین نگاههای افراطی مستور در ایندست کینخواهیهاست. تماشای اینکه بلا بکستر در این مسیر رشد، خود نهایتا جزئی از سیستم شده و به اورنگ "گاد" نوین تکیه میزند، خوانش تراژیکی در بطن خود دارد.
از آن سو، مرگ "گاد" را میتوان بهطور فرامتنی به ایدههای مذهبی-فلسفی گره زد و خوانشهایی مقتضی از آنها داشت. از مرگ خدای نیچه تا ظهو آیین جدید و دانش بهمثابه خداوندگار پسانوین. اما به عقیده من محصورکردن گاد به "خدا" و مذهب، تقلیل قصه است. بله درست است! گادوین بهنوعی خالق بلا است و از این منظر همچون خدای او. اما من "پدرانگی" را در او پررنگتر میبینم و بهنظرم باید برایناساس او را کاوش کرد. همه ما در کودکی، تحت کنترل والدینمان بودیم، اما زمانی فرا رسید که دیگر مشعلها را از معلمین و والدینمان تحویل گرفتیم و به وادی استقلال گام نهادیم. گاد نیز با پذیرش اعزام بلا به آن سفر خود را در خوانش مذکور جای میدهد.
جایی از این سیر و زمانی که هری سعی دارد سازوکار بیرحم دنیا را به بلا نشان دهد، بلا چنین میگوید که برای مقابله با ناملایمات و بیرحمیهای زندگی ابتدا باید آنها را تماموکمال بشناسد. رویکرد پراگماتیک بلا در تضاد با رویکرد بدبینانه هری قرار میگیرد و امتداد همین رویکرد است که بلا را به سوی پزشکی سوق میدهد. او انتخاب میکند تا با پزشکی، تاثیری ولو اندک در راستای اصلاح جامعه داشته باشد.
وضعیت اودیسهگونه بلا به این معناست که او برای اولین بار دنیا را با تمام اقتضائاتش مزه میکند، اما دیگر به عنوان یک بزرگسال. به این معنی که او دیگر میتواند کنجکاوی کودکانه را با درک و پردازش یک بزرگسال ترکیب کند تا سوالات بسیار پیچیدهای را پیرامون دنیا مطرح سازد. علی رغم ستدیزاین دوران ویکتوریایی، سوالات مطرحشده در فیلم به طرز پارادوکسیکالی متعلق به جامعه مدرن ما هستند.
اینکه به طور خاص، با مقولاتی چون جنسیت، جامعه طبقاتی، وجودگرایی و باور مداوم به اینکه زنان قلمروی فتحشدنی مردان هستند. از یک سو، برهه تاریخی انتخابشده، فیلم را در حبابی به ظاهر دور از تماشاگر قرار میدهد، چرا که ممکن است با خود بگوییم که ما دیگر بعد از قرنها، از برخی از این نگرانیها گذر کردهایم، اما از طرف دیگر به طرز ابزوردی ما واقعا چنین گذاری را به صورت تمام و کمال از سر نگذراندهایم. "بیچارگان" هم در حکم تلنگر و هم در حکم نقشه راه است. تلنگر از این بابت که به بدبینی هری آستلی یا تسلیمشدگی خانم پریم دچار نشویم، چراکه میتوان خوشبین، کنجکاو و مصمم باقی ماند. از سمت دیگر، خود بلا بهمثابه نقشه راهی است برای رسیدن به آن. شاید مخاطب نتواند عینا در موقعیت او باشد، اما میتواند از ایدهآلیسم او نیرو بگیرد.
از یک منظر نیز میتوان فیلم را یک Coming of Age Story دانست که در آن دخترکی در مسیر کشفوشهود تنانه در دوران بلوغ، آرامآرام از پلیدیها و ناملایمات زندگی سر در میآورد و ذهنیت معصومش با نوعی آگاهی پخته میشود و در مییابد که حتی پدرش نیز به او دروغ گفته است.
از منظر دیگر نیز میتوان این قصه را، داستانی درباب خلقت دانست؛ بلا که مخلوقی عجیب بوده و پابهعرصهوجودگذاردنش، خارج از فرمول روابط آمیزشی است، مخلوق مصنوعیست که از پس تجربهگری یک انسان فرانکشتاینی به وجود آمده است و نوزادی است در کالبد زنی بالغ که باید علاوهبر پارادوکس وجودیاش، حال از پیچیدگیها و رمزوراز دنیای سیاه خارج هم سر در بیاورد، آن هم بدون آنکه اختیاری داشته باشد. او در این مسیر با دروغ گاد-خدایش هم مواجه میشود و در این بین ایمان مخلوق به خالق هم تماموکمال رنگ میبازد تا روایت جلوهای عمیقتر بیابد.
