در این تحلیل، سعی می‌کنیم به این سوال پاسخ دهیم که آیا واقعا سریال «بازی تاج و تحت»، «گیم آف ترونز» یا آن طور که طرفدارانش صدایش می‌زنند یعنی «گات»، یکی از بهترین محصولات تاریخ تلویزیون است؟
سریال «گیم آف ترونز» یا همان «بازی تاج و تحت» طرفداران بسیاری در سرتاسر دنیا دارد. سال ۲۰۱۱ که فصل اول آن پخش شد خیلی‌ها دست به قیاس آن با مجموعه فیلم‌هایی چون «ارباب حلقه‌ها» (The Lord Of The Rings) زدند. البته این سریال علاوه بر علاقه‌مندان به ژانر فانتزی، توانست دوستداران ژانر تاریخی را هم راضی کند. داستان در دو قاره‌ی خیالی اسوس و وستروس می‌گذشت و همان داستان قدیمی جنگ بر سر قدرت و فساد سیاسی و مبارزه همیشگی خیر و شر را در بر می‌گرفت. سیل ستایش‌ها با پایان یافتن فصل اول به سمتش سرازیر شد. بسیاری آن را در صدر بهترین کارهای تلویزیون نشاندند و حتی از واژه‌ی شاهکار برایش استفاده کردند. اما آیا حال که بیش از پنج سال از پایان یافتن فصل انتهایی آن گذشته، در یک بازنگری مجدد می‌توان چنین ادعایی کرد؟

هشدار: در تحلیل سریال «گیم آف ترونز» خطر لو رفتن داستان وجود دارد!
برخی از دوستداران سریال ممکن است با خویشتن‌داری بیشتری به پرسش پاسخ دهند و بگویند که یکی دو فصل انتهایی در قواره‌های فصل‌های آغازین که شاهکارهایی بی‌بدیل‌اند، نیست. برای این موضوع هم عموما دلایل مشابهی ذکر می‌شود که مهم‌ترین آن‌ها کوتاهی جرج آر. آر. مارتین در اتمام کتاب «ترانه آتش و یخ» است. این دوستداران سریال چنین استدلال می‌کنند که به دلیل عدم وجود متریال داستانی کافی سریال در فصول انتهایی به چنین وضعیتی دچار شده اما آیا واقعا این گفته صحیح است و فقط باید همه تقصیرها را گردن مارتین انداخت؟ آیا نباید پذیرفت که ان ایرادها در فصول ابتدایی هم وجود داشت اما بنا به دلایل دیگری به چشم نمی‌آمد یا به شکلی بدبینانه مخاطب دلباخته به فضای سرد و بی‌روح وستروس دوست نداشت آن‌ها را ببیند؟ حتی می‌توان بدبینانه‌تر به قضیه نگاه کرد و گفت که آیا مخاطب به دلیل مرعوب شدن توسط سازندگان این ایرادها را نمی‌دید؟

تحلیل سریال گیم آف ترونز

تلاش برای پوشاندن ضعف‌ در قصه‌گویی از طریق نمایش سکانس‌های مرعوب‌کننده

نمایش اتفاقات شدیدا ناگوار به شیوه‌ای اغراق شده اصلا چیز بدی نیست. اتفاقا هر سازنده‌ای که بتواند از پس نمایش سکانس‌های منکوب‌کننده برآید و مخاطب را مرعوب توانایی خود در قصه‌گویی و فیلم‌سازی کند باید به احترامش کلاه از سر برداشت. اما این موضوع فقط نباید به دلیل پوشاندن ضعف در قصه‌گویی صورت گیرد و استراتژی «هر چه عظیم‌تر، بهتر» تبدیل به استراتژی اصلی داستاگویان تبدیل شود. مهم‌ترین و واضح‌ترین این روند در قصه‌گویی و این استراتژی سازندگان برای پوشلاندن ضعف‌های ساختاری خود در همان فصل اول اتفاق می‌افتد. درست همان قسمت آخر که باید تکلیف من و شما با یکی از ضعیف‌ترین (بخوانید: احمق‌ترین!) شخصیت‌های سریال یعنی ند استارک مشخص شود.

برای این که قضیه کمی روشن شود اجازه دهید فصل اول و استراتژی قصه‌گویی سازندگان حول شخصیت ند استارک را کمی با هم مرور کنیم و فعلا کاری به اسوس نداشته باشیم. در فصل اول ساختار قصه بسیار شبیه به ساختار آثار جنایی و کارآگاهی است. نفر دوم دربار پادشاهی کشته شده و کسی از شمال فراخوانده می‌شود تا جای او را پر کند و سر و سامانی به امور دهد. این شخص یا همان ند استارک معروف، خانواده‌ای معصوم دارد و در شمال آرامشی برقرار کرده که همه غبطه‌ی آن را می‌خورند. دستگیر است و خیرخواه اما نقصی هم در شخصیتش وجود دارد که وی را برای مخاطب جذاب و قابل لمس می‌کند؛ او در گذشته به همسر خود خیانت کرده که ماحصل آن خیانت فرزندی است که باید تاوان خیانت پدر را بدهد و با هویتی نه چندان خوشایند عازم خدمتی اجباری شود.

پس از رسیدن ند استارک به پایتخت داستان کارآگاهی این شخصیت آغاز می‌شود. او متوجه می‌شود که جانشین فردی شده که به وجود وارث دیگری در شهر مشکوک شده و حدس زده که پادشاه هم فرزند نامشروعی دارد. در یک قرینه‌سازی خوشایند این فرزند نامشروع پادشاه در کنار فرزند نامشروع خود ند قرار می‌گیرد و حال ند متوجه خطایش می‌شود و اندوه سراسر وجودش را می‌گیرد. اما این تمام ماجرا نیست و او به این که ولیعهد و جانشین قانونی تاج و تخت فرزند حقیقی پادشاه باشد هم شک می‌کند و باید گفت که بازی پادشاهی و تلاش و برای نشستن بر تخت پادشاهی به جدال بین فرزندان حرامزاده تبدیل می‌شود. همین شک‌های معقول هم در نهایت زمینه‌ی آن سکانس پر سوز و گداز پایانی فصل اول را بنا می‌کنند که بعدا سنگ‌بنای شیوه‌ی قصه‌گویی در کل سریال می‌شود و تکلیف ما را با آن مشخص می‌کند.

