نمایش «زندانی در دانمارک» به کارگردانی محمد مساوات، خوانشی جسورانه و پستدراماتیک از «هملت» شکسپیر است که به جای وفاداری به متن اصلی، بر واسازی رویداد اجرایی تمرکز دارد. در این اثر، شبح هملت از تابوت تاریکی برمیخیزد تا در جهانی از فساد و تباهی، مخاطب را به رویارویی با «امر واقعی» دعوت کند و با دستکاری لذت تئاتری سنتی، تجربهای متفاوت رقم بزند.
همه مشکل ما این است که میخواهیم نمایشمان را صرفا بر اساس ایده و ساخت تصاویری که سالهاست منسوخ شدهاند پیش ببریم و دور از انتظار نیست اگراین شیوه کارساز نباشد، در گل بماند و قدمی پیش نبرد. مشکل آن جایی است که ما خروارها ایده اجرایی را روی هم تلنبار کرده، کمی از سنت و کمی از خشونت های مدرن نیز رویش گذاشته و اسمش را میگذاریم " پست مدرنیزم ". به همین راحتی!
محمد چرمشیر زیاد نمایشنامه نوشته و تقریبا روي دست او نمایشنامهنویس نداریم، اما «باغبان مرگ»ش یکی از نمایشنامههای بهیادماندنی اوست. آروند دشتآراي هم یک کارگردان جوان و خوشذوق است، آتیلا پسیانی هم که یک بازیگر قَدر است و مارین ون هولک یک بازیگر جوان بااستعداد هلندی که فارسی را عین بلبل حرف میزند. جمع همه اینها کافی است که یک نمایش را با ویژگی همراه کند.
در تماشاخانه ارغنون، یک ربع به شش عصر یک شب پاییزی، گروه پایا با دراماتورژی ماهرانه یک کارگردان جوان و دلآگاه از متن شکوهمند بزرگ استاد مسلم هنرهای دراماتیک، ادیب اریب و تئاترشناس بیبدیل همه قرون و اعصار، ویلیام شکسپیر، نمایشنامه «هیاهوی بسیار برای هیچ» را بر صحنه برده است. بیگمان انسانی که این متن زیبای شکسپیرینهای کهنهکار راسته کمپانی رویال تئاتر لندن؛ یعنی هیاهو ساخته و پرداخته و به قول خودش که درست هم هست (و برداشت آزاد از آن بر صحنه آورده) یک تئاتری اندیشمند و صحنهشناس است: میگویم و میآیمش از عهده برون.
در این سالها نمایشهای بسیاری از چخوف به روی صحنه آمده است؛ نمایشهایی که جملگی سعی بر وفادارماندن به متن چخوف یا شخصیتها و تمهای نمایشنامههای اساسی وی مانند ایوانف، دایی وانیا، سه خواهر، مرغ دریایی و... داشتهاند. ماتریوشکا اما در این میان اثری است یگانه و منحصربهفرد که به غایت از ویژگیهای اثری چخوفی تبعیت میکند.
یکبار دیگر امکان بازنمایی طبقه کارگر به میانجی نمایش آشپزخانه، به نویسندگی آرنولد وسکر انگلیسیزبان مهیا شده است؛ نمایشی در رابطه با کارگران یک آشپزخانه که در تولید فراوردهای همچون خوراک برای طبقات مختلف اجتماعی در رستورانی مدرن، مشارکت میکنند؛ همان فراورده تاریخی که «ژان بری یات ساراوین» دربارهاش گفته؛ «گزینش خوراک است که سرنوشت ملتها را رقم میزند».
آروند دشتآرای در ادامه پروژه بینا فرهنگی این چند سال اخیرش، به سراغ مفهومی تازه در قبال شناخت «دیگری» رفته است؛ دیگری در مقام غیر، از کشور، فرهنگ و زبانی دیگر؛ یادآور «گفتوگوی فرهنگها و تمدنها». نام نمایش هم دعوتی به این شناخت است: «درباره تصویرت از من تجدیدنظر کن!»؛ جملهای پر از ابهام و سرگردان میان خواهش و دستور، خطاب تفسیربرانگیز اینروزها در قبال برخورداران، متمولان، مهاجران، مطرودان و پناهجویان. «تصویری» که با ١١ سپتامبر، بهار عربی و جنبش والاستریت و البته سبعیت داعش، بیشازپیش مخدوش شده و بهنظر با رویکرد مطالعات فرهنگی آروند دشتآرای، تصحیح نخواهد شد
داستان فروپاشی. همانطور كه در بروشور نسبتا مفصل نمایش«سه خواهر و دیگران» هم آمده، مضمون دو نمایش سه خواهر و باغ آلبالو چخوف، روایت فروپاشی یك خانواده است. فروپاشی یك خانواده اما استعاره از فروپاشی یك طبقه است؛ طبقاتی كه در قرن ١٩ كمكم و با نزدیكشدن به قرن ٢٠ با سرعت رو به اضمحلال میروند.
نمایش «وقایع اتفاقیه مفقودالپدر»، نگاهی تاریخی به برههای از تاریخ معاصر ایران از سالهای آغاز مشروطه تا ٢٨ مرداد ٣٢ دارد؛ تاریخی نه از منظر حاکمان و پیروزشدگان که از منظر مردم کوچهوبازار، زنان و سرکوبشدگانی که گویی هیچ نقشی در مسیر تاریخ ندارند، اما چرخهای تاریخ در گذر از فرازوفرودهایش، زندگی آنها را دستخوش تغییرات میکند.
