بعد از اکران A.I. مخاطبان به دو دسته تقسیم شدند: بسیاری آن را یکی از بزرگترین و بهترین آثار علمی تخیلی دانسته و دیگران آن را به یک آشغال تمام عیار تشبیه کردند.
چارسو پرس: انسانیت را چگونه تعریف می‌کنید؟ آیا انسان به واسطه یک سری خصوصیات بیولوژیکی انسان می‌شود؟ یا به خاطر داشتن تفکر و احساس؟ آیا انسان از همان بدو تولدش به یک انسان تبدیل می‌شود؟ و از همه پیچیده‌تر، آیا موجودی که ویژگی‌های اولیه ما را ندارد، قابلیت تبدیل شدن به یک انسان را دارد؟ این‌ها سوالاتی هستند که فیلم A.Iاز مخاطب خود می‌پرسد. سوالاتی که همیشه ذهنمان را مشغول کرده و آغازگر بزرگترین و تکان دهنده‌ترین خطوط فکری در جهان بوده‌اند. فیلمی که بیشتر مانند یک رویای عجیب است

معرفی کوتاه فیلم A.I. Artificial Intelligence

فیلم A.I. اثری علمی تخیلی درام به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و به نویسندگی او و ایان واتسون است. اسپیلبرگ فیلمش را از روی داستانی کوتاه از برایان الدیس به نام Supertoys Last All Summer Long اقتباس کرده است. همچنین قبل از اسپیلبرگ، مسئولیت نویسندگی فیلم و کارگردانی اثر بر عهده استنلی کوبریک بود، اما به دلیل طولانی شدن زمان ساخت اثر، کوبریک فیلم را که تا حدی ساخته شده بود برای تکمیل به اسپیلبرگ سپرد و خود درگیر آخرین اثر خود، یعنی Eyes Wide Shut شد. داستان فیلم درباره پسربچه رباتیکی است که سعی دارد عشق مادرش را به دست بیاورد.

فرم و کارگردانی فیلم A.I. Artificial Intelligence

اسپیلبرگ کارگردانی است که همیشه در تلاش است برای هر مخاطبی، یک تجربه خوشایند را پدید بیاورد. داستان A.I. گاهاً آنقدر تاریک و ناراحت کننده می‌شود که برای درگیر نگه داشتن مخاطب، نیاز به یک موسیقی متن جذاب و فیلمبرداری بی‌نظیر در آن حس می‌شود. جان ویلیامز همانند همیشه موسیقی متنی را نواخته که بسیار گوش‌نواز است و فیلمبرداری جنسوز کامینسکی بسیار چشم‌نواز است. خود اسپیلبرگ نیز فیلم را به سمتی برده که در اکثر مواقع حس و حال یک رویای عجیب را بدهد. طراحی صحنه و گجت‌های فیلم، یک دنیای آینده‌انگارانه را پدید آورده که گاهی شبیه به یک آرمانشهر و گاهی شبیه به یک دنیای سایبرپانک است.

درباره فیلم «ماشینم را بران» ساخته ریوسوكه هاموگوشی/ فیلم به مثابه فیلم


جلوه‌های ویژه فیلم با گذشت چند دهه از تولید آن همچنان خیره کننده هستند و فضای آن به قدری خیره کننده و زیبا است که بخواهید بارها و بارها فیلم را ببینید و مکان‌های جذابش را دوباره ملاقات کنید. اسپیلبرگ کارگردانی نیست که در بخش فرم مخاطبش را ناامید رها کند و در فیلم A.I. ثابت می‌کند که چقدر بر روی ساخت آثارش تسلط دارد.

بازیگری در فیلم A.I. Artificial Intelligence

نفرینی که برای اکثر بازیگران کودک سینما وجود دارد، این است که اکثر اوقات در یک نقش خوش می‌درخشند و سپس رفته رفته، فراموش می‌شوند. این قضیه نیز برای هیلی جوئل اوزمنت پس از نقش آفرینی بی‌نظیرش در Sixth Sense می‌توانست تکرار شود اما بازی او در A.I. چیزی است که کمتر از صفت «استادانه» نمی‌توان به آن نسبت داد. توانایی او در نشان دادن بی‌احساسی یک ربات و فوران احساساتی که تنها از یک کودک می‌بینیم نه تنها بی‌نظیر، بلکه فک‌انداز است! بازی او بی‌شک جز نکات به یادماندنی فیلم است.