اما آن چه که در تمام این مدت توی ذوق می‌زند شیوه‌ی دست‌یابی جناب ند استارک به این اسناد و مدارک بسیار حیاتی است. جناب استارک هر جا که می‌رود خیلی راحت و بدون دردسر سندی پیدا می‌کند که همه چیز را برملا می‌کند یا او را به سمت سرنخی دیگر سوق می‌دهد. هم به راحتی به کتابی دسترسی دارد که از شجره‌نامه‌ی تمام خاندان‌های بزرگ حکایت‌ها دارد و حتی رنگ مو و رنگ چشمان تمام اعضای خانوده‌ی اشرافی را با جزییات ذکر کرده است و هم خیلی راحت و با خیالی آسوده در همه جا چرخ می‌زند و کسب خبر می‌کند. از آن سو سازندگان در تمام این مدت مدام در حال نمایش ویژگی‌های منفی دیگر افراد پرنفوذ هستند؛ همگی حقه‌باز، سیّاس، بسیار زیرک، عملگرا و البته منفعت‌طلب هستند و این وسط تنها کسی که اصلا این ویژگی‌ها را ندارد جناب ند استارک است. در چنین قابی است که ند استارک به جای این که شخصیتی با ویژگی مثبت جلوه کند، به مجنونی می‌ماند که نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد.

ضمن این که چگونه می‌توان باور آن افراد شدیدا باهوش چنین اسناد و مدارک را جلوی چشم همه رها کنند و چنین دسترسی به آن‌ها ساده باشد؟ یا چگونه می‌توان باور کرد که از طریق ملاقات با یکی دو نفر و دیدن یک جوانک بتوان به هویت واقعی او پی برد و فهمید او فرزند نامشروع پادشاه است؟ یا چگونه ند به سرعت راهی برای پیدا کردن آن فرزند نامشروع پادشاه پیدا می‌کند و متوجه می‌شود اما دیگران با آن همه زیرکی نمی‌دانند چگونه وی را بیابند؟ همه‌ی این‌ها ما را به همان موضوع اساسی می‌رساند که همه از آن باخبر هستند اما دم نمی‌زنند: ند جانشین کسی شده که به قتل رسیده و به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است. پس می‌تواند برای قاتلان او که طبیعتا دوستداران ولیعهد فعلی هستند، خطرناک محسوب شود.

اما واکنش ند به این آگاهی چیست؟ او حتی فرزندانش را به موقع از خطر دور نمی‌کند یا زمانی که همسرش از شمال به دیدنش می‌آید به یکی از آن‌ها (لرد بیلیش) که به شکلی واضح دلباخته‌ی همسرش است و طبیعتا دشمن او به حساب می‌آید، اعتماد می‌کند. شاید همسر ند با آگاهی از این علاقه بتواند خود را مجاب کند که جناب لرد به او صدمه‌ای نمی‌زند اما همین لرد تمام دلایل کافی و لازم برای خیانت به ند را در اختیار دارد. در چنین چارچوبی است که شخصیت ند استارک نه تنها به شخصیت جذابی تبدیل نمی‌شود، بلکه به آدم ساده‌دلی می‌ماند که با دم شیر بازی می‌کند اما تصوری از خطر ندارد. تمام بلایایی که از این پس بر سر وستروس و اسوس می‌آید از همین سادگی ند استارک ناشی می‌شود و در پایان سریال و در فصل آخر چند تمدن را تا آستانه‌ی فروپاشی پیش می‌برد.

متاسفانه شخصیت‌پردازی این چنین و روند پیشرفت قصه به این شکل تا پایان هم ادامه دارد. به عنوان نمونه فرزند ارشد ند یا همان راب دقیقا همین اشتباه پدر را تکرار می‌کند. او ساده‌دلانه زیر قولش می‌زند و تصور می‌کند که می‌تواند عاشق شود و از زیر بار ازدواج با یکی از دختران لردی که به وی قول شرف داده فرار کند و بعد خوش‌باورانه سر میز شام او بنشیند و تصور کند که با یک عذرخواهی ساده که تازه از ته دل هم نیست، همه چیز فراموش می‌شود. این در حالی است که هر کسی در همان زمان در حال پیش بردن دسیسه‌های بسیار است و سعی می‌کند در نبرد بین شمال و جنوب یارکشی کند. اما لرد شمال یا پادشاه خودخوانده‌ی آن چنین درکی ندارد و تمام فکر و ذکرش عروس تازه‌اش است.

یا جان اسنو، دیگر فرزند ند استارک، در فصول پایانی هم با همین خطا روبه رو می‌شود و تفاوت میان عشق و وظیفه را در رابطه با دختری از سرزمین وحشی‌ها درک نمی‌کند و از او زخم می‌خورد و بعدا در زمان رویارویی با دنریس تارگرین باز هم رو دست می‌خورد و تصور می‌کند که با خیرخواهی و باور کردن دیگران در این دنیای ظالم می‌توان حکومت کرد و همه چیز را پیش برد. فقط به تصمیمات همین جان اسنو در فصول پایانی نگاهی بیاندازید؛ درست همان زمانی که همه چیز نشان از سرکشی و جنون دنریس دارد و البته مدارکی به دست آمده که وارث اصلی تاج و تخت خود جان اسنو است، او باز هم دل در گروی یار دارد و دیر از خواب بیدار می‌شود. در چنین قابی باید این پرسش اساسی را مطرح کرد که آیا در این دنیای وحشی و بدوی این مردان ساده‌دل اصلا به درد پادشاهی می‌خورند و می‌توان به درایت آن‌ها اعتماد کرد؟ آیا زیستن در دنیایی که حاکمانش چنین راحت فریب بخورند و مدام به ندای احساسی خود پاسخ دهند و از منطق تهی باشند، عاقلانه است؟ اصلا باور به این که این مردان می‌توانند روزی به قدرت برسند و آن را نگه دارند، منطقی است؟

