چارسو پرس: ف«شعر عقده فروخورده موسیقی در من است»؛ این را آقای شاملو درباره چرایی شاعر بودنش گفته است. داریوش مهرجویی هم در رمان «برزخ ژوری» که شخصیت اولش یک کارگردان سینما در آستانه مرگ است، در مرور خاطرات کودکیاش به اختلاف با پدرش بر سر موسیقی اشاره کرده است؛ اینکه چطور این اختلاف او را به مسیر دیگری سوق داد. از آنجا که سینما هنر جامعی است، و یک فیلمساز باید به حوزههای مختلفی اشراف داشته باشد، موسیقی در فیلمهای داریوش مهرجویی حضور پیدا کرد و تبدیل به حرفه اصلی او تبدیل نشد. موسیقی جزوی از سینماست، حتی اگر فیلمی موسیقی متن هم نداشته باشد، شخصیتهایش ممکن است ترانهای را زمزمه کنند یا موسیقی در صحنهای، زنده یا از پیش ضبطشده، پخش شود. اما موسیقی در آثار بعضی کارگردانان عنصری مهم است. داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی و کیومرث پوراحمد در سینمای ایران از این دستهاند. دیمین شزل، کارگردان جوان «ویپلش» و «لالالند» هم از همین قبیله است.
داریوش مهرجویی شیفته موسیقی است. او با مسئله موسیقی از وجوه مختلف درگیر است. بیشتر شخصیتهای او به طریقی با موسیقی سر و کار دارند. امروز وقتی به فیلمهایش نگاه میکنیم حضور موسیقی، از موسیقی ضربی زورخانهای و نقالی تا ساز زدن و آواز خواندن شخصیت/ها در جشن و بزم و اجرای زنده یک گروه نوازنده حرفهای، همیشگی است؛ هر چند جایی به فراخور قصه، محدود و در مواردی دور از انتظار. مهرجویی دو فیلم تماماً موسیقیمحور دارد و در هر دو فیلم به رابطه پیچیده و در تضاد موسیقی و فرهنگ جامعه ایرانی پرداخته است، که هم نیمگاهی به تجربه شخصی او در زندگیاش دارد و هم به جامعه ایرانی و زمانه خودش.
مهرجویی در انتخاب و ساخت موسیقی متن فیلمهایش وسواس زیادی به خرج میداد. موسیقی در آثار این فیلمساز مؤلف چیزی نیست که صرفاً روی صحنهها بنشیند؛ در جای جای فیلم زنده است، در خدمت قصه قرار میگیرد، یا گاهی برعکس. جایی موسیقی را، آنچه او موسیقی واقعی و زیبا میداند، تحسین میکند، جایی به ناموسیقی میخندد. جایی اپرا را در قصهاش میگنجاند، جایی شخصیتی ترانه کوچهبازای میخواند، جایی شخصیتی ترانهای را با خود زمزمه میکند، یا سازی به دست دارد و مینوازد. جایی یک فیلم موزیکال از تلویزیون پخش میشود. جایی یک ترانه فولک به سوژه یک فیلم تبدیل میشود. در این ارجاعات موسیقایی، به جز علاقه فیلمساز به موسیقی و حضور زنده و جاری آن در فیلم، گاهی مسائل اجتماعی و سیاسی مهمی هم مطرح میشود. تأثیر سانسور بر سینمای مهرجویی و از اساس بر فیلمسازی و همینطور بر جامعه از طریق موسیقی که خود یکی از قربانیان اصلی سانسور است، در چند اثر او به گونهای بازتاب داده میشود.
اینکه حسین سرشار در «اجارهنشینها» نقش یک خواننده اپرا را بازی میکند، به جز علاقه آقای مهرجویی به موسیقی کلاسیک و حسین سرشار که بعد از انقلاب نتوانست کار موسیقاییاش را ادامه دهد، دلیل دیگری هم دارد. او خوانندهای است که در تضاد با وضعیت بلبشوی آن آپارتمان کذایی، تنها در خانهاش بر پشت بام، میان باغچهای که خودش کاشته و پرورش داده است، برای گل و گیاهها اپرا میخواند. «سنتوری» و «لامینور» مستقیماً به موضع سرکوبگر سنت در برابر موسیقی میپردازند؛ که یکی از دغدغههای اصلی مهرجویی است. او که استاد نمایش ضیافت زیر تیغه سانسور است، از یک سو، مردمی را نشان میدهد که بزمشان بی موسیقی بزم نمیشود، از سوی دیگر، اجتماعی دیگر را که به موزیسین میگویند «مزقونچی»، «حرومی».
در برابر این جماعت، مهرجویی در فیلمهایش هر جا شادی و عشق و صفا و صمیمیت باشد که معمولاً هست، موسیقی و آواز را گنجانده است (و هر جا که توانسته است رقص را، که خواهر موسیقی است). گاهی موسیقی بی کلام، بیشتر موسیقی باکلام، ترانه و تصنیف. استفاده بجا از یک ترانه و تصنیف آشنا یا اورجینال (یعنی آنچه مشخصاً برای فیلم ساخته شده باشد، مثل «سنتوری» که قصهاش کمی متفاوت است) نه تنها میتواند منجر به خلق شاهلحظه در فیلم شود، بلکه آن ترانه را ماندگار کند. آقای مهرجویی این را خوب میدانست و بلد بود. او همانطور که برای فیلمنامههایش در بسیاری از موارد به سراغ اقتباسهای ادبی رفت، در ساخت موسیقی متن بعضی فیلمهایش هم از آثار هنرمندان دیگر الهام گرفت. «هامون» یکی از نمونههای خوب استفاده از موسیقی کلاسیک است. وقتی سراغ ترانه یا تصنیف میرود که تم اصلی موسیقی متن فیلم هم میشود، کاری را انتخاب میکند که در عین زیبایی، کیفیت و کارکرد داشتن، پسند عامه باشد یا بشود. و به طرز شگفتانگیز و تحسینبرانگیزی، تقریباً همیشه به هدف میزند.
آقای مهرجویی سنتور مینواخت و موسیقی ایرانی را میشناخت. اما به موسیقی کلاسیک و غرب هم علاقه داشت. گویا دلیل اختلاف او با پدرش هم همین بوده است. با اینکه در فیلمهایش موسیقی غربی، کلاسیک یا غیرکلاسیک، حضور دارد اما عمدتاً موسیقی ایرانی غالب است. گاهی هم ترکیب این دو. مثلاً خواندن ترانه و تصنیف، همان زیر آواز زدن و ریتم گرفتن و بشکن زدن و رقصیدن که از عادات اجتماعات ایرانی به هنگام جشن و دور هم جمع شدن است، در ضیافتهای باشکوه مهرجویی -که چه جمع دو نفره عاشقانه و رفیقانه چه محفلهای جمع و جور صمیمی خانوادگی، در هر حال ضیافت بود- همیشه یکی هست که بنوازد، یکی بخواند یا همه با هم بخوانند. گاهی ترانهای که از رادیویی، ضبط صوتی، در حال پخش است، خبر از احوال یک شخصیت میدهد یا حرفهای یکی است به دیگری.
