چارسو پرس: نمایشنامهی مارش پیروزی و دو نمایشنامهی دیگر یک تریلوژی است که با نگاهی پدیدارشناسانه و از سه زاویهدید بنیادین، به مقولهی جنگ پرداخته و تبعات و تأثیر و تأثرات آن را در قالب سه نمایشنامه و با ظرافت در پرداخت موضوع، مورد بررسی قرار داده است. در نمایش نامهی نخست (مارش پیروزی) به هجمهی جنگ بر زندهگی شخصی و فردیت و بعد روانی و عاطفی انسان بیشتر پرداخته شده است. در نمایشنامهی دوم (تلفن بیموقع) دیدگاه اجتماعی و ایدئولوژیک و نگاه آرمانگرایانه در متن و موضوع بازخورد جدیتری دارد و در سومین بخش این تریلوژی جنگمحور (تلفن آن سوی خط)، در سطحی وسیعتر و نگاهی کلانتر موضوع را در عرصههای جهانی و فرامرزی مطرح میکند.
این سه نمایشنامهی پیوستهمضمون و در عین حال مستقل، کنکاشی واقعبینانه در باب مقولهای است که رد تاریخی آن را بهکرات در زندهگی انسانها دیدهایم و متأسفانه تضمینی برای تکرارنشدن آن هم وجود ندارد.
در این اثر دست نویسنده پیدا نیست و این خود از نقاط قوت کار به حساب میآید. نویسنده به جنگ نه به شکل امری انتزاعی که با درک درستی از موضوع و به عنوان یک تجربهی زیستهی جاری در زندهگی ما انسانها و با توجه و تدقیق در بعد تاریخی آن طرح مسئله میکند. اگرچه طبیعتن هیچ اثر هنری و غیر آن نمیتواند دربرگیرندهی کلیت یک موضوع باشد، اما بازتاب مصائب و اثرات جنگ از گوشهی دنج یادها، خاطرهها و افکار و عواطف یک انسان گرفته تا معاملات و مناسبات سیاسی که در این اثر به تصویر کلمات درآمده، نیازمند دید وسیعی است که به نویسنده کمک کرده موضوع را الکن و نارسا باقی نگذارد. ما در بطن سه زندهگی و سه داستان ساده، اثری عمیق و گویا را همراستای مضمون میخوانیم.
جنگ همه چیز را میبلعد. کودکی، عشق، سلامتی، آرامش، آینده، آرزوها و حتا خاطرات را. جنگ، انسان را به زندهگی بدهکار میگذارد و یک خَلَأ بزرگ برای همیشه در زیست تجربهکنندههای آن باقی میماند. در نمایشنامهی نخست (مارشپیروزی) ابعاد انسانی ماجرا پررنگتر است و نویسنده، مصائب دو زن را در طول جنگ بازتاب داده است. شخصیت نمایشنامه ـ پری ـ میخواهد همهچیز را از سایهی شوم جنگ تطهیر کند. تلاش میکند زندهگی بدون جنگ را بار دیگر بازسازی کند، اما این ممکن نیست. جنگ برای همیشه رخنه میکند و بعد از اینکه تجربه شد، در جریان زندهگی جاری میشود و هیچچیز شبیه قبل از آن نخواهد شد. پری، گذشته و جنگ را جزئی از وجودش میبیند. او نمیتواند چیزهایی را که جنگ از او گرفته، رها کند. شخصیت دوم اثر، رعنا اما ادعا میکند قصد فراموشکردن دارد، اما در واقعیت نمیتواند و حتا یک ساعت جامانده از گذشته و یاد یک عزیز را با وسواس برای خودش نگه میدارد و به آن دلخوش است. پری که میخواهد یادها را زنده نگه دارد شمع میگیراند و میخواهد تاریکی خاطرات جنگ را با روشنایی بیجان شعلهی شمعی هم که شده از بین ببرد. او به گذشته وفادار است و میخواهد دردهای مشترکش را بنویسد و به کاغذ بسپارد، حتا در زمانهای که کم نیستند کسانی که بر این تجربههای دردآلود وقعی نمیگذارند و نگاه تقلیلگرایی به آن دارند.
