نمایش مرداب روی بام لحظاتی زیبا دارد و خود نمایشی به غایت زیبا نیست. شاید این جمله تناقضی را در برگرفته که خواه ناخواه ما را بر آن می دارد تا نگرشی کلی نگر را بر جزییات این نمایش ترجیح دهیم. این طبیعی است که ما در نگاه به آثار هنری پیرو کلیت اثر هستیم و سپس در تجزیه اثر جزییات را هم لحاظ می کنیم. در نمایش ˝مرداب روی بام ˝طرح یا پیرنگ نمایش به قاعده پیش نمی رود که بتواند تاثیر واحد و بادوامی را بر ذهن و روح مان بگذارد.

پایگاه خبری تئاتر: با آنکه متن برگرفته از متن "دوشیزه رزیتا"اثر فدریکو گارسیا لورکای اسپانیایی است اما در این برداشت، رضا گوران در مقام نویسنده نتوانسته متن در خوری را به دلخواهش بنویسد. همان طور که می دانیم هر اقتباس و دراماتورژیی به فرجام نیک و بایسته منجر نمی شود و گاهی هم به آثار در خور تامل و حتی ماندگار خواهیم رسید.

وقتی فونداسیون ساختمان قرص و محکم نباشد آن وقت هیچ اطمینانی به آنچه بر آن سوار می شود نیست. حالا بودن بازیگران حرفه ای و کاربلد هم کارساز نیستند و عوامل حرفه ای هم زیبایی کارشان سرانجامی نمی گیرد چون طراحی صحنه و لباس و نور هیچگاه مجزا از کلیت کار ارزیابی نمی شود. مثلا یکی از قابلیت های نمایش "مرداب روی بام"همانا طراحی صحنه سیامک احصایی است. سطح شیبدار چند لایه بانی چنین تصور کارآمدی است. این سطح شیبدار از 5 لایه در هم تنیده شکل گرفته است.

تمام صحنه های درونی و بیرونی که شامل باغچه و خانه و بیرون خانه می شود، سوار بر همین سطح نمایانده می شود. بازیگران در فضایی معلق آمد و رفت می کنند و لحظات مختلف را در این مکان های نامشهود بازی می کنند. این رویکرد در ادامه رویکرد کلی در متن است که در واقع انتزاعی از واقعیت مادی را دربرمی گیرد تا اینکه بخواهد توهمی یا بریده ای از خود واقعیت باشد. روی سطح شیبدار لحظات زیبایی هم به لحاظ دیداری اتفاق می افتد. همه اینها حسن و اعتبار کار هستند اما در کل فرآیند دقیق و پیوسته ای برای انجامیدن یک نمایش در خور تامل و چشمگیر که دستکم برابری کند با خود نوشته های رضا گوران اتفاق نیفتاده است.


انتزاع از واقعیت تعریفی از هنر است که افلاطون در مقابل ارسطو آن را ارائه کرده است. البته اینان با توجه به هنر موجود در زمانه خود به این نظرگاه ها رسیده اند. ارسطو هنر را تقلید و محاکاتی از واقعیت یا طبیعت می داند و افلاطون بازآفرینی واقعیت یا طبیعت را اصلا هنر نمی داند و معتقد به انتزاع واقعیت است. شیوه و روش ارسطو چارچوب پذیر است و در فن شعرش این قالب و کلیشه برای تکرار تمامی متون نمایشی پرداخته شده و نویسندگان جهان از دیرباز تاکنون تابع همین فن بوده اند. اما نگاه و شیوه افلاطون با هر گونه کلیشه و تکثیری مخالف است. بنابراین هر نویسنده ای نیازمند خلق خود است.

اما این خلق الساعه بودن همیشه هم به نتایج والا نمی انجامد. یعنی بستر کار مناسب نیست و فعل و انفعالات لازم برای ایجاد یک ساختار نمایشی درجریان نبوده است. در ایران متاسفانه بر خلاف تعریف افلاطون نویسندگان ما بیشتر از روی دست نویسندگان بیگانه کپی می کنند و نتیجه همین می شود که کمتر می توانیم در زمینه تئاتر مدرن اتفاقات نابی را در جهان ابداع کنیم. وقتی می خواهیم ذهنی باشیم، ترس از ابراز وجود می کنیم و ابزوردنویسی و اکسپرسیونیسم های ما چندان خلقی در خور نداشته اند. تکرار کار بیگانه ها با هدف اصلی افلاطون در تضاد است.

 در این نمایش مردی از اسپانیا به آرژانتین کوچ می کند و حالا زن ها منتظر برگشت این مردند و سرآخر مرد نمی آید. این فضای منفعل و افسرده آن طور که باید و شاید نمایان نمی شود چون اتکا بر روایت و گزارش خواب و واقعیت است تا اینکه کشمکش و جنجالی به نمایش درآید .جز لحظاتی که آن هم برای انسجام کلی اثر کفایت نمی کند. به همین خاطر بازیگران توانمندی چون پانته آ پناهی ها نمی توانند ردی از خود بر صحنه بگذارند چون اقتضائات متن مانع از بروز چنین بازی ای خواهد شد.

البته پناهی ها در صحنه پرت کردن چاقو لحظه زیبایی را تداعی می بخشد. اما در کل این بازیگران فرصتی برای ابراز وجود ندارند چون مختصات و ویژگی های این شخصیت ها آن قدر نیست که بتوانند آن را ارائه کنند. از سوی دیگر آنها مدام به گزارش ماوقع می پردازند تا بخواهند با هم چالشی داشته باشند. ما از پانته آ پناهی ها دو لحظه بغض آلود می بینیم و دیگر هیچ! برای یک بازیگر باید بشود لحظات به هم پیوسته حسی را در نظر گرفت که ضمن شناساندن یک شخصیت بتواند موقعیتی را برایمان بازنمایی کند. چنین فرآیندی در متن نیست و خواه ناخواه روند بازی هم از آن لطمه بسیار دیده است.

رضا گوران در برجسته سازی چاقوها به جای گل های باغچه موفق است. چاقو به جای گل کاشته و برداشته می شود. پای چاقوها روبان های سرخ بسته می شود. یعنی در این لحظات تصاویر نمادین و گویایی را ارائه می کند که بر شاعرانگی اثر می افزاید. اما این همه آن چیزی نیست که باید در اختیار مخاطباش قرار دهد. یعنی اتکای به لحظات زیبا بدون چفت و بست نمایشی، سرانجامی قابل باور به نمایش "مرداب روی بام" نخواهد داد. ما به تئاتر می رویم برای دیدن و شنیدن بدون تحرک و کند هم جایگزینی برای آن نخواهد بود.

در عین حال نمی شود از موسیقی آرش گوران و طراحی لباس گلناز گلشن چشم پوشید. موسیقی حزن انگیز است و دل را می خراشد. لباس ها هم معرف فضایی است که در آن عده ای زن گرد مردی در تکاپویند و حذف مرد آنان را افسرده می کند. نور متاسفانه حضور موثری ندارد و بیشتر فضا را تخت و یک حالت نشان می دهد. جز در لحظات پایانی که نور موضعی چندین بار کاربرد پیدا می کند. در صورتی که بسیاری از صحنه ها با نور می شد بیشتر برجسته شود.


منبع: هنرآنلاین
نویسنده: رضا آشفته