در چنین چارچوبی است که اعمال شریریانه و زیرکانه‌ی طرف مقابل هم به چشم نمی‌آید و چندان جذاب نمی‌شود. وقتی دشمنی چنین ساده و گاه احمق در برابرت باشد، هر کاری که انجام دهی در صورت پیروزی چندان هوشمندانه نیست. به عنوان نمونه وقتی تایوین لنیستر موفق می‌شود با لرد بولتون علیه استارک‌ها متحد شود، این کارش چندان عجیب و محیرالعقول جلوه نمی‌کند؛ چرا که لرد بولتون و البته بقیه‌ی لردهای شمال مدت‌ها است که می‌دانند خاندان استارک به جای این که با عقل خود تصمیم بگیرند، با قلب خود سر و کار دارند و طبیعتا چنین پادشاهی چندان قابل اعتماد نیست. البته این موضوع در قسمتی که راب سر یکی از لردها را ناگهان قطع می‌کند، در حالی که همان لرد از خیانت مادر راب گله دارد، بر من و شما مشخص می‌شود که قیام علیه استارک‌ها حتمی خواهد بود.

نکته این که درست قبل از آن که عاقبت این اشتباهات پر تکرار بر سر شخصیت‌ها آوار شود، سکانس احساسی مفلصی توسط سازندگان تداریک دیده می‌شود تا حسابی مخاطب مرعوب شود و آن پرسش‌های اساسی در خصوص شخصیت‌پردازی‌های دم دستی و حفره‌های قصه‌گویی فراموش شوند. به عنوان نمونه پیش از مرگ راب سکانس معاشقه‌ی مفصلی نمایش داده می‌شود که خبر از عشق باشکوه و غیرقابل چشم پوشی او به همسرش دارد؛ همان همسری که به خاطر وی قول شرفش را زیر پا گذاشت. این چنین آن فصل مفصل «عروسی خونین» احتمالا مخاطب دل‌نازک را مهمان قطره اشکی خواهد کرد. همین اتفاق پیش از گردن‌زنی ند استارک در فصل التماس سانسا هم شکل می‌گیرد و زمینه‌ی عاطفی برای نمایش آن سکانس اعدام فراهم می‌شود تا مخاطب فراموش کند که از خود بپرسد چه شد که این مردان به ظاهر خردمند به این فلاکت دچار شدند؟

در اسوس هم وضعیت چندان بهتر از این نیست و شکل قدرت گرفتن گام به گام دنریس چندان به دل نمی‌نشیند. از همان ابتدا اسوس محیطی یک سر متفاوت نسبت به وستروس تصویر می‌شود. این تفاوت هم فقط ارتباط به دروگو و افرادش یا همان دوتراکی‌ها که اساسا زیستی بدوی دارند، ندارد؛ شهرهای متمدن اسوس هم به وسطه‌ی سنت‌های دست و پاگیر بسیار نسبت به وستروس، فرهنگی متفاوت دارند. در این جا هنوز چیزهایی اهمیت دارد و معیار انتخاب‌ها ویژگی‌هایی است که که ریشه در همان سنت‌ها دارد. به عنوان نمونه زن در اسوس فقط سوژه‌ی باروری است و مردان زنی را فقط بر اساس زیبایی ظاهری و توان فرزندآوری‌اش انتخاب می‌کنند.

اگر در وستروس موضوع آوردن فرزند پسر ارتباط به مساله‌ی جانشینی دارد و بیشتر به قدرت و سیاست ربط دارد، در اسوس نگاه به توانایی زن در پرورش فرزند تازه بدوی‌تر است. در چنین قابی است که تمام مردانی که سد راه دنریس قرار می‌گیرند در ابتدا صرفا مفتون و شیدای زیبایی او می‌شوند و دنریس هم این را می‌داند و از این موضوع به نفع خود استفاده می‌کند. پس از آن با به دنیا آمدن اژدهایان به عنوان نماد توانایی دنریس در زایندگی، این جذابیت او برای مردان قدرتمند بیشتر می‌شود. تصور این که می‌توان از حضور در کنار زنی زیبا لذت برد که سه اژدها هم برای حفظ و گسترش قدرت دارد، چنان به جان مردان قدرتمند اسوس می‌افتد که همه بلافاصله پس از دیدن او عنان از کف می‌دهند و تمام سیاست‌بازی و زیرکی و تجربیات سالیان را فراموش می‌کنند.

اگر این هم در هم‌آمیختگی زنانگی و قدرت یکی یکی سدهای پیش پای دنریس را از بین می‌برد، رفتار مردمان دربند در پرستش او که دمی جادویی دارد، بیشتر توی ذوق می‌زند. این مردمان که یاد گرفته‌اند در تمام مدت بردگی کنند، با دیدن رهبری تازه به دام بردگی او می‌افتند و دنریس را که خود تصور بزرگ‌منشی دارد و احساس می‌کند شکننده‌ی زنجیرها است، به دام غفلت می‌اندازد. تا این جا به نظر مشکلی وجود ندارد اما شکل نمایش مردم در اسوس چنان سرسری است که گاهی مخاطب احساس می‌کند شاید آن‌ها واقعا در حال لذت بردن از مواهب آزادی تازه هستند. به همین دلیل هم آن جنبش آدمکش‌ها در خلیج بردگان چنین ناگهانی جلوه می‌کند و مشخص نمی‌شود که سرچشمه آن کجا است و چرا مردم هیچ کمکی به دنریس در شکست دادن آن‌ها نمی‌کنند.
در کنار همه‌ی این‌ها رها شدن پایانی تمام این مردمان توسط دنریس چنان توی ذوق می‌زند که نمی توان آن را به هیچ شکلی توجیه کرد. سر و ته کل این رهاسازی بعد از آن همه خون دل خوردن و تلاش با چند دیالوگ جمع می‌شود و مخاطب باید باور کند وقتی نیمی از سریال در منطقه‌ای به نام اسوس و خلیج بردگان جریان داشته، حال می‌توان با خیال راحت کنارش گذاشت و به درگیری اصلی که همان تصاحب تخت پادشاهی است، رسید. اگر هم کسی این پرسش را مطرح کند که وقتی قرار است همه چیز به آن تخت آهنی ختم شود، پس چرا با این همه آب و تاب و قصه و داستان‌ها و پیرنگ‌ها و شاه‌پیرنگ‌های مختلف به این سوی آب پرداخته شد، این جواب را می‌شنود که از همان اول تمام دعوا بر سر تخت آهنین بوده و نباید هم غیر از این باشد.

