محافظه‌کاری نویسنده کار دست خود و قلم و اثرش داده است. او یا به ناچار مجبور به خودسانسوری شده و یا هنوز به عمق پردازش عصیان و نشان دادنش در صحنه واقف نشده است (البته من امیدوارم که بخش دوم درست بوده باشد چرا که با مطالعه و بررسی قابل حل است). همین احتیاط اثر را در حد و اندازه یک ایده خام داستانی نگه داشته و حالتی ایستا به خود گرفته است. ایده‌ای که می‌توانست جان‌مایه‌ی یک درام بومی و اصیل متعلق به جنوب کشور باشد، به ضد خود تبدیل شده و مانند خودسوزی احمد، به نابودی خود اقدام کرده است. وضعیت حاکم نیز از این اختگی تئاتر به نفع خود استفاده کرده و از حضور چنین آثاری در جشنواره‌های مختلف پفکی خود استقبال می‌کند.

پایگاه خبری تئاتر: جمله‌ای منتسب به ارنست همینگوی هست که می‌گوید:«مهم نیست ایده کلیشه‌ای باشد یا نه، مهم این است که صداقت داشته باشد.» کلیشه موقعی بد است که به آفت درام تبدیل شده و مانند موریانه ریشه‌های تنومند شخصیت‌های داستانی را بجود و نابود کند. پادزهر کلیشه، صداقت است که از سوی مؤلف به اثر تزریق می‌شود و جان دوباره‌ای به کار می‌بخشد. این صداقت در جای‌جای نمایش «اسب چشمه» به چشم می‌آید. داستان جناب سلیمانی بوی فقر می‌دهد و درآوردن این آسیب اجتماعی در تئاتر کار هر کسی نیست.

کارگردانی که در زیست شخصی خود تنه‌اش به تنه فقر نخورده و حتی از چند فرسنگی آن هم عبور نکرده چگونه می‌تواند حس جمعی‌ای از آن را در روی صحنه به فرم تبدیل کرده و تحویلمان دهد؟! بارها دیده‌ایم حضراتی که در سالن‌ها و دکورهای مجلل قصد ایماژسازی از فقر را داشته‌اند که نه سبک و سیاق کارشان دغدغه چنین موضوعی را داشته و نه اثرشان در حد و اندازه‌ای بوده که بخواهد به چنین معضل اجتماعی‌ای بپردازد. پرواضح است که سلیمانی، نمایشنامه خود را حس کرده و در نگارش تار و پودش درد این معضل را چشیده است. این روند صحیحی است که بسیاری از هنرمندان از آن غافل بوده و بعضا به آن کم‌توجه هستند. هنرمند دغدغه‌مند، جستجو‌گر، کنجکاو، زیرک و صادق است. او در تلاش است تا پاسخ مساله خود را لمس کرده و تجربه کند. حس چکیده از این تجربه همان ماده خامی است که در ساخت و پرداخت یک اثر هنری به آن نیاز داریم. چرا که این حس با ادغام در تکنیک و کار گروهی به فرم خاص خود می‌رسد و مستقیم ما را به عمق درد و مساله مؤلف می‌رساند.