البته نه تنها اوزمنت، بلکه تقریباً هرکس در این فیلم حضور دارد، عملکرد بسیار خوبی را از خود به جا گذشته است. حتی حضور اشخاصی همچون رابین ویلیامز، بن کینگزلی، کریس راک و مریل استریپ به عنوان صداپیشه، هرچند کوتاه اما به یاد ماندنی است. از جک انجل و صدای بی‌نظیر او در نقش تدی نیز نباید غافل شد که دوست داشتنی بودن این شخصیت را چند برابر کرده است. بازی جود لا در نقش یک ربات فاحشه (بله درست خواندید) فوق العاده است و آن اکت‌های مسخره و خنده‌دارش فیلم را به طور عجیبی جذاب می‌کند. همچنین فرانسس اوکانر که به معنای واقعی کلمه، آن حس مادری درگیر غصه و فقدان را به زیبایی نشان می‌دهد و حس همدردی مخاطب را به دست میاورد.

روایت و شخصیت پردازی

سینمای تفکر برانگیز، غالباً در وادی نمادگرایی و ارجاع‌های فراوان به آثار دیگر شکست می‌خورد. این جمله به معنای بد بودن فیلم‌های این سینما نیست، بلکه در بحث جذب مخاطب اکثر آنان شکست خورده و در نهایت، آن مفهوم و ایده یا حرام می‌شوند یا سال‌ها بعد مخاطبان خودش را پیدا می‌کنند. A.I. نه تنها ساختارهای عادی فیلم‌هایی با قهرمان کودک را می‌شکند، بلکه می‌داند چطور مخاطب را جذب دنیای خود کند و او را به عمق داستان خود بکشاند. نکته‌ای که به شدت فیلم را باارزش کرده، دوری او از هرگونه شعار و صرف تمرکز بر روی دیالوگ‌ها برای اشاره به مفاهیم خودش است.

فیلم تعریف ما از انسانیت را مورد بررسی قرار می‌دهد. چه خصلت‌هایی انسان را تعریف می‌کند؟ گوشت و خون؟ اشک‌ها و لبخندها؟ ترس از بقا؟ فیلم به جای آنکه هر مورد را بررسی و آن را زیر میکروسکوپ قرار دهد، داستانی را تعریف می‌کند که در هر سکانس خود به این موضوعات می‌پردازد. داستان حد و حدود خودش را می‌شناسد و می‌داند که برای غافلگیرکردن مخاطب نیازی به پیچش‌های ترسناک مشمئز کننده نیست. در عوض پیچش‌ها به داستان عمق می‌دهند و جهان آینده‌اش، به تلفیقی دلنشین از سایبرپانک و کلیشه‌های معمول علمی تخیلی تبدیل می‌شود.
فیلم در ابتدا به مخاطب یک ایده کلی و پیش زمینه برای ربات خاص خود و ویژگی‌هایش می‌دهد. دنیای مکا و اورگا را به تصویر کشانده و تفاوت‌های اساسی بین آنان را مشخص می‌کند. به طور مثال، یکی از این تفاوت‌ها تعریف‌های آنان از مفاهیم انتزاعی‌ای همچون عشق است که بیشتر از آنکه چیزی برخاسته از احساسات خودشان باشد، همانطور تعریف‌های لغت نامه آن را تعریف می‌کنند. بنابراین، این مکا نمی‌تواند احساساتش را بیان کند و در نهایت، شما نمی‌توانید دنبال چیزی باشید که خودتان برایش تعریفی پیدا نکردید و درک مشخصی از آن ندارید. چالشی که دیوید با آن رو به رو می‌شود.

تفاوت بعدی در مطیع بودن است. رباتی که در اول فیلم می‌بینیم اراده‌ای از خود ندارد و هر دستوری به او داده شود، بدون چون و چرا اجرا می‌کند. وقتی دستور برهنه شدن را می‌شنود، بدون مقاومت اجرایش می‌کند، اما برای انسان‌ها این قضیه متفاوت و با مقاومت همراه است. این عمل که با یک دیکته شدن صورت بگیرد، مفاهیمی از جمله شرم، حیا و احترام باعث می‌شوند در نهایت این مقاومت صورت بگیرد. دیوید نیز در مقاطعی اراده و مقاومت از خود نشان می‌دهد. عملی برخلاف ربات‌هایی که در ابتدای اکت دوم با آن‌ها رو به رو می‌شویم. او هم مقاومت نشان داده و هم حرکاتی که در ذهن حاضران آن مراسم آنقدر خالصانه هستند که احساسات آنان را هم برمی‌انگیزد.
فیلم نیز به حسادت و رقابت پوچ و وحشیانه انسان و ربات نیز می‌پردازد. انسان هیچوقت خدا نبوده و نمی‌تواند حتی پا به جای او بگذارد. او آنقدر غرق در پستی و زشتی شده که برای ارضای این امیال و هیجان انگیز نشان دادن آنان، بی‌رحمانه ربات‌هایی را که بازنشسته شده‌اند یا نتوانستند کار خود را درست انجام دهند، تا سر حد نابودی‌شان شکنجه و آزار می‌دهد. حتی جایی که آنان این مراسم را برگذار می‌کنند زشت و کثیف است.

