لیست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما هم آثار مستند را شامل میشود و هم آثار داستانی را. البته که از المانهای سینمای مستند و داستانی در این جا به شکلی کاملا متفاوت استفاده میشود.
چارسو پرس: اول باید به این پرسش پاسخ داد که فیلم تجربی چیست؟ مفهوم سینمای تجربی زمانی شکل گرفت که استانداری برای فیلمسازی پدید آمد. این استاندارد به شکلی بسیار کلی بر مبنای تعریف کردن یک قصهی خاص شکل گرفته و هدفش جذب مخاطب بود. در واقع آن جریان اصلی سینما وابسته به شکلگیری همین استانداردها است و فیلمهایی که خلاف این جریان حرکت کنند و هدف اول آنها جلب نظر مخاطب نباشد و به چیزهای دیگری مانند گسترش دستور زبان سینما یا پیدا کردن روشی تازه برای بیان کردن احساسات بپردازند، فیلمهای تجربی لقب میگیرند. در چنین بستری سر زدن به فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ میتواند مخاطب علاقهمند به این جریان سینمایی را تا حدودی با مولفههایش آشنا کند.
اساسا سینما به سه دستهی کلی تقسیم میشود: فیلمهای داستانی، فیلمهای مستند و فیلمهای تجربی. فیلمهای داستانی همان آثاری هستند که در بالا به آنها اشاره شد. این فیلمها در جستجوی راهی برای سرگرم کردن مخاطب هستند و حیاتشان به فروش آنها بستگی دارد. آثار داستانی به ژانرها و دستههای گوناگون تقسیم میشوند که بررسی آنها خود میتواند موضوع مقالهی دیگری باشد. سپس نوبت به فیلمهای مستند میرسد. فیلمهای مستند همان آثاری هستند که سازندگان قصه دوربین خود را برمیدارند و به نمایش تصویری از واقعهای، حادثهای، تاریخی یا محیطی خاص میپردازند و تمام اطلاعات موجود در داستان را بر مبنای یک سند خاص ارائه میدهد و سعی میکنند بیواسطه با اتفاق روبه رو شوند. عموما این فیلمها از این منظر با آثار داستانی تفاوت دارند که از عناصری مانند قصه و بازیگر یا بهره نمیبرند یا به شکلی کاملا متفاوت از آنها استفاده میکنند.
اما دستهی سوم فیلمهای تجربی است. یک فیلم تجربی میتواند داستان داشته باشد. حتی یک فیلم تجربی میتواند مستند باشد اما تفاوتش در آن جا است که نباید شبیه به آثار جریان اصلی آن دو دسته باشد و باید راه خود را برود و مخاطب را با تجربهای جدید به لحاظ دیداری و شنیداری آشنا کند. از این منظر تعریف کردن فیلم تجربی در یک جمله کار چندان سادهای نیست و از آن جایی که نگاه این آثار به جیب مخاطب نیست، هیچگاه تماشاگر بسیاری ندارند و به همین دلیل هم بسیاری از آثار این چنین تبدیل به یک فیلم تجربی کوتاه میشوند.
به دلیل همین عدم امکان یک تعریف واحد از سینمای تجربی بسیاری از آثار مختلف با حال و هوای متفاوت به آن سنجاق میشوند. مثلا بسیاری به این سینما، جریان «آلترناتیو» میگویند که البته تعریف چندان دقیقی نیست. سینمای آلترناتیو سر و شکل دیگری دارد اما میتوان بسیاری از آثار این گونه را یک فیلم تجربی دانست. آثار «پیشرو» دستهای دیگر از فیلمهای تجربی هستند که به دلیل همان حس تجربهگرایی سازندگان و انتقال این احساس به مخاطب که با اثری تازه روبهرو است، باید تجربی دانسته شود. گرچه ممکن است با مرور زمان این فیلمها تبدیل به استانداردی شوند که واداراشان میکند به دستهی فیلمهای داستان یا مستند راه یابند.
فیلمهای «زیرزمینی» هم دستهای دیگر از این گونه فیلمها هستند که اتفاقا بسیاری از بهترین فیلمهای تجربی از دل این جریان خارج میشوند. این فیلمها عموما در جایی خارج از چارچوبهای رایج سینما ساخته میشوند و گاهی حتی امکان نمایش هم پیدا نمیکنند. اما پیدا شدن سر و کلهی برخی از این آثار از دل زیرزمین و رسیدنش به دست من و شما باعث شده که مخاطب بداند برخلاف جریان ثابت و مطرح سینما، نوعی جریان دیگر هم وجود دارد که میتواند به کمک سینما بیاید و مرزهایش را گسترش دهد. جریان سینمای زیرزمینی به دلیل عدم وابستگی کامل به مخاطب و اتکای کامل به سازندگان، عموما شامل آثاری دیوانهوار میشود که مخاطب خاص خود را دارند.
نکته مهم دیگر در خصوص سینمای تجربی وابستگی تمام و کمال آن به سازندگان است. در حالی که سینمای داستانی به دلیل وابستگی به تماشاگر باید نیم نگاهی به آنها و گیشه داشته باشد و خودش را با چیزهای دیگری به غیر از خواست کارگردان تطبیق دهد و سینمای مستند هم وابسته به یک واقعه یا یک تاریخ است و کارگردان نمیتواند هر کاری که دوست دارد انجام دهد، یک فیلم تجربی به تمامی به سازندهاش اتکا دارد و او است که هر چه دوست دارد انجام میدهد و اتفاقات را پشت سر هم بدون در نظر گرفتن هیچ عامل بیرونی، میچیند. این موضوع و آزادی عمل شاید مهمترین انگیزهی یک کارگردان در قدم گذاشت در وادی این نوع از فیلمها باشد.
زمانی در سینمای ایران هم میشد از فیلمهای تجربی مختلف سراغ گرفت. فیلمسازان عمدتا جوان که علاقهای به آثار جریان روز نداشتند، دوربینی برمیداشتند و سری به ایدههای خود میزدند و فیلمهای معرکهای میساختند. مثلا فیلم «مغولها» ساختهی پرویز کیمیاوی را میتوان بهترین فیلم تجربی ایرانی دانست که همهی خصوصیات یک اثر تجربی و پیشرو را به تمامی دارا است. متاسفانه در این سالها این بخش از سینمای ایران چندان جدی گرفته نشده، گرچه جوانهایی این جا و آن جا تلاش دارند که آن را زنده نگه دارند.
لیست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما هم آثار مستند را شامل میشود و هم آثار داستانی را. البته که از المانهای سینمای مستند و داستانی در این جا به شکلی کاملا متفاوت استفاده میشود. مثلا فیلم «مردی با دوربین فیلمبرداری» به کارگردانی ژیگا ورتوف که بهترین فیلم تجربی تاریخ است، در ظاهر اثری مستند است که به زندگی مردم یک شهر میپردازد اما هیچ چیز این فیلم به آثار مستند این چنینی نمیماند. یا فیلم «سگ آندلسی» ساختهی لوییس بونوئل که پای مکتب هنری سوررئالیسم را به سینما باز کرد و به تمامی مفهومی به نام قصهگویی را به هم ریخت.
حین تماشای فیلم «رنگ انار» چندان نباید به دنبال منطق معمول سینمایی یا چیزی از دنیای واقعی گشت. فیلمساز تا میتواند با همه چیز و همهی ابزار سینما بازی میکند. تصاویر سوررئال را در محیطی با دکورهای اکسپرسیونیستی در هم میآمیزد یا ناگهان شخصیتی را به پرواز در میآورد و دورش را طوری میچیند که گویی در یک رویا در حال سقوط کردن است. همه چیز ناگهان به سقفهای خانههایی با معماری ارمنی کات میخورد و سپس زنی در برابر دوربین پارچهای را مقابل صورتش قرار میدهد. توالی این نماها قطعا که دربرگیرندهی یک قصه به شکل متعارف نیست.
باید با حال و هوای فیلم «رنگ انار» همراه شد و تلاش کرد که احساس جاری در پس تک تک قابها را درک کرد وگرنه تماشایش تا پایان کار هر کسی نیست و طاقتفرسا میشود. «رنگ انار» برای مخاطبی که آشنایی چندانی با سینمای تجربی ندارد و نمیخواهد که از ساز و کار یک فیلم تجربی سر درآورد انتخاب چندان عاقلانهای برای تماشا نیست چرا که ممکن است باعث شود مخاطب این چنین برای همیشه از این سینما به طور کامل زده شود.
پس اگر تمایل دارید بدانید که یک فیلم تجربی چیست و آثار مختلفی از این حال و هوا را تماشا کنید، تماشای «رنگ انار» را به زمان دیگری موکول کنید و به سراغ فیلمهای دیگر فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما بروید. زمان کافی برای تماشای این اثر وجود دارد، فقط این که «رنگ انار» مخاطب ورزیده و آشنا میخواهد. همین!
نکتهی آخر این که تصاویر ردیف شده در فیلم «رنگ انار» آمیزهای است از نمادهای مختلف که برای درک کاملش نیاز به فهم آنها وجود دارد. به عنوان نمونه فیلمساز زمانی از نمادهای مذهبی استفاده میکند و زمان دیگری نوعی رقص را در برابر دوربین قرار میدهد که یک رقص خاص ارمنی است و در فیلم کارکرد ویژهای دارد. معماری خانههای فیلم هم چنین هستند و باید برای فهمشان دربارهی آنها مطالعه کرد.