۱. «اجارهنشینها»، «بانو» و «سارا»؛ موسیقی فولک
تم مهمانی با حضور برجسته میز غذا و موسیقی و رقص از «اجارهنشینها» شروع شد و بعد از آن تقریباً در تمام فیلمهایش تکرار شد؛ به طوری که امضای مهرجویی به حساب میآید. در «اجارهنشینها» بعد از آشتی همسایهها دقایقی بعد از ناسزاگویی و داد و هوار کشیدن، یک مراسم شام پر و پیمان ایرانی برگزار میشود. تمام ساکنان تا پیش از این دشمن ساختمان به یکباره دست به دست هم میدهند و چلوکباب درست میکنند و سفرهای میاندازند از این سر تا آن سر برای کارگرانی که لحظاتی قبل حتی روزمزدشان را هم نمیخواستند بدهند. طبعاً وقتی مراسمی هست باید رقص و آوازی هم باشد. اینجا یکی از کارگران آوازی محلی میخواند و اکبر عبدی که عنصر بانمک فیلم است، برای سرگرم کردن بیشتر مهمانان، از جایش بلند میشود و با همان حرکات بامزه بدن میرقصد؛ حسین سرشار خواننده اوپرا با شگفتی و فروتنانه این صحنه را نگاه میکند؛ ایرج راد کت و شلوار و کراوات به تن با سر و دستش با ریتم همراهی میکند.
در «اجارهنشینها» شاهد هنرنمایی موسیقایی عزتالله انتظامی نیستیم اما در «بانو» در یکی از مهمترین و بهترین صحنههای فیلم، پناهبردگان به بانو یک مهمانی شام اعیانی برایش ترتیب میدهند. شخصیت آقای انتظامی، قربانسالار که آشپزی آذریزبات است، سفرهای برای بانو میاندازد و همه بهترین لباسهایشان را میپوشند. بانو سرتاسر سفیدپوش بالای پله ظاهر میشود، سیما تیرانداز میگوید: «بانو اومد»، و بعد با شروع خواندن عزتالله انتظامیِ دایره به دست -کوچه لره سو سپمیشم، یار گلنده توز اولماسون- بانو همانطور که لباس سفیدش میگوید، همچو عروس بی آنکه دامادی در کار باشد، از پله پایین میآید و میان خواندن قربانسالار و رقصیدن مأخوذ به حیای فردوس کاویانی و دست تکان دادن بیرمق گوهر خیراندیش میچرخد، دست میزند، ذوق میکند و همه را در آغوش میگیرد.
تمام اجزای این صحنه زیباست. از لباس بانو تا بالای پله ظاهر شدنش، از پله پایین آمدنش، همان دیالوگ کوتاه سیما تیرانداز، طوری که همه دور بانو را گرفتهاند، لبخندی که تمام صورت بیتا فرهی را فرا گرفته، عشقی که رد و بدل میشود، بازی بازیگران، آن حس کارگران نسبت به خانم خانه که در نگاه و رفتار فردوس کاویانی و گوهر خیراندیش همچون خنجری به قلب است، همهچیز، حتی آن پیشبند قربانسالار، آن صحنه را، بهخصوص با توجه به آنچه قرار است بعد از این اتفاق بیفتد، به سکانسی بهیادماندنی و فوقالعاده تأثیرگذار تبدیل میکند.
ترانهای که عزتالله انتظامی بهزیبایی اجرا میکند، اصلاً لحظهای که برای شروع ترانه در نظر گرفته شده است، صحنه ورودی مهمانی شام «بانو» را به زیباترین لحظه فیلم تبدیل میکند. از «بانو» این لحظات، برجستهتر در ذهن میماند. با اینکه به نظر میرسد این خدمت و پاسخگویی به مهر بانو در واقع دامی برای شرورتهای بعدی است اما چنان بهزیبایی اجرا شده که ته دلت دوست داری این آدمها را حتی قربانسالار را با آن چهره ترسناک دوست داشته باشی. ترانه «کوچهلره» با صدای رشید بهبودف یکی از ترانههای آذری معروف میان جامعه ایرانی است. ترانهای که از غم هجران یار میگوید. عاشق در فراق معشوق آواز سر داده است که:
«کوچهها را آبوجارو کردهام
تا وقتی یارم میآید گرد و خاکی بلند نشود
سماور را آتش کردهام
قند در استکان انداختهام
یارم رفته و من تنها ماندهام
چقدر خاطر یار عزیز است
چقدر خاطر یار شیرین است.»
در «سارا» باز هم شاهد یک مهمانی شام دیدنی هستیم؛ از آن مهمانیهای شلوغ و پر از غذا و بچه مهرجویی. ما اینجا سفره غذا را نمیبینیم اما میبینیم که آشپزخانه پر از دیگ و قابلمه و خوردنی است. سارا به مناسبت ارتقاء شغلی حسام مهمانی ترتیب داده، سفرهای رنگین انداخته اما دل توی دلش نیست که آیا نامه گشتاسب به حسام رسیده است یا نه. وقتی حسام به خانه میآید، مهمانی شروع شده است، سارا از چهره بشاش و روحیه خوش حسام فکر میکند که نامه را خوانده و سارا را بخشیده است اما حسام هنوز نامه را نخوانده است.
لحظهای که سارا متوجه این موضوع میشود، مردان مهمانی از راه میرسند و حسام را با خود به اتاق پذیرایی میبرند و با هم دستهجمعی با ترانهای کوردی میرقصند. چهره مردها شاد است و حسام متکبرانه سرش را بالا میگیرد و در رقص کوردی همراهی میکند. زنها دور تا دور سالن نشستهاند و دست میزنند، بچههای لابهلای پاهای بزرگترها میلولند و میرقصند. سارا بیرون سالن به سمت دوربین میآید، صورتش نزدیک لنز است، و در یک رقص پایی که ما آن را نمیبینیم، با ریتم به راست و چپ حرکت میکند. ما از حرکت چهره او که به زیبایی اشک از آن سرازیر میشود، میفهمیم که او دارد میرقصد. رقص گریه. یک شاهلحظه.
۲. «لیلا»، تو با منی اما من از خودم دورم
استفاده از ترانهای معروف فارسیزبان، یک ترانه کلاسیک ایرانی که به موسیقی عامهپسند نزدیک میشود، در فیلمهای داریوش مهرجویی در واقع از «لیلا» شکل جدیتری به خود گرفت. تیتراژ فیلم با یک سهتار محزون زیبا شروع میشود که تأثیر معجزهآسایش از همان ابتدا تو را به قصه پرتاب میکند. اما ترانه معروفی که در واقع موتیف فیلم میشود، قطعه «نیلوفرانه» از آلبوم به همین نام از علیرضا افتخاری است که آن زمان پرطرفدار شده بود و در فیلم «لیلا» بیشتر به چشم آمد و ماندگار شد. این ترانه چند جا در فیلم از ضبط صوت اتومبیل یا در خانه پخش میشود و شخصیتهای فیلم در خانواده لیلا چندین بار به مناسبتهای مختلف در طول فیلم آن را دستهجمعی میخوانند.
بسیاری در زمان اکران فیلم استفاده از این ترانه کلاسیک ایرانی اما عامهپسند را در فیلمی از مهرجویی عجیب و از او بعید دانستند. اما آقای مهرجویی جایی درباره استفاده از این ترانه گفته که این یک ترانه ساده است که شوهر لیلا جایی شنیده و آن را برای همسرش خریده است (تقریباً خود آقای مهرجویی با این ترانه به همین شکل آشنا شده؛ یا خودش در اتومبیلی آن را شنیده و با همسرش در میان گذاشته یا برعکس)؛ بنابراین، نباید قضاوتی درباره آن داشت. ترانه با شعری از قیصر امینپور (و به آهنگسازی عباس خوشدل) از زبان عاشقی است که فروتنانه معشوق را میستاید و معشوق را از خودش بزرگتر و دور از دسترس میداند. مثل دینامیک رابطه میان رضا و لیلا.
