نمایش «زندانی در دانمارک» به کارگردانی محمد مساوات، خوانشی جسورانه و پستدراماتیک از «هملت» شکسپیر است که به جای وفاداری به متن اصلی، بر واسازی رویداد اجرایی تمرکز دارد. در این اثر، شبح هملت از تابوت تاریکی برمیخیزد تا در جهانی از فساد و تباهی، مخاطب را به رویارویی با «امر واقعی» دعوت کند و با دستکاری لذت تئاتری سنتی، تجربهای متفاوت رقم بزند.
حسن پارسائی: نمایش "کلاغ" سمانه زندینژاد به دلیل آدابته ایرانی، تأویلآمیزی و تحلیلپذیری، اجرایی دیدنی به شمار میرود.
نمایش بانوی گمشده ما را متوجه گمشدگیهای بزرگی خواهد کرد که در صورت از دستدادن روابط انسانی به دامچاله افسردگیها و اضمحلال روحانی دچار خواهیم شد.
حسین کیانی در زمینه تئاتر ایرانی و با بهرهمندی از نقطهنظرات انتقاد اجتماعی همواره یکی از پایههای اساسی تئاتر این روزهای ماست و البته پارسا پیروزفر هم در این سالها همواره بر وجوه منتقدانه در آثارش تأکید کرده است و شاید گلنگری گلنراس از دیوید ممت نقطهعطفی از این لحاظ باشد که در برداشت اخیرش از آنتوان چخوف نیز تأکید دوبارهای بر این موضوع میکند، البته با این تفاوت که اینبار از منظر طنز به آن میپردازد. محمدحسن معجونی هم اینبار یکی از تندترین متنهای نمایشی قرن بیستم را به صحنه آورده است که در آن آرنولد وسکر ایرلندی آشکار و پنهان انتقاداتش را بر سرمایهداری حاکم بر انگلستان وارد ميكند. البته معجونی خواسته زهر تندرویهای متن وسکر را بگیرد چون دیگر زمانه اکنون با ٥٠، ٦٠ سال پیش متفاوت است و از سوی دیگر موقعیت جغرافیایی ایران و انگلستان هم نوع مواجهه را تغییر داده است. در آنجا مواجهه ملیتها دلیل اصلی شکلگیری آشپزخانه است و در اینجا حضور کارگران در یک آشپزخانه تنها دلیل مواجهه شده است.
مرادی با این کار به ما گوشزد میکند که همهی ما و حتی خودش به عنوان کارگردان اثر در خشونت علیه زنانمان نقش داشتهایم و با پذیرش این واقعیت است که میتوانیم در جهت اصلاح این مسئله برآییم.
ترس از تماشاگر گمانم ترسی باشد ابدی. ترس از تماشاگر دانشجو به نظرم چیزی بسیار پیچیدهتر است. این دادهای که با شما به اشتراک میگذارم را هنوز راهی برای پردازشش پیدا نکردهام. نمایش به خاطر کاریکاتور شدن صحنههای مختلف باعث خندهام میشد. خندهای که بعد از مدتی متوجه شدم خیلیهای دیگر هم در سالن دچارش شدهاند.
همه مشکل ما این است که میخواهیم نمایشمان را صرفا بر اساس ایده و ساخت تصاویری که سالهاست منسوخ شدهاند پیش ببریم و دور از انتظار نیست اگراین شیوه کارساز نباشد، در گل بماند و قدمی پیش نبرد. مشکل آن جایی است که ما خروارها ایده اجرایی را روی هم تلنبار کرده، کمی از سنت و کمی از خشونت های مدرن نیز رویش گذاشته و اسمش را میگذاریم " پست مدرنیزم ". به همین راحتی!
محمد چرمشیر زیاد نمایشنامه نوشته و تقریبا روي دست او نمایشنامهنویس نداریم، اما «باغبان مرگ»ش یکی از نمایشنامههای بهیادماندنی اوست. آروند دشتآراي هم یک کارگردان جوان و خوشذوق است، آتیلا پسیانی هم که یک بازیگر قَدر است و مارین ون هولک یک بازیگر جوان بااستعداد هلندی که فارسی را عین بلبل حرف میزند. جمع همه اینها کافی است که یک نمایش را با ویژگی همراه کند.
در تماشاخانه ارغنون، یک ربع به شش عصر یک شب پاییزی، گروه پایا با دراماتورژی ماهرانه یک کارگردان جوان و دلآگاه از متن شکوهمند بزرگ استاد مسلم هنرهای دراماتیک، ادیب اریب و تئاترشناس بیبدیل همه قرون و اعصار، ویلیام شکسپیر، نمایشنامه «هیاهوی بسیار برای هیچ» را بر صحنه برده است. بیگمان انسانی که این متن زیبای شکسپیرینهای کهنهکار راسته کمپانی رویال تئاتر لندن؛ یعنی هیاهو ساخته و پرداخته و به قول خودش که درست هم هست (و برداشت آزاد از آن بر صحنه آورده) یک تئاتری اندیشمند و صحنهشناس است: میگویم و میآیمش از عهده برون.
در این سالها نمایشهای بسیاری از چخوف به روی صحنه آمده است؛ نمایشهایی که جملگی سعی بر وفادارماندن به متن چخوف یا شخصیتها و تمهای نمایشنامههای اساسی وی مانند ایوانف، دایی وانیا، سه خواهر، مرغ دریایی و... داشتهاند. ماتریوشکا اما در این میان اثری است یگانه و منحصربهفرد که به غایت از ویژگیهای اثری چخوفی تبعیت میکند.