«رنگ انار داستان زندگی عاشوق ارمنی یعنی سایات نووا است. سرگی پاراجانوف در این جا تصمیم نداشته که یک فیلم زندگینامهای سرراست بسازد. بلکه زندگی سایات نووا از کودکی تا دوران عاشقی و سپس ورود به صومعه را دست مایه قرار داده تا به یک ترجمان شاعرانه برسد و در واقع شعری تصویری بسازد.»
در سال ۲۰۲۲ که نشریهی انگلیسی معتبر سایت اند ساوند نظرسنجی ده سالانهی خود را در باب انتخاب بهترین فیلمهای تاریخ سینما انجام داد، فیلم «ژان دیلمان» شانتال آکرمن توانست در کمال ناباوری جایگاه اول آن فهرست را از آن خود کند و سه غول اصلی را که همواره در جایگاههای اول تا سوم قرار میگرفتند، کنار بزند؛ سه فیلم «همشهری کین» (Citizen Kane) به کارگردانی ارسن ولز، «سرگیجه» (Vertigo) ساختهی آلفرد هیچکاک و «داستان توکیو» (Tokyo Story) به کارگردانی یاسوجیرو اوزو.
در ابتدا این انتخاب بسیار شوکه کننده بود. اما زمان که گذشت و گرد و خاکها خوابید، دلیل این انتخاب عجیب منتقدان هم مشخص شد. نکتهی اول این که بسیاری از منتقدان حاضر در این نظرسنجی اصلا منتقد نبودند و با عناوینی چون استاد دانشگاه یا محقق شناخته میشدند. میشد از لا به لای انتخابهای آنها فهمید که بنا به دلایل غیرسینمایی دست به انتخاب زدهاند. نکتهی دیگر هم به شرایط و حال و هوای این روزها بازمیگشت. انگار هیات تحریریه این مجله طوری اعضا را دست چین کرده بود که به هدف خاصی برسد. در هر صورت این انتخاب باعث دیده شدن فیلم «ژان دیلمان» شد تا دیگر آن را یک اثر مهجور ندانیم و البته که حدشهای بزرگ هم به این معتبرترین نظرسنجی سینمایی زد.
اگر قرار باشد به جایگاه «ژان دیلمان» در نظرسنجی نشریهی سایت اند ساوند توجه کنیم باید آن را بهترین فیلم تجربی تاریخ سینما هم بدانیم. اما بیایید خودمان را گول نزنیم. «ژان دیلمان» فیلم خوبی است که به ویژه علاقهمندان به سینمای تجربی باید تماشایش کنند، اما نمیتوان آن را یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما که همهی دستهها را شامل میشود، دانست. نکتهی آخر این که در این فیلم تدوین به معنای متداولش وجود ندارد و کات چندانی دیده نمیشود. فیلمساز تلاش کرده از طریق طولانی کردن نماها و استفاده از سکانس پلان به همان حسی که گفته شد برسد؛ حس کسل کنندهی یک زندگی روزمره. شانتال آکرمن در زمان ساختن این فیلم تجربی فقط ۲۴ سال داشت.
«ژان دیلمان یک مادر مجرد است. فیلم بخشهایی از سه روز زندگی او را نمایش میدهد. این زن زندگی سختی دارد اما …»
الخاندرو خودوروفسکی در «ال توپو» تاریخ، اسطوره، ایمان، مذهب، خواب، رویا، کابوس و فرهنگ هیپیهای دههی ۱۹۷۰ و زندگی دیوانهوار آن دوران را در هم میآمیزد تا اثری یگانه بسازد. «ال توپو» به گونهای است که انگار از ذهن یک انسان تحت تاثیر مواد مخدر که گرفتار توهم است، سرچشمه گرفته. قصه در ابتدا به یک فیلم وسترن معمولی میماند اما کمی که داستان جلو میرود همه چیز به هم میریزد و پای نیروهایی ماورالطبیعه که فیلمساز هیچ توضیحی در باب کارکرد آنها نمیدهد به قصه باز میشود. ضمن این که همان ابتدای اثر میتوان نشانههایی از وسترنهایی را که داستانشان در دل انقلاب مکزیک میگذرد، شناسایی کرد.
از این جا است که پای عناصر مذهبی و اساطیری به درام باز میشود. همهی این استفادهی دیوانهوار از عناصر سینما باعث شد که پالین کیل، منتقد نامدار آمریکایی واژهی «وسترن اسیدی» را اول بار در توضیح این فیلم به کار ببرد. اسید در این جا اشاره به مادهای مخدر دارد که در آن دوران میان جوانان بسیار رایج بود. اما «ال توپو» فقط این نیست و تلاش میکند که به لایههای عمیق درون آدمی نفوذ کند و به همین دلیل هم تا به امروز دوام آورده و به فیلمی ماندگار تبدیل شده و خود را به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تجربی مطرح کرده است. از سوی دیگر «ال توپو» اثر معرکهای برای شناخت آثار موسوم به دههی هفتادی هم هست.
در این جا با شخصیتی طرف هستیم که انگار باید از یک هفت خان سخت گذر کند تا به درکی تازه از زندگی برسد. البته این هفت خان کاملا یک هفت خان ذهنی است و تاثیرش بر مرد هم بیشتر یک تاثیر روانی و روحانی است. از همین جا است پای تصاویری کابوسگونه به فیلم باز میشود. نکتهی دیگر این که فیلم «ال توپو» اثر خشنی است. در هم آمیختن این خشونت با تمام آن چه که گفته شد فیلم «ال توپو» را به اثری یگانه در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما تبدیل کرده است.
«داستان در جایی شبیه به غرب وحشی میگذرد. مردی به نام ال توپو با پسرش در حال سفر کردن است. آنها به شهری میرسند که همه در آن کشته شدهاند. پس از عبور از شهر ناگهان صومعهای در برابر آنها سبز میشود. یک سری نظامی در این صومعه حضور دارند که در ظاهر عاملان آن قتل عام ابتدای فیلم هستند. ال توپو با مهارت همهی این نظامیها را میکشد و سپس بدون دلیل خاصی فرزندش را نزد اهالی کلیسا میگذارد و خود عازم سفر میشود. او قصد دارد در طول این سفر به درکی روحانی از زندگی برسد اما …»
این اولین فیلم دیوید لینچ در مقام کارگردان است و آن را با بودجهای بسیار محدود ساخت اما توانست راهش را به هالیوود باز کند. بسیاری از المانهایی که بعدا در آثارش تکرار میشوند و سینمای او را تشکیل میدهند، در این جا وجود دارند. یکی از این المانها ساختن یک کابوس متکثر است که شخصیتها در آن زندگی میکنند و هیچ رهایی از آن ندارند. البته در این جا فقط با یک شخصیت طرف هستیم. در سینمای دیوید لینچ آدمها در هزارتویی گرفتار هستند که مدام تغییر شکل میدهد. این هزارتو به مردابی میماند که هر شخصیت هر چه بیشتر در آن دست و پا بزند، بیشتر فرو میرود.
از سوی دیگر دیوید لینچ در این جا به شکل بیرحمانهای به شیوهی زیست آدمی در عصر مدرن تاخته و آن را محیطی ترسیم کرده که آدمی را به سمت پوچی میکشاند و تهی از هویت میکند. مرد داستان موجودی اخته است که حتی از خودش هم میترسد و این اختگی آشکارا نتیجهی شیوهی زیستنش در دورانی نمایش داده میشود که باید آن را عصر مدرن و صنعتی نامید؛ دورانی که آدمی را محدود به محیط کار و محل زندگی حقیرانهاش میخواهد. دورانی که آدمهای سر در گریبان و ترسو پرورش میدهد.
اما سینمای دیوید لینچ هیچگاه تمایلی به دادن پیامهای سرراست ندارد. در این جا هم همهی اینها به شکلی کاملا سوررئالیستی تصویر میشوند. مرد حاضر در قصه هر لحظه با تکهای از کابوسهایش روبه رو میشود. این کابوسهای ذهنی در محیطی شکل میگیرند که خودش از کابوس وهمآلود هیچ کم ندارد. محیط محل زندگی مرد یک زبالهدانی است که دیوید لینچ آن را به شکلی اغراقآمیز تصویر کرده است. در ضمن در این جا خبری از دکور به معنای متداول سینماییاش نیست. بازیگری هم به آن شکلی که میشناسیم در این جا وجود ندارد. قابها و نورپردازی هم فرسنگها با یک فیلم متداول فاصبله دارند. همه چیز فیلم خبر از یک اثر تجربی میدهد؛ یکی فیلم تجربی که باید در این لیست قرار گیرد.
نکتهی آخر که فیلم دیوید لینچ را حسابی تجربی میکند، فرار کردنش از تعریف کردن یک داستان مشخص است:
«هیچ داستان چند خطی نمیتوان برای این فیلم دیوید لینچ تعریف کرد و به هیچ وجه نمیتوان قصهی آن را در قالب کلمات بیان کرد؛ فقط باید آن را دید و با اتفاقات غریبش همراه شد.»
۶. سگ آندلسی (An Andalusian Dog)
اما دلیل قرار گرفتن فیلم «سگ آندلسی» در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما فقط به راه انداختن یک موج سینمایی محدود نمیشود. هنوز هم میتوان «سگ آندلسی» را بهترین فیلم سوررئالیستی تاریخ سینما دانست و به رغم فعالیتهای مکرر خود بونوئل و کسانی چون دیوید لینچ در این وادی، باز هم این «سگ آندلسی» است که از یک کیفیت ویژه برخوردار است که آن را به اثری جادویی تبدیل میکند. این کیفیت اتفاقا از همان سمت و سوی تجربی اثر میآید و از این که لوییس بونوئل اصلا خود را مقید به هیچ قانونی دست و پا گیری نمیکند و تا میتواند دست به تجربیات تازه میزند و اجازه میدهد که بالهای خیالش به تمامی باز شوند و او را به هر کجا که دوست دارند، ببرند.