برای پری، گذشتن از خاطرات گذشته، نادیدهگرفتن بخشی از هویت او است؛ هویتی که به جغرافیا و خاک و خانهی او هم گره خورده. او میگوید: «همهش حس میکنم چیزی را فراموش کردهام». او خودش را لابه لای خرابهها و کشتههای جنگ میجوید. جنگ در عمل، مترادف مرگ است. خسران رفتن انسانهایی که جان میبازند و جایشان بیجایگزین میماند و این رویکرد پری در زندهگیاش بهخوبی نمود دارد.
پری، دلبستهی نقاشیها و رنگهاست. آسمان آبی و ... که آن هم در تقابل با خاکستر و خاکستری جنگ استعارهی معنامندی است؛ جنگی که دشمن رنگهاست. آنها نقاشیهای نیمهتمام را همانطور که دلشان میخواهد تمام میکنند. گویی رد زندهگیهایی نیمهرهاشده و حضور و نقشهای ناتمام را بازسازی میکنند. آنها در تخیلشان خانهای را تصویر میکنند که گرما و نور و رنگ دارد اما در نهایت آتش میگیرد و میسوزد؛ کاری که جنگ با نشانههای زندهگی میکند. در یک آن و در یک لحظه حیات را میبلعد.
در نهایت پری و رعنا که قصد رفتن و پشتسر گذاشتن گذشتهیشان را دارند، به خانه بازمیگردند. آنها برمیگردند چون هویتشان به واقعیت تجربهشده، گره خورده و فرار از آن نمیتواند چیزی را تغییر دهد.
بکگراندی از صدای مارش پیروزی که نشانهای از سایهی دائمی جنگ است به صورت مداوم از بیرون به گوش میرسد، اما آنچه ما در زندهگی رعنا و پری میبینیم نه نشانهی پیروزی، که آکندهگی از افسوسهایی است که جنگ به جا گذاشته است. جنگی که با همهی خشونتش عاطفه انسان را بیشتر از هرچیز دیگر درگیر میکند. در نمایشنامهی تلفن بیموقع همانطور که پیشتر هم گفته شد منظر اجتماعی و ایدئولوژیک مصائب جنگ بازتاب بیشتری دارد. نویسنده با نگاه چندبعدی و بسیط به نقش انسانها چه از منظر شخصی، خانوادهگی و اجتماعی و در قالب سه شخصیت اصلی و طرح موقعیت آنها خط روایت را پیش برده است. در نگاهی کلی زندهگی زناشوییای به تصویر کشیده شده که زیر سایهی جنگ، رنگ و رنج جدایی به خود گرفته است. فرصتهای یکتای باهمبودن، عشقورزی، همراهی یک خانواده از آن گرفته شده. شخصیتپردازیها و پرداخت دنیای آنها هر کدام گوشهای از پیام نمایشنامه را به مخاطب منتقل میکند و در واقع ما با نگاهی نمادگرایانه به شخصیتها و دنیای آنها نزدیک میشویم.
داستان زنی که جنگ، تنهایی را به او تحمیل کرده و مردی که ناچار شده بین خانواده و عشق به همسر و فرزند و باورهای اجتماعی و اعتقادیاش و بین وظایفی که نسبت به وطن و سرزمینش احساس میکند، یکی را برگزیند. او به ناچار بین خانواده و باورهایش یکی را برگزیده. ترازی که جنگ آن را بر هم میزند و انتخاب ناگزیری که محسن، شخصیت نمایش به آن تن داده است و در نهایت، فرزند خانواده که او هم مجروح جنگی است و به نوعی میتواند نماد و چشمانداز آیندهای باشد که جنگ پیشاپیش به نابودی میکشاند.