زمانی می‌توان این موضوع را پذیرفت که تمام آن درگیری‌های بسیار بر سر شهرهای آزاد در اسوس به شکل بهتری جمع می‌شد یا دست کم به سرانجامی مشخص می‌رسید. از این جا است که پای مردان مثلا خردمند قصه هم به این آشفته بازار باز می‌شود تا معلوم شود آن‌ها هم چندان خردمند نیستند و در جهان کورها نهایتا یک چشم بینا دارند؛ مردانی چون تیریون لنیستر و لرد واریس. حقیقتا سریال «بازی تاج و تخت» در فصل‌هایی که با زور بازوی مردانش سر و کار دارد، کم نقص است و مخاطب را با خود همراه می‌کند اما وقتی قرار است با ذهن آن‌ها سر و کار داشته باشد، قضیه تا حدود زیادی فرق می‌کند.

با بررسی سرگذاشت تیریون لنیستر که به شکل متناقضی جذاب‌ترین شخصیت مرد سریال هم است تا حدود زیادی می‌توان به مقصود رسید. او از همان ابتدا مدام مورد سواستفاده‌ی دیگران قرار می‌گیرد و البته توسط پدر و خواهرش سرسی، تحقیر می‌شود. پس از آن ناگهان فقط به خاطر پیروزی در یک نبرد مورد ستایش عده‌ای قرار می‌گیرد و البته پدرش او را کنار می‌زند. در این بین عده‌ای تصور می‌کنند که او مرد خیرخواهی است و می‌تواند هفت اقلیم را از این همه حکومت‌داری ناشیانه و ظالمانه نجات دهد. نکته این که او در تمام مدت سریال هیچ کار صحیح دیگری انجام نمی‌دهد؛ نه می‌تواند اوضاع شهرهای آزاد خلیج بردگان را بهبود بخشد و نه می‌تواند پس از بازگشت دنریس کاری از پیش ببرد. تنها کاری که در تمام این مدت انجام می‌دهد، گفتن جملات قصار و صدالبته تلاش‌های بی‌فایده است.

خواننده‌ی این سطور ممکن است به این فکر کند که تیریون دست کم تلاشش را می‌کند و او بالاخره تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی نیست. اما فراموش نکنید که کلید خشم نهایی دنریس توسط او زده می‌شود؛ همان جایی که مشاوره‌ای غلط به دنریس می‌دهد و توسط ناوگان دریایی گریجوی‌ها غافلگیر می‌شود. پس می‌بینید که او هم مانند ند استارک با شیوه‌ی حکم‌رانی غیرمنطقی و غیرعقلانی همان‌قدر در ویرانی برجای مانده از تصمیمات ظالمان نقش دارد که خود ظالمان. باور بفرمایید که هیچ کس از حکومت یک مرد خوش‌قلب اما ساده‌دل سود نمی‌برد. قضیه زمانی بدتر می‌شود که زیرکی تیریون مدام توسط دیگران تحسین می‌شود.

البته از سوی دیگری هم می‌توان به موضوع نگاه کرد و اعتباری برای سازندگان در این بین قائل شد؛ این سمت و سو تازه، پذیرش این نکته است که آن‌ها به شکلی آگاهانه در حال تعریف کردن داستان مردمانی هستند که به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ یا زیرک و ظالم هستند یا خوش‌قلب و ساده‌دل. اولی زهرش را خیلی زود می‌ریزد و دیگری باید سال‌ها صبر کند تا بفهمد انجام امور با نیت خوب با انجام عاقلانه‌ی کارها فرق دارد. از این زاویه می‌توان پایان‌بندی سریال را درک کرد و فهمید که چرا قدرت در نهایت به دست افرادی می‌رسد که هیچ ذکاوتی در طول سریال از خود نشان نداده‌اند. آن‌ها درست همان افراد مناسبی هستند که در این سرزمین یافت می‌شود؛ بالاخره در سرزمین نابیناها، کسی که یک چشم داشته باشد، پادشاه است، شاید هم سه چشم.

تبدیل شدن گام به گام سریال به قصه‌ی عده‌ای نوجوان پس از مرگ شخصیت‌های بزرگسال

این اتفاق گام به گام شکل می‌گیرد و این روند پس از پایان فصل اول آغاز می‌شود. از همان ابتدا و با معرفی خاندان استارک مشخص می‌شود که آن‌ها نقش مهم در آینده‌ی داستان دارند. اما تا پایان فصل اول قصه کمتر به تک تک آن‌ها می‌پردازد. سانسا و آریا به همراه پدر به پایتخت رفته‌اند، راب در وینترفل مانده و به امورات آن جا رسیدگی می‌کند، برن و ریکن هم که هنوز پسربچه‌اند و البته یکی در بستر افتاده و دیگری هم تاثیر چندانی در روند قصه‌گویی ندارد و در نهایت جان اسنو هم به «دیوار» فرستاده می‌شود تا به نگهبان شب تبدیل شود.