در پایان، "بیچارگان" را اثری جسور میدانم که علیرغم افتی که در پرده سوم به آن گرفتار میشود و نقصانی که در منطق روایی برخی رخدادهای پایانی بر خود دارد، اما نقطه مهمی در کارنامه لانتیموس است و پرداختیست محترم به مقوله فمینیسم، آن هم در سالی که فاجعهای به نام باربی وجود داشته است!
از زوایای متعددی میتوان به جدیدترین ساخته یورگوس لانتیموس ورود پیدا کرد، اما دلم میخواهد تمرکز این نوشته را روی مضمون و نحوه پرداخت فیلم/فیلمساز به آن بگذارم و جز مواردی که اقتضای بحث است، از بحثهای فرمی-تکنیکی اثر که روی درخشندگیشان اجماع نسبی وجود دارد، گذر کنم.
فیلم "بیچارگان" نیز همچون غالب آثار یورگوس لانتیموس، غریب و خرقعادت گونه است، لکن درعینحال و در کمال سادگی اغلب روایت سرراستی دارد. در واقع فیلم نمونه بارز آن است که چطور فیلمساز مفاهیم مدنظرش را در زرورق بزکهای استودیوپسند میپیچد تا بتواند اثرش را بسازد. به عبارتی لانتیموس برای اینکه بتواند اثرش را تماموکمال و با اطمینان از بودجه و مقتضیات پروسه تولید، بسازد، استودیو را سیاه کرده است! بگذریم...
دیدگاه کودکوار بلا به جهان، به فیلم اجازه میدهد تا هنجارهای استقراریافته، نقشهای جنسیتی و دینامیکهای قدرت را زیر سوال ببرد. تو گویی که یک بیگانه به زمین آمده و پیوسته در حال طرح سوالاتی اساسی و حلشده است. اساسا طرح همین سوالات اساسی و بعضا بدیهی بسان تلنگری عمل میکند تا نشان دهد چطور پذیرفتهشدهترین هنجارهای عرفی میتواند بر آب بنا شده باشد. از پس آن است که ماهیت ابزورد قصه خودش را نشان میدهد. بهطرزی کنایی، سفری که بلا در آن قرار میگیرد، خود سفری است به سوی قدرتیابی. او در این اودیسه شخصیاش با اشکال مختلفی از کنترلگری (عمدتاً به شکلی از اشکال مردانگی) روبرو میشود، اما موفق میشود به خود واقعیاش وفادار بماند و خویشتنش را تعریف کند. مزید بر این در مسیرشناسی او نوعی زیرمضمون مبتنی بر رستگاری نیز مستتر است.
درست است که هیچکدام از ما مانند بلا فرصت این را نخواهیم داشت تا دوباره متولد شویم، اما قادریم تا انتخاب کنیم که با قدمگذاری در مسیری نو، به یک شروع تازه قدم بگذاریم. مسیری که مدخلش میتواند زیرسوالبردن هنجارهای خود و جامعه، رفتارها، باورها و نهایتا رشد به سوی به شخصیتی جدید، متفاوت و پختهتر باشد.
"بیچارگان" درعیناینکه که سبک غریبی دارد، مضامین واضحی را در دل خود پرداخت کرده است. بلا در مسیر خودشناسی زنانه قرار دارد، آن هم در دنیایی که بهطور کامل در سلطهی مردان است. هر مردی که در زندگی بلا حضور دارد، به شکلی از اشکال سعی دارد تا روی او اعمال کنترل کند. گاد قصد داشت تا او را از جهان بیرون دور نگه دارد؛ از سوی دیگر مکس، دانکن و آلفی هر کدام به سبک خودشان میخواستند بلا را به تصاحب خویش در بیاورند. مکس، مردی متین و ادیب است و تجسد عاشقانگی وفاداری بوده و سعی دارد پاسدار بلا باشد. دانکن ودربرن، زنباره و شهوتران است و بلای کنجکاو را با لذایذ عالم آشنا میکند. هری استلی اما از سوی دیگر متجدد و بدبین است و برای دخترک خوشبین، از حقایق تاریک جهان میگوید. آلفی بلسینگتون هم متکبر و ذیقدرت است و به دنبال رامکردن زن سرکش.
