نوستالژی یک مرهم یا مکانیسم دفاعی در برابر اختلالات روانی و مسکنی برای آرام شدن دلهای نگران است. آنها که نمیتوانند گره از مشکلات خود در دنیای کنونی باز کنند به حریم امن نوستالژی پناه میبرند تا به خیال خویش از گزند حادثه دور بمانند و با دل دادن به لحظات خوش گذشته در خوابی عمیق و لذتبخش فرو بروند.
چارسو پرس: ایمان عظیمی: نوستالژی یک مرهم یا مکانیسم دفاعی در برابر اختلالات روانی و مسکنی برای آرام شدن دلهای نگران است. آنها که نمیتوانند گره از مشکلات خود در دنیای کنونی باز کنند به حریم امن نوستالژی پناه میبرند تا به خیال خویش از گزند حادثه دور بمانند و با دل دادن به لحظات خوش گذشته در خوابی عمیق و لذتبخش فرو بروند. البته نوستالژی یا عشق و علاقه وافر به گذشته صرفا مخصوص آدمهای عادی نیست و سینمای ایران نیز در سالهای اخیر میل شدیدی به گذشته نشان داده و بارها از آن بهعنوان دستاویزی برای ساخت فیلم بهره برده است.
نمونه متأخر این میل را میتوان در فیلم جدید «رامبد جوان» دنبال کرد. داستان «زودپز» در رجعت به گذشته و دهه مهم و بحرانی 60 و در دوران دفاع مقدس روایت میشود. قصه، ماجرای دو باجناق به نامهای «سیروس» (محسن تنابنده) و «شاهین» (نوید محمدزاده) است که قصد دارند جنازه پدرزن نزولخور، محتکر و بدنامشان «قدرت» (محمود جعفری) را بهجای شهید شهری که در پی موشکباران صدام از دنیا رفته جا بزنند. شاید ایده مرکزی فیلم برای شما بسیار جذاب بهنظر برسد ولی رامبد جوان جز همین ایده بهظاهر جذاب تقریبا هیچ دستاوردی برای مخاطبانی که به تماشای این اثر نشستند ندارد. استفاده از ایده شوخی با مرگ اتفاق تازهای در سینمای ایران و جهان نیست ولی همنشینی آن با روزهای موشکباران تهران شاخکهای بسیاری را به کار میاندازد که رامبد جوان و رفقا چه آشی برایشان پختهاند!
تمام انرژی فیلم در همان ابتدا صرف حادثه محرک و کنش اصلی اثر، یعنی ترکیدن زودپز و درنتیجه آن مرگ قدرت میشود. بعد از این اتفاق سیروس و شاهین در تلاشهایی محتوم و شکستخورده گرد شهر میچرخند تا هر طوری شده پدرزن مربوطه را در پستویی پنهان کنند تا شاید بخت و اقبال به آنها رو کند و اوضاع با شهید اعلام شدن قدرت ختم بهخیر شود، اما فیلم هیچ ادله مشخص و روشنی به مخاطبانش ارائه نمیدهد که این دو چرا علیرغم ترسی که از جنگ و موشک دارند مصرانه میخواهند وارد مهلکه شوند و از «قدرت» شهید بسازند؟ اصلا شهید شدن یا نشدن او به چه کار سیروس و شاهین میآید؟ آیا آنها میخواهند با این کار ارزش افزودهای به خود و خانوادهشان ببخشند یا اینکه تصمیم دارند هرچه زودتر از شر اتهام قتل مبرا شوند؟ مطلقا هیچکدام! اینها مفاهیمیاند که بیننده میتواند در پاسخ به سوالهایی که در طول مشاهده زودپز به سراغش میآید، مفروض بگیرد و به آنها ارجاع دهد. وگرنه ساختار روایی فیلم نهتنها پاسخی به سوالهای ما نمیدهد، بلکه خود به علامت سوالی بزرگتر بدل میشود.
اینطور بهنظر میرسد که دستاندرکاران اصلی ساخت فیلم هدف اساسیشان را نه نوستالژیبازی و گرفتن خنده از تماشاگران در سالنهای سینما، بلکه پرداختن به موقعیتهایی که از اساس راه را بر تحلیلهای بجا و بیجای فرامتنی باز میکنند قرار دادهاند و به همین دلیل است که بهجز یک کارگردانی نسبتا شستهرفته و سروشکلدار در صحنههای فرود موشک بر سر مردم تهران و طراحی صحنه و لباس خوب و بازی اندازه و بهجای محسن تنابنده در اغلب دقایق نکته مثبت درونمتنی دیگری ندارد که به آن ببالد؛ راستش قرار هم نیست که به چیزی ببالد چون نگاهی که فیلم به مسئله دارد را نمیتوان حتی در قالب آثاری که فتیش دهه60 دارند و از این راه ارتزاق میکنند قرار داد. فیلمهایی نظیر «نهنگ عنبر»، «فسیل» و «هزارپا» با تمام سادهنگاری و دستی که بر دور گردن رویا حلقه میکردند، تصویر و تصور روشنی از روزگار خوش گذشته در ذهن مخاطب جا میانداختند که دور از کارکرد ظاهریشان برای فتح قله گیشه سینمای ایران نبود، ولی استفاده فیلمساز از گذشته در زودپز هیچ ارتباطی با فیلمهای رویاپرداز و نوستالژیزده ندارد و بیشتر خود را به کرانههای یک اثر ضدنوستالژی نزدیک میکند. البته فیلم در لایههای زیرین نقشه خاصی برای انتقال مفاهیم موردعلاقهاش به مخاطب ندارد و با محور قرار دادن رویکرد کلیشهای «شوخی با همهچیز» صرفا ایدهای که فکر میکند به آن باور دارد را خرج اثر میکند. باران موشکها درحالی بیوقفه بر سر مردم تهران آوار میشود که هیچ مانعی برای روبهرویی با آنها وجود ندارد؛ در این شرایط است که فیلمساز نمایی از شهر ویرانشده را در امتداد شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» که طنینش از فضای خارج از قاب به گوش میرسد برای مخاطبش به نمایش میگذارد و کنه اثر و لایههای ضمنیتر آن را با تمام مخلفاتش در ضمن یک شوخی تلخ، اما بهسرانجامنرسیده بیان میکند. بار اصلی زودپز را همین شوخیها به دوش میکشند تا سوالی در ذهن بیننده نسبت به پایان باسمهای فیلم یا به حال خود رها شدن ماجرای گلاره عباسی و شهید شدن پرستار بچه در بیمارستان و بیارتباطی آن با ساختمان اثر شکل نگیرد. فیلم فروش خوبی خواهد کرد ولی احتمالا به علت آشناییزدایی از المانهای موجود در محصولات رویاپرداز سینمای ایران و مصرفکنندگان اصلی نوستالژی به حد محبوبیت آنها نمیرسد.
برگی زرین در تاریخ کمدیهای سخیف
محمدسجاد حمیدیه
آخرین اثر رامبد جوان، برگ زرینی دیگر به تاریخ شبهژانر کمدیهای سخیف ایرانی اضافه میکند. شبهژانری که یکی از اصلیترین دلایل ایجادش، وجود سانسور نامعقول در سینمای ایران است. تماشاگران ایرانی، در طول حدود سه دهه، به شدیدترین سانسورهای «اخلاقی» در آثار سینمایی و تلویزیونی عادت کردند. شنیدن خاطرات هنرمندان در مواجهه با دستگاههای ممیزی، همیشه امکان یک خنده-گریه عمیق را برای شما فراهم میکند. در فضایی که حتی آوردن لفظ «جان» برای همسر سانسور میشود، تماشاگر حکم یک بیابانگرد آبندیده را پیدا میکند. با شل شدن تدریجی پیچ سانسور در سالهای دهه 90، بهخصوص در آثار سینمایی و نمایش خانگی، تولیدکنندگان کمکم از الفاظ و تصاویری استفاده کردند که پیش از آن حتی نزدیک به استفاده از آنها هم نمیشدند. تماشاگرِ ندیده ما نیز ناگهان چیزهایی را روی پرده سینما دید که تا آن موقع فقط در جمع دوستان همجنس و همسن خود با آنها مواجه میشد. خود این قبحشکنی برای تماشاگر جذاب بود. آنها درحالی که جمله «دیدید چی گفت» ورد زبانشان شده بود، با شگفتی از این پدیدهها سخن میگفتند. در این شرایط، فیلمسازان کمدی که اکنون مسیری هموارتر و «فستفودیتر» برای خندهگرفتن از مخاطب پیدا کرده بودند، دست به استفاده از شوخیهای جنسی و بعضا سیاسی زدند تا با همان رمز معروف «دیدید چی گفت» مخاطب را پای آثار خود بکشانند. این شوخیها در میان مردم بدیع به حساب نمیآمدند اما چون تا آن زمان استفاده از آنها در سینما غیرممکن بود، تماشاگران با شوخیهایی قهقهه میزدند که اگر همان شوخی را کسی در جمع دوستانشان انجام میداد، او را با جملاتی مثل «یخ کردیم» ساکت میکردند. هر افراط، تفریطی به دنبال میآورد. افراط در سانسور غیرمنطقی، موجب تشنگی بیمارگون مخاطب برای شکستن خط قرمزها شد. فیلمسازان نیز از این فرصت نهایت استفاده را کردند و با پایین آوردن شدید سطح آثار کمدی، صرفا با حرکت روی این خط قرمزها مخاطب جذب کردند. اما اکنون با گذشت بیش از یک دهه، وقت آن است که این روند به اتمام برسد. تا کی قرار است فیلمسازان با توسل به ختنهکردن (که چند بار در فیلم رامبد جوان تکرار میشود!) و شوخیهایی شبیه به این، از تماشاگر گدایی خنده کنند؟
رامبد جوان در آخرین اثر خود، بهشدت در خنداندن ناتوان است و فیلمش نمیتواند رسالت اصلی خود بهعنوان یک اثر «کمدی» را انجام دهد. «زودپز» بهطور کلی در سینمای خود ناچیز است. هیچ شخصیتی عمق پیدا نمیکند و فیلم حتی در بسیاری موارد از تیپسازی هم ناتوان است. فیلمنامه کمجان است و نمیتواند بیننده را روی صندلی میخکوب کند. ایراداتی مانند بهپایان نرساندن و رها کردن برخی پیرنگهای فرعی و غیرمنطقی بودن برخی لحظات نیز بماند. در زمینه بازیگری هم با یک هرجومرج اذیتکننده مواجهیم. نوید محمدزاده یکی از بدترین بازیهای عمر خود را در زودپز داشته است. محسن تنابنده هم یکی دیگر از بازیهای کلیشهای و تکراریاش را به نمایش میگذارد و شیرین اسماعیلی حتی نمیتواند به تیپ یک زن بسیجی نزدیک شود.
اما بیایید کمی دقیقتر به زودپز نگاه کنیم. در سکانس افتتاحیه فیلم، رقصی هندی به نمایش گذاشته میشود که تعدادی از تماشاگران را با خود همراه میکند و به هیجان میآورد. این لحظات شاد با حمله مسلحانه گروهی از بسیجیها به پایان میرسد. این گروه در همین لحظه در موضع آنتیپاتیک قرار میگیرند و به تبع آنها، مواضع و ارزشهایشان نیز برای بیننده آنتیپاتیک میشود؛ لذا وقتی در سکانس بعدی فرمانده بسیجی از موقعیت جنگی و حمله دشمن میگوید -که البته این مسئله در همان سکانس با پیش کشیده شدن بحث خواستگاری به حاشیه رانده میشود و برای مخاطب کماهمیت و مسخره بهنظر میآید- تماشاگر در دلش میگوید مردهشور خودت و جنگت را با هم ببرند! شوخی با کاراکتر بسیجی یا آنتیپاتیک کردن او ذاتا مشکلی ندارد؛ اما در این مورد، هجو بسیجیها به هجو جنگ دفاعی دربرابر صدام منجر میشود.
این نگاه تا انتهای فیلم ادامه پیدا میکند. در سراسر فیلم وقتی سیروس و شاهین بهدنبال برخورد موشکی با شهرند تا جنازه قدرت را در زیر آوارهای موشک بگذارند و او را شهید جا بزنند، تماشاگر ناخودآگاه به دنبال برخورد موشک با شهر تهران است تا کاراکترها به هدف خود برسند. رامبد جوان با این نوع پیشبرد داستان، درواقع تماشاگر را طرفدار تجاوز دشمن میکند. این نگاه در پلان پایانی فیلم به اوج میرسد که فیلمساز دوربین را روی موشک قرار میدهد و با آن به سمت شهر یورش میبرد؛ موشکی که تماشاگر آرزوی برخورد آن با شهر را دارد. فیلم همچنین بارها جنگ هشتساله و ارزشهایش را به باد تمسخر میگیرد. برای مثال، فیلمساز شهادت را با قراردادن قدرت (که کاراکتری فاسد و محتکر است) در جایگاه یک شهید هجو میکند.
