چارسو پرس: فیلمهای جنایی غالبا ایده اولیه خود را بر اساس الهامگیری از رویدادهای واقعی یا اقتباس از رمانهای ادبی جنایی که سرآمد همه آنها رمانهای آگاتا کریستی است، دشت میکنند. فیلمهای این ژانر اگر به وادی بازسازی یا اقتباس از اثری نروند، روی به تخیل میآورند. در هر دو صورت نمیتوان نقش معضلات اخلاقی جنایتکاران و آسیبشناسی مجرمان اینگونه آثار را که نقش محوری در درامپردازی دارند، نادید گرفت.
از این رو تصویری که از جانیان و آدمکشان در اینگونه فیلمها به مخاطب ارایه میشود، همراه با خشونتی تکاندهنده در پس هر جرم و البته اقدامات متفکرانه و هوشمندانه از سوی آنها برای لاپوشانی در ارتکاب جنایتهای موفق و ناموفق ایشان است.
فیلم «آدمکش بوستون» به کارگردانی «مت راسکین» که بر اساس داستان جنایی واقعی رخ داده در سال 1962 ساخته شده است، به قتلهای سریالی 13 زن در بوستون میپردازد. در این فیلم شخصیت لورتا مکلافلین (با بازی کیرا نایتلی) گزارشگر روزنامه آمریکن ریکورد، پس از بررسی قتل سه زن مسن و تشخیص شیوه همسان قتل همه آنها به وسیله بستن جوراب به گردنهایشان، قصد تحقیقات بیشتر در این زمینه و موشکافی دقیقتر موضوع در روزنامه را دارد که در ابتدا با مخالفت سردبیر مواجه میگردد. فیلم سعی دارد مصائب این کاراکتر در محل کار اعم از تبعیضهای جنسی افراطی اعمال شده و همچنین عدم درک متقابل همسر وی از ساعات طولانی کار او را در راه افشاگریاش به تصویر بکشاند که به رغم همه بیمهریهای تحمیل شده به این زن و همکار خبرنگارش یعنی ژان کول (با بازی کری کون) او در چاپ مقاله «آدمکش بوستون» موفق و زبردستانه عمل میکند.
هوشمندی این دو زن در شناسایی علایم مشترک قتلها از قبیل خفگی با جوراب پاشنه بلند و تزیین شدن یکسان اجساد قربانیان، دست پلیس را در اهمالکاری و پنهانکاریهایشان رو کرده و آنها را لحظه به لحظه به سرنخ همه قتلها نزدیکتر میکند. فیلم در دیالوگپردازی با به زبان آوردن دیالوگهایی چون «خواهر شدن مقتولان با مرگ»، «کسی حس زن تنها را درک نمیکند»، «شهرمون نمیتونه از زنانش محافظت کنه»، «امنیت در جهان توهمه»، «مردها زنها را میکشن» روی زنانه رنجور و دادخواهگرایانهاش را عیان میسازد که علاوه بر پیگیری قتلهای روی داده در بوستون، نمیتواند نسبت به قتل سایر شهرها از جمله نیویورک (قتل انجام شده توسط پل دمپسی) سکوت اختیار کند و اعتراض نکند.
فیلم «آدمکش بوستون» در عین جنایی بودن، رویکرد معماگونه خود را بسان داستان وامگرفته شده از آن، حفظ مینماید و نه کاراکتر آلبرت دسالوو (با بازی دیوید دستمالچیان) را به دلیل نداشتن مدرک مثبته کافی با قاطعیت قاتل اصلی معرفی میکند و نه کاراکتر دانیل مارش (با بازی رایان وینکلس) را ولو با داشتن اتهامهای فراوان میتواند متهم کند. فیلم اما سرخوردگیاش را از لاینحل باقی ماندن پرونده 13 قتل حتی با اعتراف سوری آلبرت دسالوو و کشته شدن او در زندان به وسیله چاقوی یک زندانی و مواجه شدن دو خبرنگار با مجموعهای از سوالات بیپاسخ پیرامون هویت قاتل یا قاتلان پنهان نمیدارد ولیکن سوالات مهمی در برابر دیدگان مخاطبان خود قرار میدهد؛ چند پیرزن و زن جوان باید مورد تعرض قرار گرفته و به قتل برسند تا روزنامهها به آن بپردازند یا پلیس زحمت ردیابی را به خود دهد؟ چرا جامعه نسبت به شخصیتهایی چون دسالوو که در کودکی مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند بیتفاوت است و نوشداروی تجویز شده برای این قبیل افراد که نیاز به جلبتوجه چه با اعترافات دروغین و چه با انجام قتل هایسریالی را دارند، همیشه پس از مرگ سهراب است؟ چرا رسانهها در چنین پروندههایی میتوانند به راحتی اذهان عمومی را به هر مسیر که میخواهند سوق دهند و جان آدمها با تصویرسازی نادرست از واقعیت برای آنها بیارزش است؟ چرا جامعه، محل کار و خانواده از شخصیتهای مقتدر زنی چون لورتا و ژان به عنوان خبرنگار تحقیقی که دست به حل مساله میزنند، حمایت نمیکند و بعضا آنها را طرد کرده و طلاق آنها را نیز میگیرد؟ فیلم نشان میدهد در جامعه بیتفاوت نسبت به امر شفافسازی و افشای حقیقت و اینکه مردم در آن نخواهند با حقیقت کنار بیایند، هیچکس در امان نیست؛ حتی مظنونین به قتل. بنابراین در آرمانشهر ذهنی فیلمساز، بوستون نه تنها جایی برای پیرزنها نیست، بلکه برای امثال دسالوو که ذهن بیماری دارند و با وعده یک کتاب میلیون دلاری میتوان آنها را خرید نیز ناامن و البته قتلگاه است.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: آریو راقب کیانی