نمایش خروس میخواند، به نویسندگی و کارگردانی شهرام کرمی، در مجموعه ایرانشهر با بازی یعقوب صباحی، رؤیا افشار، سیروس همتی، بهنام شرفی، مهلقا باقری، سروش کریمی و فرامرز قلیچخانی اجرا شد.
نمایش ˝اکتبر 1942، پاریس˝ به کارگردانی مسعود موسوی رویکردی سینمایی دارد و استفاده خوب از ژست بازیگران سبب شده که برخی صحنهها از لحاظ بصری قابل تامل و نسبتا کنشزا جلوه نمایند.
˝افسانه ببر˝ هم شیرین است و هم با نمک و هم تلخی و گزندگی خود را دارد
برف نیمه مرداد در عنوان خود دارای نوعی آیرونی است؛ نوعی ناسازگاری میان آنچه مخاطب انتظار رخ دادنش را دارد و آنچه در حقیقت رخ میدهد در آن موج میزند. در وهله اول، هیچ عقل سلیمی انتظار آن را ندارد که در نیمه مرداد ماه برف ببارد و این عنوان را باور نمیکند. مخاطبان اما رفتهرفته درخواهند یافت که برف و سرمای ضمنی درونِ آن تنها استعارهای است که کل وضعیت یک فرد یا نسل را راهبری میکند.
«فاجعه معدن کوشیرو» در لحظه نهایی، درست هنگامی که نوعی حس همذاتپنداری را در مخاطبان خود به وجود آورده و دراماتیک میشود، آنان را دعوت میکند تا به تیرگیهای نسلِ خود و زندگیهای نداشتهشان زل بزنند و سکوت کنند. دیگر فرقی نمیکند که نمایشی ببینیم یا زندگی نداشته را
هتلیها بازگوکننده شرایطی است که افراد با تمام ترسها و تشویشهایشان، اتمیزه شده و به دانههای تسبیحی مشابه شدهاند که هیچ ریسمان واحدی به بند نمیکشدشان. آنها بیش از هر چیز نیاز دارند تا در خانهِ خود، جایی که هیچ گفتار انقیادآوری آن را محدود نکرده باشد، زندگی کنند.
مجسمه بودن تمامی آدمها، هسته اصلی نمایش «وقتی ما مردگان برمیخیزیم» است. شهاب آگاهی با اتکا به چنین ایدهای که گویی از یکی از متون هنریک ایبسن وام گرفته است، سعی بر آن دارد تا پرده از مسائل عمیقتری، چون روابط مخدوش میان زنان و مردان بردارد.
شاکله اصلی «گل و قداره» ستیزههایی است که مردان و زنان در بستر فرهنگ پدرسالار ایرانی داشتهاند. با این تفاوت که به نظر میرسد علقه خاص فراهانی به شخصیت داش آکل و فرهنگ جوانمردانهای که به نظر میرسد از دست رفته است، وی را وا میدارد تا اثری بیربط به زمان و مکان حال حاضر کارگردانی کند.
مدهآ در اثر کریمی، زنی از نفسافتاده، ملول، ناتوان و خسته است که تنها به نظاره کشتهشدن آرزوهای خود مینشیند؛ صورتش بیش از آنکه بخواهد خشم را نشان دهد مملو از ناتوانیها است؛ تئاتر خوانده و میخواسته در ورشو کسی شود برای خودش که ازدواج با جیمسن و داشتن فرزند مانع راهش شدهاند. جیمسن در این نمایشنامه نیز به او خیانت میکند اما به شیوه پستمدرنش؛ او چشم از چشم پرستار بچهها برنمیدارد و آمده است تا به مدهآ بگوید گلوسه – دختر پادشاه کرئون- را بیشتر از او دوست دارد.
شما به عنوان مخاطبان این اثر باید جنس ملال و رخوت موجود در آثار چخوف را از پیش بدانید؛ چرا که آنچه شهرستانی به روی صحنه میآورد کمکی در این راستا به مخاطبانش نمیکند. در واقع، اگر ستیز اصلی این نمایش را نوعی چالش با تقدیر/ اجتماع بدانیم و متوجه سرگشتگی و ماتم وانیا و سایر اعضای آن خانواده شویم، آن وقت منتظر خواهیم بود که چنین ملال و رخوتی از سر و روی شخصیتهای نمایش شهرستانی ببارد.
علیخانی برای بار دوم است که این نمایش را بهروی صحنه میآورد؛ یکبار در سال1379 و بار دوم در روزهای گرم مرداد سال 94 در تماشاخانهی باران. این بازگشت از یکسو پرده از اهمیت موضوع و تمامنشدن آن برای مولف برمیدارد و از سوی دیگر نشان میدهد که نمایش کماکان پتانسیل اجرا و بازگوکردن برخی از مسائل را دارا است. در همین ابتدا باید گفت که پیرنگ اصلی سعادت لرزان مردمان تیرهروز، متمرکز بر چالشهای درونی یک خانوادهی ایرانی است؛ چالشهایی که منبع و منشاء مشخصی ندارند و تنها وجود دارند برای آنکه وجود داشته باشند.
« سال ثانیه» آخرین اثر « حمیدپورآذری» که این روزها در زمین تنیس کاخ سعدآباد به روی صحنه میرود، نمایشی است مملو از درد و رنج و خاطره. آنچنان که خود مولفاش میگوید: «سال ثانیه حرف لحظهها است؛ لحظههایی که میآیند و میروند و ما در آن میانه اسیر شدهایم» در آن اهمیت انتخاب ما در لحظه و وابسته بودن این انتخابها به حیات دیگری موج میزند. سال ثانیه فرصتی است برای مرور این حقیقت که نفسمان به نفس دیگری گره خورده و حیاتمان در گرو باهم بودن است.