فیلم Hit Man کمدی سیاهی محصول سال ۲۰۲۴ است که به کارگردانی ریچارد لینکلیتر توسعه یافته است.
چارسو پرس: فیلم Hit Man که اقتباسی غیرمستقیم و با تغییرات زیاد از زندگی گری جانسون فقید است؛ روایتگر داستان استاد دانشگاهی به همین نام است که در ساعات آزاد خود با پلیس به منظور به دام انداختن افرادی که به دنبال استخدام قاتلان قراردادی هستند؛ همکاری می‌کند. زندگی او بالانسی از یک زندگی پرهیجان و یک زندگی آرام است تا اینکه ملاقات با زنی به نام مدیسن همه چیز را برای وی “تغییر” می‌دهد؛ بله کلیدواژه‌ی این اثر “تغییر” است.

بهتر است بحث را با دو سوال که اتفاقاً خود فیلم نیز آن‌ها را در قالب مکالمه‌ی جانسون و همسر سابقش نیز از بیننده می‌پرسد آغاز کنم. “تغییر چیست و آیا ممکن است؟” بسیاری تغییر را در انحرافات کوچک و بزرگ در عادات روزمره انسان می‌بینند که می‌تواند تأثیر مثبت یا منفی بر زندگی آن‌ها داشته باشد.

این انحرافات در بسیاری از اوقات نشأت گرفته از اراده‌ یا بی‌ارادگی انسان است که می‌تواند سرمنشأهای داخلی یا خارجی داشته باشد؛ اما به نظر من تغییر نتیجه‌ی طبیعی و برگشت‌ناپذیر یک تحول است؛ تحولی که ناشی از دگرگونی عظیمی در یکی از وابستگی‌ها و تعلقات روحی انسان است.

این تعلقات می‌تواند از دست دادن یک فرد عزیز باشد یا ملاقات با چشمانی که برق آن‌ها ما را در لحظه مجذوب خود می‌کند. هر چه باشد تغییرات عموماً برگشت‌ناپذیر است؛ همانند شاخه‌ی گلی که از ریشه کنده شده است. شاید مدتی بتوان با آب دادن و مراقبت از آن، حقیقت پژمردگی را بزک کرد؛ اما واقعیت دیر یا زود خود را نشان می‌دهد.




در فیلم Hit Man گری جانسون معتقد است که انسان‌ها تغییر نمی‌کنند؛ یعنی آن‌ها ممکن است که بنا بر شرایط محیطی از خود واکنشی نشان دهند؛ اما هر چه باشد آن‌ها هسته‌ی سخت شخصیتی خود را حفظ می‌کنند و اگر چیزی تحت عنوان تغییر در فردی تعبیر شود؛ در واقع بعدی کمتر دیده شده از فرد است که حالا بیش‌تر در معرض انظار عمومی قرار می‌گیرد. از نظر گری جانسون ما سه خود داریم: خودی منطقی که به همه‌چیز از دید ریسک، امنیت و سود و زیان نگاه می‌کند. خودی حیوانی که خود را در امیال انسان جلوه‌گر می‌کند و خودی که دائماً بین این دو در حال میانجی‌گری است.

با این حال همسر سابقش آلیسیا دقیقاً به برعکس این تئوری معتقد است و می‌گوید که از طریق تغییراتی سیستماتیک در زندگی فرد می‌توان کاری کرد که در ظرف چند ماه تنها سایه‌ای کمرنگ از شخصیت قبلی فرد باقی بماند. اینکه بیننده وقایع پیش‌آمده برای گری جانسون را با عینک خود وی ببیند یا با عینک آلیسیا، کاملاً بسته به نگاه خود فرد دارد؛ اما کاتالیزور تمام رخدادهای پیش‌آمده در فیلم ملاقات با یک زن است.

برخلاف نگاه آلیسیا این اتفاق یک تغییر تدریجی نیست. این از دید خود جانسون آزاد شدن ناگهانی خود حیوانی از قید و بند دو خود دیگر است. وسوسه‌ی فکری که در یک لحظه طومار عقل و منطق را در هم می‌پیچید. همانند آنتولوژی تحسین‌شده‌ی Fargo در فیلم Hit Man نیز تمام ماجرا از یک میل و اشتیاق القا شده از محیط خارج آغاز می‌شود. درست مثل داستان آدم و حوا، که سقوط آدم به واسطه‌ی وسوسه‌ی القا شده توسط حوا بود؛ در اینجا نیز مدیسن البته به طور ناخواسته، اولین جرقه‌ی تبدیل‌شدن گری به ران را شعله‌ور می‌کند؛ یعنی همان شخصیتی که گری با نقش‌آفرینی در کالبد آن سعی داشت که به مدیسن بقبولاند که یک قاتل قراردادی است و با این ترفند وی را گیر بیندازد.



آغاز شدن داستان با فرمی از ماجرای آدم و حوا تنها الهام و یا حتی ادای احترام فیلم Hit Man به سری تحسین‌شده‌ی Fargo نیست. این اثر با جمله‌ی مشهور “این یک داستان واقعی است.” آغاز می‌شود. می‌دانیم چه در فیلم فارگو یا چه در سریال‌ها، این جمله به معنی واقعی بودن وقایع نشان داده شده در این اثر نیست. بلکه به این معنی است که اتفاقات روی داده آن‌قدر تصادفی و گاهاً ساده هستند که می‌توانند بارها به وقوع بپیوندند و یا حتی قبلاً به وقوع پیوسته باشند.