به جز زبان رمزی که با این ترانه بین لیلا و رضا رد و بدل میشود، در خانواده مادری لیلا که اصلاً فیلم با مراسم شلهزرد پزان از خانه آنها شروع میشود، چند بار شاهد دورهمیهای خانوادگی هستیم. لیلا یک برادر دارد که همیشه سهتار به دست در حال نواختن یا آماده نواختن است. غم یا شادی فرقی نمیکند، این برادر آشکارا شاعرمسلک همیشه نوایی برای نواختن دارد. مهمانیهای خانوادگی «لیلا» به طور ویژه در خانه مادر لیلا که سادهتر و صمیمیتر و ایرانیتر و اصیلتر است، یکی از بهترین نمایشهای مهمانی ایرانی در فیلمهای داریوش مهرجویی و سینمای ایران است. از خانه تا دکور و وسایل خانه، تا لباسهایی که به تن اعضای خانواده است، تا آن عبای معروف مهرجویی که در هر فیلم تن یکی از شخصیتها میرود، آن سرخوشانه با هم خواندنها و خندیدنها، آن دیگهای شلهزرد و زعفران و گلاب ریختن و همه جزئیات این صحنهها، چنان صمیمی و واقعی و درست است که احساس میکنی جایی میان این آدمها نشستهای و یکی از اعضای خانواده هستی یا دستکم نظارهگر. این خانواده از لیلا و رضا با همین ترانه «نیلوفرانه» که برادر لیلا با سهتار مینوازد و بقیه، همه آن را حفظند و میخوانند، استقبال میکنند. و این تقریباً هر بار که لیلا و رضا به خانه مادر لیلا میروند، تکرار میشود.
«ای نامت از دل و جان
در همه جا به هر زبان، جاری است
عطرِ پاک نفست؛ سبز و رها از آسمان جاری است
نورِ یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است
تو نسیم خوشنفسی
من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی، من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما من از خودم دورم»
اما قطعه دیگری هم در «لیلا» هست که کمتر از «نیلوفرانه» استفاده شده و به چشم آمده است. تصنیف «ذلیل و بیچاره» از آلبوم «فسانه» ایرج بسطامی با آهنگسازی کیوان ساکت. این تصنیف در خانه مادری لیلا هم نواخته میشود. اما جایی که بیشتر به چشم میآید و مهمتر است، در صحنهای است که شب تولد لیلاست و رضا با عروسکی گنده به خانه میآید و لیلا در را که باز میکند، او این تصنیف را برایش میخواند. «ذلیل و بیچارهتر از من نیست در روی تو، خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو.» همانطور که از بیت اول تصنیف مشخص است، باز هم کلام از زبان عاشقی است که دربهدر و بیچاره معشوق است و معشوق به او نظر ندارد.
۳. «بمانی»، مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
«بمانی» یکی از فیلمهای کمتردیدهشده و کمتر بهبحث گذاشته داریوش مهرجویی است. فیلم به نوعی یک مستندنماست که با دیگر کارهای مهرجویی متفاوت است. فیلم تلخ و عصبانیای است و در ادامه دغدغههای مهرجویی نسبت به مسئله زنان در جامعه و سنتهای این سرزمین. فیلم تقریباً اپیزودیک است که به طور همزمان و در همتنیده روایت میشود و از طریق سه دختری که قصه حول آنها میچرخد، به هم وصل میشود. مهرجویی در این فیلم به پدیده دلخراش و مهم «سربری» و «خودسوزی» دختران و زنان کورد میپردازد؛ اینکه چطور سنتها در برابر دختران این خطه قرار میگیرد و آنها را از تحصیل، پیشرفت و حتی یک زندگی عادی با محبوبی که خودشان انتخاب میکنند، بازمیدارد. جزای این انتخابهای فردی در این منطقه مرگ است که یا به دست پدران و برادران اتفاق میافتد یا دخترها خود از فرط استیصال با خودسوزی، به استقبالش میروند. این عمل خودویرانگرانه، اعتراض و عصیانی در برابر ظلم است که البته به جای بیدار کردن جاهلان عامل آن، تنها به عزاداری و خاک بر سر ریختن منتهی میشود. تو را میکشند و بعد بر سر مزارت برایت مویه میکنند، بی آنکه این خودویرانی تلنگری به ذهنهای بسته و قفل و زنجیرشدهشان بزند.
این روایت تلخ دلارام و نسیم است. اولی را بردارها به خاطر رابطهاش با یک سرباز سر میبرند. دومی خودسوزی میکند چون پدرش نمیگذارد به تحصیل ادامه دهد. اما قصه بمانی، همانطور که از اسمش پیداست، قصه زنده ماندن است، حتی با چهرهای در آتش سوخته. مهرجویی حتی در یکی از تلخترین فیلمهایش هم پایان خوشی را برای قهرمان بیچارهاش در نظر میگیرد، هرچند به آن شکل عجیب و غریب که سخت میتوان واژه خوش را رویش گذاشت. بمانی دختری دبیرستانی از خانوادهای پرجمعیت و فقیر که پدرش رفتگر شهرداری است. او دلداده چوپانی جوان میشود که دائم در حال گوش دادن به ترانه «تمنای وصال» عبدالحسین مختاباد است.
«تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟
خواهد به سرآید غم هجران تو یا نه؟
ای تیرِ غمت را دلِ عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
…
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه»
تجربه استفاده از ترانه یا تصنیفی شناختهشده در «لیلا» به قدری موفق بود که آقای مهرجویی در «بمانی» ترانه در سطح ملی معروف عبدالحسین مختاباد را میبرد به روستایی در ایلام و آن را تبدیل به ترانه محبوب یک چوپان جوان میکند. «تمنای وصال» اولین ترک اولین آلبوم عبدالحسین مختاباد به همین نام (و با آهنگسازی خودش) است که کلامش، کلام شیخ بهایی است. این آلبوم سال ۷۰ منتشر شد و به لطف پخش مکرر از تلویزیون و به دلیل ملودی ساده اما زیبا و کلام تأثیرگذار و به جان فرو روندهای که داشت، خیلی سریع محبوب و پرطرفدار شد. آنقدر که ده سال بعد در فیلمی از داریوش مهرجویی سر از جایی دورافتاده و محروم درآورد. حتی یک چوپان روستایی که سودای به شهر رفتن و پیشرفت در سر دارد، با این ترانه عاشقانه ارتباط برقرار میکند و اصلاً گوش دادن به موسیقی در او نشانه پیشرو بودن اوست.