در جایی دیگر، سکانس موشکباران به نمایی متصل میشود که در آن «خجسته باد این پیروزی» خوانده میشود و چند بار دیگر نیز شعارهای مردم درباره ادامه مقاومت تا زمان پیروزی، دست انداخته میشوند. حتی در قضیه اعزام مهری (شیرین اسماعیلی) و رئیس پایگاه بسیج (روزبه حصاری)، اعزام رزمندگان به خط مقدم معادل دیت رفتن قرار داده میشود.
در میان این نوع موضعگیری فیلمساز نسبت به جنگ دفاعی، سکانس بیمارستان یک سکانس زائد و ناهمگون به نظر میرسد. بهخصوص که بعد از وقایع بیمارستان هیچ تغییر شخصیتیای در کاراکترها اتفاق نمیافتد و آنها به همان مسخرهبازیهای قبلی ادامه میدهند.
آن سانسور افراطی مذکور که یکی از مسببان وضع موجود است، سانسوری بهشدت ظاهربینانه است. سانسورچیها آنقدر بر ظاهر سطحی فیلم تمرکز دارند که توان دیدن مسائلی مهمتر را از دست میدهند. مهمترین امری که باید در فیلمها سانسور شود، مضامین ضدملی است. اما متأسفانه یا دغدغهای برای سانسور این موارد وجود ندارد، یا سانسورچیها درکی ناقص از این مسئله دارند. آنها گاهی نقد بر یک جریان سیاسی را ضدملی تفسیر میکنند؛ اما در مواردی مانند همین فیلم زودپز، که از دشمن کشور طرفداری میکند، بهراحتی به فیلم مجوز میدهند. سانسورچیها باید عاقلانهتر سانسور کنند. کوچکترین آسیب به حس میهندوستی یا زیرسوال رفتن ارزشهای ملی، بسیار مضرتر از هزاران «جان» است که خطاب به همسر گفته شود!
سطل زبالهای با روکش طلا
حمیدرضا رنجبرزاده
«زودپز» با رکوردشکنی در اولین هفته اکرانش شروع کرده است؟ قبول. در ادامه هم رکوردها را جابهجا خواهد کرد؟ باشد! به پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران تبدیل خواهد شد؟ بعید نیست! اصلا هرچه رکورد است، برای زودپز! نکته اینجاست که آیا این رکوردهای زودپز و آثاری شبیه به آن، دلیلی بر خوب بودنشان میتواند باشد؟ آیا اقبال عمومی به فیلمهای بهاصطلاح کمدی سالهای اخیر سینمای ایران، معیار و شاخص مناسبی برای نقد و ارزشگذاری است؟
برای پاسخ به این پرسش، بیایید با فیلمنامه آغاز کنیم. فیلمنامه مجموعهای از برگهها نیست که رویش مدام داخلی، خارجی، روز و شب نوشته شده باشد. ذات و هسته اصلی فیلمنامه، داستان است. اما زودپز داستانی برای تعریفکردن ندارد. اساس و بنیان داستان روی بهاصطلاح شخصیتهایش «استوار» است. سیر داستان در زودپز چگونه پیش میرود؟ با کنشها و واکنشهای شخصیتها؟ نه سیروس، نه شاهین و نه باقی مترسکهای فیلم، عرضه رقمزدن هیچ رویداد مهمی را ندارند. همهچیز تصادفی پیش میرود. بعد از آن در مضحکترین و احمقانهترین سناریوی ممکن، سیروس و شاهین روی تردمیل بیحاصلی میدوند و وقت خودشان و تماشاگر را تلف میکنند. سرانجام آنها تصادفی به مقصود خود میرسند و در پایان بهدلیل یکسری زمینهها و اتفاقات تصادفی، همهچیز لو میرود و هرچه رشته بودند، پنبه میشود. اکثر مترسکهای زودپز را میتوان به راحتی آبخوردن حذف کرد و آب از آب تکان نخورد، اما زودپز حتی به دو مترسک اصلی خود نیز رحم نمیکند و علاوهبر محکومکردن آنها به حماقت و رذالت، بیخاصیتشان نیز میکند. برای تعریفکردن همین سیر، زمانی بیش از ۱۰۰ ثانیه لازم نیست، اما این هنر بیمانند سازندگان است که همین ۱۰۰ ثانیه را ۱۰۸ دقیقه آزگار کش میدهند. چگونه؟ با ساخت کلاژی از کلیپهای اینستاگرامی. به این معنا که اگر در دهه 60، شبکههای اجتماعی وجود میداشتند، ترکیب تصادفی مبتذلترین کلیپهای اینستاگرام آن زمان، میشد زودپز. از هیچ تلاشی هم در این زمینه دریغ نشده است. از پسربچه دامنپوش و پیکان جوانان بگیرید تا اوشین و نوشابه خوردن در حمام نمره. سازندگان زودپز روی قلقلک دادن حس نوستالژی کسانی که در آن سالها تجربه زیسته دارند، حساب ویژهای باز کردهاند. برای نسلهای جدیدتر نیز سراغ چهرههایی آشنا رفتهاند؛ محسن تنابنده و نوید محمدزاده. محسن تنابندهای که همان نقی معمولی است و حتی گاهی اوقات فراموش میکند جلوی لهجه خود را بگیرد. نوید محمدزاده نیز رسما از «مغزهای کوچک زنگزده» کپی شده و درون زودپز، جایگذاری شده است. البته در مغزهای کوچک زنگزده، محمدزاده نقش احمقی را داشت که خود را جدی میگرفت و در زودپز، احمقی است که نه خودش و نه تماشاگر نمیتوانند او را جدی بگیرند. زودپز نهفقط برای خودش و مترسکهایش بلکه برای هیچچیز دیگری ذرهای احترام قائل نیست. عشق، زن، خانواده، فرزند، زندگی، مرگ، شهادت، مردم، درد و رنج بمبارانهای شهری و...؛ به هرچیزی که فکرش را بکنید لگدپراکنی میکند و به خیال خود، با این هجو همهجانبه، چهرهای انتلکتوئلی در نقد اجتماعی برای خودش دستوپا کرده است. اینجاست که باید از خواص زرشک و آبزرشک، سخن به میان آورد. اما در پایان، خوب است یکبار دیگر به پرسش ابتدایی متن بازگردیم. اگر مدعای این متن، «نافیلم» بودن آثاری همچون زودپز است، پس دلیل فروشهای محیرالعقول و رکوردشکنیهایشان چیست؟ متاسفانه و با تلخکامی، باید گفت امروزه در عصر «ابتذال» به سر میبریم. در زمانه جولان میانمایگی و حتی فرومایگی هستیم. پاندمی ابتذال چیزی است که نهفقط فضای فرهنگی-اجتماعی ایران، بلکه تمام دنیا گرفتار آن است. سری به شبکههای اجتماعی بزنید. مبتذلها خوب میفروشند و بازار عرضه و تقاضای محتوای سخیف، داغ داغ است! هر روز به آمار شاخهای بیهنر مجازیای افزوده میشود که شعور مخاطب خود را نادیده میگیرند. گویا میلان کوندرا بیراه نگفته است که پدیده ابتذال، کشش و جذابیتی انکارناپذیر برای انسان عصر اینستاگرام و فستفود دارد. چرا در جامعه ما، ایرج ملکیها به شهرتی عجیبوغریب دست مییابند؟ در چند سال اخیر، چه کسانی در عرصه موسیقی تبدیل به چهره شدهاند؟ باز هم میگویم این بیماری جامعه ما نیست. در تمام دنیا، همین آش است و همین کاسه. حالا در همین الگو، پرفروشترین آثار تاریخ سینمای ایران را بنگرید؛ «فسیل»، «هتل»، «تگزاس»3؛ لیستی که بهزودی زودپز هم به جمعشان افزوده میشود.
البته در این میان، نکتهای ظریف وجود دارد. ایرج ملکی و امثال او معروف میشوند و همه مزاحمتهایش را میبینند، اما در عین حال او ادعایی ندارد و به قول معروف در گوشهای در حال خوردن نان و ماست خودش است؛ درحالیکه ادعای عوامل زودپز را در سینما چندین تریلی سریشده نیز نمیتوانند بکشند! با این حجم از ادعا، ساختن زودپز دقیقا شبیه فروختن سطلآشغالی است از جنس طلا. شما حتی اگر سطل آشغال خود را مطلا بکنید، باز هم درونش حجم انبوهی از زباله گذاشتهاید و به مخاطبان سینمای ایران تحویل دادهاید. پس لطف کنید و فروش گیشه را بهپای سینما و کمدی نداشتهتان، نگذارید.
موشک با چاشنی آبگوشت!
محمدتقی کلاتهملایی
«زودپز» دستپخت دیگری است از سینمای بهاصطلاح تجاری ما که قرار است به لطف اسم دو بازیگر معروفش بفروشد و حتما هم خواهد فروخت و چه چیزی بهتر از سود و پول و شهرت برای عوامل آن. این وسط آنچه مهم نیست مخاطب است و رضایت حداقلی او از پولی که پرداخته تا به اسم فیلم و کمدی به او حسی مبتذل و فرومایه از سرگرمی و خنده را غالب کنند و بعد هم پز فروش آن را بدهند که فیلم ما فلانقدر فروخته و فلان رکورد را زده است.
خدایش بیامرزد «رنه کلر» را که چه زیبا گفت: «زمانی که از تماشاگران دعوت میکنید تا در سالن سینما بنشینند و چند ساعت از وقتشان را در اختیار شما بگذارند، آیا تصور نمیکنید شرط ادب آن باشد که به آنها بیندیشیم؟» تماشاگر خواننده نیست. خواننده هر وقت میل داشت میتواند کتاب را ببندد اما تماشاگر نمیتواند حتی برای یک لحظه از توجه خود بکاهد. یک دقیقه کسالتبار در طول یک نمایش به نظر نمیرسد خطای فاحشی باشد اما اگر یک میلیون نفر در حال تماشای آن نمایش باشند، آن دقیقه، یک میلیون دقیقه بیحوصلگی خلق خواهد کرد و این در ترازوی زمان وزنه سنگینی است.»
متاسفانه سینمای این روزهای ما پر است از این وزنههای سنگین. فیلمها از نامها و پوسترهایشان داد میزنند که میخواهند میلیونها دقیقه ما را تلف کنند. حال میخواهد «زودپز» باشد، «قیف» باشد یا «مفتبر». چه تنابنده باشد، چه محمدزاده یا عطاران و بهداد. فیلمسازان ما فراموش کردهاند سینما یعنی قصه و روایت. با یک ایده چندخطی و چند بازیگر و خلق چند موقعیت مشابه که مدام در حال تکرار شدنند، فیلم ساخته نمیشود. کاش حداقل تقلید کردن از فیلمفارسیها را درست یاد میگرفتند تا فقط اسم و پوستر فیلم و فونت اسامی را شبیه آنها کار نکنند.