البته در فیلم Hit Man داستان این جمله‌ی به ظاهر ساده اندکی پیچیده‌تر است؛ گری جانسون شخصیتی واقعی است و برخی از اتفاقات روی داده در فیلم نیز بخشی از داستان زندگی او هستند؛ با این حال ریچارد لینکلیتر داستان زندگی واقعی این شخص را دستمایه‌ی تغییراتی گسترده قرار داده تا داستانی در مورد “تغییر” در انسان را روایت کند.

اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلم‌های خارجی


متأسفانه فیلم Hit Man برخلاف الگوی خود یعنی فارگو موفق به پیاده‌سازی بلندپردازی‌هایش نمی‌شود. سنگ بزرگ برای برادران کوئن و نوآ هاولی نشانه‌ی زدن است؛ تیراندازی که دقیقاً به هدف می‌خورد؛ اما متأسفانه سنگ بزرگ ریچارد لینکلیتر در این فیلم، خیلی پیش از رسیدن به هدف به زمین برخورد می‌کند. دلیل این مسئله را در سه بعد از این اثر می‌توان جست: نقش‌آفرینی، فیلمنامه و کارگردانی.

البته این مسئله اصلاً و ابداً به معنی ناکارامد بودن این مثلث نیست؛ اما مشکل این است که آن‌ها در جایی که باید دقیقاً جادوی خود را نشان دهند از این کار باز می‌مانند؛ درست مثل ورزشکاری که از تمام تست‌های پیش از مسابقه سربلند بیرون می‌آید؛ اما درست در روز مسابقه‌ی اصلی عملکردی ناامیدکننده از خود بر جای می‌گذارد.
فیلمنامه‌ی چنین اثری باید حداقل چندین تعلیق خوب در آستین داشته باشد؛ چیزی که اتفاقاً هسته‌ی داستانی این اثر نیز پتانسیل خلق آن را دارد؛ اما متأسفانه چنین‌چیزی در هیچ‌کجای فیلمنامه دیده نمی‌شود. اتفاقاتی که باید منجر به شوکه‌شدن و ایجاد هیجان در بیننده شوند؛ چنان همانند اتفاقات روزمره و معمولی به تصویر کشیده شده‌اند که برای بیننده معنای خاصی پیدا نمی‌کنند.

متأسفانه کارگردانی لینکلیتر نیز نه تنها گره‌ای از کار باز نمی‌کند؛ بلکه گاهاً وضعیت را بدتر می‌کند. بسیاری از سکانس‌ها همانند سکانس ملاقات اول مدیسن و گری و یکی از سکانس‌های پایانی فیلم با حضور مدیسن، گری و جسپر ماهیت پرتنشی دارند؛ با این حال لینکلیتر اصلاً موفق به منتقل کردن این تنش و این حس اضطراب به بیننده نمی‌شود.

متأسفانه گلن پاول و آدریا آرجونا نیز از خود عملکردی معمولی در نقش‌آفرینی شخصیت‌های گری و مدیسن برجای می‌گذارند. علی‌رغم شیمی خوب بین آن‌ها به عنوان یک زوج سینمایی، آن‌ها در نشان دادن تکامل‌ کاراکترهای خود اصلاً قانع‌کننده ظاهر نمی‌شوند. در ابتدای فیلم شخصیت ران تنها یک ماسک بر صورت گری است تا مدیسن را قانع کند که او یک قاتل قراردادی است و می‌تواند شوهرش را برای وی به قتل برساند و از این طریق وی را به دام پلیس بیندازد.

با این حال در طول داستان ران از یک ماسک ساده به بخشی از شخصیت گری تبدیل می‌شود و آرام‌آرام درون وی رخنه می‌کند؛ این دقیقاً چیزی است که گلن پاول نمی‌تواند در این اثر به تصویر بکشد. گلن پاول به جای نشان دادن این تغییرات تدریجی در شخصیت گری، تا آخرین لحظه نقش گری که بیننده در ابتدای فیلم مشاهده کرده بود را بازی می‌کند؛ یعنی گری که تنها ماسک ران را بر صورت دارد.

وضعیت برای مدیسن تا حدی بدتر است؛ چون در شخصیت‌پردازی این اثر نیز نقص‌های بسیار بیش‌تری یافت می‌شود. مدیسن در یک لحظه یک زن آسیب‌دیده و مظلوم است و در لحظه‌ای دیگر یک شخصیت ماکیاولیست و خطرناک است. این مسئله اگر بخشی از روند شخصیت‌پردازی او بود برای اینکه ذهن بیننده را فریب دهد؛ هیچ مشکلی نداشت؛ اما موضوع این است که حتی خود Hit Man نیز نمی‌داند که مدیسن باید کدام یک از این‌ها باشد. به نظر می‌رسد که هدف این اثر داشتن توأمان این ویژگی‌ها بوده است؛ اما مسئله این است که شخصیت‌پردازی مدیسن و بازی آرجونا اصلاً مدیسن را نمی‌تواند به چنین تکامل و بلوغی برساند.



این نکات دقیقاً همان سه ضلع مثلثی است که پیش‌تر به آن اشاره کردم؛ یعنی در نقاط مختلفی از فیلم که اتفاقاً جزو بخش‌های مهمی از این اثر نیز هستند؛ هنگامی که یکی از اضلاع به مشکل بر می‌خورد؛ دو ضلع دیگر به جای ایجاد تکیه‌گاهی برای آن و به جور کشیدن بار آن از انجام وظیفه‌ی خود نیز باز می‌مانند.

فیلم Hit Man ادای احترامی خوب و قابل تأمل به فارگو است. با این حال همانند داستان کوزه‌گر و شاگردش، هیچ‌گاه از استاد خود فوت کوزه‌گری را نمی‌آموزد؛ اتفاقی که موجب می‌شود این فیلم در نهایت فقط یک اثر متوسط و معقول باقی بماند.