بیشتر بخوانید: مطالب مربوط به تئاتر ایران
محبوبه، زنی است که جنگ همسر و همراهش را از او گرفته است. تاوان جنگ را با تنهاییاش داده و رنج بیماری تنها فرزندش را به دوش کشیده است. جنگ، فرصت همهی همراهیها و همقدمیها را از آنها گرفته؛ مایی که من شده و تنها مانده. فرشید، تنها فرزند خانواده هم در سانحهی جنگی بیمار شده و مجروح جنگی است. فرشید نماد زندهگی باخته است. فرصتهای بربادرفته، آیندهای عقیم مانده، و تعلیقی برای هر آنچه رنگ زندهگی دارد و همهی اینها را رنج جنگی ناخواسته به او تحمیل کرده. او تقاص چیزی را پس میدهد که هیچ نقشی در آن نداشته؛ جنگی با رویکردهای کلان فرامرزی و تصمیمگیریهای سیاسی، بدون توجه به زندهگی انسانهایی که تحت تأثیر آن هر یک بهنوعی زندهگی خود را در داو جنگ جنگطلبان میبازند. صلحستیزی و جنگافروزی قدرتهای جنگطلب، کودکی و جوانی فرشید را و به معنای واقعی کلمه زندهگی او را از او گرفته است. فرشید قربانی بیگناه بداندیشیهاست. شعلههای جنگ زبانه کشیده و میکشند و تر و خشک را با هم میسوزانند. جنگ، کر است و کور. جنگ، نقطهی کور عقلانیت بشر است که امثال فرشیدها را به قربانگاه میکشاند. محبوبه مادر، همسر و زنی دردامافتاده است که تمام هستی خود را به پای زندهگیاش ریخته و متحمل رنجی شده که ماحصل جنگی تحمیلی و ناخواسته است. در جایی از نمایشنامه اشاره میشود که برای درمان و عمل فرزندش حضور زن را کافی نمیدانند و او باید یکتنه با کلیشهی پدرسالارانهی حاکم هم بجنگد. ما در این نمایشنامه میبینیم که کانون خانوادهگیِ گرمی که میتوانست وجود داشته باشد، به واسطهی جنگ به زمهریری از تنهایی و درد و بیماری تبدیل شده است.
محسن و محبوبه در کلاف سردرگمی از احساسات در نطفه خفهشده و رابطهای عقیممانده گرفتارند؛ راهی جداشده از هم که هر یک را به سویی کشانده است. محبوبه که آرامشش را جنگ از او گرفته، طالب و طلبکار آن است. او بریده و تنها، مجبور میشود از تنها فرزندش و از حضور او در کنارش چشم بپوشد و او را به آسایشگاه بسپارد. محبوبه، آرامشِ از کفدادهاش را در طول سالها در حضور همسرش میجوید و محسن هم در این جنگ تاوان داده است. زخمهایی که از جنگ به جا مانده ریشهدار هستند و ریشه میدوانند و آنها که در گیرودارش بودهاند از چنبر این ریشهها گریزیشان نیست.
محسن میخواهد مرهم شود، اما جنگ زمان جبران را بلعیده. عشقش را لابهلای صدای خمپاره و موشک و مرگ و وظیفه تعهدش پنهان میکند و نامههایش هیچوقت به محبوبه نمیرسند.
جنگ، رخصتنطلبیده یک زندهگی خانوادهگی و یک نقش اجتماعی را دستخوش دگرگونی کرده است. نویسنده در این نمایشنامه به خوبی به حاشیهرفتن قربانیان واقعی جنگ را به نمایش گذاشته است. کسی حالشان را نمیپرسد و نگرانشان نیست. کسی جوابگوی هزینهی ناخواستهای که که کاسبان جنگ به مردم تحمیل میکنند، نیست. نمایشنامهی تلفن بیموقع یادآور همین مضمون است و از نظر معنایی جبران این تاوان نوشدارویی میشود بعد مرگ سهرابها. نویسنده در نمایشنامهی تلفن بیموقع و در زیرلایهی معنایی آن به غنیمت فرصتها و زندهگی یگانه و مسیر یکطرفهی آن پرداخته که به ناعادلانهترین و غیرانسانیترین شکل ممکن میتواند به واسطهی جنگ از انسانها گرفته شود.
نویسنده در نمایشنامهی تلفن آن سوی خط روایت را در دل یک روزمرهگی و دغدغههای یک زن و مرد ایرانی گنجانده است. فاطی، زنی ایرانی و ساکن فرانسه در گیرودار یک مصاحبهی کاری است که جنگ آمریکا علیه عراق شروع میشود. در شروع نمایشنامه و در اولین دیالوگها از زیبایی شهر بغداد میگوید که توسط نیروهای آمریکایی بمباران شده و به نابودی تمدن ودستآوردهای بشری اشاره میشود.