نمیدانم چرا نمیتوانم آقای جوان را همان فیلمساز ابتدای فیلم زودپز نبینم که وسط بیابان نشسته و بازیگرانش در حال رقص هندیاند و او روی صندلی کارگردانی کیف میکند و بشکن میزند. حق هم دارد چون فیلم ساختن را عین آبگوشت درست کردن میداند. کافی است مواد لازم را باهم داخل زودپز بریزیم و به آن زمان کافی بدهیم تا آماده شود: دو بازیگر توانا و کاربلد در فضای دهه 60، اشاره مرتب به محدودیتهایهای آن دوره جهت قلقلک حس نوستالژی تماشاگران، ناخنک زدن به جنگ با متلکهای سیاسی و رقص و آواز بهعنوان چاشنی همیشگی. نتیجه این ترکیب میشود «زودپز». غافل از آنکه این زودپز از جنس همانی است که خواهد ترکید و تلاش باجناقها برای شهید جلوه دادن پدر خانواده راه به جایی نخواهد برد، جز بیآبرویی و تنهایی. تعجب نکنید. فیلم همین چند خط را بهعنوان قصه دنبال میکند. قصه الکنی که هم دیر شروع میشود و هم دیر به پایان میرسد. از شخصیتپردازی و تحول و این چیزها هم خبری نیست. کمدی موقعیت هم بهانه است برای ساخت چند ویدئوکلیپ از دو شخصیت سیروس (تنابنده) و شاهین (محمدزاده) که پشت هم ردیف میشوند و فیلمساز کوچکترین تلاشی برای چسباندن این قسمتها به یکدیگر انجام نمیدهد. کارگردانی زودپز بسیار سرسری و شلخته است. برای مثال در یکی دیگر از اپیزودها، ما با انفجار بمب شیمیایی طرفیم. فیلمساز با گرفتن نمای اسلوموشن ما را با حس غریبی از دلسوزی همراه میکند و ناگهان در انتهای سکانس، دوباره حس ما را با این شوخی که بمب به نانوایی خورده، به هم میزند تا ابایی از تغییر ژست نداشته باشد. قصه زن داخل تعمیرگاه با بازی گلاره عباسی هم نه شروع شدنش را میفهمیم و نه تمام شدنش را. گویا داستان او هم ادامه یکی از اپیزودهای بیانتهای فیلم است که میتواند تکرار شود تا در انتها فیلمساز مجبور به تنبیه دو کاراکتر اصلی شود و با بهانه روشن بودن دوربین، نیت آنها را رسوا کند.
هرچند در ناخودآگاهش این پایان تحمیلی را نمیپسندد و سوار بر موشک انتهایی فیلم، به سمت آنها حرکت میکند تا رستگارشان کند! فیلمساز عاشق سیروس و شاهین است و آنها را بر همگان ترجیح میدهد، حق هم دارد چون اگر این دو را از فیلم بگیریم قطعا کسی به تماشای فیلمش نخواهد رفت. سندرم فیلمفارسیهایی که به دهه 60 میپردازند، از اساسیترین معضلات امروز سینمای بهاصطلاح کمدی-تجاری ماست که باید هرچه زودتر مسیر واقعی خودش را پیدا کند و مخاطبی که برای وقت و پول خود ارزش قائل است، خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را بکند میتواند در این امر راهگشا و یاریدهنده باشد.
دکان نوستالژیفروشی
محمد کریمی
چندی پیش به دعوت یک رفیق قدیمی به یک مغازه نوستالژیفروشی رفتیم، یک دکان ساندویچی به نام دهه 60. ظاهری کثیف، کاغذهای کاهی و انبوهی از سوسیس و کالباسهای زباله که هیچ ارزش غذایی ندارند اما با خود فکر میکردم واقعا طعم دهه 60 همین ابتذال بوده است؟ نوستالژیفروشی ما ابتذال میفروخت و مشتریها صف میکشیدند، این میل مبهم ابتذال جمعی از کجا به تکتک مویرگهای وجود ما رخنه کرد؟ دهه 60 مگر انتهای دوران سادگی و رفاقت و کوچه و خیابان و از خودگذشتگی و رشادت مردان مرد ما نبود؟ مگر یک تن و هزار خنجر نبود این وطن؟ ایستادن این مردم کنار هم برای بیرون راندن دشمنان قسمخورده این خاک پس چه شد؟ نوستالژی این است؟
«زودپز» دقیقا همان دکان نوستالژیفروشی است، زباله را لای کاغذکاهی پیچیده است و هرچه بود و نبود را میفروشد. در سکانس آغازین فیلم گروهی در بیابانی ناکجاآباد با لباسهایی مضحک در حال رقصیدنند، آن هم به شکلی رقتانگیز. ناگهان نیروهای امنیتی برای شکارشان سر میرسند و با تیر هوایی آنها را دستگیر میکنند. عجب! این هپروت کجای حس دهه 60 را میسازد؟ شاد بودن جرمی بزرگ است که نیروهای امنیتی با لشکرکشی و تیر و تفنگ از مردم گرفتهاند؟ تکلیفمان با فیلم روشن است. فیلمساز ما بلد است همهچیز را درون زودپز بریزد. در این سالها فیلمهای بهاصطلاح کمدی زیادی ساخته شده که یکی از یکی ویرانهتر بوده است، این یکی اما نوبر است.
این را بگویم که کمدی جدی است، جدیترین است. اصلا هنر نمایش با کمدی زاده شده است. کمدی کارکرد خود را دارد، درد را تقلیل میدهد، کمک میکند آدمی آدمتر باشد و سرخوشی کند و در پس آن به حس لذت برسد. اما این فیلم خود درد است، درد به حراج گذاشته شدن همهچیز. با هر نگاه ایدئولوژیک و با هر مسلکی، وطن اصل است. آدم بیوطن بیهویت و بیریشه است، آدم نیست. سینما هم همین است سینمایی که نسبت خود را با زادگاهش نداند اصلا بدل به سینما نمیشود. بگذریم!
برسیم به مثلا قصه فیلم. مردی نزولخور و زنباره و محتکر که فیلمهای «مثبت ۳۰» میبیند، با انفجار زودپز میمیرد. آن هم چه مرگی. مرگ ساختن کار این فیلم نیست، مرگ ساختن در سینما کار بزرگان است. اما خب کمدی است و فانتزی، البته این مرگ فانتزی هم نیست، هیچ است، یک هیچ به تمام معنا. فیلم دو بازیگر محوری دارد که تقریبا قصه بر دوش آنها است و جز در سکانسهای کوتاه ما مکملها را نمیبینیم. تنابنده و محمدزاده در بد بودن، رقابتی عجیب دارند. شمایل کمدی برای نوید محمدزاده نه درست طراحی شده و نه اندازه است. برای اولینبار بازی بلاتکلیف او را در این سالها در این فیلم دیدیم و تنابنده هم دمدستی، قابلپیشبینی و استروتیپیک است. این دو جنازهای را کول کردهاند و همه شهر را میچرخند تا آن را شهید جا بزنند، اما نمیشود. نمیشود نه از جنس اثبات اینکه شهادت رفیع است و هنر مردان خدا، نه، این حرفها برای فیلم ما کار نمیکند. پس فیلم ما چه دارد؟ شوخیهای نه دیگر مبتذل به سبک کمدیهای این سالها بلکه وقیحتر و جنسیتر با فتیش چادر گوشه لب و تریاک کشیدن و رقصیدن در همهجا.
فیلم دو سکانس مهم دارد که فیلمساز با دکوپاژش سعی کرده صحنههای عظیمی خلق کند تا بتواند موشکباران بسازد. سکانس انفجار نانوایی و شوخی با حمله شیمیایی و سکانس بمباران بیمارستان و بخش نوزادان. صحنه اول که فقط اسلوموشن است، نه میتواند ترس حمله شیمیایی خلق کند و نه میتواند خنده بگیرد. اسلوموشنی که نقطهدید ندارد در سینما یعنی چه؟ بدون POV که حس خلق نمیشود، من باید با چه چیزی همزیستی کنم؟ کدامیک از این دو نفر آدم اصلی فیلم با من آشنایند و من میتوانم در طول قصه با آنها پیش بروم؟ جز لباسها و مدل مو و پوسترها و نوارهای ویاچاس اینها چه دارند؟ تمامی این عناصر شلخته و هپروت فیلم همان کاغذکاهی دور زباله است.
سکانس بیمارستان چه چیز خلق میکند؟ یا بهتر بگویم قرار بوده چه چیز خلق کند. حس ترس پدری که جان فرزند نوزادش در خطر است و قرار است جان بکند تا کودک نوزادش را نجات دهد که آینده این وطن غرق در خون و جنگ است. دوربین درون بیمارستان شروع به لرزش میکند و از مدیومکلوز به کلوزآپهای پیاپی کات میخورد تا التهاب بسازد. غافل از اینکه دویدن این سو و آن سوی آدمها بدون روایت تعلیق نمیسازد. اسلوموشن تعلیق نمیسازد. به قول رفیقی درد پرسپکتیو غم را عوض میکند. اما آیا درد، غم را بدل به خشم و برخاستن میکند در این سکانس؟ پدری که نگران نوزادش باشد، ساخته نمیشود، دروغین است. مثل همهچیز فیلم. آن پرستار فداکار هم کارتپستال میشود و جان نمیگیرد و بدل به نقطهعطف تحولی شخصیت در درام نمیشود؛ چراکه فیلمساز زیستی مماس با این فداکاری نمیسازد، جهانی بر پا نمیشود که در آن فداکاری محسوس شود.
سکانس پایانی فیلم هم خود یک فاجعه دیگر است. با شنیدن صدای اخطار حمله هوایی در دادگاه، همه عناصر دادگاه جز متهمان فرار میکنند. عدالت میگریزد و دروغگوهای بذلهگوی ما در دادگاهی دیگر که همانا دادگاه الهی است، تنها میمانند و تیتراژ پایانی ما را غافلگیر میکند و شاید هیچگاه نفهمیم که سرنوشت آنها چه شد. چه حیف، یعنی آنها شهید میشوند؟ اگر شهید بشوند پس دروغگوهای دغلباز هم میتوانند شهید شوند. آنهایی که برای وطن نمیجنگند، کاری به کار دفاع از میهن ندارند و فیلمهای مثبت۳۰ میبینند! این کمدی، تراژدی ابتذال بود با طعم فروختن گذشتهای که با افتخار به آن نگاه میکنیم.
مثل یک تیم میانه جدولی
مازیار وکیلی
بعد از تماشای فیلم «زودپز» اولین سؤالی که به ذهن تماشاگر میرسد این است که آیا فیلم خوبی را تماشا کرده است؟ پاسخ به این سؤال ارتباط مستقیمی با سطح توقع آن تماشاگر از یک فیلم دارد. اگر قرار باشد با زودپز بهعنوان یک فیلم قائم به ذات و بدون توجه به وضعیت فیلمهای کمدی سینمای ایران در سالهای اخیر مواجه شویم، زودپز نهتنها فیلم خوبی نیست که اشکالات متعدد روایی(خصوصا در 20 دقیقه پایانی) آن بسیار آزاردهنده است. اما زمانی که زودپز را با بسیاری از کمدیهای اکرانشده در چند سال اخیر سینمای ایران قیاس کنیم میتوان از خطاهای فیلم چشمپوشی کرد و به آن نمره قبولی داد. حال باید چه کار کرد؟ زودپز را بهعنوان یک اثر قائم به ذات دید و به نکات منفی اشاره کرد و مثلا گفت ایده اصلی فیلم (سر به نیست کردن جنازه قدرت به شکلی که شهید به نظر برسد) از نیمه فیلم تکراری و خستهکننده میشود یا زودپز را با سایر کمدیهای سینمای ایران مقایسه کرد و دکوپاژ و سر و شکل حرفهای و بازی خوب بازیگران را ستایش کرد. به نظر میرسد منطقیترین نوع مواجهه با فیلمی مانند زودپز مواجههای معتدل باشد. باید گفت که بله زودپز شاید در ساختار دراماتیک خود اشکالات متعددی داشته باشد و ایده اصلی فیلم نتواند داستان را 110 دقیقه پیش ببرد اما شوخیهای سطح بالا و تکلحظههای درخشانی هم دارد که حسابی از تماشاگران خنده میگیرد. شوخی محسن تنابنده با نحوه شعار دادن خواهرزنش نهتنها بسیار بامزه و خندهدار است که اجرای آن توسط بازیگر یک کلاس درس بازیگری است. فیلم به لحاظ فنی خصوصا در طراحی تولید و کارگردانی اشکالات اندکی دارد اما اجرای برخی صحنهها (مثل سکانس برخورد موشک به حمام زنانه) ظرافت باقی صحنهها را ندارد. میتوان این فهرست را از این هم طولانیتر کرد و تمام نکات مثبت و منفی زودپز را تک به تک برشمرد. اما این موضوع مشکل چندانی را حل نمیکند. به جای آن باید به این نکته توجه کرد که سینمای کمدی ایران در این سالها به قدری کیفیت نازلی پیدا کرده که تماشای فیلمی مانند زودپز در آن غنیمت است. زودپز را میتوان با تیمهای میانه جدولی فوتبال در لیگهای مختلف قیاس کرد. وضعیت زودپز شبیه تیمهایی مثل تاتنهام در لیگ برتر انگلیس یا ذوبآهن در لیگ خلیجفارس ایران است. تیمهایی که همیشه خوب بازی میکنند و کیفیت مشخصی دارند اما کیفیتشان آنقدر بالا نیست که آنها را شانس قهرمانی بدانیم. زودپز فیلم استاندارد و جالبی است اما آنقدر فیلم مهم و بزرگی نیست که بتوان آن را یکی از بهترین کمدیهای سالهای اخیر سینمای ایران دانست و بدون ترس و شرمندگی تماشای آن را به کسی توصیه کرد.