اما تمامی مردان اطراف بلا، در عین همه آن بهظاهر تقاوتهایشان، چه در ظاهر و چه در سکناتشان، در موضوعی بهخصوص، با یکدیگر سهیم هستند و آن این است که همهی آنها به دنبال «سلطهجویی» بر دخترکاند. گادوین بکستر، ابتدابهساکن و فارغ از هر نیتی که دارد، در پی آن است که بلا را در عمارت ویکتوریاییاش، محصور کند. مکس مککندلس نیز عشق بلا را منحصرا برای خودش میخواهد. از سوی دیگر دانکن ودربرن، علیرغم شعارهای ابتداییاش به بلا مبنی بر آنکه که نبایستی دلبستهی او شود، در نهایت و به طور مضحکی، خودش دلباخته بلا شده و در مواجهه با استقلال فکری و جسمی او در خصوص روابطش با مردان دیگر و آزادی جنسی متعاقبش، برآشفته شده و حسادتش گل میکند. هری اسلتی نیز قصد داشت تا دیدگاه معصومانه و مثبت او نسبت به دنیا را نابود کرده و با تحمیل نگاه خود به بلا، ذهنیت او را تصاحب کند. نهایتا، آلفی بلسینگتون، نهتنها دخترک را در کاخ ویکتوریاییاش اسیر میکند، بلکه برای «سلطه و کنترل» هرچهبیشتر بر او، میخواهد جسم او را نیز «اصلاح» کند و با انقطاع واژنش میل جنسی او را برای همیشه از بین ببرد. با این حال، بلا به طور مداوم و موفقیتآمیزی در طی نزاعاتی مستمر، به مقابله با هر یک از این مردان پرداخته و متناسب با رویهی هرکدام، بر آنها فائق میآید. او نهایتا از فردی وابسته به مراقبت آنها، به یک همتا (و حتی برتر از آن) بدل میشود.
این تضاد با مردان در نهایت زمانی به اوج خود میرسد که آلفی بلا را به عنوان قلمرو شخصی خود معرفی میکند.
سرنوشتی که هرکدام از این مردان در مواجهه با بلا پیدا میکنند، متناسب با کنشها و منشهای خودشان است. مکس فرد ملاحظهکاری بود. دانکن طبل توخالی بود و پرمدعا، لکن رقیبی جدی تلقی نمیشد. اما آلفی، سمیترین خصائص مردانه را در خود جمع کرده است. کنترلگر، خشن، متوقع، بیرحم و خودپرست. او یک غول مرحله آخر واقعی است.
و بلا در آن لحظه، به اندازه کافی تجربه و دانش دارد تا از پس خودش برآید، او را شکست دهد و نه تنها آزادی خود، بلکه حاکمیت بر خویشتن را به دست آورد. سکانس نهایی نیز نوعی مینییوتوپیا را برقرار میکند. این پایانبندی، به دومین مضمون محوری فیلم یعنی تنش دائمی بشریت بین تاریکی و نور میپردازد. در طول این مسیر، دنیا پر از نابرابری، استثمار و تراژدی بود. اما در نهایت، در آن حیاط خلوت، برابری بهطور هشداردهندهای (!) خودنمایی میکند. آیا بلا و مکس ازدواج کردهاند؟ شاید. آیا بلا و دخترک تیرهپوست هنوز شریک جنسی یکدیگر هستند؟ احتمالا. خانم پریم خدمتکار خانه بود اما بهنظر میرسد دیگر به آن معنا خدمت نمیکند، میزانسن او در پایانبندی چنین است که گویا فقط از بودن بهعنوان بخشی از خانواده لذت میبرد.
اما همانطور که پیشتر گفتم، مردان اطراف بلا بابت شدت تمایلشان به سلطهجویی بر او، واجد پایانهای متناسبشان میشوند: گادوین بکستر، علیرغم سلطهجویی ابتداییاش، به خاطر موافقت با ماجراجوییهای بِلا و بهرسمیتشناختن استقلال او، این فرصت را مییابد که مرگی شرافتمندانه داشته باشد. مکس هم با کنترل حسادتاش و احترام به آزادیهای بلا، واجد این میشود که در گوشهای از تصویر پایانی ظفرمندانه بلا، حضور داشته باشد.
هری استلی علیرغم بدبینی و میل به سلطهجویی ذهنی بر بلا اما به دلیل بیآزاری و اهمیت به دغدغههای فکری او، بوسهای را از او دریافت میکند؛ از دانکن ودربرن و حسادت احمقانه و منشها و کنشهای موهنش نیز پس از طردشدگی، تصویری مضحک و ترحمبرانگیز باقی میماند. اما حقیرانهترین فرجام نصیب سلطهجوترین مرد داستان میشود که بلا را بخشی از مایملک خود میدانست و تمنای درونیاش به مالکیت بر بلا را، در عریانترین حالت ممکنه نشان میداد. در پایان، ژنرال به گوسفندی کمیک تبدیل شده است که بعبع میکند. اما پایانبندی همزمان واجد هشداری فرامتنی و ظریف هم هست.
هشداری از اینکه خطری قریبالوقوع در کمین نگاههای افراطی مستور در ایندست کینخواهیهاست. تماشای اینکه بلا بکستر در این مسیر رشد، خود نهایتا جزئی از سیستم شده و به اورنگ "گاد" نوین تکیه میزند، خوانش تراژیکی در بطن خود دارد.