در سکانس معرکه گیری انسان‌ها با ربات‌ها، یکی از اپراتورها برای فهمیدن انسان بودن یا نبودن دیوید، به یک اسکنر روی می‌آورد. پس شاید این احساسات و هیجان هستند که یک انسان را انسان می‌کنند. اما باز اپراتور باید بدن او را اسکن می‌کرد که هم به قراردادها پایبند باشد و هم از اتفاق غیرعادی مطمئن شود. انگار تنها این احساسات نیستند که انسان را تعریف می‌کنند! بلکه ویژگی‌های بیولوژیکی یکی از نقاط مهم در تفاوت انسان و ربات هستند. چیزی که حس خدایی انسان بر ربات را تقویت می‌کند. نمونه دیگر وقتی است که دیوید و مارتین بر روی غذا خوردن رقابت کرده و دیوید خراب می‌شود. بنابراین دیوید نمی‌تواند از لحاظ بیولوژیکی به انسان تبدیل شود. شانسی هم ندارد! اما بعدها فیلم نشان می‌دهد این پوست و گوشت هیچ هستند. احساسات در واقع، انسان را به صورت حقیقی تعریف می‌کند. زیبایی این قضیه در بخش پایانی فیلم و با اشک‌های دیوید مشخص می‌شود. اشک ریختن مستقیماً نتیجه تعامل بخش احساسی و فیزیکی انسان است و این قطره‌ها، نشان می‌دهد این احساسات و تفکرات دیوید، در واقع توانسته بدن او را همانند یک انسان کند. پیامی که بسیار زیبا اما دردناک به مخاطب منتقل شده و تاثیر آن را چند برابر می‌کند.

نقد فیلم «درس‌های فارسی» ساخته وادیم پرلمان/ دهان بسته و قدرت ذهنی


ویژگی دیگر این مکاها، قابلیت درک درد است. البته نه درکی ذهنی و حسی، بلکه درکی از قبل برنامه ریزی شده تا بتوانند از خود مراقبت کنند. اما از سویی به خاطر کودک ربات بودن دیوید، او بعد از حس درد یا مواجه شدن با خطر، شدیداً به کسی می‌چسبد و رها کردن او سخت است. بنابراین: یک اینکه دیوید دارای آن ویژگی معصومی و سادگی است که در حسادت و میل شدید او به دوست داشته شدن نیز نمایان می‌شود. دو اینکه فیلم بیان می‌کند چیزی که باعث می‌شود یک انسان درک شود آن حس درد و غم است. به یاد دارید که مردم تا وقتی دیوید شروع به وحشت و نگرانی نکرد برای او دلسوزی نکردند؟

احساس غم و درد دیوید در طول فیلم پیشرفت کرده و او را نه تنها برای اطرافیان خود، بلکه برای مخاطبان فیلم نیز عزیز می‌کند. دیوید در طول سفر خود این حس دور انداخته شدن را تجربه می‌کند اما برخلاف تلاش برای انتقام گرفتن، دست به عمل عکس آن می‌زند: تلاش برای به دست آوردن آن عشق و علاقه. دیوید با آنکه ربات است، حس دردش با معصومیتش گره می‌خورد و در نهایت، به دل سفر خطرناک و پیچیده‌ای می‌زند تا فرشته مهربان را پیدا کند و به انسان تبدیل شود. همین حس معصومیت، این عشق و علاقه برای رسیدن به هدف، باعث می‌شود او از همان لحظه به یک انسان تبدیل شود.
در نهایت نیز، دیوید دارای خاطرات و لحظات خوشی است. برای او خوشی و لذت نیز تعریف شده‌اند و می‌تواند تشخیص دهد چه چیزی زیبا و چه چیزی غم‌انگیز است. کارهایی که دیوید با نسخه یک روزه و تقلبی مادرش انجام می‌دهد نیز گواهی بر این موضوع است. دیوید بالاخره مفهوم عشق را نه تنها درک کرده، بلکه آن را نیز لمس می‌کند. سفر دیوید در نهایت با غمی تمام می‌شود که ما آن را نمی‌بینیم. فردای آن روز دیگر خبری از مادرش نیست و نه خبری از خودش. خواب دیوید، نماد پایان مسیر طولانی و حماسی او است. او به بالاترین هدفی که یک شخص می‌توانست برسد، رسید: احساس کردن تمامی احساسات و تجربه کردن ماجراجویی بی‌نظیر برای رسیدن به آن. مرگ دیوید، آخرین خصلتی است که او را انسانی‌تر نمایان می‌کند.