حلول روح علی نقی خان آشپز در رامبد جوان
محمدحسین سلطانی
«قدرت رفت دیزی بزنه، دیزی قدرتو زد» لب مطلب فیلم جدید رامبد جوان است. تا اینجای کار ماجرا خوشمزه و نسبتا خلاقانه به نظر میرسد، اما قبلتر از بیان این جمله توسط محسن تنابنده در اواسط قصه، اسم انتخابی برای فیلم یعنی «زودپز»، بهترین توصیف برای روایتی است که رامبد جوان آن را سر و شکل داده. برای شرح آنچه در زودپز اتفاق افتاده، باید از داستان محتوای داخل زودپز آغاز کرد. وقتی علی نقی خان آشپز اولین بار طرح اولین آبگوشت تهرانی را ریخت، به این فکر میکرد که مردم غذایی بخورند که بهشان قوت یک روز کامل را بدهد. برای همین یک «بسته کامل» از گوشت، سیبزمینی و حبوبات طراحی کرد.
زودپز رامبد جوان هم دقیقا از همین تکنیک علی نقی خان آشپز برای تولید یک «بسته کامل» استفاده میکند. جوان سعی کرده طرح یک کمدی را بریزد که تمام کارها را با هم انجام بدهد، از شوخیهای موقعیت گرفته تا شوخیهای کلامی و نوستالژی و ارجاعات دهه شصتی، از پند اخلاق تا گرفتن موضع ضدجنگ. به این ترکیب بازیگران سرشناس را هم اضافه کنید. زودپز تمام مولفههایی را که این روزها در سینمای ایران جواب داده، در خود جمع کرده است. این موضوع در نگاه اول چندان بد و غیرمنطقی به نظر نمیرسد اما دو اتفاق مخاطب را به این ابهام میاندازد که آیا واقعا فیلم خوبی دیده؟
اتفاق اول مسئله تکرار است. برای مخاطبی که «نهنگ عنبر» را سال 93 در سینما دیده، اینطور به نظر میرسد که مخاطب یک فیلم تکراری است. از همان فیلمهایی که با کنار هم قرار دادن دو مساله نوستالژی و شوخیهای کلامی، خودشان را به مخاطب نزدیک میکنند و سعی در قلقلک دادن و خنداندن تماشاچی دارند. شاید بهسختی بتوان ردی از این شکل شوخیها را در روایت کمدینها و طنزنویسان ایرانی پیدا نکرد. روایتی که مقنعه چانهدار و اِپل برای زنان و شلوار خمرهای و فوکول برای مردان، از نان شب برای فیلمهایشان واجبتر است. این وضعیت به شکلی شده که انگار مقابل هر نویسنده، منویی از شوخیها گذاشته شده و هر جایی که روایت اصلی قصه خندهدار نیست، نویسنده منو را باز میکند و از لباس و پوشش گرفته تا موقعیت عروسی و موسیقیهای لسآنجلسی، پخش اوشین و صداوسیمای آن زمان، ممنوعیت دیویدی و محدودیتهای کمیته، چندتایی را انتخاب میکند. تکرار این شکل از شوخیها عملا کمدی-نوستالژی دهه شصتی را تبدیل به مدلی مبتذل از شوخینویسی میکند. زودپز برای آنکه درگیر این ابتذال نشود جدای از تغییر سوژه به دنبال استفاده هرچه بیشتر از منوی دهه شصتی میرود. با این حال، یک سوال پس از تماشای زودپز به ذهن من رسید؛ اینکه عمر فیلمها و سریالهای دهه شصتی تا کجا ادامه پیدا میکند؟ اوج این سینما «فسیل» کریم امینی بود. فسیل 300 میلیاردی عملا به قلهای که این ژانر میخواست رسید اما قلهها هم بالاخره پایین آمدنی دارند. باید دید آیا اکران زودپز زمان پایین آمدن از قله است یا هنوز اکسیژن دهه شصتینویسان تمام نشده؟تکرار در شوخی و مدل ارجاعی در روایت البته تنها دلیل ابهام در خوب یا بد بودن زودپز نیست. زودپز نام رامبد جوان را یدک میکشد که آثار دیگر او، از بهترین کمدیهای چند دهه اخیر بوده است. رامبد جوان با «ورود آقایان ممنوع»، «پسر آدم، دختر حوا»، «قانون مورفی» و البته سریال «مسافران»، کمدیهای پرجنبوجوشی را نمایندگی میکرد که مولف بودن جوان را در آن به رخ میکشید. اما به شکل عجیبی زودپز در نسبت با آن آثار رنگوبویی متفاوت دارد.
جوان در مدل کارگردانی خود هنوز به موضوعاتی چون رد و بدل شدن سریع دیالوگها، سورئال شدن روایت و اغراقآمیز بودن پوشش و مانور دادن روی تیپ به جای طراحی شخصیت - اتفاقی که در طراحی کاراکتر نوید محمدزاده در اثر میافتد- پایبند است، اما انبوه خردهروایتهایی که جوان برای گرفتن خنده به دنبال آنها میرود، عملا با مدل روایی جوان ایجاد تعارض میکند. برای این تعارض ایجادشده تیم سازنده به دنبال شوخیهای جدیدتری میرود و مجبور است جنازه قدرت را که مرگ او با زودپز موضوع اصلی فیلم است به مکانهای جدیدتری بکشاند. روایت اصلی زودپز قرار است جا زدن او به جای شهید باشد، اما این قصه به قدری دچار روایتهای فرعی -مثل ماجرای عروسی و زدوخوردهای پس از آن- و حتی تغییر لحن در اثر -مثل لحظه متولد شدن دوقلوها و انفجار بیمارستان- میشود که مخاطب با پودر شدن قدرت به دست موشک، نفس راحتی میکشد و برای رفتن از سالن سینما این پا و آن پا میکند. البته این کلافگی در سازندگان زودپز بیشتر از تماشاچی نمایان است و عملا پایانبندی زودپز با عجلهای محسوس همراه میشود.
بازآفرینی ناموفق دهه 60 در ۱۴۰۳
حدیث ملاحسینی
اخبار این روزهای سینما را که نگاه کنیم، نام فیلم «زودپز» جدیدترین ساخته رامبد جوان بسیار پررنگ است. تیترهایی که خبر از رکوردشکنی آن در اولین هفته اکران و قرار گرفتنش درصدر جدول فروش میدهند، در سایتهای خبری و شبکههای اجتماعی خودنمایی میکنند. این اخبار بیش از آن که من مخاطب را مشتاق و کنجکاو به دیدن این فیلم کند هرچه بیشتر از آن دور میکند و باعث میشود نام آن را در لیست سیاه قرار دهم. این واکنش من و چهبسا بسیاری از مخاطبان دیگر، احتمالا از این برداشت نشأت میگیرد که این روزها هرآنچه که محبوبیت بیشتری دارد بدون شک کمارزش و بیکیفیت است.
برداشتی که ممکن است از یک طرف پیشداورانه و به دور از انصاف به نظر بیاید. اما از سوی دیگر اگر نیمنگاهی به انبوهی از فیلمهای طنزی که محتوا و پیام بهخصوصی ندارند بیندازیم متوجه میشویم این برداشت چندان هم بیراه نیست. با این حال تلاش کردم برای لحظاتی این دیدگاه را کنار بگذارم و به مدت 108 دقیقه همدلانه به تماشای این فیلم پرفروش بنشینم و خودم را به حالوهوای آن بسپارم. فیلم زودپز سال 1367 و دوران موشکباران تهران را به شکلی طنازانه به تصویر میکشد. به همین جهت، مخاطب با اولین چیزی که مواجه میشود به سخره گرفتن محدودیتهای اجتماعی و جو حاکم بر جامعه آن روزهاست. اما این شوخیها به همین لحن و سبک و سیاق در بسیاری از فیلمهای طنزی که پیش از این با همین مضمون تولید شدهاند تکرار شدهاند، بنابراین ما در این اثر شاهد هیچ خلاقیت و نوآوری خاصی در این زمینه نیستیم. البته که مقصود این نیست که اساسا نباید و نمیتوان با محدودیتهای اجتماعی و جو حاکم بر دهه 60 مزاح کرد؛ چراکه واضح است بینندگان از چنین فیلمی با این مضمون انتظار این شوخیها و مزهپرانیها را دارند. نکتهای که جای بحث دارد، زاویه نگاه و نحوه پرداختن و شوخی کردن با مسائل آن دوران است که تبدیل به کلیشه شده است. جای سوال است که چقدر ما باید به بگیروببندهای کمیته و برخوردهایش با شادیها و پایکوبیهای مردم بخندیم؟ مگر چقدر تقابل دیالوگهای نصیحتآمیز ماموران با لودگیهای بازداشتشدگان قابلیت آن را دارد که لبخند به روی لب مخاطبان بیاورد؟ با این حال، صدای قهقهههای مردم در سینما حاکی است که چنین صحنههایی بهرغم کلیشهای بودن همچنان برای مردم دلپذیر هستند. درواقع این خندهها ممکن است به این واقعیت اشاره کند که برخی موضوعات بهخصوص آنهایی که تضاد و تصادم بین مردم عادی و مجریان قانون را نشان میدهند هرچقدر هم به شکلی تکراری دستمایه طنز قرار بگیرند باز هم خریدار دارند. نکته دیگری که وجود دارد این است که فیلم زودپز دهه 60 را با ذهنیت امروز و نه با ذهنیت آن دوران به تصویر میکشد. بدین معنا که صحنههایی همچون تلاش برای شهید جا زدن پدر خانواده بهمنظور رسیدن به امتیازاتی عمدتا مادی، امری است که در مخیله کمتر کسی در آن مقطع زمانی میگنجید؛ چراکه نگاه غالب جامعه دهه 60 به مقوله شهادت نگاهی مقدس بود که به غیر از دستاوردهای معنوی و روحانی برای خانواده شهید، عایدی دیگری برای آنان نداشت. بنابراین در این اثر حتی اگر هم تلاش شده که به دستاوردهای معنوی شهادت پرداخته شود در این زمینه موفق نبوده و نتوانسته است این دغدغه را به خوبی به مخاطب منتقل کند. در عوض آنچه که از مفهوم شهادت به نمایش میگذارد اگر نگوییم به سخره گرفتن آن است یک برند و برچسبی است که میتواند موقعیت و جایگاه اجتماعی بازماندگان را ارتقا ببخشد؛ امری که باز هم با نگاه عارفانه آن زمان در تضاد است و بیشتر به ذهنیت سودجویانه این روزها پهلو میزند. بدین ترتیب، فیلم زودپز یکسری فرمها و قالبهای دهه 60 را به عاریت گرفته و آنها را از مظروفها و محتوای امروزی پر کرده است. واضح است چنین اقدامی در جهت توجه به ذائقه مخاطب زمان حال و دلپذیر شدن آن نزد او صورت گرفته که اگر چنین نبود، ما با یک فیلم مهجور مواجه بودیم که اینچنین رکوردشکنی نمیکرد.
حال اگر بخواهیم کمی از نقاط قوت فیلم بگوییم اولین چیزی که به چشم میآید این است که آدمها با وجود دیدن موشکها از نمایی نزدیک، با چشمان وحشتزده و دهانی باز همچنان عاشق میشوند، به عروسی میروند، بچهدار میشوند و برای آینده برنامهریزی میکنند. جریان داشتن زندگی روزمره در زمان جنگ امری است که برای من مخاطبی که شاهد آن وقایع نبودم ممکن است بسی دور از ذهن بیاید اما با مطابقت دادن این فیلم با تجربه زیسته پدران و مادرانمان متوجه میشویم که قدرت زندگی از هر ویرانیای میتواند بیشتر باشد و این یک واقعیت است. در آخر، این پرسش ممکن است شکل بگیرد که چرا نام فیلم باید زودپز باشد و اساسا جایگاه زودپز در آن چیست؟ شاید در جواب بگوییم که کارگردان یک شیء را بهصورت اتفاقی انتخاب کرده و فلسفهای پشت آن نیست. اما رسیدن زودپز به نقطه جوش و درنهایت ترکیدن آن میتواند نماد جامعه ایران باشد؛ جامعهای که جنگ را تجربه میکند، پیش از آن بحرانهای زیادی را پشت سر گذاشته و در آینده هم آبستن رخدادهای بیشماری خواهد بود. با همه این احوال، این انفجار نقطه پایان نیست و همانطور که پیشتر گفته شد زندگی در هر صورت ادامه خواهد داشت و جامعه خودش را ترمیم میکند. پس از اتمام فیلم از سینما بیرون میآیم و همچنان به دیدگاه اولیهام مبنیبر بیارزش بودن چنین فیلمهای پرطرفداری وفادارم.
