ابراهیم رهبر پس از این پرسش که چرا نمایشنامه‌هایش اجرا نشده‌اند، می‌گوید که «اولین و آخرین کتابش نمایشنامه است و این از سر اتفاق نیست.» منظورش «مهربانان» است که در سال 48 منتشر شد و آن آخری هم «نونو و چهار نمایشنامه دیگر» که در سال هشتاد و سه درآمد. نمایشنامه‌هایی که نویسنده از این رو قلمی‌شان کرد که «موضوع‌هایی بودند که نمی‌توانستند داستان بشوند، نمایشنامه بودند.»
چارسو پرس: ابراهیم رهبر را بیشتر با قصه‌هایش می‌شناسند، قصه‌هایی که اغلب در میان عطر باغ چای و مه و باران و استیصال کارگران توتونکار، یا مهاجران غمگین از روستا به شهرآمده، از رنج‌ها و درونیات انسان سخن می‌گویند و به ویژه برای کسانی که از گذشته‌ها کتابخوان حرفه‌ای بوده‌اند، نوستالژیک و به یادماندنی و متاثرکننده‌اند، تاریخمند و جامعه‌شناسانه؛ اما او خود با حالی مکاشفه‌آمیز، پس از این پرسش که چرا نمایشنامه‌هایش اجرا نشده‌اند، می‌گوید که «اولین و آخرین کتابش نمایشنامه است و این از سر اتفاق نیست.» منظورش «مهربانان» است که در سال 48 منتشر شد و آن آخری هم «نونو و چهار نمایشنامه دیگر» که در سال هشتاد و سه درآمد. نمایشنامه‌هایی که نویسنده از این رو قلمی‌شان کرد که «موضوع‌هایی بودند که نمی‌توانستند داستان بشوند، نمایشنامه بودند.» با این همه این نمایشنامه‌ها هرگز به روی صحنه نرفتند. درحالی که نویسنده خود تصریح داشته که آنهایی که ولی‌نعمت تئاتر بوده‌اند به او می‌گفته‌اند که «ما تئاتر را با خواندن نمایشنامه‌های شما، مهربانان و سه نمایشنامه دیگر شروع کرده‌ایم.» نویسنده معتقد است در تئاتر کسی با او هم‌ناله و هم‌نوا نبوده است و یک دلیلش را سیاست‌زدگی در همه‌چیز و از جمله در تئاتر دانسته است، او اینها را در گفت‌وگویی که حسین قره با او ترتیب داده و در فصلنامه نمایشنامه، شماره 2 و 3، تابستان و پاییز 90 منتشر شده، مطرح کرده است. با این‌همه رهبر نمایشنامه‌هایش را بارها نمایشنامه‌خوانی کرده است؛ مثلا نونو و نمایشنامه‌های متاخرش را در فستیوال تئاتر کلن آلمان و بعدتر در سال هشتاد و یک در خانه هنرمندان و البته در این میان، فرامرز طالبی در مقاله «نمایشنامه‌نویسان گیلان»، تصریح داشته که نمایشنامه «تخت‌جمشید» ابراهیم رهبر از مجموعه مهربانان، «بارها‌ در‌ تهران و شهرستان‌ها اجرا شد و نیز اجرایی تلویزیونی از آن تـهیه و پخـش گردید و نیز‌ در‌ هامبورگ آلمان به روی صحنه‌ رفت.‌» (طالبی. 1370: 78) 