صدای همین ترانه است که با کلام نافذش بمانی را به خودش دعوت میکند. دعوت چوپایی که در تمنای وصال معبود است. چه استفاده زیبایی از یک ترانه که زبان رمز میان دو بچه معصوم و پر از آرزو است. چه تعبیر شاعرانهای از عشق که حتی در بیگانهترین بستر با عشق سربرمیآورد و واسطه تولدش، موسیقی است، که جهل با آن بیگانه است. پدر بمانی اجازه نمیدهد این وصل اتفاق بیفتد. بمانی را به خالو پیرمرد صاحبخانه میفروشد اما بمانی همچون تمام قهرمانان مهرجویی، در برابر ظلم قد علم میکند. اول چوبی بر سر خالو میکوبد، خودسوزی میکند و از خانه و از همهجا فرار میکند و به یک گورستان پناه میبرد. در گورستان صدای «تمنای وصال» را میشنود و به خیال اینکه چوپان است که دارد به این ترانه گوش میدهد، به صدا نزدیک میشود. این مردهشور گورستان است که در اتاق مهجورش در تمنای وصال است. استفاده از ترانه «تمنای وصال» در «بمانی» به آن اندازه که «نیلوفرانه» در «لیلا» به چشم آمد، همچون خود فیلم زیاد مورد توجه قرار نگرفت؛ اما یکی از بهترین و زیباترین موارد استفاده از موسیقی در فیلمهای داریوش مهرجویی است.
۴. «مهمان مامان»، اگه نرقصی میشینیم روضه دل وا میکنم
«مهمان مامان» از آنجا که تمام قصهاش حول تدارکات یک مهمانی میچرخد، کنار تمام مشکلات و محدودیتها، پر از رقص و آواز و شادی است. باز هم با شخصیتهایی ساده، باصفا، پاک و زلال طرفیم که دیو پلیدشان فقر است اما دست به دست هم با آن میجنگند. حین تدارکات اعضای خانواده و همسایگان آن خانه جمعی، همه سرخوش و رقصکنان به مامان کمک میکنند تا مهمانی شامش، آبرومندانه و پر و پیمان برگزار شود. سکانسی در فیلم هست که در قصه «مهمان مامان» که هوشنگ مرادی کرمانی نوشته، نیامده است و مهرجویی خودش آن را به فیلم اضافه کرده است. یدالله، شخصیتی که حسن پورشیرازی به زیبایی و استادانه (همچون کل گروه بازیگران فیلم) نقشش را بازی میکند، بلیتفروش سینماست که عاشق سینهچاک سینماست.
جایی همکاران یدالله به دیدارش میآیند تا درباره مشکلات صنفی خود به خاطر کسادی بازار سینما با او حرف بزنند. یدالله آنها را به اتاق دکتر (امین حیایی) میبرد و آنجا از عشق خود به سینما و روزهای طلاییاش میگوید. از فیلمهای امریکایی که در گذشته از سینماها پخش میشد و فیلمهای معروف ایرانی قبل انقلاب، از جمله «گنج قارون» که حسن پورشیرازی لابهلای تمام اداها و تقلید صداهایش از فیلمهای قدیمی، بخشی از آن را میخواند و گردن میزند: «آقا خودش خوب میدونه که ما اونو از رودخونه درش اوردیم، بیرون اوردیم، اوردیمش تو خونه.»
بقیه دست میزنند، امین حیایی با سینی چایاش ضرب میگیرد و سر تکان میدهد. این همیشه و به یکباره ضرب گرفتنها و تکان دادنها و شادی کردنها، وقت و بی وقت، در بسیاری از فیلمهای مهرجویی دیده میشود. این سکانس جدا از اشاره به بحران سالنهای سینما، با تمام ارجاعاتی که شخصیت حسن پورشیرازی به آثار ماندگار تاریخ سینما میدهد، ادای دینی به سینماست، با یکی از معروفترین ترانهفیلمهای تمام دوران، که اینجا در فضایی که مهرجویی خلق میکند، آن انگ فیلمفارسی بودنش از بین میرود و لحظهای زیبا میسازد.
اگر در گذشته سینمای ایران تحت تأثیر سینمای هندی فیلم موزیکال میساخت و ترانه یا تصنیفخوانی بخشی جدانشدنی از آن بود و شخصیتها بی دلیل و با دلیل به یکباره (به سیاق تمام فیلمهای موزیکال دنیا) آواز سر میدادند، سینمای مهرجویی این ویژگی را داشت که هم موزیکال باشد، هم شخصیتهایش به یکباره زیر آواز بزنند (البته آواز زنده سرصحنه، نه استودیی و از پیش ضبطشده) و هم آن احساس فیلمفارسی را به مخاطب منتقل نکنند.
۵. «سنتوری»، مجنونم و دلزدهها از لیلیا، خیلی دلم گرفته از خیلیا
پرداختن به موضوع موسیقی و به طور کلی ساختن فیلمی موزیکال یا موسیقیمحور در سینمای بعد از انقلاب کار بسیار دشواری است. خسرو سینایی هم که یکی از کارگردانانی بود که موسیقی میدانست، به ساخت فیلم موزیکال علاقه داشت اما به دلیل محدودیتها هیچگاه این آرزو را به حقیقت تبدیل نکرد. داریوش مهرجویی تنها فیلمسازی است که بعد از انقلاب به شکلی که امکانپذیر بود و آنطور که خودش در آن مهارت داشت، فیلمی موزیکال درباره یک خواننده ساخته است. فیلم را میتوان از بُعدی، شخصی دانست. از آنجا که شخصیت اصلی، علی سنتور مینوازد و عبا به تن میکند، میتوان او را تجسم رؤیای موسیقی پیشه کردن آقای مهرجویی دانست.
از سویی، «سنتوری» فیلم نسل فرزندان انقلاب است؛ نسلی که بعد از انقلاب به دنیا آمد و بزرگ شد. نسلی که همچون خود مهرجویی پیشرو و آگاه به زمانه هم موسیقی سنتی ایرانی را دوست دارد، هم کلاسیک و غیرکلاسیک غربی. عبا به تن دارد و سنتور مینوازد اما بر دیوار اتاقش جز عکس چهرههای شاخص موسیقی ایرانی، عکس باب دیلن و جان لنون هم هست، که ترانه میسازد که بر اساس سنتور تنظیم شده اما صدای گیتار برقی هم میدهد. این نسل جایی روی مرز باریک و متزلزل میان سنت و مدرنیته راه میرود، رقص مرگ میکند و نه از این سو پذیرفته میشود، نه آن سو.
«سنتوری» قاعدتاً یک ترانه معروف ندارد. علی سنتوری نوازنده سنتور و خواننده معروفی است که به دلیل سبکی که کار میکند، ممنوع الکار میشود. ترانههایی که او در این فیلم اجرا میکند، متعلق به محسن چاوشی است که در زمان ساخت فیلم، خواننده زیرزمینی محسوب میشد و به اندازه امروز شناختهشده نبود. طبعاً آقای مهرجویی ترجیح میداد بازیگر نقش علی سنتوری هم موسیقی بداند و هم بخواند، اما چنین گزینهای آن زمان میان بازیگران نبود (و هنوز هم نیست و حامد بهداد هم احتمالاً از نظر آقای مهرجویی برای نقش مناسب نبود). چهرهای که آقای مهرجویی برای شخصیت علی در ذهن داشت به بهرام رادان که آن زمان دیگر بازیگر معروفی شده بود، نزدیکتر بود.