منبع: روزنامه فرهیختگان
نمونه متأخر این میل را میتوان در فیلم جدید «رامبد جوان» دنبال کرد. داستان «زودپز» در رجعت به گذشته و دهه مهم و بحرانی 60 و در دوران دفاع مقدس روایت میشود. قصه، ماجرای دو باجناق به نامهای «سیروس» (محسن تنابنده) و «شاهین» (نوید محمدزاده) است که قصد دارند جنازه پدرزن نزولخور، محتکر و بدنامشان «قدرت» (محمود جعفری) را بهجای شهید شهری که در پی موشکباران صدام از دنیا رفته جا بزنند. شاید ایده مرکزی فیلم برای شما بسیار جذاب بهنظر برسد ولی رامبد جوان جز همین ایده بهظاهر جذاب تقریبا هیچ دستاوردی برای مخاطبانی که به تماشای این اثر نشستند ندارد. استفاده از ایده شوخی با مرگ اتفاق تازهای در سینمای ایران و جهان نیست ولی همنشینی آن با روزهای موشکباران تهران شاخکهای بسیاری را به کار میاندازد که رامبد جوان و رفقا چه آشی برایشان پختهاند!
تمام انرژی فیلم در همان ابتدا صرف حادثه محرک و کنش اصلی اثر، یعنی ترکیدن زودپز و درنتیجه آن مرگ قدرت میشود. بعد از این اتفاق سیروس و شاهین در تلاشهایی محتوم و شکستخورده گرد شهر میچرخند تا هر طوری شده پدرزن مربوطه را در پستویی پنهان کنند تا شاید بخت و اقبال به آنها رو کند و اوضاع با شهید اعلام شدن قدرت ختم بهخیر شود، اما فیلم هیچ ادله مشخص و روشنی به مخاطبانش ارائه نمیدهد که این دو چرا علیرغم ترسی که از جنگ و موشک دارند مصرانه میخواهند وارد مهلکه شوند و از «قدرت» شهید بسازند؟ اصلا شهید شدن یا نشدن او به چه کار سیروس و شاهین میآید؟ آیا آنها میخواهند با این کار ارزش افزودهای به خود و خانوادهشان ببخشند یا اینکه تصمیم دارند هرچه زودتر از شر اتهام قتل مبرا شوند؟ مطلقا هیچکدام! اینها مفاهیمیاند که بیننده میتواند در پاسخ به سوالهایی که در طول مشاهده زودپز به سراغش میآید، مفروض بگیرد و به آنها ارجاع دهد. وگرنه ساختار روایی فیلم نهتنها پاسخی به سوالهای ما نمیدهد، بلکه خود به علامت سوالی بزرگتر بدل میشود.
اینطور بهنظر میرسد که دستاندرکاران اصلی ساخت فیلم هدف اساسیشان را نه نوستالژیبازی و گرفتن خنده از تماشاگران در سالنهای سینما، بلکه پرداختن به موقعیتهایی که از اساس راه را بر تحلیلهای بجا و بیجای فرامتنی باز میکنند قرار دادهاند و به همین دلیل است که بهجز یک کارگردانی نسبتا شستهرفته و سروشکلدار در صحنههای فرود موشک بر سر مردم تهران و طراحی صحنه و لباس خوب و بازی اندازه و بهجای محسن تنابنده در اغلب دقایق نکته مثبت درونمتنی دیگری ندارد که به آن ببالد؛ راستش قرار هم نیست که به چیزی ببالد چون نگاهی که فیلم به مسئله دارد را نمیتوان حتی در قالب آثاری که فتیش دهه60 دارند و از این راه ارتزاق میکنند قرار داد. فیلمهایی نظیر «نهنگ عنبر»، «فسیل» و «هزارپا» با تمام سادهنگاری و دستی که بر دور گردن رویا حلقه میکردند، تصویر و تصور روشنی از روزگار خوش گذشته در ذهن مخاطب جا میانداختند که دور از کارکرد ظاهریشان برای فتح قله گیشه سینمای ایران نبود، ولی استفاده فیلمساز از گذشته در زودپز هیچ ارتباطی با فیلمهای رویاپرداز و نوستالژیزده ندارد و بیشتر خود را به کرانههای یک اثر ضدنوستالژی نزدیک میکند. البته فیلم در لایههای زیرین نقشه خاصی برای انتقال مفاهیم موردعلاقهاش به مخاطب ندارد و با محور قرار دادن رویکرد کلیشهای «شوخی با همهچیز» صرفا ایدهای که فکر میکند به آن باور دارد را خرج اثر میکند. باران موشکها درحالی بیوقفه بر سر مردم تهران آوار میشود که هیچ مانعی برای روبهرویی با آنها وجود ندارد؛ در این شرایط است که فیلمساز نمایی از شهر ویرانشده را در امتداد شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» که طنینش از فضای خارج از قاب به گوش میرسد برای مخاطبش به نمایش میگذارد و کنه اثر و لایههای ضمنیتر آن را با تمام مخلفاتش در ضمن یک شوخی تلخ، اما بهسرانجامنرسیده بیان میکند. بار اصلی زودپز را همین شوخیها به دوش میکشند تا سوالی در ذهن بیننده نسبت به پایان باسمهای فیلم یا به حال خود رها شدن ماجرای گلاره عباسی و شهید شدن پرستار بچه در بیمارستان و بیارتباطی آن با ساختمان اثر شکل نگیرد. فیلم فروش خوبی خواهد کرد ولی احتمالا به علت آشناییزدایی از المانهای موجود در محصولات رویاپرداز سینمای ایران و مصرفکنندگان اصلی نوستالژی به حد محبوبیت آنها نمیرسد.
محمدسجاد حمیدیه
آخرین اثر رامبد جوان، برگ زرینی دیگر به تاریخ شبهژانر کمدیهای سخیف ایرانی اضافه میکند. شبهژانری که یکی از اصلیترین دلایل ایجادش، وجود سانسور نامعقول در سینمای ایران است. تماشاگران ایرانی، در طول حدود سه دهه، به شدیدترین سانسورهای «اخلاقی» در آثار سینمایی و تلویزیونی عادت کردند. شنیدن خاطرات هنرمندان در مواجهه با دستگاههای ممیزی، همیشه امکان یک خنده-گریه عمیق را برای شما فراهم میکند. در فضایی که حتی آوردن لفظ «جان» برای همسر سانسور میشود، تماشاگر حکم یک بیابانگرد آبندیده را پیدا میکند. با شل شدن تدریجی پیچ سانسور در سالهای دهه 90، بهخصوص در آثار سینمایی و نمایش خانگی، تولیدکنندگان کمکم از الفاظ و تصاویری استفاده کردند که پیش از آن حتی نزدیک به استفاده از آنها هم نمیشدند. تماشاگرِ ندیده ما نیز ناگهان چیزهایی را روی پرده سینما دید که تا آن موقع فقط در جمع دوستان همجنس و همسن خود با آنها مواجه میشد. خود این قبحشکنی برای تماشاگر جذاب بود. آنها درحالی که جمله «دیدید چی گفت» ورد زبانشان شده بود، با شگفتی از این پدیدهها سخن میگفتند. در این شرایط، فیلمسازان کمدی که اکنون مسیری هموارتر و «فستفودیتر» برای خندهگرفتن از مخاطب پیدا کرده بودند، دست به استفاده از شوخیهای جنسی و بعضا سیاسی زدند تا با همان رمز معروف «دیدید چی گفت» مخاطب را پای آثار خود بکشانند. این شوخیها در میان مردم بدیع به حساب نمیآمدند اما چون تا آن زمان استفاده از آنها در سینما غیرممکن بود، تماشاگران با شوخیهایی قهقهه میزدند که اگر همان شوخی را کسی در جمع دوستانشان انجام میداد، او را با جملاتی مثل «یخ کردیم» ساکت میکردند. هر افراط، تفریطی به دنبال میآورد. افراط در سانسور غیرمنطقی، موجب تشنگی بیمارگون مخاطب برای شکستن خط قرمزها شد. فیلمسازان نیز از این فرصت نهایت استفاده را کردند و با پایین آوردن شدید سطح آثار کمدی، صرفا با حرکت روی این خط قرمزها مخاطب جذب کردند. اما اکنون با گذشت بیش از یک دهه، وقت آن است که این روند به اتمام برسد. تا کی قرار است فیلمسازان با توسل به ختنهکردن (که چند بار در فیلم رامبد جوان تکرار میشود!) و شوخیهایی شبیه به این، از تماشاگر گدایی خنده کنند؟
رامبد جوان در آخرین اثر خود، بهشدت در خنداندن ناتوان است و فیلمش نمیتواند رسالت اصلی خود بهعنوان یک اثر «کمدی» را انجام دهد. «زودپز» بهطور کلی در سینمای خود ناچیز است. هیچ شخصیتی عمق پیدا نمیکند و فیلم حتی در بسیاری موارد از تیپسازی هم ناتوان است. فیلمنامه کمجان است و نمیتواند بیننده را روی صندلی میخکوب کند. ایراداتی مانند بهپایان نرساندن و رها کردن برخی پیرنگهای فرعی و غیرمنطقی بودن برخی لحظات نیز بماند. در زمینه بازیگری هم با یک هرجومرج اذیتکننده مواجهیم. نوید محمدزاده یکی از بدترین بازیهای عمر خود را در زودپز داشته است. محسن تنابنده هم یکی دیگر از بازیهای کلیشهای و تکراریاش را به نمایش میگذارد و شیرین اسماعیلی حتی نمیتواند به تیپ یک زن بسیجی نزدیک شود.
اما بیایید کمی دقیقتر به زودپز نگاه کنیم. در سکانس افتتاحیه فیلم، رقصی هندی به نمایش گذاشته میشود که تعدادی از تماشاگران را با خود همراه میکند و به هیجان میآورد. این لحظات شاد با حمله مسلحانه گروهی از بسیجیها به پایان میرسد. این گروه در همین لحظه در موضع آنتیپاتیک قرار میگیرند و به تبع آنها، مواضع و ارزشهایشان نیز برای بیننده آنتیپاتیک میشود؛ لذا وقتی در سکانس بعدی فرمانده بسیجی از موقعیت جنگی و حمله دشمن میگوید -که البته این مسئله در همان سکانس با پیش کشیده شدن بحث خواستگاری به حاشیه رانده میشود و برای مخاطب کماهمیت و مسخره بهنظر میآید- تماشاگر در دلش میگوید مردهشور خودت و جنگت را با هم ببرند! شوخی با کاراکتر بسیجی یا آنتیپاتیک کردن او ذاتا مشکلی ندارد؛ اما در این مورد، هجو بسیجیها به هجو جنگ دفاعی دربرابر صدام منجر میشود.
این نگاه تا انتهای فیلم ادامه پیدا میکند. در سراسر فیلم وقتی سیروس و شاهین بهدنبال برخورد موشکی با شهرند تا جنازه قدرت را در زیر آوارهای موشک بگذارند و او را شهید جا بزنند، تماشاگر ناخودآگاه به دنبال برخورد موشک با شهر تهران است تا کاراکترها به هدف خود برسند. رامبد جوان با این نوع پیشبرد داستان، درواقع تماشاگر را طرفدار تجاوز دشمن میکند. این نگاه در پلان پایانی فیلم به اوج میرسد که فیلمساز دوربین را روی موشک قرار میدهد و با آن به سمت شهر یورش میبرد؛ موشکی که تماشاگر آرزوی برخورد آن با شهر را دارد. فیلم همچنین بارها جنگ هشتساله و ارزشهایش را به باد تمسخر میگیرد. برای مثال، فیلمساز شهادت را با قراردادن قدرت (که کاراکتری فاسد و محتکر است) در جایگاه یک شهید هجو میکند.