در چنین قابی است که این اثر جادویی یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما در دلش دارد؛ همان سکانس برش زدن چشم یک زدن و بعد کات خوردن آن به نصف شدن تصویر ماه توسط حرکت یک ابر و بعد دیدن چهرهی خود بونوئل در قالب مردی که چنین میکند. یا تصویر کف دستی که سوراخ شده و از آن مورچه بیرون میزند و مخاطب را عامدانه دستخوش تشویش میکند. فیلم «سگ آندلسی» پر از این تصاویر غریب است و خبری از داستان به آن شیوهی معمول در آن نیست.
این عدم وجود داستان یکی از ویژگیهای فیلمهای سوررئالیستی اصیل است که به دلیل برخورداری از یک فضای کاملا رویایی و غرق شدن در دل یک کابوس متکثر، در آنها داستان به آن شیوهی معمول که هر چیزی معلول علتی باشد، وجود ندارد. در ضمن برای هیچ تصمیم هیچ شخصیتی نمیتوان علتی واضح پیدا کرد. اصلا گویی من و شمای مخاطب هم در دل یکی از خوابهای خود گرفتار آمدهایم. خوابی که مدام رنگ عوض میکند و هر لحظه تغییر ماهیت میدهد. در چنین قابی است که باید این بهترین فیلم تماما سوررئالیستی تاریخ را در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر قرار دهیم.
«این فیلم داستان به مفهوم متعارفش ندارد؛ مردی تخم چشمان زنی را به وسیله یک تیغ میبرد. هشت سال بعد مردی دوچرخه سوار به نظر در حال نامهرسانی است. این مرد لباسهای عجیبی به تن دارد. زنی از پشت پنجره این مرد را نگاه میکند و …»
در مقدمه گفته شد که فیلمسازان تجربی به دنبال گسترش دستور زبان سینما و بهره گرفتن از عناصری هستند که هیچگاه مورد استفاده نبوده است. یا این که آنها تلاش میکنند ابزارهای سینما را به شیوههای تازهای به کار گیرند. منظور از ابزار هم در این جا طبعا فقط وسایل سختافزاری سینما مانند دوربین و وسایل نورپردازی و چیزهایی از این قبیل نیست. این موارد هم میتوانند در دستان یک فیلمساز تجربی به شیوهی متفاوتی به کار گرفته شوند اما منظور اصلی ما در این جا استفادهای تازه از تمام آن چیزی است که میتواند یک فیلم را به اثری مختص یک چارچوب خاص کند.
در این جا این چارجوب ژانر علمی- تخیلی است. در طول دهههای متوالی مولفهها و عناصر مختلفی در نتیجهی آزمون و خطاهای بسیار گرد هم آمدهاند تا به کلیشه تبدیل شوند و ژانر علمی- تخیلی را بسازند. حال کریس مارکر از راه رسیده و تمام آن عناصر را به شیوهای به کار گرفته که هیچ شباهتی با آثار پیشین خود ندارد. نکته این که فیلمسازهای بسیاری پس از او دست به تقلید از «اسکله» زدند اما هیچکدام نتوانستند به کیفیتی مشابه آن دست یابند. دلیل این امر هم این بود که این روحیهی تجربهگرایی امری ذاتی در وجود کریس مارکر بود و دیگران فقط در حال وانمود کردن به داشتن چنین روحیهای بودند.
شاید این سوال پیش بیاید که فیلمهای بسیاری در طول تاریخ ساخته شدهاند که مولفهها و کلیشههای یک ژانر سینمایی را دست انداخته یا به شیوهی تازهای از آنها استفاده کردهاند. این نکتهی درستی است. سازندگان آن آثار هم در ظاهر دست به تجربهگرایی زدهاند اما نکته این که کار آنها باعث به وجود آمدن هیچ پیشرفتی در دستور زبان سینما نشده است. فقط این که گاهی این دست انداختن به خاطر ساختن یک پارودی بوده که خودش یک زیرگونهی سینمای کمدی است یا این که فیلمسازی تلاش کرده حال و هوای جاری در عصر تازهای را به دورن یک ژانر کهن بدمد.
این تلاشها فرق اساسی با ساختن فیلمی دارند که به تمامی تجربی است و این تجربهگرایی از سر و رویش میبارد و با وجود داشتن یک داستان به ظاهر سرراست، نمیتوان قصهی مشخصی برای آن تعریف کرد. از سوی دیگر «اسکله» مانند هر فیلم تجربی اصیل دیگری با بودجهای محدود ساخته شده است و به همین دلیل هم زمانی طولانی ندارد و میشود آن را یک فیلم تجربی کوتاه دانست؛ زمان فیلم فقط ۲۸ دقیقه است.
«پس از جنگ سوم جهانی فقط عدهای از مردم زنده ماندهاند. آنها در زیرزمین شهر پاریس زندگی میکنند. دانشمندان در تلاش هستند که بتوانند به کمک سفر در زمان راهی برای خلاصی از این شرایط پیدا کنند. آنها به دنبال کسی هستند که بتواند این سفر را تاب بیاورد. مردی پیدا میشود که خاطرهی کوچکی از یک اسکله در زمان قبل از آغاز جنگ دارد. میتوان وی را به آن زمان در آن مکان فرستاد تا بتواند جلوی آغاز جنگ را بگیرد اما …»
در چنین قابی است که فیلم «آینه» خودش را به رخ میکشد؛ چرا که تجربیترین فیلم آندری تارکوفسکی است و باید در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما قرار گیرد. در این جا عملا هیچ داستان مشخصی وجود ندارد و تارکوفسکی خاطراتش از دورههای مختلف زندگی را به همان شکلی که دوست دارد به تصویر شیده است. من و شما نیک میدانیم که خاطرات آدمی هویتش را میسازد اما خاطرات هیچگاه به آن شکلی که واقعا اتفاق افتادهاند، به یاد آورده نمیشوند. مخصوصا اگر زمانی طولانی از آنها سپری شده باشد. این موضوع به خاطرات خوب و بد هم ارتباطی ندارد و هر شخصی هر آن چه که دوست دارد را به یاد میآورد. پس خاطره همان اتفاق به وقوع پیوسته نیست.
در چنین چارچوبی است که تارکوفسکی با عبور دادن ذهنیاتش از دریچهی سینما اثری هنرمندانه ساخته است که گاهی نمیتوان ربطی منطقی بین اتفاقاتش پیدا کرد و فقط میتوان آنها را به لحظههای منتخبی از زندگی خود فیلمساز تعبیر کرد که قرار است چیزی از او و زندگی و دیگاههایش بگویند. اما اگر فقط چنین بود، «آینه» اکنون اثری فراموش شده بود که هیچ راهی هم به فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما نمییافت.
«آینه» اثری جهان شمول است که هر انسانی اگر با آن همراه شود، میتواند درکش کند. این درست که قصهای در این میان وجود ندارد. این درست که شخصیتها گاهی دست به هیچ عملی نمیزنند و فراز و فرودهای دراماتیک در این جا معنای چندانی ندارند. اما در نهایت من و شما با یک شعر تصویری هندمندانهای طرف هستیم که اگر اهلش باشی و دل به آن بدهی مانند هر شعر درجه یک دیگری مخاطب را غافلگیر و دستخوش احساسات مختلف میکند. از این منظر تارکوفسکی غریبترین فیلم خود را ساخته است و این برای فیلمی که همهی دیگر آثار کارگردانش هم همگی آثار غریبی هستند، یک ویژگی به حساب میآید.
نکتهی پایانی این که تارکوفسکی در تمام آثارش به احساساتش نسبت به مادر خود واکنش نشان داده اما این بار اثری ساخته که به تمامی در ستایش مادر است. از نکات دیگری که «آینه» را به یک فیلم تجربی تبدیل میکند، روایت غیر خطی آن است. در این جا قصه مدام به جلو و عقب میرود اما نه به آن شکلی که مثلا در سینمای آمریکا و هالیوود میبینیم. تارکوفسکی علاقهای به توضیح دادن این موضوع که چه زمانی فلاش بک است و چه زمانی نیست، ندارد. ضمن این که فلاش بک و فلاش فوروارد در مجموع تصویرگر اتفاق به وقوع پیوسته هستند نه احساسات شخصیت نسبت به گذشته یا آینده. تارکوفسکی در این جا به دنبال آن است که به این احساس دست یابد.
«نوجوانی به نام ایگنات در برابر تلوزیون نشسته است و برنامهای را تماشا میکند. او پسر الکسی است. داستان به گذشته میرود و مادر الکسی را نشان میدهد. او در روستایی قبل از جنگ دوم جهانی زندگی میکند و به نظر آدم بسیار تنهایی است. از این جا به بعد فیلم بین زمان کودکی الکسی و بزرگسالیاش مدام در رفت و آمد است …»
البته که مانند هر یادآوری خاطرات دیگری این تقلا برای رسیدن به یک روز خاص در گذشته، به همان روز خاص محدود نمیشود و ذهن مرد مدام در میان خاطرات دور و نزدیکش پرواز میکند و او را دستخوش احساست یک سر متفاوت میکند. از خوشی تا غم همه و همه در این یادآوری وجود دارد و به همین دلیل هم من و شما این همه با فیلم درگیر میشویم؛ چرا که همه در همه حال در حال تلاش برای یادآوری یک روز ویژه هستیم و این تلاش ما را مدام به مکانها و زمانهای مختلفی میکشاند و ناگهان نگاه میکنیم و میبینیم که اصلا دلیل این کنکاش را فراموش کردهایم.