نویسنده با ظرافت از بمباران شهر در دل تاریکی میگوید و چشم خلبانهایی که گویی کور است و بیهدف و بیاندیشه فقط بمباران میکنند. در نگاه نویسنده، جنگ به همین اندازه کور است. جنگ و تبعات آن مرز نمیشناسد. گویی همهجا رد شوم خود را در زندهگی انسانها باقی میگذارد. در این نمایشنامه، اشارهای هم به تأثیر کاسبان جنگ و طمع سرمایهداری جهانی و مالکیت نفت و جنگافروزیها شده است. فاطی حتا از گفتن اسمش هم میترسد. او هیچ دخل و دستمایهای در این بازیها ندارد، اما رنج خاورمیانهایبودنش را تا فرانسه هم به دوش کشیده است. او با قلبش زندهگی میکند و دغدغهی مشکلات روزمرهاش را دارد.
او که جلای وطن کرده باز هم سنگینی سایهی جنگی را که تجربه کرده، بر سرش حس میکند. فاطی، حتا نیاز میبیند اسمش را هم سانسور کند و تغییر بدهد. او حتا از اسم عربیاش، یعنی از ابتداییترین شکل هویتش هم میترسد، چون دنیا با نگاهی غیرمنطقی و شاید بتوان گفت نژادپرستانه و تحمیلی او و امثال او را قضاوت میکند. او دغدغههای روزمرهی خودش را دارد، مثل هر انسانی در هر کجای جهان. اما اَنگ خاورمیانهایبودن را روی خودش احساس میکند. فاطی، یک انسان معمولی است با خواستههای معمولی و به دنبال یک زندهگی ساده. اما سایهی شوم جنگ فرسنگها دورتر از او، میتواند او و زندهگیاش را دستخوش ناامنی کند. او گرفتار یک نبود اعتمادبهنفس شرقی و خاورمیانهای است و شهروند درجهدوم بودن را باور کرده و در واگویههایش با خود این افکار را در ذهنش جاری میکند؛ چیزی که زائیده و نتیجهی تبلیغات است و تنها به دلیل موقعیت جغرافیایی و منابع نفتی و طبیعی خاورمیانه است که صاحبان قدرت ناامنی آن را میطلبند. مرد کارفرما آنقدر با دنیای فاطی، ناآشناست که فرق فارسی و عربی را نمیداند و حتا نمیداند ایران کجاست. مجموعهای از اِلِهمانها در نمایشنامه برای ساخت دنیای شخصیت و همچنین دنیای نمایشنامه استفاده شده است. به طور مثال استفاده از موقعیت مصاحبهی کاری، شخصیت را در یک وضعیت بغرنج و حساس و شکننده قرار داده و همزمانی این موقعیت با روشنشدن شعلههای جنگ، پتانسیل خوبی برای درک معنای اثر دارد و گرهافکنی مؤثری ایجاد کرده است.
فضاسازیها و صحنهپردازیها درعین سادهگی انتخاب شدهاند اما در خدمت حالوهوای نمایشنامه هستند. از منظر معنایی هم ظرافتهایی روایی به دنیای نمایشنامه عمق بیشتری بخشیده. بهطور مثال روایت مرد متکدی که فاطی، در مترو با او روبهرو میشود. او برای نان میجنگد و سلاحش ماهیتابهای بیش نیست و پول نیمرویی را طلب میکند و او که طالب لقمهای نان است و با توجه به اشاره به جهان ناموزون و غیرعادلانهی توزیع سرمایه و ثروت، خلع سلاح میشود، درحالیکه صاحبان قدرت و مالکان سلاحهای جنگی، بیدریغ و اندیشه از آنها استفاده میکنند. در دیالوگی دیگر، متکدی خطاب به فاطی، میگوید: «لبخند بزن». شاید جنگ اتمی اتفاق بیفتد و با بیان غنیمتِ زیستن کنار هم به دنیای متزلزل و خللپذیر انسانها هم اشاره میکند که همیشه مورد تهدید است.
نمایشنامه در جایی دیگر باز هم این دنیای وارونه را در قالب حضور جوانی که علیه جنگ، تبلیغ میکند و برخورد مأمور نظافت خودش را نشان میدهد. در پایانبندی با تلفنی از آن طرف خط، تعلیقی که در سراسر اثر جاری است، کاملترشکل میگیرد و خواننده از منظر احساسی میتواند به دنیای شناور و حتا بیپشتوانهی کاراکتر و در بعدی وسیعتر، آدمی در زندهگیاش نزدیک شود؛ تعلیقی جاری در سراسر تجربهی زیستهی آدمی.
نویسنده: پریسا زنگیشه