در جایی دیگر، سکانس موشکباران به نمایی متصل میشود که در آن «خجسته باد این پیروزی» خوانده میشود و چند بار دیگر نیز شعارهای مردم درباره ادامه مقاومت تا زمان پیروزی، دست انداخته میشوند. حتی در قضیه اعزام مهری (شیرین اسماعیلی) و رئیس پایگاه بسیج (روزبه حصاری)، اعزام رزمندگان به خط مقدم معادل دیت رفتن قرار داده میشود.
در میان این نوع موضعگیری فیلمساز نسبت به جنگ دفاعی، سکانس بیمارستان یک سکانس زائد و ناهمگون به نظر میرسد. بهخصوص که بعد از وقایع بیمارستان هیچ تغییر شخصیتیای در کاراکترها اتفاق نمیافتد و آنها به همان مسخرهبازیهای قبلی ادامه میدهند.
بیشتر بخوانید: نقد و یادداشت سینمای ایرانی
آن سانسور افراطی مذکور که یکی از مسببان وضع موجود است، سانسوری بهشدت ظاهربینانه است. سانسورچیها آنقدر بر ظاهر سطحی فیلم تمرکز دارند که توان دیدن مسائلی مهمتر را از دست میدهند. مهمترین امری که باید در فیلمها سانسور شود، مضامین ضدملی است. اما متأسفانه یا دغدغهای برای سانسور این موارد وجود ندارد، یا سانسورچیها درکی ناقص از این مسئله دارند. آنها گاهی نقد بر یک جریان سیاسی را ضدملی تفسیر میکنند؛ اما در مواردی مانند همین فیلم زودپز، که از دشمن کشور طرفداری میکند، بهراحتی به فیلم مجوز میدهند. سانسورچیها باید عاقلانهتر سانسور کنند. کوچکترین آسیب به حس میهندوستی یا زیرسوال رفتن ارزشهای ملی، بسیار مضرتر از هزاران «جان» است که خطاب به همسر گفته شود!
سطل زبالهای با روکش طلا
حمیدرضا رنجبرزاده
«زودپز» با رکوردشکنی در اولین هفته اکرانش شروع کرده است؟ قبول. در ادامه هم رکوردها را جابهجا خواهد کرد؟ باشد! به پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران تبدیل خواهد شد؟ بعید نیست! اصلا هرچه رکورد است، برای زودپز! نکته اینجاست که آیا این رکوردهای زودپز و آثاری شبیه به آن، دلیلی بر خوب بودنشان میتواند باشد؟ آیا اقبال عمومی به فیلمهای بهاصطلاح کمدی سالهای اخیر سینمای ایران، معیار و شاخص مناسبی برای نقد و ارزشگذاری است؟
برای پاسخ به این پرسش، بیایید با فیلمنامه آغاز کنیم. فیلمنامه مجموعهای از برگهها نیست که رویش مدام داخلی، خارجی، روز و شب نوشته شده باشد. ذات و هسته اصلی فیلمنامه، داستان است. اما زودپز داستانی برای تعریفکردن ندارد. اساس و بنیان داستان روی بهاصطلاح شخصیتهایش «استوار» است. سیر داستان در زودپز چگونه پیش میرود؟ با کنشها و واکنشهای شخصیتها؟ نه سیروس، نه شاهین و نه باقی مترسکهای فیلم، عرضه رقمزدن هیچ رویداد مهمی را ندارند. همهچیز تصادفی پیش میرود. بعد از آن در مضحکترین و احمقانهترین سناریوی ممکن، سیروس و شاهین روی تردمیل بیحاصلی میدوند و وقت خودشان و تماشاگر را تلف میکنند. سرانجام آنها تصادفی به مقصود خود میرسند و در پایان بهدلیل یکسری زمینهها و اتفاقات تصادفی، همهچیز لو میرود و هرچه رشته بودند، پنبه میشود. اکثر مترسکهای زودپز را میتوان به راحتی آبخوردن حذف کرد و آب از آب تکان نخورد، اما زودپز حتی به دو مترسک اصلی خود نیز رحم نمیکند و علاوهبر محکومکردن آنها به حماقت و رذالت، بیخاصیتشان نیز میکند. برای تعریفکردن همین سیر، زمانی بیش از ۱۰۰ ثانیه لازم نیست، اما این هنر بیمانند سازندگان است که همین ۱۰۰ ثانیه را ۱۰۸ دقیقه آزگار کش میدهند. چگونه؟ با ساخت کلاژی از کلیپهای اینستاگرامی. به این معنا که اگر در دهه 60، شبکههای اجتماعی وجود میداشتند، ترکیب تصادفی مبتذلترین کلیپهای اینستاگرام آن زمان، میشد زودپز. از هیچ تلاشی هم در این زمینه دریغ نشده است. از پسربچه دامنپوش و پیکان جوانان بگیرید تا اوشین و نوشابه خوردن در حمام نمره. سازندگان زودپز روی قلقلک دادن حس نوستالژی کسانی که در آن سالها تجربه زیسته دارند، حساب ویژهای باز کردهاند. برای نسلهای جدیدتر نیز سراغ چهرههایی آشنا رفتهاند؛ محسن تنابنده و نوید محمدزاده. محسن تنابندهای که همان نقی معمولی است و حتی گاهی اوقات فراموش میکند جلوی لهجه خود را بگیرد. نوید محمدزاده نیز رسما از «مغزهای کوچک زنگزده» کپی شده و درون زودپز، جایگذاری شده است. البته در مغزهای کوچک زنگزده، محمدزاده نقش احمقی را داشت که خود را جدی میگرفت و در زودپز، احمقی است که نه خودش و نه تماشاگر نمیتوانند او را جدی بگیرند. زودپز نهفقط برای خودش و مترسکهایش بلکه برای هیچچیز دیگری ذرهای احترام قائل نیست. عشق، زن، خانواده، فرزند، زندگی، مرگ، شهادت، مردم، درد و رنج بمبارانهای شهری و...؛ به هرچیزی که فکرش را بکنید لگدپراکنی میکند و به خیال خود، با این هجو همهجانبه، چهرهای انتلکتوئلی در نقد اجتماعی برای خودش دستوپا کرده است. اینجاست که باید از خواص زرشک و آبزرشک، سخن به میان آورد. اما در پایان، خوب است یکبار دیگر به پرسش ابتدایی متن بازگردیم. اگر مدعای این متن، «نافیلم» بودن آثاری همچون زودپز است، پس دلیل فروشهای محیرالعقول و رکوردشکنیهایشان چیست؟ متاسفانه و با تلخکامی، باید گفت امروزه در عصر «ابتذال» به سر میبریم. در زمانه جولان میانمایگی و حتی فرومایگی هستیم. پاندمی ابتذال چیزی است که نهفقط فضای فرهنگی-اجتماعی ایران، بلکه تمام دنیا گرفتار آن است. سری به شبکههای اجتماعی بزنید. مبتذلها خوب میفروشند و بازار عرضه و تقاضای محتوای سخیف، داغ داغ است! هر روز به آمار شاخهای بیهنر مجازیای افزوده میشود که شعور مخاطب خود را نادیده میگیرند. گویا میلان کوندرا بیراه نگفته است که پدیده ابتذال، کشش و جذابیتی انکارناپذیر برای انسان عصر اینستاگرام و فستفود دارد. چرا در جامعه ما، ایرج ملکیها به شهرتی عجیبوغریب دست مییابند؟ در چند سال اخیر، چه کسانی در عرصه موسیقی تبدیل به چهره شدهاند؟ باز هم میگویم این بیماری جامعه ما نیست. در تمام دنیا، همین آش است و همین کاسه. حالا در همین الگو، پرفروشترین آثار تاریخ سینمای ایران را بنگرید؛ «فسیل»، «هتل»، «تگزاس»3؛ لیستی که بهزودی زودپز هم به جمعشان افزوده میشود.
البته در این میان، نکتهای ظریف وجود دارد. ایرج ملکی و امثال او معروف میشوند و همه مزاحمتهایش را میبینند، اما در عین حال او ادعایی ندارد و به قول معروف در گوشهای در حال خوردن نان و ماست خودش است؛ درحالیکه ادعای عوامل زودپز را در سینما چندین تریلی سریشده نیز نمیتوانند بکشند! با این حجم از ادعا، ساختن زودپز دقیقا شبیه فروختن سطلآشغالی است از جنس طلا. شما حتی اگر سطل آشغال خود را مطلا بکنید، باز هم درونش حجم انبوهی از زباله گذاشتهاید و به مخاطبان سینمای ایران تحویل دادهاید. پس لطف کنید و فروش گیشه را بهپای سینما و کمدی نداشتهتان، نگذارید.
موشک با چاشنی آبگوشت!
محمدتقی کلاتهملایی
«زودپز» دستپخت دیگری است از سینمای بهاصطلاح تجاری ما که قرار است به لطف اسم دو بازیگر معروفش بفروشد و حتما هم خواهد فروخت و چه چیزی بهتر از سود و پول و شهرت برای عوامل آن. این وسط آنچه مهم نیست مخاطب است و رضایت حداقلی او از پولی که پرداخته تا به اسم فیلم و کمدی به او حسی مبتذل و فرومایه از سرگرمی و خنده را غالب کنند و بعد هم پز فروش آن را بدهند که فیلم ما فلانقدر فروخته و فلان رکورد را زده است.
خدایش بیامرزد «رنه کلر» را که چه زیبا گفت: «زمانی که از تماشاگران دعوت میکنید تا در سالن سینما بنشینند و چند ساعت از وقتشان را در اختیار شما بگذارند، آیا تصور نمیکنید شرط ادب آن باشد که به آنها بیندیشیم؟» تماشاگر خواننده نیست. خواننده هر وقت میل داشت میتواند کتاب را ببندد اما تماشاگر نمیتواند حتی برای یک لحظه از توجه خود بکاهد. یک دقیقه کسالتبار در طول یک نمایش به نظر نمیرسد خطای فاحشی باشد اما اگر یک میلیون نفر در حال تماشای آن نمایش باشند، آن دقیقه، یک میلیون دقیقه بیحوصلگی خلق خواهد کرد و این در ترازوی زمان وزنه سنگینی است.»
متاسفانه سینمای این روزهای ما پر است از این وزنههای سنگین. فیلمها از نامها و پوسترهایشان داد میزنند که میخواهند میلیونها دقیقه ما را تلف کنند. حال میخواهد «زودپز» باشد، «قیف» باشد یا «مفتبر». چه تنابنده باشد، چه محمدزاده یا عطاران و بهداد. فیلمسازان ما فراموش کردهاند سینما یعنی قصه و روایت. با یک ایده چندخطی و چند بازیگر و خلق چند موقعیت مشابه که مدام در حال تکرار شدنند، فیلم ساخته نمیشود. کاش حداقل تقلید کردن از فیلمفارسیها را درست یاد میگرفتند تا فقط اسم و پوستر فیلم و فونت اسامی را شبیه آنها کار نکنند.
نمیدانم چرا نمیتوانم آقای جوان را همان فیلمساز ابتدای فیلم زودپز نبینم که وسط بیابان نشسته و بازیگرانش در حال رقص هندیاند و او روی صندلی کارگردانی کیف میکند و بشکن میزند. حق هم دارد چون فیلم ساختن را عین آبگوشت درست کردن میداند. کافی است مواد لازم را باهم داخل زودپز بریزیم و به آن زمان کافی بدهیم تا آماده شود: دو بازیگر توانا و کاربلد در فضای دهه 60، اشاره مرتب به محدودیتهایهای آن دوره جهت قلقلک حس نوستالژی تماشاگران، ناخنک زدن به جنگ با متلکهای سیاسی و رقص و آواز بهعنوان چاشنی همیشگی. نتیجه این ترکیب میشود «زودپز». غافل از آنکه این زودپز از جنس همانی است که خواهد ترکید و تلاش باجناقها برای شهید جلوه دادن پدر خانواده راه به جایی نخواهد برد، جز بیآبرویی و تنهایی. تعجب نکنید. فیلم همین چند خط را بهعنوان قصه دنبال میکند. قصه الکنی که هم دیر شروع میشود و هم دیر به پایان میرسد. از شخصیتپردازی و تحول و این چیزها هم خبری نیست. کمدی موقعیت هم بهانه است برای ساخت چند ویدئوکلیپ از دو شخصیت سیروس (تنابنده) و شاهین (محمدزاده) که پشت هم ردیف میشوند و فیلمساز کوچکترین تلاشی برای چسباندن این قسمتها به یکدیگر انجام نمیدهد. کارگردانی زودپز بسیار سرسری و شلخته است. برای مثال در یکی دیگر از اپیزودها، ما با انفجار بمب شیمیایی طرفیم. فیلمساز با گرفتن نمای اسلوموشن ما را با حس غریبی از دلسوزی همراه میکند و ناگهان در انتهای سکانس، دوباره حس ما را با این شوخی که بمب به نانوایی خورده، به هم میزند تا ابایی از تغییر ژست نداشته باشد. قصه زن داخل تعمیرگاه با بازی گلاره عباسی هم نه شروع شدنش را میفهمیم و نه تمام شدنش را. گویا داستان او هم ادامه یکی از اپیزودهای بیانتهای فیلم است که میتواند تکرار شود تا در انتها فیلمساز مجبور به تنبیه دو کاراکتر اصلی شود و با بهانه روشن بودن دوربین، نیت آنها را رسوا کند.