البته شخصیت اصلی قصه که هیچگاه او را به درستی نمیبینیم این دلیل اصلی را فراموش نمیکند. او علی رغم ناخنک زدن به گوشههای مختلف خاطراتش که گاهی به تلاشش برای رسیدن به آن احساس ناب ربطی ندارد، دوباره به همان روز و لحظهی خاص بازمیگردد. البته مدام زاویهی نگاهش تغییر میکند. چرا که به دنبال فهم چرایی یک اتفاق است؛ اتفاقی که نمیتواند درکش کند پس از زوایای مختلف بررسیاش میکند تا اول آن را بفهمد و بعد آرام بگیرد.
در واقع ما در تمام طول داستان در حال گشت زدن در ذهن یک مرد مریض احوال هستیم که روزی با زنی در یک قصر مجلل ملاقات کرده است. پس با یک دنیای ذهنی طرف هستیم. برای قابل درک شدن این دنیای ذهنی فیلمساز اول باید بتواند ترجمان تصویری مناسبی پیدا کند وگرنه اثر به تمامی از دست خواهد رفت. خوشبختانه آلن رنه موفق به انجام این کار شده تا فیلم «سال گذشته در مارینباد» بتواند به عنوان یکی از آثار فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما خودش را مطرح کند.
در تمام طول فیلم صدای یک راوی را میشنویم که در واقع همان مرد است. اگر صدای او نبود نمیشد بین تصاویر فیلم که گاهی به ردیف شدن یک اثری عکس پشت سر هم میمانند، ارتباطی منطقی پیدا کرد. قصه هم به آن معنای معمولش در این جا وجود ندارد. چون بالاخره در حال دیدن خاطرات جسته و گریختهی یک مرد هستیم. اما نکتهی دیگری که «سال گذشته در مارینباد» را به یک فیلم تجربی تبدیل میکند، استفادهی فیلمساز از ابزار سینما است. دکور فیلم به یک نقاشی میماند. به ویژه حیاط این هتل مجلل که گویی از دل یک نقاشی دوران باروک به فیلم راه پیدا کرده است.
تصاویر فیلم گاهی مانند یک نقاشی یا یک عکس فریز شده هستند و آدمهای حاضر در قاب هیچ حرکتی در آن ندارند و آن چه که باعث میشود بدانیم که با یک فیلم روبه رو هستیم و آن چه که در برابر ما است عکس نیست، حرکت دوربین است. در کنار همهی اینها فیلم «سال گذشته در مارینباد» ارزش تاریخ سینمایی و آکادمیک هم دارد؛ چرا که میتوان آن را به عنوان یک اثر نمونهای مدرن تدریس کرد.
«مردی با زنی در یک هتل مجلل روبه رو میشود. مرد به زن میگوید که او را میشناسد اما زن انکار میکند. ناگهان فیلم تغییر جهت میدهد و انگار وارد ذهنی مردی میشود که تلاش دارد خاطرهای را به یاد آورد …»
ارسن ولز پس از ساختن آثار مختلف که در هر کدام به نحوی میشد نشانههای از تمایلات تجربهگرایانه وی را دید، سراغ اثری کاملا تجربی رفت که قرار بود از طریقش نگرشش را در باب هنر، سینما و در نهایت زندگی بیان کند. همان طور که از نام فیلم هم برمیآید این جا با اثری در باب تقلب طرف هستیم. اما ولز از تقلب کردن به کلیت ماهیت هنر و سپس زندگی میرسد و از طریق تعریف کردن داستانهای مختلف و حذف برخی از قسمتهای هر داستان تاکید میکند که چگونه خالق یک داستان می تواند حقیقتی را به نفع خودش مصادره به مطلوب کند.
در تمام مدت فیلم ارسن ولز به مانند یک شعبدهباز لباس پوشیده و رو به دوربین قرار گرفته است. در هر بخش شروع به تعریف کردن قصهای میکند. هر کدام از این قصهها او را به هدفش که همان نمایشگری است نزدیکتر میکند. پس ولز از تقلب به نمایش هم میرسد. از این منظر او نشان میدهد که خودش چه صحنهگردان ماهری است و میتواند یقهی مخاطب را بچسبد و به هر کجا که دوست داشته باشد، ببرد.
از سوی دیگر فیلم را نه میتوان یک اثر داستانی نامید و نه یک فیلم مستند. قصههایی که ولز برای ما تعریف میکند، هیچ کدام کاملا مستنند نیستند و او هر چه دوست داشته باشد ، تحویل ما میدهد اما این کار را به گونهای انجام میدهد که انگار در حال تعریف کردن یک ماجرای تماما واقعی است. از سوی دیگر به دلیل آن که در تمام مدت تصاویری چون تصاویر آرشوی در برابر ما قرار دارد، ممکن است که این تصور پیش بیاید که با یک فیلم مستند داستانی طرف هستیم که زیر شاخهای از سینمای مستند است. اما باور بفرمایید که ولز در همین فیلم با استفاده از تمام ابزار سینما به ما ثابت میکند که شعبدهباز بیبدیلی است و تنها فرقی که با یک شعبدهباز حرفهای دارد در وسایلی است که استفاده میکند.
وسایل مورد استفادهی ارسن ولز ابزار سینما است. او آن قدر در استفاده از آنها ماهر است که نامش را چنین بلند آوازه کرده و حال دارد این توانایی را از طریق قرار دادن خودش در برابر دوربین به رخ ما میکشد. در چنین قابی است که فیلم «ت مثل تقلب» را باید هیجانانگیزترین و در عین حال پر کششترین اثر فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما دانست. «ت مثل تقلب» آخرین اثر سینمایی است که ارسن ولز در تمام مدت زمان تدوینش حضور داشت.
«فیلم با تصویر ارسن ولز در لباس شعبدهبازی آغاز میشود. او شروع به تعریف کردن قصهی مردی میکند که یک جاعل معروف آثار نقاشی است. ولز طوری این قصه را تعریف میکند که مخاطب نمیداند با یک قصهی واقعی روبه رو است یا نه. تا این که …»
ژیگا ورتوف که یکی از مهمترین سازندگان فیلمهای خبری در شوروی پس از انقلاب اکتبر بود، معتقد بود که دوربین سینما به دلیل توانایی ضبط تصاویر از چشم انسان برتر است. او نظریهای داشت به نام نظریهی «سینما- چشم» که دقیقا از همین اعتقاد او سرچشمه میگرفت. او همواره در عمرش در حال ضبط و نمایش اتفاقات واقعی بود اما از آن جا که دوربین امکان استفاده از حقههای سینمایی را در اختیارش قرار میداد، از آن استفاده میکرد تا حرفش را به شکل بهتری بزند و از واقعیت جاری به سمت حقیقت مورد نظرش حرکت کند. در هر صورت نظریهی ژیگا ورتوف از طریق «سینما- چشم» دوربین را جای چشم آدمی در نظر میگرفت اما از امکانات سینما هم که چشم آدمی توان برابری با آن را نداشت، بهره میگرفت.
فیلم «مردی با دوربین فیلمبرداری» پر است از استفاده از همین حقههای سینمایی. ژیگا ورتوف هر جا که بتواند تصویر را به دو قسمت تقسیم میکند یا از سوپر ایموزیشن استفاده بهره میبرد. این گونه او میتواند تفسیر شخصی خود را به آن واقعیتی که نمایش میدهد، اضافه کند تا نتیجه تبدیل به اثری شود که هنوز هم به نظر یک فیلم پیشرو و آوانگارد میرسد. از سوی دیگر «مردی با دوربین فیلمبرداری» مستندی بود که جایگاه این بخش سینما را تا حد یک اثر هنری بالا برد.
در آن زمان (پیش از دههی ۱۹۳۰ میلادی) فیلمهای مستند معادل فیلمهای خبری بودند و کسی چون رابرت جی فلاهرتی در دههی ۱۹۲۰ پیدا شده بود که ارزش آنها را با ساختن فیلمی چون «نانوک شمالی» (Nanook Of The North) به مخاطب نشان داد. حال فقط یک قدم تا همتراز شدن فیلمهای مستند با آثار داستانی باقی مانده بود. کاری که ژیگا ورتوف با فیلم «مردی با دوربین فیلمبرداری» انجام داد تا آن را در صدر فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما قرار دهیم.
«یک روز از زندگی مردم یک شهر صنعتی نمایش داده میشود. مردم در حال کار، بازی یا استراحت تصویر میشوند.»
اساسا سینما به سه دستهی کلی تقسیم میشود: فیلمهای داستانی، فیلمهای مستند و فیلمهای تجربی. فیلمهای داستانی همان آثاری هستند که در بالا به آنها اشاره شد. این فیلمها در جستجوی راهی برای سرگرم کردن مخاطب هستند و حیاتشان به فروش آنها بستگی دارد. آثار داستانی به ژانرها و دستههای گوناگون تقسیم میشوند که بررسی آنها خود میتواند موضوع مقالهی دیگری باشد. سپس نوبت به فیلمهای مستند میرسد. فیلمهای مستند همان آثاری هستند که سازندگان قصه دوربین خود را برمیدارند و به نمایش تصویری از واقعهای، حادثهای، تاریخی یا محیطی خاص میپردازند و تمام اطلاعات موجود در داستان را بر مبنای یک سند خاص ارائه میدهد و سعی میکنند بیواسطه با اتفاق روبه رو شوند. عموما این فیلمها از این منظر با آثار داستانی تفاوت دارند که از عناصری مانند قصه و بازیگر یا بهره نمیبرند یا به شکلی کاملا متفاوت از آنها استفاده میکنند.