دیوید قرار بود که به نسخه‌ای واقعی از یک بچه انسان تبدیل شود. اما خالق او به دیوید هویت نبخشید، بلکه این خود دیوید بود که به دنبال آن گشت. دیوید همواره حس می‌کرد خاص است و این حس اعتماد به نفس، سبب شد که مسیرش را ادامه دهد. دیدن نسخه‌های متفاوت از خودش، این ترس را در او تقویت کرد که اگر خالقانش از او ذره‌ای ایراد ببینند، او قطعاً از هدفش دور می‌شود. بحث همین جا است که انسان خود فرقی با یک ربات از پیش برنامه ریزی شده نیز ندارد. این تجربیات و دل به خطرات زدن برای هدفی والا هستند که او را از بقیه متفاوت می‌کنند. دیوید، آن یکی دیوید را نابود می‌کند. او علیه این رباتیک بودن قیام می‌کند. علیه اینکه ارزش یک آدم توسط دیگران با معیارهایی از پیش تعیین شده و احمقانه مشخص می‌شود و حتی اگر بهتر از آن ارزش‌ها باشد، باز هم به خاطر یک سری دلایل محکوم به نابودی است.

دیوید به لطف حس غم و غصه سرپیچی می‌کند (دزدیدن هلی‌کوپتر)، می‌تواند حسادت کند و مهم‌تر از همه، هدفی داشته باشد. در مقابل او جو قرار دارد. ربات فاحشه‌ای که به هیچ عنوان تفکراتش از زنان و سرگرمی بیش نمی‌رود. نکته جالب درباره جو این است که باز هم او به زیبایی آیینه انسانیت است. انسان وقتی که خود را تنها درگیر لذت بردن کند، فرقی با یک ربات ندارد. هر چیزی برای او در هدف ارضا کردن میل جنسی خود است و قابلیت فراتر رفتن از آن را ندارد. شهر سرخ (روژ)، پر از سرگرمی‌های مختلف غالباً بر روی حس و میل جنسی انسان است. فیلم با شخصیت جو به این ویژگی انسان کنایه می‌زند: اینکه چگونه شهوت نیز، گاه به مانعی بزرگ برای او تبدیل شده که ویژگی‌های اصلی خودش را هم فراموش می‌کند.

درباره‌ فیلم «دختر و عنکبوت» به کارگردانی رامون و سیلوان زورشر / شیطان در جزییات است


اما جو شخصیتی "تخت" نیست. دیالوگ به یادماندنی "من هستم، من بودم" تغییر یافتن او را نشان می‌دهد. او خودش را فدای دیوید و هدفش می‌کند و نشان می‌دهد که حتی چنین کسی، پس از لمس واقعی ذره‌ای از انسانیت قابلیت تغییر را دارد. جو به گونه‌ای برنامه ریزی شده که تصمیماتش فراتر از عشوه‌گری و بازیگوشی نرود، اما باز هم چنین کسی توانایی تغییر را دارد. او نجات پیدا کردن را درک کرد و این اراده در او پیدا شد که به دیوید برای رسیدن به هدفش کمک کند. شخصیتی که عنصر سایبرپانکی داستان را پررنگ‌تر کرده، نه تنها حضورش در این داستان غیرمنتظره و عجیب است بلکه در روند داستان، به‌یادماندنی نیز می‌شود.
مادر دیوید، مانیکا نیز نشانگر پیچیده بودن عشق مادری و در کل، مفهوم عشق است. داستان به سراغ عشق بین دو انسان و یا عشقی که برخاسته از نفس است نمی‌پردازد. بلکه به نوعی از عشق می‌پردازد که در ذهن بشر به عنوان خالص‌ترین و پاک‌ترین آن شناخته می‌شود: عشق مادرانه. مانیکا در ابتدا آنقدر نگران مارتین است که حضور دیوید را پس می‌زند، اما پس از مدتی به او حس مسئولیت پیدا می‌کند. با بی‌روح بودن او کنار می‌آید اما پس از مدتی، همین حضور او به دیوید روح می‌بخشد. عشقی که در دیوید فعال می‌شود، صرفاً یک نوع برنامه‌ریزی بوده: پوچ و بیهوده. اما بعدها، این دیوید است که به لطف داستان پینوکیو و حسادت با مارتین، به دنبال دوست داشته شدن می‌گردد. اما مانیکا از طرفی همچنان دنبال مشخص نگه داشتن مرز بین انسان و ربات نیز است.