هرچند در ناخودآگاهش این پایان تحمیلی را نمیپسندد و سوار بر موشک انتهایی فیلم، به سمت آنها حرکت میکند تا رستگارشان کند! فیلمساز عاشق سیروس و شاهین است و آنها را بر همگان ترجیح میدهد، حق هم دارد چون اگر این دو را از فیلم بگیریم قطعا کسی به تماشای فیلمش نخواهد رفت. سندرم فیلمفارسیهایی که به دهه 60 میپردازند، از اساسیترین معضلات امروز سینمای بهاصطلاح کمدی-تجاری ماست که باید هرچه زودتر مسیر واقعی خودش را پیدا کند و مخاطبی که برای وقت و پول خود ارزش قائل است، خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را بکند میتواند در این امر راهگشا و یاریدهنده باشد.
دکان نوستالژیفروشی
محمد کریمی
چندی پیش به دعوت یک رفیق قدیمی به یک مغازه نوستالژیفروشی رفتیم، یک دکان ساندویچی به نام دهه 60. ظاهری کثیف، کاغذهای کاهی و انبوهی از سوسیس و کالباسهای زباله که هیچ ارزش غذایی ندارند اما با خود فکر میکردم واقعا طعم دهه 60 همین ابتذال بوده است؟ نوستالژیفروشی ما ابتذال میفروخت و مشتریها صف میکشیدند، این میل مبهم ابتذال جمعی از کجا به تکتک مویرگهای وجود ما رخنه کرد؟ دهه 60 مگر انتهای دوران سادگی و رفاقت و کوچه و خیابان و از خودگذشتگی و رشادت مردان مرد ما نبود؟ مگر یک تن و هزار خنجر نبود این وطن؟ ایستادن این مردم کنار هم برای بیرون راندن دشمنان قسمخورده این خاک پس چه شد؟ نوستالژی این است؟
«زودپز» دقیقا همان دکان نوستالژیفروشی است، زباله را لای کاغذکاهی پیچیده است و هرچه بود و نبود را میفروشد. در سکانس آغازین فیلم گروهی در بیابانی ناکجاآباد با لباسهایی مضحک در حال رقصیدنند، آن هم به شکلی رقتانگیز. ناگهان نیروهای امنیتی برای شکارشان سر میرسند و با تیر هوایی آنها را دستگیر میکنند. عجب! این هپروت کجای حس دهه 60 را میسازد؟ شاد بودن جرمی بزرگ است که نیروهای امنیتی با لشکرکشی و تیر و تفنگ از مردم گرفتهاند؟ تکلیفمان با فیلم روشن است. فیلمساز ما بلد است همهچیز را درون زودپز بریزد. در این سالها فیلمهای بهاصطلاح کمدی زیادی ساخته شده که یکی از یکی ویرانهتر بوده است، این یکی اما نوبر است.
این را بگویم که کمدی جدی است، جدیترین است. اصلا هنر نمایش با کمدی زاده شده است. کمدی کارکرد خود را دارد، درد را تقلیل میدهد، کمک میکند آدمی آدمتر باشد و سرخوشی کند و در پس آن به حس لذت برسد. اما این فیلم خود درد است، درد به حراج گذاشته شدن همهچیز. با هر نگاه ایدئولوژیک و با هر مسلکی، وطن اصل است. آدم بیوطن بیهویت و بیریشه است، آدم نیست. سینما هم همین است سینمایی که نسبت خود را با زادگاهش نداند اصلا بدل به سینما نمیشود. بگذریم!
برسیم به مثلا قصه فیلم. مردی نزولخور و زنباره و محتکر که فیلمهای «مثبت ۳۰» میبیند، با انفجار زودپز میمیرد. آن هم چه مرگی. مرگ ساختن کار این فیلم نیست، مرگ ساختن در سینما کار بزرگان است. اما خب کمدی است و فانتزی، البته این مرگ فانتزی هم نیست، هیچ است، یک هیچ به تمام معنا. فیلم دو بازیگر محوری دارد که تقریبا قصه بر دوش آنها است و جز در سکانسهای کوتاه ما مکملها را نمیبینیم. تنابنده و محمدزاده در بد بودن، رقابتی عجیب دارند. شمایل کمدی برای نوید محمدزاده نه درست طراحی شده و نه اندازه است. برای اولینبار بازی بلاتکلیف او را در این سالها در این فیلم دیدیم و تنابنده هم دمدستی، قابلپیشبینی و استروتیپیک است. این دو جنازهای را کول کردهاند و همه شهر را میچرخند تا آن را شهید جا بزنند، اما نمیشود. نمیشود نه از جنس اثبات اینکه شهادت رفیع است و هنر مردان خدا، نه، این حرفها برای فیلم ما کار نمیکند. پس فیلم ما چه دارد؟ شوخیهای نه دیگر مبتذل به سبک کمدیهای این سالها بلکه وقیحتر و جنسیتر با فتیش چادر گوشه لب و تریاک کشیدن و رقصیدن در همهجا.
فیلم دو سکانس مهم دارد که فیلمساز با دکوپاژش سعی کرده صحنههای عظیمی خلق کند تا بتواند موشکباران بسازد. سکانس انفجار نانوایی و شوخی با حمله شیمیایی و سکانس بمباران بیمارستان و بخش نوزادان. صحنه اول که فقط اسلوموشن است، نه میتواند ترس حمله شیمیایی خلق کند و نه میتواند خنده بگیرد. اسلوموشنی که نقطهدید ندارد در سینما یعنی چه؟ بدون POV که حس خلق نمیشود، من باید با چه چیزی همزیستی کنم؟ کدامیک از این دو نفر آدم اصلی فیلم با من آشنایند و من میتوانم در طول قصه با آنها پیش بروم؟ جز لباسها و مدل مو و پوسترها و نوارهای ویاچاس اینها چه دارند؟ تمامی این عناصر شلخته و هپروت فیلم همان کاغذکاهی دور زباله است.
سکانس بیمارستان چه چیز خلق میکند؟ یا بهتر بگویم قرار بوده چه چیز خلق کند. حس ترس پدری که جان فرزند نوزادش در خطر است و قرار است جان بکند تا کودک نوزادش را نجات دهد که آینده این وطن غرق در خون و جنگ است. دوربین درون بیمارستان شروع به لرزش میکند و از مدیومکلوز به کلوزآپهای پیاپی کات میخورد تا التهاب بسازد. غافل از اینکه دویدن این سو و آن سوی آدمها بدون روایت تعلیق نمیسازد. اسلوموشن تعلیق نمیسازد. به قول رفیقی درد پرسپکتیو غم را عوض میکند. اما آیا درد، غم را بدل به خشم و برخاستن میکند در این سکانس؟ پدری که نگران نوزادش باشد، ساخته نمیشود، دروغین است. مثل همهچیز فیلم. آن پرستار فداکار هم کارتپستال میشود و جان نمیگیرد و بدل به نقطهعطف تحولی شخصیت در درام نمیشود؛ چراکه فیلمساز زیستی مماس با این فداکاری نمیسازد، جهانی بر پا نمیشود که در آن فداکاری محسوس شود.
سکانس پایانی فیلم هم خود یک فاجعه دیگر است. با شنیدن صدای اخطار حمله هوایی در دادگاه، همه عناصر دادگاه جز متهمان فرار میکنند. عدالت میگریزد و دروغگوهای بذلهگوی ما در دادگاهی دیگر که همانا دادگاه الهی است، تنها میمانند و تیتراژ پایانی ما را غافلگیر میکند و شاید هیچگاه نفهمیم که سرنوشت آنها چه شد. چه حیف، یعنی آنها شهید میشوند؟ اگر شهید بشوند پس دروغگوهای دغلباز هم میتوانند شهید شوند. آنهایی که برای وطن نمیجنگند، کاری به کار دفاع از میهن ندارند و فیلمهای مثبت۳۰ میبینند! این کمدی، تراژدی ابتذال بود با طعم فروختن گذشتهای که با افتخار به آن نگاه میکنیم.
مثل یک تیم میانه جدولی
مازیار وکیلی
بعد از تماشای فیلم «زودپز» اولین سؤالی که به ذهن تماشاگر میرسد این است که آیا فیلم خوبی را تماشا کرده است؟ پاسخ به این سؤال ارتباط مستقیمی با سطح توقع آن تماشاگر از یک فیلم دارد. اگر قرار باشد با زودپز بهعنوان یک فیلم قائم به ذات و بدون توجه به وضعیت فیلمهای کمدی سینمای ایران در سالهای اخیر مواجه شویم، زودپز نهتنها فیلم خوبی نیست که اشکالات متعدد روایی(خصوصا در 20 دقیقه پایانی) آن بسیار آزاردهنده است. اما زمانی که زودپز را با بسیاری از کمدیهای اکرانشده در چند سال اخیر سینمای ایران قیاس کنیم میتوان از خطاهای فیلم چشمپوشی کرد و به آن نمره قبولی داد. حال باید چه کار کرد؟ زودپز را بهعنوان یک اثر قائم به ذات دید و به نکات منفی اشاره کرد و مثلا گفت ایده اصلی فیلم (سر به نیست کردن جنازه قدرت به شکلی که شهید به نظر برسد) از نیمه فیلم تکراری و خستهکننده میشود یا زودپز را با سایر کمدیهای سینمای ایران مقایسه کرد و دکوپاژ و سر و شکل حرفهای و بازی خوب بازیگران را ستایش کرد. به نظر میرسد منطقیترین نوع مواجهه با فیلمی مانند زودپز مواجههای معتدل باشد. باید گفت که بله زودپز شاید در ساختار دراماتیک خود اشکالات متعددی داشته باشد و ایده اصلی فیلم نتواند داستان را 110 دقیقه پیش ببرد اما شوخیهای سطح بالا و تکلحظههای درخشانی هم دارد که حسابی از تماشاگران خنده میگیرد. شوخی محسن تنابنده با نحوه شعار دادن خواهرزنش نهتنها بسیار بامزه و خندهدار است که اجرای آن توسط بازیگر یک کلاس درس بازیگری است. فیلم به لحاظ فنی خصوصا در طراحی تولید و کارگردانی اشکالات اندکی دارد اما اجرای برخی صحنهها (مثل سکانس برخورد موشک به حمام زنانه) ظرافت باقی صحنهها را ندارد. میتوان این فهرست را از این هم طولانیتر کرد و تمام نکات مثبت و منفی زودپز را تک به تک برشمرد. اما این موضوع مشکل چندانی را حل نمیکند. به جای آن باید به این نکته توجه کرد که سینمای کمدی ایران در این سالها به قدری کیفیت نازلی پیدا کرده که تماشای فیلمی مانند زودپز در آن غنیمت است. زودپز را میتوان با تیمهای میانه جدولی فوتبال در لیگهای مختلف قیاس کرد. وضعیت زودپز شبیه تیمهایی مثل تاتنهام در لیگ برتر انگلیس یا ذوبآهن در لیگ خلیجفارس ایران است. تیمهایی که همیشه خوب بازی میکنند و کیفیت مشخصی دارند اما کیفیتشان آنقدر بالا نیست که آنها را شانس قهرمانی بدانیم. زودپز فیلم استاندارد و جالبی است اما آنقدر فیلم مهم و بزرگی نیست که بتوان آن را یکی از بهترین کمدیهای سالهای اخیر سینمای ایران دانست و بدون ترس و شرمندگی تماشای آن را به کسی توصیه کرد.