انتخاب محسن چاوشی به عنوان خواننده و آهنگساز ترانههای «سنتوری» هم یکی از موضوعات بحثبرانگیزی بود که حول این فیلم سراسر جنجالی و پرحاشیه (حاشیهای که به آن تحمیلشد) وجود داشت. مخاطبان سینمای مهرجویی زمانی نمیتوانستند بپذیرند او از موسیقی علیرضا افتخاری در کارش استفاده کند، چه برسد به یک خواننده زیرزمینی پاپ که صدایش تقلیدی از یک خواننده و آهنگساز مشهور دیگر بود و موسیقیاش با آنچه تا آن روز از سلیقه موسیقایی آقای مهرجویی دیده بودیم، فرسنگها فاصله داشت. اما تشخیص آقای مهرجویی درست بود. او اینجا هم به دنبال یک خواننده مردمی بود؛ نمیخواست علی سنتوری موسیقی فاخر کلاسیک تولید کند، موسیقی او قرار است موسیقی مردم و کوچه باشد (که به طرز غریبی بعد از «سنتوری»، حتی شاید به واسطه «سنتوری» برای موسیقی محسن چاوشی رقم خورد؛ امروز هودارانش او را «سلطان چاوشی» مینامند).
«سنتوری» یکی از تلخترین فیلمهای مهرجویی است که میان تمام آثار توقیفشده او تلخترین سرنوشت را هم داشت. با وجود این، جادویش کار میکند. مهرجویی صدای محسن چاوشی را جایی شنیده بود و به او پیشنهاد همکاری داده بود. چاوشی با چند نمونه کار که بعضیهاشان را در نسخه فعلی فیلم و آلبوم «سنتوری» میشنویم، نزد مهرجویی آمد و پسندیده شد. آقای مهرجویی جایی درباره ترانهها و ملودیهای خوب او که نظرش را جلب کرده بود، گفته است. تمام ترانههای «سنتوری» که بعضی داغ و بعضی شاد است، در تضادی عجیب با صدای خشدار چاوشی و سنتور اردوان کامکار که ما دستهایش را در فیلم در حال نواختن سنتور میبینیم، پیش مخاطبان محبوب شد و بر سر زبانها افتاد. فیلم البته در زمان ساخت اکران نشد. نسخه قاچاقش لو رفت و چند سال بعد اکران شد. اما پیش از اکران مثل توپ ترکید و نام محسن چاوشی را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت. شاید بیشترین کسی که از این فیلم نفع برده باشد، خود چاوشی باشد. چون برای مهرجویی و تهیهکننده دیگر فیلم که یار قدیمی او بود، منجر به فاجعه شد.
شکل استفاده از موسیقی و اجرای ترانهها در «سنتوری»، این موسیقی جاری در تکتک لحظات فیلمی که تلخیاش امان میبرد، در جدالی نابرابر با زشتی، عشق و زیبایی میآفریند؛ از فیلم موزیکال «مری پاپینز» که در شب وصال علی و هانیه، هانیه دارد تماشا میکند، شکل گرفتن ترانه شاد «من با تو خوشم» در صحنههای خاطرات سنتوری که گلشیفته فراهانی لباس محلی به تن دارد و این دو عاشقانه میان کفترهای علی روی بهارخواب خانه با هم ترانهاش را میسازند، «چه خوبه همیشه ما با هم باشیم، من و تو دشمن درد و غم باشیم، چه خوبه دلامون از امید پره، غم داره از من و تو دل میبره، من با تو خوشم تو خوشی با دل من، از دست من و تو غصه ها خسته میشن»، تا آن مهمانی کذایی که آغاز مشکلات هانیه و علی بود، و باز هم مهرجویی نشان میدهد به جز ساخت مهمانیهای اصیل خانوادگی ایرانی، در نمایش مهمانیهای مدرن جوانان این نسل، با وجود تمام محدودیتها، تبحر دارد.
فیلم چندلایه است و به موضوعات مختلفی میپردازد. اما آنچه به موسیقی مربوط است، به جز صحنههای کنسرت و لبزنی بهرام رادان که خوب درنیامده، هم از خاصیت عشق و لذت و زیباییآفرین موسیقی میگوید، هم ماهیت ویرانگرش. انگار که این دو علت و معلول یکدیگرند. بهرام رادان البته تلاشش را برای اینکه نشان داده شود اوست که دارد ترانهها را میخواند نه محسن چاوشی، کرده است، اما از آنجا که موسیقی ضبطشده نه زنده سر صحنه عموماً در فیلمهای موزیکال استفاده میشود، طبیعی جلوه دادن اجرای ترانه در فیلم کار سختی است؛ بهخصوص زمانی که بازیگر خود خواننده یا نوازنده نباشد و عوامل سینمای ایران هم تجربه و پشتوانه زیاد و محکمی در ساخت فیلم موزیکال نداشته باشند.
مهرجویی میان این زیباییها (با اینکه قصه از یک روایت واقعی خوانندهای به فنارفته در شیراز الهام گرفته است) در شماتت آنچه عامل این خودویرانگری خطرناک و به فنا رفتن علی است، کوتاهی نمیکند. شاید جنون و شیدایی علی در ترکیب با ماهیت غیر این دنیایی خطرناک موسیقی او را به سمت فنا سوق داده باشد، اما دیگران هم نقش مستقیمی در این زوال دارند. با اینکه مهرجویی باز هم اجازه نمیدهد قصهاش با شکست قهرمان به پایان برسد، هانیه (که حتی او هم خود قربانی است و میتوان به او حق داد)، خانواده علی و جامعه و قوانینی که به او اجازه نمیدهد عشق و جنونش را زندگی کند، همه تقصیرکارند. و ترانهها از همینها میگویند.
«رفیق من سنگ صبور غمهام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم، چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیا، خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی، پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور، خونه سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست، موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد، سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش»
۶. «طهران، تهران»، بی تو زمونه نامهربونه
کاش همه فیلمهای سفارشی یک ارگان دولتی را کسی مثل داریوش مهرجویی میساخت. از میان فیلمهایی مهرجویی، «طهران، تهران» که اپیزود اولش را او ساخته است، کمتر به بحث و بررسی گذاشته میشود. احتمالاً به خاطر کوتاه بودن یا همین سفارشی بودن است؛ انگی که بعدها به «نارنجیپوش» هم چسبانده شد. اما اپیزود «طهران» در این فیلم یکی از شیرینترین و احساسیترین فیلمهای آقای مهرجویی است. فقط اوست که میتواند طهران، و نه تهران را به این شکل نشان دهد. شیک و پر از عشق و صفا و شعر و موسیقی میان سالخوردگانی تنها اما دلبزرگ و خانههای قدیمی تهران که با برچست کلنگی خرابشان میکنند و جایشان آسمانخراش میسازند.
فیلم با سال تحویل در خانه محقر قدیمی خانوادهای چهار نفره با یک دختر و پسر کوچک، دور سفرهای ساده اما زیبا، زیر سقفی که از باران شدید چکه میکند، شروع میشود. پدر خانواده در حالی که همه انتظار سال تحویل را میکشند، دیوان حافظ به دست دارد و با همان آشنایی سادهاش با موسیقی ایرانی میخواند: «به دورِ لاله قدح گیر و بیریا میباش به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا میباش» و بعد توجه همسر و بچههایش را به این بیت جلب میکند: «نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن سه ماه مِی خور و نُه ماه پارسا میباش». صدایش لابهلای صدای تلویزیون و باران و بام شکسته گم میشود تا لحظاتی بعد آوار شود روی سر و سفره این خانواده.