اما دستهی سوم فیلمهای تجربی است. یک فیلم تجربی میتواند داستان داشته باشد. حتی یک فیلم تجربی میتواند مستند باشد اما تفاوتش در آن جا است که نباید شبیه به آثار جریان اصلی آن دو دسته باشد و باید راه خود را برود و مخاطب را با تجربهای جدید به لحاظ دیداری و شنیداری آشنا کند. از این منظر تعریف کردن فیلم تجربی در یک جمله کار چندان سادهای نیست و از آن جایی که نگاه این آثار به جیب مخاطب نیست، هیچگاه تماشاگر بسیاری ندارند و به همین دلیل هم بسیاری از آثار این چنین تبدیل به یک فیلم تجربی کوتاه میشوند.
به دلیل همین عدم امکان یک تعریف واحد از سینمای تجربی بسیاری از آثار مختلف با حال و هوای متفاوت به آن سنجاق میشوند. مثلا بسیاری به این سینما، جریان «آلترناتیو» میگویند که البته تعریف چندان دقیقی نیست. سینمای آلترناتیو سر و شکل دیگری دارد اما میتوان بسیاری از آثار این گونه را یک فیلم تجربی دانست. آثار «پیشرو» دستهای دیگر از فیلمهای تجربی هستند که به دلیل همان حس تجربهگرایی سازندگان و انتقال این احساس به مخاطب که با اثری تازه روبهرو است، باید تجربی دانسته شود. گرچه ممکن است با مرور زمان این فیلمها تبدیل به استانداردی شوند که واداراشان میکند به دستهی فیلمهای داستان یا مستند راه یابند.
فیلمهای «زیرزمینی» هم دستهای دیگر از این گونه فیلمها هستند که اتفاقا بسیاری از بهترین فیلمهای تجربی از دل این جریان خارج میشوند. این فیلمها عموما در جایی خارج از چارچوبهای رایج سینما ساخته میشوند و گاهی حتی امکان نمایش هم پیدا نمیکنند. اما پیدا شدن سر و کلهی برخی از این آثار از دل زیرزمین و رسیدنش به دست من و شما باعث شده که مخاطب بداند برخلاف جریان ثابت و مطرح سینما، نوعی جریان دیگر هم وجود دارد که میتواند به کمک سینما بیاید و مرزهایش را گسترش دهد. جریان سینمای زیرزمینی به دلیل عدم وابستگی کامل به مخاطب و اتکای کامل به سازندگان، عموما شامل آثاری دیوانهوار میشود که مخاطب خاص خود را دارند.
نکته مهم دیگر در خصوص سینمای تجربی وابستگی تمام و کمال آن به سازندگان است. در حالی که سینمای داستانی به دلیل وابستگی به تماشاگر باید نیم نگاهی به آنها و گیشه داشته باشد و خودش را با چیزهای دیگری به غیر از خواست کارگردان تطبیق دهد و سینمای مستند هم وابسته به یک واقعه یا یک تاریخ است و کارگردان نمیتواند هر کاری که دوست دارد انجام دهد، یک فیلم تجربی به تمامی به سازندهاش اتکا دارد و او است که هر چه دوست دارد انجام میدهد و اتفاقات را پشت سر هم بدون در نظر گرفتن هیچ عامل بیرونی، میچیند. این موضوع و آزادی عمل شاید مهمترین انگیزهی یک کارگردان در قدم گذاشت در وادی این نوع از فیلمها باشد.
زمانی در سینمای ایران هم میشد از فیلمهای تجربی مختلف سراغ گرفت. فیلمسازان عمدتا جوان که علاقهای به آثار جریان روز نداشتند، دوربینی برمیداشتند و سری به ایدههای خود میزدند و فیلمهای معرکهای میساختند. مثلا فیلم «مغولها» ساختهی پرویز کیمیاوی را میتوان بهترین فیلم تجربی ایرانی دانست که همهی خصوصیات یک اثر تجربی و پیشرو را به تمامی دارا است. متاسفانه در این سالها این بخش از سینمای ایران چندان جدی گرفته نشده، گرچه جوانهایی این جا و آن جا تلاش دارند که آن را زنده نگه دارند.
لیست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما هم آثار مستند را شامل میشود و هم آثار داستانی را. البته که از المانهای سینمای مستند و داستانی در این جا به شکلی کاملا متفاوت استفاده میشود. مثلا فیلم «مردی با دوربین فیلمبرداری» به کارگردانی ژیگا ورتوف که بهترین فیلم تجربی تاریخ است، در ظاهر اثری مستند است که به زندگی مردم یک شهر میپردازد اما هیچ چیز این فیلم به آثار مستند این چنینی نمیماند. یا فیلم «سگ آندلسی» ساختهی لوییس بونوئل که پای مکتب هنری سوررئالیسم را به سینما باز کرد و به تمامی مفهومی به نام قصهگویی را به هم ریخت.
۱۰. رنگ انار (The Color Of Pomegranates)
- کارگردان: سرگی پاراجانف
- بازیگران: سوفیکو چیائوریلی، ملکون آلکسانیان و ویلن گالستیان
- محصول: ۱۹۶۸، اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
حین تماشای فیلم «رنگ انار» چندان نباید به دنبال منطق معمول سینمایی یا چیزی از دنیای واقعی گشت. فیلمساز تا میتواند با همه چیز و همهی ابزار سینما بازی میکند. تصاویر سوررئال را در محیطی با دکورهای اکسپرسیونیستی در هم میآمیزد یا ناگهان شخصیتی را به پرواز در میآورد و دورش را طوری میچیند که گویی در یک رویا در حال سقوط کردن است. همه چیز ناگهان به سقفهای خانههایی با معماری ارمنی کات میخورد و سپس زنی در برابر دوربین پارچهای را مقابل صورتش قرار میدهد. توالی این نماها قطعا که دربرگیرندهی یک قصه به شکل متعارف نیست.
باید با حال و هوای فیلم «رنگ انار» همراه شد و تلاش کرد که احساس جاری در پس تک تک قابها را درک کرد وگرنه تماشایش تا پایان کار هر کسی نیست و طاقتفرسا میشود. «رنگ انار» برای مخاطبی که آشنایی چندانی با سینمای تجربی ندارد و نمیخواهد که از ساز و کار یک فیلم تجربی سر درآورد انتخاب چندان عاقلانهای برای تماشا نیست چرا که ممکن است باعث شود مخاطب این چنین برای همیشه از این سینما به طور کامل زده شود.
پس اگر تمایل دارید بدانید که یک فیلم تجربی چیست و آثار مختلفی از این حال و هوا را تماشا کنید، تماشای «رنگ انار» را به زمان دیگری موکول کنید و به سراغ فیلمهای دیگر فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما بروید. زمان کافی برای تماشای این اثر وجود دارد، فقط این که «رنگ انار» مخاطب ورزیده و آشنا میخواهد. همین!
نکتهی آخر این که تصاویر ردیف شده در فیلم «رنگ انار» آمیزهای است از نمادهای مختلف که برای درک کاملش نیاز به فهم آنها وجود دارد. به عنوان نمونه فیلمساز زمانی از نمادهای مذهبی استفاده میکند و زمان دیگری نوعی رقص را در برابر دوربین قرار میدهد که یک رقص خاص ارمنی است و در فیلم کارکرد ویژهای دارد. معماری خانههای فیلم هم چنین هستند و باید برای فهمشان دربارهی آنها مطالعه کرد.
«رنگ انار داستان زندگی عاشوق ارمنی یعنی سایات نووا است. سرگی پاراجانوف در این جا تصمیم نداشته که یک فیلم زندگینامهای سرراست بسازد. بلکه زندگی سایات نووا از کودکی تا دوران عاشقی و سپس ورود به صومعه را دست مایه قرار داده تا به یک ترجمان شاعرانه برسد و در واقع شعری تصویری بسازد.»
۹. ژان دیلمان، شماره ۲۳ کهدو کومرس، ۱۰۸۰ برکسل (Jeanne Dielman, 23 Quai Du Commerce, 1080 Bruxelle)
- کارگردان: شانتال آکرمن
- بازیگران: دلفین سیریگ، ژاک دونیل والکروز و شانتال آکرمن
- محصول: ۱۹۷۵، بلژیک و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
در سال ۲۰۲۲ که نشریهی انگلیسی معتبر سایت اند ساوند نظرسنجی ده سالانهی خود را در باب انتخاب بهترین فیلمهای تاریخ سینما انجام داد، فیلم «ژان دیلمان» شانتال آکرمن توانست در کمال ناباوری جایگاه اول آن فهرست را از آن خود کند و سه غول اصلی را که همواره در جایگاههای اول تا سوم قرار میگرفتند، کنار بزند؛ سه فیلم «همشهری کین» (Citizen Kane) به کارگردانی ارسن ولز، «سرگیجه» (Vertigo) ساختهی آلفرد هیچکاک و «داستان توکیو» (Tokyo Story) به کارگردانی یاسوجیرو اوزو.