حلول روح علی نقی خان آشپز در رامبد جوان
محمدحسین سلطانی
«قدرت رفت دیزی بزنه، دیزی قدرتو زد» لب مطلب فیلم جدید رامبد جوان است. تا اینجای کار ماجرا خوشمزه و نسبتا خلاقانه به نظر میرسد، اما قبلتر از بیان این جمله توسط محسن تنابنده در اواسط قصه، اسم انتخابی برای فیلم یعنی «زودپز»، بهترین توصیف برای روایتی است که رامبد جوان آن را سر و شکل داده. برای شرح آنچه در زودپز اتفاق افتاده، باید از داستان محتوای داخل زودپز آغاز کرد. وقتی علی نقی خان آشپز اولین بار طرح اولین آبگوشت تهرانی را ریخت، به این فکر میکرد که مردم غذایی بخورند که بهشان قوت یک روز کامل را بدهد. برای همین یک «بسته کامل» از گوشت، سیبزمینی و حبوبات طراحی کرد.
زودپز رامبد جوان هم دقیقا از همین تکنیک علی نقی خان آشپز برای تولید یک «بسته کامل» استفاده میکند. جوان سعی کرده طرح یک کمدی را بریزد که تمام کارها را با هم انجام بدهد، از شوخیهای موقعیت گرفته تا شوخیهای کلامی و نوستالژی و ارجاعات دهه شصتی، از پند اخلاق تا گرفتن موضع ضدجنگ. به این ترکیب بازیگران سرشناس را هم اضافه کنید. زودپز تمام مولفههایی را که این روزها در سینمای ایران جواب داده، در خود جمع کرده است. این موضوع در نگاه اول چندان بد و غیرمنطقی به نظر نمیرسد اما دو اتفاق مخاطب را به این ابهام میاندازد که آیا واقعا فیلم خوبی دیده؟
اتفاق اول مسئله تکرار است. برای مخاطبی که «نهنگ عنبر» را سال 93 در سینما دیده، اینطور به نظر میرسد که مخاطب یک فیلم تکراری است. از همان فیلمهایی که با کنار هم قرار دادن دو مساله نوستالژی و شوخیهای کلامی، خودشان را به مخاطب نزدیک میکنند و سعی در قلقلک دادن و خنداندن تماشاچی دارند. شاید بهسختی بتوان ردی از این شکل شوخیها را در روایت کمدینها و طنزنویسان ایرانی پیدا نکرد. روایتی که مقنعه چانهدار و اِپل برای زنان و شلوار خمرهای و فوکول برای مردان، از نان شب برای فیلمهایشان واجبتر است. این وضعیت به شکلی شده که انگار مقابل هر نویسنده، منویی از شوخیها گذاشته شده و هر جایی که روایت اصلی قصه خندهدار نیست، نویسنده منو را باز میکند و از لباس و پوشش گرفته تا موقعیت عروسی و موسیقیهای لسآنجلسی، پخش اوشین و صداوسیمای آن زمان، ممنوعیت دیویدی و محدودیتهای کمیته، چندتایی را انتخاب میکند. تکرار این شکل از شوخیها عملا کمدی-نوستالژی دهه شصتی را تبدیل به مدلی مبتذل از شوخینویسی میکند. زودپز برای آنکه درگیر این ابتذال نشود جدای از تغییر سوژه به دنبال استفاده هرچه بیشتر از منوی دهه شصتی میرود. با این حال، یک سوال پس از تماشای زودپز به ذهن من رسید؛ اینکه عمر فیلمها و سریالهای دهه شصتی تا کجا ادامه پیدا میکند؟ اوج این سینما «فسیل» کریم امینی بود. فسیل 300 میلیاردی عملا به قلهای که این ژانر میخواست رسید اما قلهها هم بالاخره پایین آمدنی دارند. باید دید آیا اکران زودپز زمان پایین آمدن از قله است یا هنوز اکسیژن دهه شصتینویسان تمام نشده؟تکرار در شوخی و مدل ارجاعی در روایت البته تنها دلیل ابهام در خوب یا بد بودن زودپز نیست. زودپز نام رامبد جوان را یدک میکشد که آثار دیگر او، از بهترین کمدیهای چند دهه اخیر بوده است. رامبد جوان با «ورود آقایان ممنوع»، «پسر آدم، دختر حوا»، «قانون مورفی» و البته سریال «مسافران»، کمدیهای پرجنبوجوشی را نمایندگی میکرد که مولف بودن جوان را در آن به رخ میکشید. اما به شکل عجیبی زودپز در نسبت با آن آثار رنگوبویی متفاوت دارد.
جوان در مدل کارگردانی خود هنوز به موضوعاتی چون رد و بدل شدن سریع دیالوگها، سورئال شدن روایت و اغراقآمیز بودن پوشش و مانور دادن روی تیپ به جای طراحی شخصیت - اتفاقی که در طراحی کاراکتر نوید محمدزاده در اثر میافتد- پایبند است، اما انبوه خردهروایتهایی که جوان برای گرفتن خنده به دنبال آنها میرود، عملا با مدل روایی جوان ایجاد تعارض میکند. برای این تعارض ایجادشده تیم سازنده به دنبال شوخیهای جدیدتری میرود و مجبور است جنازه قدرت را که مرگ او با زودپز موضوع اصلی فیلم است به مکانهای جدیدتری بکشاند. روایت اصلی زودپز قرار است جا زدن او به جای شهید باشد، اما این قصه به قدری دچار روایتهای فرعی -مثل ماجرای عروسی و زدوخوردهای پس از آن- و حتی تغییر لحن در اثر -مثل لحظه متولد شدن دوقلوها و انفجار بیمارستان- میشود که مخاطب با پودر شدن قدرت به دست موشک، نفس راحتی میکشد و برای رفتن از سالن سینما این پا و آن پا میکند. البته این کلافگی در سازندگان زودپز بیشتر از تماشاچی نمایان است و عملا پایانبندی زودپز با عجلهای محسوس همراه میشود.
بازآفرینی ناموفق دهه 60 در ۱۴۰۳
حدیث ملاحسینی
اخبار این روزهای سینما را که نگاه کنیم، نام فیلم «زودپز» جدیدترین ساخته رامبد جوان بسیار پررنگ است. تیترهایی که خبر از رکوردشکنی آن در اولین هفته اکران و قرار گرفتنش درصدر جدول فروش میدهند، در سایتهای خبری و شبکههای اجتماعی خودنمایی میکنند. این اخبار بیش از آن که من مخاطب را مشتاق و کنجکاو به دیدن این فیلم کند هرچه بیشتر از آن دور میکند و باعث میشود نام آن را در لیست سیاه قرار دهم. این واکنش من و چهبسا بسیاری از مخاطبان دیگر، احتمالا از این برداشت نشأت میگیرد که این روزها هرآنچه که محبوبیت بیشتری دارد بدون شک کمارزش و بیکیفیت است.
برداشتی که ممکن است از یک طرف پیشداورانه و به دور از انصاف به نظر بیاید. اما از سوی دیگر اگر نیمنگاهی به انبوهی از فیلمهای طنزی که محتوا و پیام بهخصوصی ندارند بیندازیم متوجه میشویم این برداشت چندان هم بیراه نیست. با این حال تلاش کردم برای لحظاتی این دیدگاه را کنار بگذارم و به مدت 108 دقیقه همدلانه به تماشای این فیلم پرفروش بنشینم و خودم را به حالوهوای آن بسپارم. فیلم زودپز سال 1367 و دوران موشکباران تهران را به شکلی طنازانه به تصویر میکشد. به همین جهت، مخاطب با اولین چیزی که مواجه میشود به سخره گرفتن محدودیتهای اجتماعی و جو حاکم بر جامعه آن روزهاست. اما این شوخیها به همین لحن و سبک و سیاق در بسیاری از فیلمهای طنزی که پیش از این با همین مضمون تولید شدهاند تکرار شدهاند، بنابراین ما در این اثر شاهد هیچ خلاقیت و نوآوری خاصی در این زمینه نیستیم. البته که مقصود این نیست که اساسا نباید و نمیتوان با محدودیتهای اجتماعی و جو حاکم بر دهه 60 مزاح کرد؛ چراکه واضح است بینندگان از چنین فیلمی با این مضمون انتظار این شوخیها و مزهپرانیها را دارند. نکتهای که جای بحث دارد، زاویه نگاه و نحوه پرداختن و شوخی کردن با مسائل آن دوران است که تبدیل به کلیشه شده است. جای سوال است که چقدر ما باید به بگیروببندهای کمیته و برخوردهایش با شادیها و پایکوبیهای مردم بخندیم؟ مگر چقدر تقابل دیالوگهای نصیحتآمیز ماموران با لودگیهای بازداشتشدگان قابلیت آن را دارد که لبخند به روی لب مخاطبان بیاورد؟ با این حال، صدای قهقهههای مردم در سینما حاکی است که چنین صحنههایی بهرغم کلیشهای بودن همچنان برای مردم دلپذیر هستند. درواقع این خندهها ممکن است به این واقعیت اشاره کند که برخی موضوعات بهخصوص آنهایی که تضاد و تصادم بین مردم عادی و مجریان قانون را نشان میدهند هرچقدر هم به شکلی تکراری دستمایه طنز قرار بگیرند باز هم خریدار دارند. نکته دیگری که وجود دارد این است که فیلم زودپز دهه 60 را با ذهنیت امروز و نه با ذهنیت آن دوران به تصویر میکشد. بدین معنا که صحنههایی همچون تلاش برای شهید جا زدن پدر خانواده بهمنظور رسیدن به امتیازاتی عمدتا مادی، امری است که در مخیله کمتر کسی در آن مقطع زمانی میگنجید؛ چراکه نگاه غالب جامعه دهه 60 به مقوله شهادت نگاهی مقدس بود که به غیر از دستاوردهای معنوی و روحانی برای خانواده شهید، عایدی دیگری برای آنان نداشت. بنابراین در این اثر حتی اگر هم تلاش شده که به دستاوردهای معنوی شهادت پرداخته شود در این زمینه موفق نبوده و نتوانسته است این دغدغه را به خوبی به مخاطب منتقل کند. در عوض آنچه که از مفهوم شهادت به نمایش میگذارد اگر نگوییم به سخره گرفتن آن است یک برند و برچسبی است که میتواند موقعیت و جایگاه اجتماعی بازماندگان را ارتقا ببخشد؛ امری که باز هم با نگاه عارفانه آن زمان در تضاد است و بیشتر به ذهنیت سودجویانه این روزها پهلو میزند. بدین ترتیب، فیلم زودپز یکسری فرمها و قالبهای دهه 60 را به عاریت گرفته و آنها را از مظروفها و محتوای امروزی پر کرده است. واضح است چنین اقدامی در جهت توجه به ذائقه مخاطب زمان حال و دلپذیر شدن آن نزد او صورت گرفته که اگر چنین نبود، ما با یک فیلم مهجور مواجه بودیم که اینچنین رکوردشکنی نمیکرد.
حال اگر بخواهیم کمی از نقاط قوت فیلم بگوییم اولین چیزی که به چشم میآید این است که آدمها با وجود دیدن موشکها از نمایی نزدیک، با چشمان وحشتزده و دهانی باز همچنان عاشق میشوند، به عروسی میروند، بچهدار میشوند و برای آینده برنامهریزی میکنند. جریان داشتن زندگی روزمره در زمان جنگ امری است که برای من مخاطبی که شاهد آن وقایع نبودم ممکن است بسی دور از ذهن بیاید اما با مطابقت دادن این فیلم با تجربه زیسته پدران و مادرانمان متوجه میشویم که قدرت زندگی از هر ویرانیای میتواند بیشتر باشد و این یک واقعیت است. در آخر، این پرسش ممکن است شکل بگیرد که چرا نام فیلم باید زودپز باشد و اساسا جایگاه زودپز در آن چیست؟ شاید در جواب بگوییم که کارگردان یک شیء را بهصورت اتفاقی انتخاب کرده و فلسفهای پشت آن نیست. اما رسیدن زودپز به نقطه جوش و درنهایت ترکیدن آن میتواند نماد جامعه ایران باشد؛ جامعهای که جنگ را تجربه میکند، پیش از آن بحرانهای زیادی را پشت سر گذاشته و در آینده هم آبستن رخدادهای بیشماری خواهد بود. با همه این احوال، این انفجار نقطه پایان نیست و همانطور که پیشتر گفته شد زندگی در هر صورت ادامه خواهد داشت و جامعه خودش را ترمیم میکند. پس از اتمام فیلم از سینما بیرون میآیم و همچنان به دیدگاه اولیهام مبنیبر بیارزش بودن چنین فیلمهای پرطرفداری وفادارم.
منبع: روزنامه فرهیختگان
https://teater.ir/news/65451