اگر امروز بود یا کسی دیگری جز مهرجویی (و همتایانش، همانها که از عشق و دوستی میگفتند و امروز دیگر میان ما نیستند) فیلم را ساخته بود، احتمالاً بعد از این اتفاق آن هم در ابتدای نوروز و لحظه تحویل سال، این خانواده باید مویه میکرد و گل به سر میکوبید. اما مهرجویی یک چادر در حیاط این خانه برپا میکند (مثل «سنتوری» که مراسم عقد علی و هانیه را به متفاوتترین و زیباترین شکل ممکن در سینمای ایران برگزار کرد)، این خانواده زلال را میفرستد توی این چادر تا شب را همانجا در خانه خودشان ولو زیر سقف پارچهای سر کنند. یک سری همسایه خوب و باصفا را هم غذا به دست میفرستد سراغشان تا به ما درس مهر و دوستی بدهد.
این خانواده، حالا که بی خانماناند، قرار نیست نوروز را جشن نگیرند. فردای آوار، تصادفی و اشتباهی از یک اتوبوس گردشگری سر در میآورند که قرار است جمعی سالخورده شیک و باصفا را به سرکردگی علی عابدینی، نه علی عابدینی طراح لباس که اینجا نقش تور لیدر را بازی میکند، علی عابدینی «هامون»، به تهرانگردی ببرد. اعضای این تور این خانواده را با آغوش باز میپذیرند و خانواده مصیبتدیده، فارغ از غم، همراه آنها در یکی از شیکترین و اعیانیترین رستورانهای تهران غذای فرنگی میخورند، به کاخ گلستان و برج میلاد میروند و شادی را با هم و ما سهیم میشوند؛ و «طهران» به سیاق مهرجویی به ما معرفی میشود.
جایی در مسیر، در مرور خاطرات مربوط به تهران قدیم، مسافران قدیمی اتوبوس یکی از ترانههای موزیکال «اشکها و لبخندها» را (همان «آوای موسیقی که قصهای درباره موسیقی است) با هم میخوانند؛ مهتاج نجومی شروع میکند و بقیه با او همراه میشوند و موسیقی متن فیلم هم با آنها همراهی میکند: «دو دو شب نخوابیدم، ر روی ماهت دیدم.» و این لحظه موسیقایی به یکی از زیباترین و بهیادماندنیترین لحظات فیلم تبدیل میشود.
اما لحظه موسیقایی اصلی که غم و شادی را همزمان میآفریند، مربوط به پایان قصه است. مسافران این اتوبوس همه ساکنان یک خانه سالمندان بیمانند هستند. خانه سالمندان رؤیاهای مهرجویی، آنچه باید و او میپسندد که خانه سالمندان باشد؛ در عمارتی زیبا و شیک، با کارکنانی مهربان و انساندوست، در محیطی پر از صفا و مهر و صمیمیت که فیلم «اشکها و لبخندها» از تلویزیونش پخش میشود، با سالمندانی که نه تنها لزوماً فقیر و بی کس و کار نیستند که معلوم است دنیادیده و اصیلاند، با صبحانه سلف سرویس در ظروف زیبا و اتاقهای همچون هتل با دکور سنتی/مدرن که صاحبان این خانه، خالصانه در اختیار آن خانواده مصیبتزده میگذارند و به مهر ازشان پذیرایی میکنند؛ که تا وقتی که سقفی بالای سر ندارند، آنجا بمانند.
این خانه سالمندان، به جز شخصیتهای سالمند اصلی قصه، چند سالمند ساده تنها و غمزده هم دارد. به هر حال، خانه سالمندان هر چقدر هم باامکانات و همچون خانه باشد، برای مادری که در نوروز چشمانتظار فرزند است، دردناک است. بنابراین، ما میان این همه مهر و شادی که خانواده چهارنفره قصه را شگفتزده کرده است، تصاویری از چهرههای غمزده چند مادر تنها را هم که از پشت پنجره چشم به در دوختهاند، میبینیم. تا اینکه بالاخره خانواده یکی از مادران از راه میرسد و رضا نیکخواه که نقش مدیر این خانه را بازی میکند، آشپز را صدا میزند و لابهلای اشک و خنده و آغوش که میان مادر و فرزند و همه رد و بدل میشود، از او میخواهد «بی تو دنیا دلمو سوزونده» را بخواند.
آشپز پشت پیانو مینشیند، همه دور او جمع میشوند -از رضا نیکخواه، کتایون امیرابراهیمی، فریده سپاهمنصور تا پرویز نوری و همسرش و علی عابدینی طراح لباس و علی عابدینی هامون و فرامرز فرازمند خدابیامرز و تمام پرسنل خانه سالمندان و خانواده مهمان- و ترانه «زمونه»، ترانهای که فکرش را نمیکنی سر از فیلم مهرجویی دربیاورد، به شکلی که او دوست دارد، با پیانو، با اشک و خنده و دست زدن میخوانند: «بی تو دنیا دلمو سوزونده بوی عطرت هیچ کجا نمونده، بی تو بی من یعنی جدایی، بگو کجاست روزهای آشنایی» و بعد ترجیعبند زیبایش «بی تو زمونه نامهربونه، بی تو دل من شده باز دیوونه، عاشق نبودی تا همه بدونن، قصه دلتنگی رو با من بخونن». و پانتهآ بهرام به مادر به وصال فرزند رسیده نگاه میکند، اشک توی چشمهایش جمع میشود، و ما هم اشکآلود شاهد لحظهای سینمایی هستیم که غم و شادی را یکجا، بهزیبایی، رقم میزند. و به این میگویند استفاده درست از ترانه در جای درست -که هچون دیگر فیلمهای مهرجویی که یک ترانه معروف در آن برجسته است، تم اصلی موسیقی متن هم هست- ترانهای که در فیلم مهرجویی معنا و منزلت دیگری پیدا میکند.
۷. «نارنجیپوش»، یک گل ده گل صدها گل، اینجا آنجا هر جا گل
«نارنجیپوش» هم قصه مجنون و شیدایی است که عشق را در صدا و ریتم جارو زدن برگهای پاییزی کف خیابان پیدا میکند. وسواس تمیزی و زیبایی اولین بار نیست که در فیلمی از مهرجویی دیده میشود. تقریباً در تمام فیلمهایش، کسی جایی را تمیز و زیبا میکند، خانهای بازسازی میشود و این وسواس در شخصیتها دیده میشود. در «نارنجیپوش» خود موضوع، تمیزی و پاکیزگی شهر و خانه است. شخصیت اصلی قصه، عکاسی است که با پسرش تنها زندگی میکند و همسرش نخبهای است که بیرون ایران درس میخواند. او که تا پیش از این به شلختگی خانه و محیط اطرافش توجهی نمیکرد، با خواندن کتابی درباره فنگشویی متحول و به یکباره وسواس تمیزی و دغدغه محیط زیست میگیرد. اول خانهاش را تمیز میکند و چیدمانش را بر اساس قوانین فنگشویی تغییر میدهد، در خیابان از کثیفیها و آشغالهایی که مردم اینجا و آنجا میریزند، عکس میگیرد و حتی به عاملانش اعتراض هم میکند، و بعد تا جایی پیش میرود که لباس نارنجی به تن میکند و پاکبان میشود.
