نمایش «زندانی در دانمارک» به کارگردانی محمد مساوات، خوانشی جسورانه و پستدراماتیک از «هملت» شکسپیر است که به جای وفاداری به متن اصلی، بر واسازی رویداد اجرایی تمرکز دارد. در این اثر، شبح هملت از تابوت تاریکی برمیخیزد تا در جهانی از فساد و تباهی، مخاطب را به رویارویی با «امر واقعی» دعوت کند و با دستکاری لذت تئاتری سنتی، تجربهای متفاوت رقم بزند.
«فریز مکبث فریز» که سازوکارش را بر پایه «خیانت»، آشکارا به کنشمندیهای بازیگرانش متصل میکند با مخاطبش قرار میگذارد تا اقتباسی از نمایشنامه «مکبث» شکسپیر را به گونهای پیشرو در روزگار پسا مدرنیته و سیاست زده عرضه کند. به تبع حصول آوانگارد صحنهای آکسسوارهایی چون تلفن همراه و ادوات دیجیتال پایشان را به اثر باز کرده و ما را در اتمسفری ملموس قرار میدهند. اما آیا چنین ادوات صحنهای در میان مینیمال صحنهای به کارکردی قابل قبول میرسند؟
«داوود زارع» در مقام کارگردان، مخاطبش را در فضایی تعاملی و البته تیپیکال قرار میدهد. اجرا در فضایی با میزانسنهای مینیمال و با حداقل طراحی صحنه و کمترین آکسسوار و البته با پخش ویدئو پروژکتورهای زنده، به سازوکار تعاملیاش صحه میگذارد و تماشاگر را با خودش همراه میکند. با این کمینهگرایی، کارگردان بهدنبال تأثیرپذیری از بازی بازیگران و دیالوگهای سازنده آنان برای تماشاگران نمایش خواهد بود.
نگاه براندازی نظام طبقاتی در «فریز مکبث، فریز» اگرچه متکی به فضای سرمایهداری نیست، ولیکن دیدگاه سیاسی نوین در آن مشهود است که حاضر است جام زهر را به هرکس بخوراند. چه این جام زهر به کاراکتر لیدی مک داف بهعنوان سمبل اندیشهورزی خورانده شود، چه به کاراکتر بَنکو بهعنوان نماد و دلالتی بر رفاقت و صمیمیت جاودانه، همهوهمه فرازهایی از حذف انسانیت در وادی آدمیان جنونزده و دیوانهشده میباشند.
با آنكه اجرا چندان به دام سانتیمانتالیسم نمیافتد اما زیاده از حد، مهندسی شده است و نه چندان گشوده به نابهنگامی و امر نامنتظر. كمال هاشمی بهتر است به خود اجازه دهد گاهی نه در مقام یك مهندس صحنه كه همچون یك تجربهگرا عمل كند. با تمام خبط و خطاهای احتمالی.
«بک تو بلک» به شکل استعاری نه عزیمت یک قهرمان به ظلمات هولناک زندگی و انتحار که از قضا سفری است موفقیتآمیز به ساحل کامیابی یک کارگردان حالا دیگر مشهور ایرانی که «سجاد افشاریان» نام دارد. حوادث پاییز پارسال، شبهگفتار انتقادی نمایش «بک تو بلک» را ملایمتر از گذشته کرده است. بنابراین بازتولید این اجرا در سالن اصلی تئاتر شهر، نشانهای است از فضای متفاوت تئاتر کشور.
رویکرد پستدراماتیکی اجرا در استفاده از ویدیوها تا حدودی توانسته به لحاظ بصری، جذابیت تولید کند، اما در اغلب این ویدیوها، نمایی بسته از صورت اجراگران مشاهده میشود. اجرا هر زمان که از خودش فراتر رفته و به بیرون از خودش ارجاع داده، موفقتر عمل میکند. فیالمثل تصویر اسب سفیدی را که ایبسن در نمایشنامه روسمرسهُلم به آن اشاره میکند به یاد آوریم که در صحنههایی این اجرا به نمایش درمیآید و تخیل مخاطبان را گسترش میدهد.
اگرچه نویسنده روند خطی و کلیشهای روایت را به ساختار غیر خطی در متن نزدیک کرده اما با بهره مندیاش از فرایند تکگویی درونی از جنس جریان سیال ذهن، رویدادهای تصادفی کاراکترش را به شکلی شرحه شرحه شده به روایتی هدفمند تبدیل میکند.