سیر این مسیر، مفهوم اجتماعی بودن هنر تئاتر را اجرایی و محسوس می‌کند. در این صورت است که می‌توان به این هنر، حس داشت، عشق داشت و نیز شوق. موضوع خودسوزی به خاطر فقر دیگر به یکی از اخبار روزمره این دیارغیورمردان و شیرزنان شده است. به نظر می‌رسد که سلیمانی نیز به عمق کلیشه‌ای بودن این مساله واقف است چرا که در هر فصایی که گیرش آمده داستان و حتی پایانش را لو داده است. گویی به عمد یکی از دیالوگ‌های کار را روی بروشور درج کرده است. «چاه نفت رو نمی‌تونیم آتش بزنیم، خودمون رو که می‌تونیم.» مخاطب با خواندن این جمله مستقیم به پایان نمایش رفته و همه چیز برایش روشن و شفاف می‌شود. اما این تمهیدی است که مخاطب را از قید و بند داستان و تعلیق‌های ریز و درشتش گذار داده تا به مطلب دیگری از این درام بپردازد. مهشاد حیدری به عنوان طراح پوستر تلاش می‌کند تا بخشی از این نقاط دور از دسترس مخاطب را وارد ویترین اثر کرده و آن را در قالب یک تصویر نمایش دهد. تصویری از یک بشکه سیاه در زمینه‌ای سیاه که از درونش خون می‌جوشد. رنگ‌پردازی و همچنین جوشش خون به معنای شفاف کلمه به عصیان در اثر اشاره می‌کند. عصیانی که از سوی احمد، پدر خانواده می‌جوشد و باعث خودسوزی خود و اعضا خانواده‌اش می‌شود.

اما این عصیان جنبه‌ای اعتراضی به شرایط موجود دارد؟ (البته که این شرایط موجود که از آن صحبت می‌کنیم دلالت بیرونی دارد و در کار ساخته و پرداخته نمی‌شود، گویی که ما حدس می‌زنیم که می‌تواند بر این اساس باشد یا نه). احمد از سوی چه کسانی تحت فشار است؟ یعنی طرف دعوای او کیست؟ اینجاست که سلیمانی می‌ایستد و انگار جرأت جلوتر رفتن را به خود و نمایشش نمی‌دهد. از این رو ما فقط با مردی طرف هستیم که مدام گریه و زاری می‌کند و هیچ کنش منطقی‌ای از خود نشان نمی‌دهد. البته که بازی خوب با آناتومی صورت رضا رسولی‌پور تا حد زیادی این اشکالات را می‌پوشاند و از حد آزار آن می‌کاهد. حریف و دشمن که مشخص باشند چه کسانی هستند، تمهیدات منطقی برای مقابله با آن‌ها اتخاذ می‌شود. کنش‌گری حاصل شده و کشمکش ایجاد می‌شود. حقیقتی که ما دنبالش هستیم از دل این کشمکش و به واسطه کاراکترهایی جان‌دار پدید می‌آید. اما محافظه‌کاری نویسنده کار دست خود و قلم و اثرش داده است. او یا به ناچار مجبور به خودسانسوری شده و یا هنوز به عمق پردازش عصیان و نشان دادنش در صحنه واقف نشده است (البته من امیدوارم که بخش دوم درست بوده باشد چرا که با مطالعه و بررسی قابل حل است). همین احتیاط اثر را در حد و اندازه یک ایده خام داستانی نگه داشته و حالتی ایستا به خود گرفته است. ایده‌ای که می‌توانست جان‌مایه‌ی یک درام بومی و اصیل متعلق به جنوب کشور باشد، به ضد خود تبدیل شده و مانند خودسوزی احمد، به نابودی خود اقدام کرده است. وضعیت حاکم نیز از این اختگی تئاتر به نفع خود استفاده کرده و از حضور چنین آثاری در جشنواره‌های مختلف پفکی خود استقبال می‌کند. چرا که این نوع از تئاتر به معنای واقعی کلمه، تقلیل دادن تئاتر کارگری و اجتماعی را با خود همراه دارد. البته که سلیمانی به این وجه قضیه کم‌توجهی کرده و سهوا وارد چنین ساختار بیمارگونه‌ای شده است. شکستن این محافظه‌کاری از هنرمند امروز ما برنمی‌آید. او را چنان سرکوب کرده‌اند که اگر جلو آینه هم رفت خودش را هم نشناسد چه رسد به زمانه‌اش. رهایی از این چهارچوب‌های حکومتی به آگاهی، انتقال تجربه و تاریخ و درایت نیاز دارد. در پی این اصول بودن شفابخش هنرمند این روزهای ماست، اگر بداند…