خوشبختانه حامد بهداد چون موسیقی بلد است، و گویا به جز گیتار پیانو هم مینوازد و میتواند بخواند، آقای مهرجویی اینجا توانسته از پتانسیلهای موسیقایی او استفاده کند. یکجا لباس پاکبانی به تن او و پسر بامزهاش در فیلم میکند و آنها را به خیابان میفرستد تا برگهای پاییزی را جارو کنند و عشق را در موسیقی برگهای خشکیده پیدا کنند. در این صحنه، مهرجویی همگام با زمانه، یک قطعه رپ نوشته که درباره تمیزی و آشغال نریختن روی زمین است، و حامدب بهداد و پسرش آن را اجرا میکنند.
اما ترانه شناختهشدهای را که در فیلم استفاده شده است، در سکانس تولد بچه میشنویم. حامد بهداد که بدون حضور مادر برای بچه جشن تولد گرفته، پشت پیانو مینشیند و ترانه «یک گل ده گل» سیمین قدیری را با همان دیوانهبازیهای خاص خودش که در فیلمی از مهرجویی به کار میآید، با پیانو مینوازد و میخواند. ترانهای از آلبوم «آواز فصلها و رنگها» محصول ۱۳۵۴. درست است که زن نمیتواند به تنهایی بخواند، اما ترانهاش را میشود در فیلم اجرا کرد. ترانه ساده و کودکانه سیمین قدیری که بچهها هم در خواندن آن همراهی میکنند، از بهار و سبزی و گل و زیبایی و شادی میگوید. این ترانه دعوتی است از سوی فیلمساز به گستراندن گل و زیبایی به جای زباله و زشتی. خود مهرجویی ابتدای فیلم، تصویری از خودش و همسرش را کنار ساحل دریاچه خزر نشان میدهد که روی زبالههای اینجا و آنجا ریختهشده زوم میکند و اعتراضش را نسبت به بیتوجهی ساکنان زمین به طبیعت اعلام میکند.
«یک گل ده گل صدتا گل
اینجا آنجا هر جا گل
دامن دامن فروردین
میروید بر دلها گل
باغ و دره پر گل شد
کوه و دشت و صحرا گل
لبها را گل خندان کرد
شد از شادی لبها گل»
۸. «چه خوبه برگشتی»، گلپونهها نامهربانی آتشم زد
«چه خوبه برگشتی» را خیلیها دوست نداشتند؛ یا بهتر است بگوییم با آن ارتباط برقرار نکردند. این کمدی به قول آقای مهرجویی جفنگ، فیلمی چندلایه بود که برای فهمیدنش باید هم مهرجویی و سینمایش را خوب بشناسی، هم به نشانههای آشکار و نهان آن دقت کنی. «چه خوبه برگشتی» ظاهراً درباره دو دوست قدیمی است که بر سر یک شیء قدیمی ارزشمند با هم اختلاف پیدا میکنند؛ حرف فیلم در واقع چیز دیگری است. اما اینجا قرار نیست به این حرف بپردازیم. اینجا صحبت از موسیقی در این فیلم است که با آن گره خورده است.
عنوان فیلم برگرفته از آهنگی به نام Good To Be Back از گروه آلمانی اسکوتر است که شخصیت دکتر، که حامد بهداد نقشش را بازی میکند، با آن وارد میشود. او که بعد از سالها از امریکا پیش خانواده و دوست قدیمیاش برگشته، سوار بر تاکسی، در حالی که این آهنگ در حال پخش است، وارد کوچه خانه قدیمی میشود. موسیقی در حال پخش است و او و کسانی که به استقبالش آمدهاند، رضا عطاران و حسن پورشیرازی بزغاله به دست، و سایرین، با هم خوش و بش و شادی میکنند، دست بزغاله را میگیرند و با او میرقصند و میخندند و هم را در آغوش میگیرند و میخوانند Good to be back, Hello، که یعنی چه خوبه برگشتی، سلام.
کمی جلوتر یک مهمانی، باز هم از آن مهمانیهای معروف مهرجویی، به مناسبت ورود دکتر در خانه دوستش، مهندس، که نقشش را رضا عطاران بازی میکند، برگزار میشود. میز شام پر و پیمان و پر از غذاهای ایرانی هست، و کباب و هر آنچه مهرجویی دوست دارد در یک مهمانی شام بگنجاند. مگر میشود در چنین موقعیتی موسیقی نباشد؟ در یکی از زیباترین ایدههای مهرجویی در فیلمهایش، یک دیوار دوستی در این خانه هست که پر از نقاشی است. نقاشیهای اعضای خانواده مهندس و هر کس که قدم به آن خانه گذاشته است؛ قلعه تنهایی مهندس، پرس کباب نجیب (حسن پورشیرازی) و شمعدان خاله (رؤیا تیموریان) تا نقاشیهایی از پدر و عمه از دنیارفتهاش. مهندس از مهمانان دعوت میکند که هر یک روی این دیوار نقاشی بکشند. رنگ و قلممو و و تمام ابزار نقاشی هم همانجا مهیاست.
تا پیش از این درخواست هم کسی دارد گوشهای ساز میزند و زمزمه میکند، اما در این صحنه است که تمام شخصیتها و مهمانان جشن میآیند پای این دیوار و شروع میکنند به نقاشی کشیدن. ما دوربین را در برابر آنها میبینیم که قلممو به دست دارند و انگار دارند نقاشی میکنند، و همزمان تصاویری از نقاشیهایی که دارند میکشند. اما مهمتر از همه، همراه این سرگرمی زیبا در شبی بهیادماندنی، دستهجمعی آواز میخوانند. تصنیفی معروف باز هم از ایرج بسطامی به نام «گلپونهها» از آلبوم «رقص آشفته» با آهنگسازی حسین پرنیا و کلام هما میرافشار در تضاد غریبی با لحظات خوش مهمانان جشن از غم و نامهربانی میگوید:
«من ماندهام تنهای تنها
من ماندهام تنها میان سیل غمها
گلپونهها نامهربانی آتشم زد
گلپونهها بی همزبانی آتشم زد
میخواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم
افسردهام، دیوانهام، آزردهجانم.»
استفاده از ترانه و موسیقی از زبان شخصیتها در «چه خوبه برگشتی» به همینجا ختم نمیشود. توجه و علاقه داریوش مهرجویی به ترانه غربی و سینمای موزیکال در آثارش مشهود است؛ اما در هیچیک از فیلمهایش بستر استفاده از این ترانهها فراهم نبود؛ به جز در «چه خوبه برگشتی» که شخصیت حامد بهداد چون از امریکا آمده است، طبیعی است انگلیسی بلد باشد، موسیقی با کلام انگلیسی گوش بدهد و حتی برای ابراز عشق بخواند. به طور کلی، فضای جفنگ و سرخوش نیمه غربی نیمه ایرانی «چه خوبه برگشتی» این امکان را به فیلمساز میدهد که یک ترانه قدیمی انگلیسیزبان را بگذارد توی دهان شخصیتش. دکتر در سکانسی که میخواهد به یاسمین (مهناز افشار) ابراز علاقه کند، قطعه جز Cheek To Cheek (I’m In Heaven) فرد آستر را میخواند، که تم اصلی موسیقی متن فیلم هم هست.