در پایتخت هم پسر پادشاه و سرسی یا همان جافری حضوری کم رنگ در فصل اول دارد و چندان تصمیمات مهمی نمی‌گیرد و فقط مشخص می‌شود که به قدرت رسیدنش در آینده عواقب خوشایندی ندارد. اما پس از مرگ ند استارک و رابرت براتیون یا همان پادشاه قدرت خود به خود به نسل بعدی می‌رسد و آن‌ها روند قصه‌گویی را در دست می‌گیرند. تا این جا هنوز اتفاق عجیبی شکل نگرفته اما شروع قیام راب استارک سرِآغاز از بین رفتن نسلی از مردان و زنان می‌شود که می توان آن‌ها را بزرگسالان قصه دانست. پس از آن سریال داستانش را در چند بخش و حول چند شخصیت ادامه می‌دهد که با بررسی آن‌ها می‌توان به ضعف‌ها و نقاط قوت سریال بیشتر پی برد.

سرنوشت آریا استارک: سیر و سفر آریا بدون شک جذاب‌ترین بخش سریال را به خود اختصاص می‌دهد. او دختر بازیگوشی است که دوست ندارد فقط دخترکی زیبا باشد که در آینده شوهری قدرتمند سراغش می‌آید و در نهایت ازدواج می‌کند و صاحب فرزاندان قد و نیم قد می‌شود. سیر و سفر او را می‌توان با داستان اساطیری «سفر قهرمان» یکی دانست. او گام به گام به سمت قهرمانی می‌رود و این مسیر را درست طی می‌کند. نکته این که این طی طریق گاهی چنان جذاب است که عملا حضور آریا در هر اپیزود را به جذاب‌ترین بخش آن قسمت تبدیل می‌کند. فقط کافی است مسیری که او طی کرده را یک بار در ذهن خود مرور کنید تا متوجه شوید که چرا آریا لیاقت از بین بردن «پادشاه شب» را دارد.

سرنوشت سنسا استارک: هر چه سرنوشت آریا جذاب است و حال مخاطب را خوب می‌کند و سریال را به جلو هل می‌دهد، حضور سانسا کاملا برعکس عمل می‌کند. این موضوع هم ربطی به تصمیات او ندارد. مشکل اصلی از حال و هوایی است که سازندگان برایش تعریف کرده‌اند و مسیری است که او طی می‌کند؛ سانسا قرار است نماد معصومیتی باشد که لکه‌دار می‌شود (نمادی از کل وستروس) اما مشکل این جا است که فضای حاکم بر اطرافش گرچه بسیار ظالمانه است اما این ظلمت و تلخی با نوعی از سانتی مانتالیسم همراه است که دوست دارد از مخاطب اشک بگیرد تا هر طور شده او را با خود همراه کند. روند عوض شدن گم به گام او از دختری که فقط توقعات را برآورده می‌کند به خانمی بالغ و آگاه چندان منطقی نیست؛ مثلا معلوم نمی‌شود که از چه زمانی چنین عطش قدرت در وجودش بیدار می‌شود که عملا در قسمت‌های پایانی علیه جان اسنو، یعنی تنها تکیه‌گاهش عمل می‌کند. البته این سرنوشت و قصه‌ی سانسا از همان نکته‌‌ای که گفته شد هم رنج می‌برد: او عملا از همان فصل اول به شخصیتی تبدیل می‌شود که سازندگان هر جا که تمایل به مرعوب کردن مخاطب دارند، از مظلوم بودنش سواستفاده می‌کنند.

سرنوشت راب استارک: راب استارک همان توهمات پدرش را دارد. خیلی زود به موفقیت‌هایی می‌رسد و خیلی زود و بدون فکر تصمیم می‌گیرد. کارهایش چندان عاقلانه نیست و عملا تمام تصمیماتش عواقب ترسناکی دارد. این در حالی است که به دلیل ظلم رفته به پدر و میزان خشونت طرف مقابلش، او حق به جانب به نظر می‌رسد. راب استارک می‌توانست شخصیت مناسبی برای نمایش جمع شدن عقلانیت با نیت خیر و درست در یک حاکم باشد؛ کسی که اشتباهات پدرش را تکرار نمی‌کند. اما سازندگان تصمیم دیگری می‌گیرند؛ به نظر می‌رسد که آن‌ها ‌آگاهانه و بسیار درست تمایل دارند تاثیر منفی قدرت بر چنین مرد نازنینی را زیر ذره‌بین ببرند اما او خیلی زود حذف می‌شود و مشخص نمی‌شود که در صورت ادامه‌ی فتوحاتش به چه نوع انسانی تبدیل می‌شد. در واقع در تمام مدت آن چه که از او شخصیتی مثبت می‌سازد، نه رفتار خودش، بلکه جنایت‌های طرف مقابل است.

سرنوشت جافری براتیون: جافری عملا مسیر عکس راب را طی می‌کند. او از همان ابتدا آدمی شرور و ظالم است و هیچ خط قرمزی در دست زدن به جنایت ندارد. طبیعتا به قدرت رسیدن چنین مردی چندان هم نمی‌تواند خوشایند باشد. او پیش از به قدرت رسیدن فاسد شده. دلیل این موضوع هم به رفتارهای اشتباه پدر (فارغ از این که رابرت پدر واقعی او است یا نه) و البته خیره‌سری‌های مادرش بازمی‌گردد. جافری عملا در هیچ بخش سریال همراهی مخاطب را با خود ندارد که کاملا درست است. او و البته مادرش می‌توانند نماینده‌ی این موضوع باشند که سازندگان سریال در زمان پرداختن به شخصیت‌های منفی بهتر از ساختن شصخیت‌های مثبت عمل کرده‌اند.