در ابتدا این انتخاب بسیار شوکه کننده بود. اما زمان که گذشت و گرد و خاکها خوابید، دلیل این انتخاب عجیب منتقدان هم مشخص شد. نکتهی اول این که بسیاری از منتقدان حاضر در این نظرسنجی اصلا منتقد نبودند و با عناوینی چون استاد دانشگاه یا محقق شناخته میشدند. میشد از لا به لای انتخابهای آنها فهمید که بنا به دلایل غیرسینمایی دست به انتخاب زدهاند. نکتهی دیگر هم به شرایط و حال و هوای این روزها بازمیگشت. انگار هیات تحریریه این مجله طوری اعضا را دست چین کرده بود که به هدف خاصی برسد. در هر صورت این انتخاب باعث دیده شدن فیلم «ژان دیلمان» شد تا دیگر آن را یک اثر مهجور ندانیم و البته که حدشهای بزرگ هم به این معتبرترین نظرسنجی سینمایی زد.
اگر قرار باشد به جایگاه «ژان دیلمان» در نظرسنجی نشریهی سایت اند ساوند توجه کنیم باید آن را بهترین فیلم تجربی تاریخ سینما هم بدانیم. اما بیایید خودمان را گول نزنیم. «ژان دیلمان» فیلم خوبی است که به ویژه علاقهمندان به سینمای تجربی باید تماشایش کنند، اما نمیتوان آن را یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما که همهی دستهها را شامل میشود، دانست. نکتهی آخر این که در این فیلم تدوین به معنای متداولش وجود ندارد و کات چندانی دیده نمیشود. فیلمساز تلاش کرده از طریق طولانی کردن نماها و استفاده از سکانس پلان به همان حسی که گفته شد برسد؛ حس کسل کنندهی یک زندگی روزمره. شانتال آکرمن در زمان ساختن این فیلم تجربی فقط ۲۴ سال داشت.
«ژان دیلمان یک مادر مجرد است. فیلم بخشهایی از سه روز زندگی او را نمایش میدهد. این زن زندگی سختی دارد اما …»
۸. ال توپو (El Topo)
- کارگردان: الخاندرو خودوروفسکی
- بازیگران: الخاندرو خودوروفسکی، برونتیس خودوروفسکی . آلفونسو آراو
- محصول: ۱۹۷۰، مکزیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۰٪
الخاندرو خودوروفسکی در «ال توپو» تاریخ، اسطوره، ایمان، مذهب، خواب، رویا، کابوس و فرهنگ هیپیهای دههی ۱۹۷۰ و زندگی دیوانهوار آن دوران را در هم میآمیزد تا اثری یگانه بسازد. «ال توپو» به گونهای است که انگار از ذهن یک انسان تحت تاثیر مواد مخدر که گرفتار توهم است، سرچشمه گرفته. قصه در ابتدا به یک فیلم وسترن معمولی میماند اما کمی که داستان جلو میرود همه چیز به هم میریزد و پای نیروهایی ماورالطبیعه که فیلمساز هیچ توضیحی در باب کارکرد آنها نمیدهد به قصه باز میشود. ضمن این که همان ابتدای اثر میتوان نشانههایی از وسترنهایی را که داستانشان در دل انقلاب مکزیک میگذرد، شناسایی کرد.
از این جا است که پای عناصر مذهبی و اساطیری به درام باز میشود. همهی این استفادهی دیوانهوار از عناصر سینما باعث شد که پالین کیل، منتقد نامدار آمریکایی واژهی «وسترن اسیدی» را اول بار در توضیح این فیلم به کار ببرد. اسید در این جا اشاره به مادهای مخدر دارد که در آن دوران میان جوانان بسیار رایج بود. اما «ال توپو» فقط این نیست و تلاش میکند که به لایههای عمیق درون آدمی نفوذ کند و به همین دلیل هم تا به امروز دوام آورده و به فیلمی ماندگار تبدیل شده و خود را به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تجربی مطرح کرده است. از سوی دیگر «ال توپو» اثر معرکهای برای شناخت آثار موسوم به دههی هفتادی هم هست.
در این جا با شخصیتی طرف هستیم که انگار باید از یک هفت خان سخت گذر کند تا به درکی تازه از زندگی برسد. البته این هفت خان کاملا یک هفت خان ذهنی است و تاثیرش بر مرد هم بیشتر یک تاثیر روانی و روحانی است. از همین جا است پای تصاویری کابوسگونه به فیلم باز میشود. نکتهی دیگر این که فیلم «ال توپو» اثر خشنی است. در هم آمیختن این خشونت با تمام آن چه که گفته شد فیلم «ال توپو» را به اثری یگانه در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما تبدیل کرده است.
«داستان در جایی شبیه به غرب وحشی میگذرد. مردی به نام ال توپو با پسرش در حال سفر کردن است. آنها به شهری میرسند که همه در آن کشته شدهاند. پس از عبور از شهر ناگهان صومعهای در برابر آنها سبز میشود. یک سری نظامی در این صومعه حضور دارند که در ظاهر عاملان آن قتل عام ابتدای فیلم هستند. ال توپو با مهارت همهی این نظامیها را میکشد و سپس بدون دلیل خاصی فرزندش را نزد اهالی کلیسا میگذارد و خود عازم سفر میشود. او قصد دارد در طول این سفر به درکی روحانی از زندگی برسد اما …»
۷. کلهپاککن (Eraserhead)
- کارگردان: دیوید لینچ
- بازیگران: جک نانس، شارلوت استیوارت
- محصول: ۱۹۷۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
این اولین فیلم دیوید لینچ در مقام کارگردان است و آن را با بودجهای بسیار محدود ساخت اما توانست راهش را به هالیوود باز کند. بسیاری از المانهایی که بعدا در آثارش تکرار میشوند و سینمای او را تشکیل میدهند، در این جا وجود دارند. یکی از این المانها ساختن یک کابوس متکثر است که شخصیتها در آن زندگی میکنند و هیچ رهایی از آن ندارند. البته در این جا فقط با یک شخصیت طرف هستیم. در سینمای دیوید لینچ آدمها در هزارتویی گرفتار هستند که مدام تغییر شکل میدهد. این هزارتو به مردابی میماند که هر شخصیت هر چه بیشتر در آن دست و پا بزند، بیشتر فرو میرود.
از سوی دیگر دیوید لینچ در این جا به شکل بیرحمانهای به شیوهی زیست آدمی در عصر مدرن تاخته و آن را محیطی ترسیم کرده که آدمی را به سمت پوچی میکشاند و تهی از هویت میکند. مرد داستان موجودی اخته است که حتی از خودش هم میترسد و این اختگی آشکارا نتیجهی شیوهی زیستنش در دورانی نمایش داده میشود که باید آن را عصر مدرن و صنعتی نامید؛ دورانی که آدمی را محدود به محیط کار و محل زندگی حقیرانهاش میخواهد. دورانی که آدمهای سر در گریبان و ترسو پرورش میدهد.
اما سینمای دیوید لینچ هیچگاه تمایلی به دادن پیامهای سرراست ندارد. در این جا هم همهی اینها به شکلی کاملا سوررئالیستی تصویر میشوند. مرد حاضر در قصه هر لحظه با تکهای از کابوسهایش روبه رو میشود. این کابوسهای ذهنی در محیطی شکل میگیرند که خودش از کابوس وهمآلود هیچ کم ندارد. محیط محل زندگی مرد یک زبالهدانی است که دیوید لینچ آن را به شکلی اغراقآمیز تصویر کرده است. در ضمن در این جا خبری از دکور به معنای متداول سینماییاش نیست. بازیگری هم به آن شکلی که میشناسیم در این جا وجود ندارد. قابها و نورپردازی هم فرسنگها با یک فیلم متداول فاصبله دارند. همه چیز فیلم خبر از یک اثر تجربی میدهد؛ یکی فیلم تجربی که باید در این لیست قرار گیرد.
نکتهی آخر که فیلم دیوید لینچ را حسابی تجربی میکند، فرار کردنش از تعریف کردن یک داستان مشخص است:
«هیچ داستان چند خطی نمیتوان برای این فیلم دیوید لینچ تعریف کرد و به هیچ وجه نمیتوان قصهی آن را در قالب کلمات بیان کرد؛ فقط باید آن را دید و با اتفاقات غریبش همراه شد.»
اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلمهای خارجی
۶. سگ آندلسی (An Andalusian Dog)
- کارگردان: لوییس بونوئل
- بازیگران: پیر باچف، سیمونه موریل و لوییس بونوئل
- محصول: ۱۹۲۹، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
اما دلیل قرار گرفتن فیلم «سگ آندلسی» در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما فقط به راه انداختن یک موج سینمایی محدود نمیشود. هنوز هم میتوان «سگ آندلسی» را بهترین فیلم سوررئالیستی تاریخ سینما دانست و به رغم فعالیتهای مکرر خود بونوئل و کسانی چون دیوید لینچ در این وادی، باز هم این «سگ آندلسی» است که از یک کیفیت ویژه برخوردار است که آن را به اثری جادویی تبدیل میکند. این کیفیت اتفاقا از همان سمت و سوی تجربی اثر میآید و از این که لوییس بونوئل اصلا خود را مقید به هیچ قانونی دست و پا گیری نمیکند و تا میتواند دست به تجربیات تازه میزند و اجازه میدهد که بالهای خیالش به تمامی باز شوند و او را به هر کجا که دوست دارند، ببرند.