این قطعه با آهنگسازی ایروینگ برلین برای مجموعه ترانههای فیلم کمدی اسکروبال موزیکال محصول ۱۹۳۵ به نام «کلاه سیلندری» (Top Hat) با بازی فرد آستر و راجر جینجرز ساخته شد. قطعهای محبوب و شناختهشده که نامزد اسکار بهترین ترانه هم بود و آستر در فیلم آن را برای جینجرز، در حالی که با هم میرقصند، میخواند. ترانه میگوید: «بهشت، من در بهشتم، و قلبم آنقدر میزند که زبانم بند آمده، و انگار خوشبختی را که به دنبالش بودم، پیدا کردم، وقتی من و تو، چیک تو چیک، با هم میرقصیم.» باز هم لحظهای در فیلمهای مهرجویی که دلت میخواهد یا یکی از شخصیتهایش باشی یا گوشهای به تماشایش بنشینی. حیف که خانم یاسمین زبان عشق و موسیقی را نمیفهمد.
۹. «لامینور»، من همچنان شیداترینم، من همچنان شیدای آهنگ
«لامینور» قرار بود نامه عاشقانه داریوش مهرجویی فقید به موسیقی باشد. فیلمی که میتوان گفت خواهر «سنتوری» و برای تمام عاشقان و شیفتگان موسیقی است که به دلایلی ناعادلانه و متحجرانه به عشق و آرزویشان نمیرسند. اگر سانسور نبود، به طور قطع فیلم جور دیگری ساخته میشد. شخصیت اصلی که دختری علاقهمند به موسیقی است و میخواهد روزی بتواند روی صحنه برود، در واقع باید خواننده میبود. اما به دلایلی که میدانیم، فقط نوازنده و به لطف آقای مهرجویی که هرگز از مسئله زنان غافل نماند، آهنگساز است.
«لامینور» با این عنوان موسیقاییاش که یکی از محزونترین و زیباترین آکوردهای موسیقی است، ناخواسته و ندانسته آخرین فیلم کارنامه برپار و ارزشمند داریوش مهرجویی شد. فیلم مثل «اشباح» با آنچه ما از مهرجویی سراغ داریم، فاصله دارد اما حرفی را میزند که تا به حال هیچکس در سینمای ایران نزده است. اینکه زنان نمیتوانند در موسیقی شکوفا شوند، چون سنت نمیگذارد، چون تحجر اجازه نمیدهد، مسئله، غم، بحران مهمی است که انگار همه فراموشش کردهاند؛ همه جز آقای مهرجویی.
او در این فیلم تقریباً به تمام درگیریهایی که با موسیقی دارد میپردازد؛ از سرکوب شدن موسیقی در خودش که حالا اینجا با شخصیت علی نصیریان -پدربزرگی که بر خلاف پسرش طرفدار و عاشق موسیقی است و نوهاش را در رسیدن به آرزویش تشویق و همراهی میکند- میخواهد آن را جبران کند، تا ارجاع به «سنتوری» و قصه برادری که در موسیقی فنا شد، تا موسیقی اعتراضی جوانان محروم از صحنه و موقعیت و عظمت موسیقی و مراحلی که باید برای درک و شناخت آن گذراند.
صرفنظر از تمام ایراداتی که به فیلم و اجرا وارد است، مهرجویی در نمایش عشق و جنون موسیقی در یک زن، تا جایی که محدودیتها اجازه میداده، تلاشش را کرده است. اگر حسین سرشار خواننده اپرا در فقدان بستری برای اجرای موسیقی برای گل و گیاهش آواز میخواند، مهرجویی در «لامینور» چاقوی آشپزخانه را به دست نادی میدهد که به جای آشپزی با آن، در خیالش خودش را رهبر ارکستری میبیند که انگار چوب رهبری به دست دارد. یا به جای ساز، با همان شوخطبعی همیشگیاش، یک قالیچه لولهشده را به دست نادی میدهد که مثل ساز آن را بنوازد. از اساس، از آنجا که فیلم درباره موسیقی زنان است، بیشترش به خیالپردازی و در خیال نادی میگذرد.
مهرجویی برای شخصیت خواننده فیلم کاوه آفاق را انتخاب کرده است. کاوه آفاق در انتهای دهه هشتاد و اوایل دهه نود با گروه راک زیرزمینی «د ویز» شناخته شد. آثار و صدای معترضانه او با بسیاری از جوانان زمان خود که تشنه شنیدن چیزی به جز موسیقی سانسورشده جریان اصلی بودند، ارتباط خوبی برقرار کرد. این خواننده و آهنگساز بعد از این دوره از گروه «د ویز» جدا شد و فعالیت خود را به طور انفرادی و رسمی ادامه داد. این اولین حضور او پرده سینما به عنوان بازیگر یا بازیگر/خواننده است که ترانه پایانی فیلم «رفیق من باش» را هم به همراه وحیده محمدیفر نوشت. وحیده محمدیفر از جایی در نگارش فیلمهای داریوش مهرجویی مشارکت داشت. کاوه آفاق ترانه دیگری را هم برای فیلم «لامینور» به همین نام ساخته است که در آن میگوید:
«این کوچهها بی تو غریبن این کوچه های سرد و دل سنگ
هی لامینور زیبای بیدار مرا شکستند زیر گیتار
این شهر شب با من غریب است اطراف من خالی ز لبخند
من همچنان شیداترینم من همچنان شیدای آهنگ»
آفاق در این فیلم در نقش معلم گیتار نادی که پردیس احمدیه نقشش را بازی میکند، ظاهر شده است. او در ادامه به گروه موسیقی نادی میپیوندد تا روزی کنار هم اجرا کنند. در زندگی واقعی با توجه به مناسبات حاکم تقریباً چنین چیزی امکانپذیر نیست، مگر در خیال. درست مثل پایان فیلم، وقتی تمام تلاشهای نادی برای اجرای موسیقی، آن هم نه روی صحنه که در خانه خودش، نقش بر آب میشود، و حتی مهمانی و میز شام مفصل مهرجویی با توفان و باران از بین میرود، به تماشای این خیال مینشینیم.
نادی که پیش از این با یک اجرای خصوصی تکنوازی گیتار طعم لذتبخش اجرای زنده برای مخاطب را بالاخره چشیده و به جانش نشسته است، موفق نمیشود یا نمیگذارند یا نمیشود که بگذارند در جشن تولد پدربزرگ به همراه گروه موسیقیاش، ترانهای را که به طور اختصاصی با شاهرخ (کاوه آفاق) برای پدربزرگش ساخته، اجرا کند. مجموعهای از عوامل، از ترافیک و ترس از مأمور و این حقیقت که موسیقی زنان آرزویی محال است، هر آنچه مهرجویی و بسیاری از ما را عصبانی میکند، دست به دست هم میدهد تا نادی در خیالش به خیابان برود و در تاریکی شب ساز بزند، کاوه آفاق و بقیه اعضای گروه هم به او بپیوندد و برای مردمی که کمکم به سمت صدا جذب میشوند، «رفیق من باش» را اجرا کنند؛ تا باز هم مهرجویی اجازه ندهد قهرمانش به یأس و سرخوردگی ببازد و باز هم همه را به عشق و موسیقی دعوت میکند.
«رفیق من باش بمان تو ای یار
در این شب تار سکوت بسیار
تو پیچ و تاب صدای من باش
بزن تو با من پرم ز ای کاش
رفیق من باش در این شب تار
که سرزده باز هوای گیتار
در شام آخر در بهترین گام
بخند کنارم بخند سرانجام»
منبع: دیجیمگ
نویسنده: یلدا حقشناس