اینکه مانیکا دیوید را رها می‌کند، نشانه‌ای سرگردانی او برای حفاظت از او است. هیچ راهی جلوی مانیکا نمانده و برای جلوگیری از نابود شدن حتمی دیوید، به تصمیمی تلخ روی می‌آورد. تلخی قضیه از آنجایی مشخص می‌شود که مانیکا تمامی این مدت نگران مرگ مارتین بوده، حالا باید با فقدان جدیدی رو به رو شود: مرگ فرزندش. این حس از دست دادن شخصی عزیز، خود برخاسته از عشق است. وقتی دیوید قبول می‌کند که مادرش، حتی برای یک روز زنده شود، همان چیزی است که اکثر انسان‌ها بعد از مرگ عزیزانشان می‌گویند. دیوید کارهایی که کرده و نکرده را دوباره با مادرش انجام داده و روزی که قرار است به روز مرگ او تبدیل شود، به روز تولدش تبدیل می‌شود. این تولد نشانه آن است که دیوید بالاخره به قالب یک انسان درآمده است.

تدی، از آن دسته شخصیت‌هایی است که بابتش می‌خواهید بارها و بارها فیلم را ببینید. شخصیتی که از جهاتی یادآور خرس بد دهن ست مک‌فارلن است! اما اینجا تدی به معنای واقعی کلمه دست کمکی و یار باوفای دیوید است. تدی نمایانگر وفاداری است. اینکه عشق و محبت تنها محدود به انسان نیست و یک ابر اسباب بازی نیز این قابلیت را دارد که بتواند صمیمیت ایجاد کند و دوستش را رها نکند. حضور تدی، از بار تاریک سنگین فیلم کاسته و به آن گرما می‌بخشد.
بعد از آن فاجعه محیط زیستی و اتفاقات تلخی که گریبانگیر انسان‌ها شد، هوش مصنوعی دنیای A.I. پا گرفت. بازگرداندن انسان‌ها نه تنها برای خود انسان، بلکه برای آن ابرربات‌های ۲۰۰۰ سال آینده نیز غیرممکن است. درد و غم از همینجا شکل گرفته و انگار راه دقیقی برای مبارزه با آن، حتی در این دنیای پیشرفته و مدرن تعریف نشده است. اما باز هم افرادی هستند که بخواهند راه خود را پیدا و از این سیاهی، به دنبال نوری بگردند. اما نور آرام آرام محو می‌شود و این خاموشی است که جهان را فرا می‌گیرد و حداقل، یک خواب همیشگی و آسوده، چیزی است که مایه آرامش و تختی خیال انسان می‌شود.

جمع بندی

بعد از اکران A.I. مخاطبان به دو دسته تقسیم شدند: بسیاری آن را یکی از بزرگترین و بهترین آثار علمی تخیلی دانسته و دیگران آن را به یک آشغال تمام عیار تشبیه کردند. تقابل ایده‌های کوبریک و اسپیلبرگ به دل بسیاری نشست اما باز هم، افرادی بودند که اعتقاد داشتند A.I. به بدترین محل اجرای ایده‌هایشان تبدیل شده است. اما اگر صادق باشیم، فیلم اثری است برای تمامی فصول. اثری که هیچوقت شعاری نمی‌شود، به باطن پوچ زندگی می‌پردازد و وجودیت انسان را زیر سوال می‌برد. اثری که تاریک‌ترین و غم انگیز‌ترین داستان شاه پریان را با تِمی مدرن و علمی تخیلی نشان داده و وقتی که به پایان می‌رسد، دیدهای جدیدی را به روی مخاطبش باز می‌کند.
نکات مثبت فیلم: بازیگری درجه یک، موسیقی متن زیبا، فیلم‌برداری بی‌نظیر، فیلمنامه قوی، به مفاهیم فیلم به خوبی پرداخته شده و ایده فیلم به خوبی بیان می‌شود.
نکات منفی فیلم: در پرده دوم، فیلم برای لحظاتی از نفس افتاده و خسته کننده می‌شود.
امتیاز منتقد: ۹ از ۱۰