در چنین قابی است که این اثر جادویی یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما در دلش دارد؛ همان سکانس برش زدن چشم یک زدن و بعد کات خوردن آن به نصف شدن تصویر ماه توسط حرکت یک ابر و بعد دیدن چهرهی خود بونوئل در قالب مردی که چنین میکند. یا تصویر کف دستی که سوراخ شده و از آن مورچه بیرون میزند و مخاطب را عامدانه دستخوش تشویش میکند. فیلم «سگ آندلسی» پر از این تصاویر غریب است و خبری از داستان به آن شیوهی معمول در آن نیست.
این عدم وجود داستان یکی از ویژگیهای فیلمهای سوررئالیستی اصیل است که به دلیل برخورداری از یک فضای کاملا رویایی و غرق شدن در دل یک کابوس متکثر، در آنها داستان به آن شیوهی معمول که هر چیزی معلول علتی باشد، وجود ندارد. در ضمن برای هیچ تصمیم هیچ شخصیتی نمیتوان علتی واضح پیدا کرد. اصلا گویی من و شمای مخاطب هم در دل یکی از خوابهای خود گرفتار آمدهایم. خوابی که مدام رنگ عوض میکند و هر لحظه تغییر ماهیت میدهد. در چنین قابی است که باید این بهترین فیلم تماما سوررئالیستی تاریخ را در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر قرار دهیم.
«این فیلم داستان به مفهوم متعارفش ندارد؛ مردی تخم چشمان زنی را به وسیله یک تیغ میبرد. هشت سال بعد مردی دوچرخه سوار به نظر در حال نامهرسانی است. این مرد لباسهای عجیبی به تن دارد. زنی از پشت پنجره این مرد را نگاه میکند و …»
۵. اسکله (Le Jetee)
- کارگردان: کریس مارکر
- بازیگران: هلن چتلین، داووس هانیش و ژاک لدو
- محصول: ۱۹۶۲، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
در مقدمه گفته شد که فیلمسازان تجربی به دنبال گسترش دستور زبان سینما و بهره گرفتن از عناصری هستند که هیچگاه مورد استفاده نبوده است. یا این که آنها تلاش میکنند ابزارهای سینما را به شیوههای تازهای به کار گیرند. منظور از ابزار هم در این جا طبعا فقط وسایل سختافزاری سینما مانند دوربین و وسایل نورپردازی و چیزهایی از این قبیل نیست. این موارد هم میتوانند در دستان یک فیلمساز تجربی به شیوهی متفاوتی به کار گرفته شوند اما منظور اصلی ما در این جا استفادهای تازه از تمام آن چیزی است که میتواند یک فیلم را به اثری مختص یک چارچوب خاص کند.
در این جا این چارجوب ژانر علمی- تخیلی است. در طول دهههای متوالی مولفهها و عناصر مختلفی در نتیجهی آزمون و خطاهای بسیار گرد هم آمدهاند تا به کلیشه تبدیل شوند و ژانر علمی- تخیلی را بسازند. حال کریس مارکر از راه رسیده و تمام آن عناصر را به شیوهای به کار گرفته که هیچ شباهتی با آثار پیشین خود ندارد. نکته این که فیلمسازهای بسیاری پس از او دست به تقلید از «اسکله» زدند اما هیچکدام نتوانستند به کیفیتی مشابه آن دست یابند. دلیل این امر هم این بود که این روحیهی تجربهگرایی امری ذاتی در وجود کریس مارکر بود و دیگران فقط در حال وانمود کردن به داشتن چنین روحیهای بودند.
شاید این سوال پیش بیاید که فیلمهای بسیاری در طول تاریخ ساخته شدهاند که مولفهها و کلیشههای یک ژانر سینمایی را دست انداخته یا به شیوهی تازهای از آنها استفاده کردهاند. این نکتهی درستی است. سازندگان آن آثار هم در ظاهر دست به تجربهگرایی زدهاند اما نکته این که کار آنها باعث به وجود آمدن هیچ پیشرفتی در دستور زبان سینما نشده است. فقط این که گاهی این دست انداختن به خاطر ساختن یک پارودی بوده که خودش یک زیرگونهی سینمای کمدی است یا این که فیلمسازی تلاش کرده حال و هوای جاری در عصر تازهای را به دورن یک ژانر کهن بدمد.
این تلاشها فرق اساسی با ساختن فیلمی دارند که به تمامی تجربی است و این تجربهگرایی از سر و رویش میبارد و با وجود داشتن یک داستان به ظاهر سرراست، نمیتوان قصهی مشخصی برای آن تعریف کرد. از سوی دیگر «اسکله» مانند هر فیلم تجربی اصیل دیگری با بودجهای محدود ساخته شده است و به همین دلیل هم زمانی طولانی ندارد و میشود آن را یک فیلم تجربی کوتاه دانست؛ زمان فیلم فقط ۲۸ دقیقه است.
«پس از جنگ سوم جهانی فقط عدهای از مردم زنده ماندهاند. آنها در زیرزمین شهر پاریس زندگی میکنند. دانشمندان در تلاش هستند که بتوانند به کمک سفر در زمان راهی برای خلاصی از این شرایط پیدا کنند. آنها به دنبال کسی هستند که بتواند این سفر را تاب بیاورد. مردی پیدا میشود که خاطرهی کوچکی از یک اسکله در زمان قبل از آغاز جنگ دارد. میتوان وی را به آن زمان در آن مکان فرستاد تا بتواند جلوی آغاز جنگ را بگیرد اما …»
۴. آینه (Mirror)
- کارگردان: آندری تارکوفسکی
- بازیگران: مارگاریتا ترخووا، ایگنات دانلیزف و آناتولی سولونیتسین
- محصول: ۱۹۷۵، اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در چنین قابی است که فیلم «آینه» خودش را به رخ میکشد؛ چرا که تجربیترین فیلم آندری تارکوفسکی است و باید در فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما قرار گیرد. در این جا عملا هیچ داستان مشخصی وجود ندارد و تارکوفسکی خاطراتش از دورههای مختلف زندگی را به همان شکلی که دوست دارد به تصویر شیده است. من و شما نیک میدانیم که خاطرات آدمی هویتش را میسازد اما خاطرات هیچگاه به آن شکلی که واقعا اتفاق افتادهاند، به یاد آورده نمیشوند. مخصوصا اگر زمانی طولانی از آنها سپری شده باشد. این موضوع به خاطرات خوب و بد هم ارتباطی ندارد و هر شخصی هر آن چه که دوست دارد را به یاد میآورد. پس خاطره همان اتفاق به وقوع پیوسته نیست.
در چنین چارچوبی است که تارکوفسکی با عبور دادن ذهنیاتش از دریچهی سینما اثری هنرمندانه ساخته است که گاهی نمیتوان ربطی منطقی بین اتفاقاتش پیدا کرد و فقط میتوان آنها را به لحظههای منتخبی از زندگی خود فیلمساز تعبیر کرد که قرار است چیزی از او و زندگی و دیگاههایش بگویند. اما اگر فقط چنین بود، «آینه» اکنون اثری فراموش شده بود که هیچ راهی هم به فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما نمییافت.
«آینه» اثری جهان شمول است که هر انسانی اگر با آن همراه شود، میتواند درکش کند. این درست که قصهای در این میان وجود ندارد. این درست که شخصیتها گاهی دست به هیچ عملی نمیزنند و فراز و فرودهای دراماتیک در این جا معنای چندانی ندارند. اما در نهایت من و شما با یک شعر تصویری هندمندانهای طرف هستیم که اگر اهلش باشی و دل به آن بدهی مانند هر شعر درجه یک دیگری مخاطب را غافلگیر و دستخوش احساسات مختلف میکند. از این منظر تارکوفسکی غریبترین فیلم خود را ساخته است و این برای فیلمی که همهی دیگر آثار کارگردانش هم همگی آثار غریبی هستند، یک ویژگی به حساب میآید.
نکتهی پایانی این که تارکوفسکی در تمام آثارش به احساساتش نسبت به مادر خود واکنش نشان داده اما این بار اثری ساخته که به تمامی در ستایش مادر است. از نکات دیگری که «آینه» را به یک فیلم تجربی تبدیل میکند، روایت غیر خطی آن است. در این جا قصه مدام به جلو و عقب میرود اما نه به آن شکلی که مثلا در سینمای آمریکا و هالیوود میبینیم. تارکوفسکی علاقهای به توضیح دادن این موضوع که چه زمانی فلاش بک است و چه زمانی نیست، ندارد. ضمن این که فلاش بک و فلاش فوروارد در مجموع تصویرگر اتفاق به وقوع پیوسته هستند نه احساسات شخصیت نسبت به گذشته یا آینده. تارکوفسکی در این جا به دنبال آن است که به این احساس دست یابد.
«نوجوانی به نام ایگنات در برابر تلوزیون نشسته است و برنامهای را تماشا میکند. او پسر الکسی است. داستان به گذشته میرود و مادر الکسی را نشان میدهد. او در روستایی قبل از جنگ دوم جهانی زندگی میکند و به نظر آدم بسیار تنهایی است. از این جا به بعد فیلم بین زمان کودکی الکسی و بزرگسالیاش مدام در رفت و آمد است …»
۳. سال گذشته در مارینباد (Last Year At Marienbad)
- کارگردان: آلن رنه
- بازیگران: دلفین سیریگ، جورجو آلبرتاتزی و ساشا پیتویف
- محصول: ۱۹۶۱، فرانسه و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
البته که مانند هر یادآوری خاطرات دیگری این تقلا برای رسیدن به یک روز خاص در گذشته، به همان روز خاص محدود نمیشود و ذهن مرد مدام در میان خاطرات دور و نزدیکش پرواز میکند و او را دستخوش احساست یک سر متفاوت میکند. از خوشی تا غم همه و همه در این یادآوری وجود دارد و به همین دلیل هم من و شما این همه با فیلم درگیر میشویم؛ چرا که همه در همه حال در حال تلاش برای یادآوری یک روز ویژه هستیم و این تلاش ما را مدام به مکانها و زمانهای مختلفی میکشاند و ناگهان نگاه میکنیم و میبینیم که اصلا دلیل این کنکاش را فراموش کردهایم.