سرنوشت دنریس تارگرین: داستان دنریس، داستان عجیبی است. او عملا بار بخش‌های فانتزی قصه را به دوش می‌کشد. هر چه در وستروس آدم‌ها با شمشیر به جان هم می‌افتند و داستانشان ژانر تاریخی را به یاد می‌آورد، داستان دنریس چه در کتاب جناب جرج آر. آر. مارتین و چه در سریال به قصه‌های تالکین می‌ماند و فانتزی است. او با قدرتی غریب پیش می‌رود اما این پیشرفت با حفر‌ه‌های داستانی بسیاری همراه است. دنریس به سختی از دست می‌دهد اما راحت فتح می‌کند. تمام فتوحاتش در خلیج بردگان بدون ظرافت در قصه‌گویی به دست می‌آیند؛ به عنوان نمونه گیرافتادنش در چنگال دوتراکی‌ها پس از فرار از میدان نبرد گلادیاتورها و سپس سوزاندن چادر بزرگ آن‌ها را به یاد بیاورید تا ببینید که او چگونه بدون ظرافت در قصه‌گویی می‌تواند ارتشی از دوتراکی‌ها را گرد خود جمع کند.

سرنوشت جان اسنو: در سمت خیر داستان قصه‌ی جان اسنو پس از قصه‌ی آریا جذاب‌ترین است. گرچه خط داستانی او رفته رفته حفره‌ی داستانی تصمیمات اشتباه ند استارک را در فصل اول بیش از پیش نمایان می‌کند (بالاخره ند تنها کسی است که از هویت واقعی وی خبر دارد و هیچ کاری نمی‌کند) یا حضور گاه و بیگاه عمویش یعنی بنجن استارک را به نقطه ضعف تبدیل می‌کند اما روندی که او در پیش می‌گیرد و مسیری که طی می‌کند تا ابتدا به یک نگهبان شب و سپس به یک وحشی و در نهایت به کاندیدای پادشاهی تبدیل شود، مسیری جذاب و تماشایی است. اگر مشکلی این وسط وجود دارد هم از بازی نه چندان خوب کیت هرینگتون در قالب او سرچشمه می‌گیرد که تلاش می‌کند از ته گلو حرف بزند و صدایش را بم کند. او هم مانند آریا مسیری را طی می‌کند که لایق تبدیل شدن به رهبر مردمان آزاد است.

سرنوشت سرسی لنیستر: سرسی یکی از شخصیت‌های بزرگسال جذاب سریال است. داستان سرسی هم مانند داستان جافری و آریا از نقاط قوت سریال است. به ویژه که برخلاف دیگر شخصیت‌های بزرگسال مهم سریال تا پایان دوام می‌آورد و حضور دارد. او تناقض‌های عجیبی دارد اتفاقا قدرت شخصیت وی هم از جمع شدن همین تناقض‌ها در یک تن واحد است. او مادری مهربان برای فرزندانش است اما نمی‌تواند این مهربانی را به درستی ابراز کند. دلیل این موضوع هم به گذشته‌ی خودش بازمی‌گردد. از سوی دیگر این مهربانی شامل حال دیگران نمی‌شود. باز هم سازندگان برای این بخش از شخصیت او پرداخت مناسبی تدارک دیده‌اند؛ سرسی می‌داند که حفظ قدرت در دستان فرزندانش نیازمند بی‌رحمی است.

اصلا جمع همین تناقضات است که آن رابطه‌ی دیوانه‌وارش با بردارش را قابل درک از کار درمی‌آورد. از این منظر او در نقطه‌ی مقابل ند استارک قرار می‌گیرد. سرسی حاضر است به هر قیمتی قدرت را حفظ کند، در حالی که ند استارک خوش‌باورانه تصور می‌کند که می‌توان با خوش‌نیتی حکومت کرد و تصمیمات غیرعقلانی گرفت. آن چه که در این جا مغفول است، داشتن نیت خوب در کنار تصمیمات عاقلانه است. گرچه سرنوشت سرسی هم در فصول پایانی شبیه به سرنوشت کل سریال است و آهسته آهسته از جذابیتش کم می‌شود.

سرنوشت برندن استارک: به این دلیل برندن را در پایان این بررسی قرار دادیم که او عملا نچسب‌ترین و ضعیف‌ترین شخصیت سریال است. از همان بالا رفتنش از دیوار در فصل ابتدایی و سپس بستری شدنش و بعد آن رویاهای کلاغ سه چشم و بعد رفتنش به آن شکل غریب و دیوانه‌وار و گاها غیر قابل توجیه به آن سوی دیوار و ملاقات با کلاغ سه چشم، کم حفره‌ی داستانی وجود ندارد. اما بزرگترین مشکل این شخصیت پس از بازگشتنش از نزد کلاغ سه چشم، حضور ناگهانی و غریب عمویش و کمک به این فرار و سپس رسیدن به وینترفل، چسبیدن به درخت مقدس وینترفل و انتظار برای سررسیدن پادشاه شب و سپس رفتنش به پایخت و تبدیل شدن به پادشاه بعدی، عملا ضعیف‌ترین خط داستانی سریال را می‌سازد. برای درک این نکته فقط کافی است که بازی بسیار بد ایزاک همستد رایت را در نقش او به یاد بیاورید که پس از بازگشت از آن سوی دیوار با هر بار مورد خطاب قرار گرفتن و آوردن نامش، به شکل بسیار نچسبی می‌گوید: «من برندن استارک نیستم»

می‌شد این فهرست را ادامه داد و مثلا به شخصیت‌های خوب پرداخته شده‌ی دیگری چون جیمی لنیستر یا بران (با بازی جروم فلین که هر جا ظاهر می‌شود تمام قاب را از آن خود می‌کند) یا سندور کلگین، استنیس براتیون، لرد بیلیش (با بازی آیدن گیلن، یکی از بهترین بازیگران سریال)، رمزی بولتون، تیون گریجوی، داووس سی‌ورث (عاقل‌ترین شخصیت سریال) یا شخصیت‌های ضعیف دیگری چون های اسپارو، سم تارلی، کتلین استارک، واریس و دیگران هم رسید. اما هیچ‌کدام از این شخصیت‌ها به اندازه‌ی کسانی که نام برده شد در پیش رفتن قصه نقش ندارند؛ حتی پادشاهی چون رابرت براتیون در فصل اول. ضمن این که به جز سرسی تمام شخصیت‌های مورد بررسی نوجوانانی هستند که به جوانی می‌رسند.