یکبار دیگر امکان بازنمایی طبقه کارگر به میانجی نمایش آشپزخانه، به نویسندگی آرنولد وسکر انگلیسیزبان مهیا شده است؛ نمایشی در رابطه با کارگران یک آشپزخانه که در تولید فراوردهای همچون خوراک برای طبقات مختلف اجتماعی در رستورانی مدرن، مشارکت میکنند؛ همان فراورده تاریخی که «ژان بری یات ساراوین» دربارهاش گفته؛ «گزینش خوراک است که سرنوشت ملتها را رقم میزند».
آروند دشتآرای در ادامه پروژه بینا فرهنگی این چند سال اخیرش، به سراغ مفهومی تازه در قبال شناخت «دیگری» رفته است؛ دیگری در مقام غیر، از کشور، فرهنگ و زبانی دیگر؛ یادآور «گفتوگوی فرهنگها و تمدنها». نام نمایش هم دعوتی به این شناخت است: «درباره تصویرت از من تجدیدنظر کن!»؛ جملهای پر از ابهام و سرگردان میان خواهش و دستور، خطاب تفسیربرانگیز اینروزها در قبال برخورداران، متمولان، مهاجران، مطرودان و پناهجویان. «تصویری» که با ١١ سپتامبر، بهار عربی و جنبش والاستریت و البته سبعیت داعش، بیشازپیش مخدوش شده و بهنظر با رویکرد مطالعات فرهنگی آروند دشتآرای، تصحیح نخواهد شد
داستان فروپاشی. همانطور كه در بروشور نسبتا مفصل نمایش«سه خواهر و دیگران» هم آمده، مضمون دو نمایش سه خواهر و باغ آلبالو چخوف، روایت فروپاشی یك خانواده است. فروپاشی یك خانواده اما استعاره از فروپاشی یك طبقه است؛ طبقاتی كه در قرن ١٩ كمكم و با نزدیكشدن به قرن ٢٠ با سرعت رو به اضمحلال میروند.
نمایش «وقایع اتفاقیه مفقودالپدر»، نگاهی تاریخی به برههای از تاریخ معاصر ایران از سالهای آغاز مشروطه تا ٢٨ مرداد ٣٢ دارد؛ تاریخی نه از منظر حاکمان و پیروزشدگان که از منظر مردم کوچهوبازار، زنان و سرکوبشدگانی که گویی هیچ نقشی در مسیر تاریخ ندارند، اما چرخهای تاریخ در گذر از فرازوفرودهایش، زندگی آنها را دستخوش تغییرات میکند.
نمایش خروس میخواند، به نویسندگی و کارگردانی شهرام کرمی، در مجموعه ایرانشهر با بازی یعقوب صباحی، رؤیا افشار، سیروس همتی، بهنام شرفی، مهلقا باقری، سروش کریمی و فرامرز قلیچخانی اجرا شد.
نمایش ˝اکتبر 1942، پاریس˝ به کارگردانی مسعود موسوی رویکردی سینمایی دارد و استفاده خوب از ژست بازیگران سبب شده که برخی صحنهها از لحاظ بصری قابل تامل و نسبتا کنشزا جلوه نمایند.
˝افسانه ببر˝ هم شیرین است و هم با نمک و هم تلخی و گزندگی خود را دارد
برف نیمه مرداد در عنوان خود دارای نوعی آیرونی است؛ نوعی ناسازگاری میان آنچه مخاطب انتظار رخ دادنش را دارد و آنچه در حقیقت رخ میدهد در آن موج میزند. در وهله اول، هیچ عقل سلیمی انتظار آن را ندارد که در نیمه مرداد ماه برف ببارد و این عنوان را باور نمیکند. مخاطبان اما رفتهرفته درخواهند یافت که برف و سرمای ضمنی درونِ آن تنها استعارهای است که کل وضعیت یک فرد یا نسل را راهبری میکند.
«فاجعه معدن کوشیرو» در لحظه نهایی، درست هنگامی که نوعی حس همذاتپنداری را در مخاطبان خود به وجود آورده و دراماتیک میشود، آنان را دعوت میکند تا به تیرگیهای نسلِ خود و زندگیهای نداشتهشان زل بزنند و سکوت کنند. دیگر فرقی نمیکند که نمایشی ببینیم یا زندگی نداشته را
هتلیها بازگوکننده شرایطی است که افراد با تمام ترسها و تشویشهایشان، اتمیزه شده و به دانههای تسبیحی مشابه شدهاند که هیچ ریسمان واحدی به بند نمیکشدشان. آنها بیش از هر چیز نیاز دارند تا در خانهِ خود، جایی که هیچ گفتار انقیادآوری آن را محدود نکرده باشد، زندگی کنند.
مجسمه بودن تمامی آدمها، هسته اصلی نمایش «وقتی ما مردگان برمیخیزیم» است. شهاب آگاهی با اتکا به چنین ایدهای که گویی از یکی از متون هنریک ایبسن وام گرفته است، سعی بر آن دارد تا پرده از مسائل عمیقتری، چون روابط مخدوش میان زنان و مردان بردارد.