کوروش شاهونه به مانند نمایش مانستر، در نمایش هیدن وضعیتی آستانهای آفریده که حضور «دیگری» امکان عبور از این آستانه را فراهم میکند. «دیگری» در مانستر یک مرد «نصاب پرده» است و اینجا یک مامور اورژانس. ادبیات، تئاتر و سینمای این روزهای ما، اغلب از حضور تاثیرگذار «دیگری» محروم است
این هفته به سه اجرایی میپردازیم که در سالنهای کوچک و حاشیهای شهر بر صحنه آمده و شاید در نگاه نخست، اتفاق چندان ویژه هنری محسوب نشوند. اما قسمتی از فعالیت تئاتری کلانشهری مثل تهران را این قبیل نمایشها نمایندگی میکنند و اغلب در هیاهوی گروههای حرفهای و پرفروش، از یادها رفته و به فراموشی سپرده میشوند.
درمجموع میتوان اجرای «آخرین سهشنبه سال» را متوسط و محافظهکارانه دانست زیرا با آنکه اشاراتی هر چند مبهم بر فساد سازمانیافته میشود، اما همچنان کفه ترازو بر پنهانکاری و ابهام است. اینجاست که به لحاظ شکلی و محتوایی، اجرا میان سیاسی بودن یا نبودن سرگردان میماند و به استعاره پناه میبرد و وضع موجود را بازتولید میکند
آنچه در نمایشنامه آتمن حائز اهمیت است و البته ارزشمند، این است که نویسنده هیچ سوگیریای نمیکند. مانیفست نمیدهد. از شعار و انکار به دور است. درگیر کشمکشها و پیچیدگیهای دینی و فلسفی نمیشود و فقط طرح مسئله میکند.
دانیال اربابی و گروه جوان اجراییاش، نمایشی تماشایی بر صحنه آوردهاند که ملالآور و کسالتبار نیست اما تماشاگران را واجد کیف و سعادت لورکایی هم نمیکند. اجرایی که از لورکا فاصله میگیرد تا جهان خویش را بسازد. اما نکته اینجاست که مفاهیمی چون زنانگی و خواهرانگی با این شیوه اجرایی کمرمق شده و مردانه و ماشینی به نظر میآیند.
میتوان نمایش تاناکورا را اجرای متوسط از یک نمایشنامه متوسط دانست. این البته در زمانهای که اغلب اجراها کیفیت لازم را ندارند میتواند نکتهای مثبت تلقی شود. اما تئاتر این روزها برای فراتر رفتن از این عسرت و حسرت، به جسارت و دانش بیشتری نیاز دارد. شاید ترکیب خلاقیت، نابهنگامی و امر نو. از یاد نبریم که حضور شخصیت اوشین تاناکورا در نمایش «چشم برهم زدن» محمد زیکساری چقدر مخاطبان را شگفتزده میکرد اما در نمایش تاناکورا، همان حضور همیشگی این سالها است و نوعی عقبگرد.
تلاش این گروه نه چندان شناختهشده آنچنان که باید مورد پسند مخاطبان قرار نگرفته و میتوان محصول رضا بهدادنیا را چه به لحاظ زیباشناسی، چه از منظر گیشه و رضایت مخاطبان، تجربهای شکستخورده دانست.
نمایش اهل هوا را گام مثبتی در کارنامه تئاتری محمد حاتمی دانست که در این سالها، بعضی اجراهایش مثل نمایش «دیگری» ناموفق بوده و حواشی متعددی ایجاد کرده است.
بر صحنه آمدن این قبیل اجراها میتواند نشان آن باشد که فرآیند آموزش تئاتر در بخش خصوصی دستخوش بحران است. مخاطبان تئاتری حق دارند در ازای پرداخت بلیت تقریباً صد هزار تومانی، اجراهایی با کیفییت تماشا کنند و فیالمثل به طنز وودی آلنی «مرگ در میزند» از ته دل بخندند.
«ژیمناستیک تکّهپارهها» با توجه به این بازار گسترده بکتشناسی، خاضعانه میبایست بپذیرد که در این مسیر، حتی میلیمتری نتوانسته به جهان بکت نقب بزند و راز و رمزی را آشکار سازد.
کارگردان این نمایش با بازیگران جوان تلاش کرده طنز موقعیت و کمابیش سیاسی نمایشنامه را اجرایی کند. اما به نظر میآید آن چنان نتوانسته ظرایف دراماتیک متن را به صحنه آورد.
نکته جالب در مواجهه حسانی با این نمایش 70 دقیقهای این است که بازیگران با تمام وجود تلاش دارند به منطق درونی نمایشنامه نزدیک شده و یک «ما»ی جمعی را شکل دهند که از طریق پیوند بدنهایی که توانایی دیدن را از دست دادهاند شکل یافته است. حتی در طول اجرا اشاراتی به نابینایی میشود و فیالمثل رابطه ادیپ شهریار با حقیقت و بینایی طرح میگردد.
نمایش «هایکوی پارو زن یک دست» اگر اندکی از فرامین «سوپر ایگو» یا همان «دیگری بزرگ» جامعه تخطی کند و در پی نجات بشریت نباشد و این ژست ضد جنگ بودن خویش را تا حدودی تلطیف کند، میتواند اجرایی تماشایی شود.