بیشتر بخوانید:  مطالب مربوط به سریال‌های خارجی


دکوپاژ مکانیکی

اما ضعف اصلی سریال تمام آن چه که گفته شد نیست. می‌توان همه‌ی آن‌ها را فراموش کرد و سرگرم شد. بالاخره با یک پدیده‌ی تلویزیونی طرف هستیم که قصد دارد داستانی بلند در چند فصل و در طول چند سال تعریف کند. بزرگترین مشکل سریال میزانسن‌ها و دکوپاژ مکانیکی آن به ویژه در زمان گفتگوها است؛ اغلب سکانس‌های گفتگومحور که تعدادشان از هر سکانس دیگری هم بیشتر است، با یک نمای معرف آغاز می‌شوند که البته چیز بدی نیست. بالاخره در سریالی که در هر لحظه، هر بخشش در جایی جریان دارد این نمای معرف کمک می‌کند که مخاطب بداند اکنون در کجا است و قرار است سریال به کدام شخصیت بپردازد.

سپس آن نمای معرفِ عموما اکستریم لانگ‌شات در دکوپاژ به نماهای کوچکتر و کوچکتر خرد می‌شود و این روند ادامه پیدا می‌کند تا به کلوزآپ‌ها در زمان دیالوگ‌گویی برسد. این دیالوگ‌ها هم عموما بین دو نفر جریان دارند و سازندگان از راحت‌ترین راه و تکنیک برای فیلم‌برداری و تدوین آن‌ها استفاده کرده‌اند که همان تکنیک نما/ عکس نما است که در زمان دیالوگ‌گویی هر بازیگر فقط او را در قاب قرار می‌دهد. گاهی هم از نماهای اوورشولدر استفاده می‌شود تا نتیجه‌ و تاثیر گفتار آن شخصیت بر دیگری نمایش داده شود. باور بفرمایید که استفاده از این تکنیک آن هم به مدت هشت فصل، بدون ذره‌ای تغییر از جایی به بعد توی ذوق می‌زند.

این مشکل زمانی بیشتر به چشم می‌آید که دیالوگ‌نویسی را هم لحاظ کنیم. دیالوگ‌ها طوری بر روی کاغذ نوشته شده‌اند که دو پهلو به نظر برسند. در هر قسمت هم بخشی از اطلاعات مورد نیاز برای پیشرفت داستان بر زبان یکی از شخصیت‌ها جاری می‌شود. این اتفاق، یعنی رد و بدل شدن ده بیست جمله در هر سکانس گفتگومحور، در حالی که فقط دو جمله‌ی آن‌ها به داستان ارتباط دارد، برای چند سکانس جذاب به نظر می‌رسد اما وقتی به کل سریال می‌رسد و در فصول پایانی با جملات قصار گاه و بیگاه شخصیت‌ها هم همراه می‌شود، دیگر زیاده‌روی به نظر می‌رسد. در چنین قابی است که گویی در تمام سکانس‌ها درست پس از گفتن «یک، دو، سه حرکت» توسط کارگردان بازیگر شروع به حرکت کرده و در حالی که در حال گذر کردن از جایی است، ناگهان به کسی برمی‌خورد، چند جمله‌ای بین آن‌ها رد و بدل می‌شود، کارگردان کات می‌گوید و دوباره روز از نو روزی نو.

سریالی درباره فساد و تباهی در عالم سیاست و تاثیر مستقیم آن بر زندگی مردم در یک جهان فانتزی

این مهم‌ترین دستاورد سریال «بازی تاج و تخت» است. سازندگان دست کم تلاش کرده‌اند که لایه‌های تو در توی فساد و تباهی حاضر در یک دستگاه سیاست را به خوبی به تصویر بکشند و نوری بتابانند بر دالان‌هایی تاریک که فقط عده‌ای از خواص توان ورود به آن‌ها را دارند. نکته‌ای که این هزارتو را برای مخاطب جذاب می‌کند به دلیل یک استراتژی درست سازندگان در قصه‌گویی است؛ آن‌ها می‌دانند که برای قابل لمس کردن دالان‌های تاریک سیاست و ساختن یک هزارتوی مناسب که راه فراری از آن وجود ندارد و به محض ورود شخصیت به آن او را هم در خود غرق می‌کند، باید انگیزه‌هایی شخصی و قابل درک به هر کدام از افراد بخشید. این که این انگیزه‌ها درست طراحی شده یا نه بحث دیگری است اما همین که سازندگان سراغ تراشیدن آرمان‌های مختلف برای هر کدام از کاندیداهای قدرت یا بازیگران سیاسی نرفته‌اند، بسیار نکته مثبتی است.

از سوی دیگر تاثیر سریع و آنی این تصمیمات شخصی خیلی زود بر زندگی مردم نمایان می‌شود. این که زندگی آن‌ها با آمدن و رفتن هیچ حاکمی تغییر نمی‌کند و عملا آن‌ها خارج از چرخه‌ی بازی هستند و در نهایت به سربازان پیاده‌ی قدرتمندان تبدیل می‌شوند هم انتخابی هوشمندانه است. حال این که گاهی هیچ تصویری از مردم به ویژه در اسوس نمایش داده نمی‌شود و هویتی ندارند، باز هم موضوع دیگری است که به استراتژی کلی (البته در این قسمت) خدشه‌ای وارد نمی‌کند و به ضعف در روایت‌پردازی بازمی‌گردد. تنها زمانی که سریال سراغ یک ایدئولوژی برای چرخاندن حکومت می‌رود، همان زمانی است که متعصبان مذهبی زیر نظر «های اسپارو» قدرت پایتخت را در دست می‌گیرند که اتفاقا همین قسمت با وجود پتانسیلی که دارد، چندان درست از کار درنیامده است و پر از حفره‌های داستانی است.