البته شخصیت اصلی قصه که هیچگاه او را به درستی نمیبینیم این دلیل اصلی را فراموش نمیکند. او علی رغم ناخنک زدن به گوشههای مختلف خاطراتش که گاهی به تلاشش برای رسیدن به آن احساس ناب ربطی ندارد، دوباره به همان روز و لحظهی خاص بازمیگردد. البته مدام زاویهی نگاهش تغییر میکند. چرا که به دنبال فهم چرایی یک اتفاق است؛ اتفاقی که نمیتواند درکش کند پس از زوایای مختلف بررسیاش میکند تا اول آن را بفهمد و بعد آرام بگیرد.
در واقع ما در تمام طول داستان در حال گشت زدن در ذهن یک مرد مریض احوال هستیم که روزی با زنی در یک قصر مجلل ملاقات کرده است. پس با یک دنیای ذهنی طرف هستیم. برای قابل درک شدن این دنیای ذهنی فیلمساز اول باید بتواند ترجمان تصویری مناسبی پیدا کند وگرنه اثر به تمامی از دست خواهد رفت. خوشبختانه آلن رنه موفق به انجام این کار شده تا فیلم «سال گذشته در مارینباد» بتواند به عنوان یکی از آثار فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما خودش را مطرح کند.
در تمام طول فیلم صدای یک راوی را میشنویم که در واقع همان مرد است. اگر صدای او نبود نمیشد بین تصاویر فیلم که گاهی به ردیف شدن یک اثری عکس پشت سر هم میمانند، ارتباطی منطقی پیدا کرد. قصه هم به آن معنای معمولش در این جا وجود ندارد. چون بالاخره در حال دیدن خاطرات جسته و گریختهی یک مرد هستیم. اما نکتهی دیگری که «سال گذشته در مارینباد» را به یک فیلم تجربی تبدیل میکند، استفادهی فیلمساز از ابزار سینما است. دکور فیلم به یک نقاشی میماند. به ویژه حیاط این هتل مجلل که گویی از دل یک نقاشی دوران باروک به فیلم راه پیدا کرده است.
تصاویر فیلم گاهی مانند یک نقاشی یا یک عکس فریز شده هستند و آدمهای حاضر در قاب هیچ حرکتی در آن ندارند و آن چه که باعث میشود بدانیم که با یک فیلم روبه رو هستیم و آن چه که در برابر ما است عکس نیست، حرکت دوربین است. در کنار همهی اینها فیلم «سال گذشته در مارینباد» ارزش تاریخ سینمایی و آکادمیک هم دارد؛ چرا که میتوان آن را به عنوان یک اثر نمونهای مدرن تدریس کرد.
«مردی با زنی در یک هتل مجلل روبه رو میشود. مرد به زن میگوید که او را میشناسد اما زن انکار میکند. ناگهان فیلم تغییر جهت میدهد و انگار وارد ذهنی مردی میشود که تلاش دارد خاطرهای را به یاد آورد …»
۲. ت مثل تقلب (F For Fake)
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: ارسن ولز، اویا کودار، المیر د هوری و فرانسوآ ریچنباخ
- محصول: ۱۹۷۳، فرانسه، ایران و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
ارسن ولز پس از ساختن آثار مختلف که در هر کدام به نحوی میشد نشانههای از تمایلات تجربهگرایانه وی را دید، سراغ اثری کاملا تجربی رفت که قرار بود از طریقش نگرشش را در باب هنر، سینما و در نهایت زندگی بیان کند. همان طور که از نام فیلم هم برمیآید این جا با اثری در باب تقلب طرف هستیم. اما ولز از تقلب کردن به کلیت ماهیت هنر و سپس زندگی میرسد و از طریق تعریف کردن داستانهای مختلف و حذف برخی از قسمتهای هر داستان تاکید میکند که چگونه خالق یک داستان می تواند حقیقتی را به نفع خودش مصادره به مطلوب کند.
در تمام مدت فیلم ارسن ولز به مانند یک شعبدهباز لباس پوشیده و رو به دوربین قرار گرفته است. در هر بخش شروع به تعریف کردن قصهای میکند. هر کدام از این قصهها او را به هدفش که همان نمایشگری است نزدیکتر میکند. پس ولز از تقلب به نمایش هم میرسد. از این منظر او نشان میدهد که خودش چه صحنهگردان ماهری است و میتواند یقهی مخاطب را بچسبد و به هر کجا که دوست داشته باشد، ببرد.
از سوی دیگر فیلم را نه میتوان یک اثر داستانی نامید و نه یک فیلم مستند. قصههایی که ولز برای ما تعریف میکند، هیچ کدام کاملا مستنند نیستند و او هر چه دوست داشته باشد ، تحویل ما میدهد اما این کار را به گونهای انجام میدهد که انگار در حال تعریف کردن یک ماجرای تماما واقعی است. از سوی دیگر به دلیل آن که در تمام مدت تصاویری چون تصاویر آرشوی در برابر ما قرار دارد، ممکن است که این تصور پیش بیاید که با یک فیلم مستند داستانی طرف هستیم که زیر شاخهای از سینمای مستند است. اما باور بفرمایید که ولز در همین فیلم با استفاده از تمام ابزار سینما به ما ثابت میکند که شعبدهباز بیبدیلی است و تنها فرقی که با یک شعبدهباز حرفهای دارد در وسایلی است که استفاده میکند.
وسایل مورد استفادهی ارسن ولز ابزار سینما است. او آن قدر در استفاده از آنها ماهر است که نامش را چنین بلند آوازه کرده و حال دارد این توانایی را از طریق قرار دادن خودش در برابر دوربین به رخ ما میکشد. در چنین قابی است که فیلم «ت مثل تقلب» را باید هیجانانگیزترین و در عین حال پر کششترین اثر فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما دانست. «ت مثل تقلب» آخرین اثر سینمایی است که ارسن ولز در تمام مدت زمان تدوینش حضور داشت.
«فیلم با تصویر ارسن ولز در لباس شعبدهبازی آغاز میشود. او شروع به تعریف کردن قصهی مردی میکند که یک جاعل معروف آثار نقاشی است. ولز طوری این قصه را تعریف میکند که مخاطب نمیداند با یک قصهی واقعی روبه رو است یا نه. تا این که …»
۱. مردی با دوربین فیلمبرداری (Man With A Movie Camera)
- کارگردان: ژیگا ورتوف
- بازیگران: مستند
- محصول: ۱۹۲۹، اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ژیگا ورتوف که یکی از مهمترین سازندگان فیلمهای خبری در شوروی پس از انقلاب اکتبر بود، معتقد بود که دوربین سینما به دلیل توانایی ضبط تصاویر از چشم انسان برتر است. او نظریهای داشت به نام نظریهی «سینما- چشم» که دقیقا از همین اعتقاد او سرچشمه میگرفت. او همواره در عمرش در حال ضبط و نمایش اتفاقات واقعی بود اما از آن جا که دوربین امکان استفاده از حقههای سینمایی را در اختیارش قرار میداد، از آن استفاده میکرد تا حرفش را به شکل بهتری بزند و از واقعیت جاری به سمت حقیقت مورد نظرش حرکت کند. در هر صورت نظریهی ژیگا ورتوف از طریق «سینما- چشم» دوربین را جای چشم آدمی در نظر میگرفت اما از امکانات سینما هم که چشم آدمی توان برابری با آن را نداشت، بهره میگرفت.
فیلم «مردی با دوربین فیلمبرداری» پر است از استفاده از همین حقههای سینمایی. ژیگا ورتوف هر جا که بتواند تصویر را به دو قسمت تقسیم میکند یا از سوپر ایموزیشن استفاده بهره میبرد. این گونه او میتواند تفسیر شخصی خود را به آن واقعیتی که نمایش میدهد، اضافه کند تا نتیجه تبدیل به اثری شود که هنوز هم به نظر یک فیلم پیشرو و آوانگارد میرسد. از سوی دیگر «مردی با دوربین فیلمبرداری» مستندی بود که جایگاه این بخش سینما را تا حد یک اثر هنری بالا برد.
در آن زمان (پیش از دههی ۱۹۳۰ میلادی) فیلمهای مستند معادل فیلمهای خبری بودند و کسی چون رابرت جی فلاهرتی در دههی ۱۹۲۰ پیدا شده بود که ارزش آنها را با ساختن فیلمی چون «نانوک شمالی» (Nanook Of The North) به مخاطب نشان داد. حال فقط یک قدم تا همتراز شدن فیلمهای مستند با آثار داستانی باقی مانده بود. کاری که ژیگا ورتوف با فیلم «مردی با دوربین فیلمبرداری» انجام داد تا آن را در صدر فهرست ۱۰ فیلم تجربی برتر تاریخ سینما قرار دهیم.
«یک روز از زندگی مردم یک شهر صنعتی نمایش داده میشود. مردم در حال کار، بازی یا استراحت تصویر میشوند.»
https://teater.ir/news/63368