از آن سو، مرگ "گاد" را میتوان بهطور فرامتنی به ایدههای مذهبی-فلسفی گره زد و خوانشهایی مقتضی از آنها داشت. از مرگ خدای نیچه تا ظهو آیین جدید و دانش بهمثابه خداوندگار پسانوین. اما به عقیده من محصورکردن گاد به "خدا" و مذهب، تقلیل قصه است. بله درست است! گادوین بهنوعی خالق بلا است و از این منظر همچون خدای او. اما من "پدرانگی" را در او پررنگتر میبینم و بهنظرم باید برایناساس او را کاوش کرد. همه ما در کودکی، تحت کنترل والدینمان بودیم، اما زمانی فرا رسید که دیگر مشعلها را از معلمین و والدینمان تحویل گرفتیم و به وادی استقلال گام نهادیم. گاد نیز با پذیرش اعزام بلا به آن سفر خود را در خوانش مذکور جای میدهد.
جایی از این سیر و زمانی که هری سعی دارد سازوکار بیرحم دنیا را به بلا نشان دهد، بلا چنین میگوید که برای مقابله با ناملایمات و بیرحمیهای زندگی ابتدا باید آنها را تماموکمال بشناسد. رویکرد پراگماتیک بلا در تضاد با رویکرد بدبینانه هری قرار میگیرد و امتداد همین رویکرد است که بلا را به سوی پزشکی سوق میدهد. او انتخاب میکند تا با پزشکی، تاثیری ولو اندک در راستای اصلاح جامعه داشته باشد.
وضعیت اودیسهگونه بلا به این معناست که او برای اولین بار دنیا را با تمام اقتضائاتش مزه میکند، اما دیگر به عنوان یک بزرگسال. به این معنی که او دیگر میتواند کنجکاوی کودکانه را با درک و پردازش یک بزرگسال ترکیب کند تا سوالات بسیار پیچیدهای را پیرامون دنیا مطرح سازد. علی رغم ستدیزاین دوران ویکتوریایی، سوالات مطرحشده در فیلم به طرز پارادوکسیکالی متعلق به جامعه مدرن ما هستند.
اینکه به طور خاص، با مقولاتی چون جنسیت، جامعه طبقاتی، وجودگرایی و باور مداوم به اینکه زنان قلمروی فتحشدنی مردان هستند. از یک سو، برهه تاریخی انتخابشده، فیلم را در حبابی به ظاهر دور از تماشاگر قرار میدهد، چرا که ممکن است با خود بگوییم که ما دیگر بعد از قرنها، از برخی از این نگرانیها گذر کردهایم، اما از طرف دیگر به طرز ابزوردی ما واقعا چنین گذاری را به صورت تمام و کمال از سر نگذراندهایم. "بیچارگان" هم در حکم تلنگر و هم در حکم نقشه راه است. تلنگر از این بابت که به بدبینی هری آستلی یا تسلیمشدگی خانم پریم دچار نشویم، چراکه میتوان خوشبین، کنجکاو و مصمم باقی ماند. از سمت دیگر، خود بلا بهمثابه نقشه راهی است برای رسیدن به آن. شاید مخاطب نتواند عینا در موقعیت او باشد، اما میتواند از ایدهآلیسم او نیرو بگیرد.
از یک منظر نیز میتوان فیلم را یک Coming of Age Story دانست که در آن دخترکی در مسیر کشفوشهود تنانه در دوران بلوغ، آرامآرام از پلیدیها و ناملایمات زندگی سر در میآورد و ذهنیت معصومش با نوعی آگاهی پخته میشود و در مییابد که حتی پدرش نیز به او دروغ گفته است.
از منظر دیگر نیز میتوان این قصه را، داستانی درباب خلقت دانست؛ بلا که مخلوقی عجیب بوده و پابهعرصهوجودگذاردنش، خارج از فرمول روابط آمیزشی است، مخلوق مصنوعیست که از پس تجربهگری یک انسان فرانکشتاینی به وجود آمده است و نوزادی است در کالبد زنی بالغ که باید علاوهبر پارادوکس وجودیاش، حال از پیچیدگیها و رمزوراز دنیای سیاه خارج هم سر در بیاورد، آن هم بدون آنکه اختیاری داشته باشد. او در این مسیر با دروغ گاد-خدایش هم مواجه میشود و در این بین ایمان مخلوق به خالق هم تماموکمال رنگ میبازد تا روایت جلوهای عمیقتر بیابد.
در پایان، "بیچارگان" را اثری جسور میدانم که علیرغم افتی که در پرده سوم به آن گرفتار میشود و نقصانی که در منطق روایی برخی رخدادهای پایانی بر خود دارد، اما نقطه مهمی در کارنامه لانتیموس است و پرداختیست محترم به مقوله فمینیسم، آن هم در سالی که فاجعهای به نام باربی وجود داشته است!
https://teater.ir/news/59440