گرچه در همین قسمت هم یک نکته‌ی مهم وجود دارد که به نمایش تاثیر این اتفاق بر مردم می‌پردازد و مثلا می‌توان آن را در همان سکانس مفصل و مشهور «راه پیمایی شرم» سرسی لنیستر دید. در این سکانس می‌توان به وضوح دید که قدرت گرفتن یک صدای دیگر چگونه فرصتی در اختیار مردم قرار می‌دهد که صدای خود را به ظالمان برسانند و فریاد بر سر آن‌ها سر دهند. در چنین چارچوبی است که در همان معدود و محدود دفعات نمایش کنش مردم، سریال اوج می‌گیرد و لحظات جذابی را برای مخاطب رقم می‌خورد. متاسفانه سازندگان از این پتانسیل کمتر بهره‌ای برده‌اند.
نکته‌ی مثبت دیگر سریال «بازی تاج و تخت» بهره بردن از یک فضای فانتزی است که جهان و منطقی خودبسنده دارد. ژانر فانتزی ژانری است که قصه‌اش در دنیایی متفاوت از دنیای ما می‌گذرد و این دنیا قوانین مخصوص به خود را دارد. در زیرگونه «High Fantasy» یا «فانتزی والا» این دنیا با جهان ما یک سر متفاوت است و اصلا ربطی به جهان ما ندارد. سریال «گیم آف ترونز» مانند مجموعه‌ای چون «ارباب حلقه‌ها» به این دسته از آثار تعلق دارد. جغرافیای داستان ربطی به کره زمین ندارد و گرچه تشابهاتی می‌توان این جا و آن جا یافت اما قصه در یک جهان فرضی می‌گذرد.

از سوی دیگر این جهان فرضی هم منطق خودش را دارد به افسانه‌ها پهلو می‌زند و پر از اتفاقات ماوراالطبیعه است که جایی در جهان ما ندارند. علاوه بر حضور اژدها در قصه و تاثیر بسیار آن‌ها بر روند داستان، برخی از رازهای خوب سریال هم توسط همین نیروهای ماوراالطبیعه شکل می‌گیرند. به عنوان نمونه حضور شخصیت «ملیساندره» و قدرتی که از خدای نور می‌گیرد یکی از بخش‌های جذاب و ترسناک سریال را می‌سازد و با زنده کردن جان اسنو بخشی از بار درام را به دوش می‌کشد. از سوی دیگر تاریک‌ترین و قدرت‌مندترین دشمن بشریت در این سریال هم با چنین منطقی خلق شده که همان نیروهای اهریمنی جمع شده اطراف «پادشاه شب» هستند. اگر این نیروی اهریمنی نبود یا درست ساخته نمی‌شد، تقریبا تمام اتفاقات داستان هم منطق خود را از دست می‌داد.

موضوع اصلی در زمان ساختن چنین جهانی این است که سازندگان کاری کنند که مخاطب در برخورد با اتفاقات عجیب و غریب مدام دنبال منطق فیزیکی جهان اطرافش نباشد و منطق فانتزی حاکم بر سریال را بپذیرد. خوشبختانه سازندگان «گیم آف ترونز» از پس از این ماموریت برآمده‌اند و مهم‌ترین کار خود را درست انجام داده‌اند. اگر این قسمت درست از کار در نمی‌آمد دیگر مهم نبود که چه کسی چه کاری انجام می‌دهد و قصه چیست و باقی قضایا. سریال فانتزی‌ای که خودبسنده نباشد و نتواند مخاطب را از دنیای واقعی دور و در خود غرق کند، به درد تماشا کردن یک قسمت هم نمی‌خورد. یکی از دلایل اصلی شکل‌گیری این اتفاق هم به فهم درست سازندگان بازمی‌گردد؛ آن‌ها می‌دانند هر اثری هر قدر هم فانتزی و به دور از واقعیت، در نهایت باید یک پایش روی زمین واقعیت باشد و به طور کامل از واقعیت جدا نشود. به همین دلیل هم می‌توان کلیشه‌های ژانر تاریخی را در همه‌ جای اثر دید.

نکته‌ی پایانی در تحلیل گیم آف ترونز

در پایان تحلیل سریال «گیم آف ترونز» نمی‌توان به این نکته اشاره نکرد که این سریال دست کم تا پایان فصل پنجم حسابی سرگرم‌کننده است و پس از آن است که حفره‌های داستانی و البته تصمیمات عجیب و غریب شخصیت‌ها گام به گام از کیفیت کار می‌کاهد؛ چرا که تا پیش از فصل ششم دست کم می‌شد با تصمیمات شخصیت‌ها کنار آمد و آن‌ها را در راستای همان سنگ‌بنایی دید که از ابتدا گذاشته شده بود. مشکلی هم اگر وجود داشت می‌شد با اغماض کنارش گذاشت و لذت برد. در چنین قابی است که باید گفت این نوشته به دنبال تخریب سریال نیست. همه این مدت از خوبی‌های پرشمار آن گفته‌اند و یک نوشته هم به نقاط ضعفش بپردازد. گرچه داستان آریا استارک آن قدر جذاب است که در هر صورت تماشای تمام فصول را ارزشمند می‌کند. همین یکی برای نگارنده کافی است.

نکته‌ی پایانی این که این نوشته در جستجوی راهی بود که به این پرسش پاسخ دهد که آیا «بازی تاج و تحت» واقعا یک شاهکار تلویزیونی است؟ «گات» قطعا یک پدیده‌ی تلویزیونی است و می‌توان درک کرد که چرا این همه طرفدار در چهارسوی عالم دارد اما استفاده از واژه‌ی شاهکار برای آن زیاده‌روی است.