به نظر می‌رسد اقبال به نمایشنامه تخت‌جمشید از این رو بوده که در روزگار غلبه گفتمان‌های نمادپردازانه سیاسی و مبارزاتی، این نمایشنامه از معدود نمایشنامه‌های رهبر است که در این گفتمان گنجانیده شده است؛ در این روایت به نظر می‌رسد که راوی دارد به شکوه ابنیه تاریخی پادشاهان و واقعیت حقیرانه زندگی رعیت نگاهی مقایسه‌ای و انتقادی می‌افکند و با نگاهی تاریخ‌گرا، از شکاف طبقاتی می‌گوید از اینکه باید بر ضد چنین وضعی برخاست اما گویی رمقش هم نیست و شاید نمادش آنجا باشد که نسرین (دوست هم‌دانشگاهی محمود) پیوسته از سفر به شیراز و تخت‌جمشید حرف می‌زند و محمود از رنج زیستن در روستا و آرزوهای دور و درازی که برای یک جوان شهرستان‌نشین محقق نمی‌شود و وقتی اینها را می‌گذاری کنار آن نقل قول پدر نسرین که دستش به دهنش می‌رسد، بیشتر این نگاه انتقادی را درمی‌یابی: «از بابا برات بگم. از اینکه برگشته خیلی خوشحاله. میشینه خاطرات سفرشو تعریف میکنه. میگه تهرون مثل دریاس و شهرستونا مثل رودخونه. ماهی باس تو دریا باشه تو دریا محیط وسیعه اما رودخونه هم برای خودش صفایی داره...» (ابراهیم رهبر. 1348: 61)  و سخن گفتن از عظمت تخت جمشید که محمود به شنیدنش سخت بی‌میل است چون تصویری از خودش، رنج‌ها و آرزوهایش را در آن نمی‌بیند «آدم پاشو که میذاره اون تو، احساس مخصوصی بهش دست میده اونجا یه کلمه برا آدم تداعی میشه، بهتره بگم معنی میشه، یه کلمه:

بیشتر بخوانید: مطالب مربوط به تئاتر ایران


 عظمت» (همان: 63)  و محمود در روایت تخت‌جمشید از این عظمت گریزان و نسبت بدان بی‌تفاوت است چون خاستگاهش روستا و رنج‌های زندگی کارگرپیشگی است، موضوعی که درون‌مایه بسیاری از نمایشنامه‌های رهبر است؛ مثلا در نمایشنامه «باغ» نویسنده از رنج کارگر چای‌چین به تفصیل سخن گفته است، وقتی که حتی در روز تعطیلش هم مجبور بوده است برود رخت‌شوری از این رو که دستمزد کارگری در باغ چای کفاف زندگی‌اش را نمی‌داده است؛ در این قصه مادر وقتی می‌فهمد دختر نوجوانش که او هم کارگر باغ چای است به بازار رفته و با بخشی از مزدش برای خودش پارچه چیت خریده که لباس بدوزد، خشمگنانه و درددل‌وار از رنج زندگی کارگرپیشگی و محرومیت‌هایش حرف می‌زند، حرف‌هایی که مونولوگ‌هایی تکان‌دهنده خواهند بود بر صحنه و بر فراز سن و در برابر مردمی که آمده‌اند به‌تماشای‌بازتاب‌تاریخ‌اجتماعی‌ایران در دستنوشته‌های نویسنده گیلانی
 
«من با این هفته‌ای سی تومن باید شکم صاحب‌مرده همه شما را سیر کنم، کرایه خانه بدهم و با هزار درد بی‌درمان دیگر بسازم... بدبختی را ببین. دختر چهارده‌ساله من خاطرخواه شده. من ندارم بخورم. مردک توی بیابان‌ها آواره است. اوه روز یکشنبه هم که روز بازار است و باغ تعطیل است، باز من ناچارم بروم خانه مردم کار کنم. (با تمسخر) به من می‌گوید نصف کار از حقوق تو کم کرده‌اند. خیال می‌کند من نمی‌دانم. خدای عالم شاهد است که صبح سه‌شنبه چه کشیدم. سرگیجه، هی قی. هی استفراغ، دل و روده‌ام داشت می‌ریخت بیرون. آفتاب داغ به سرم می‌خورد و چشمانم سیاهی می‌رفت. تا ظهر به زور خودم را نگه داشتم که اقلا نصف کار برایم حساب کنند. و توی گرمای ظهر که از آسمان آتش می‌بارید راه افتادم. نمی‌دانم چطوری این همه راه را آمدم تا خودم را به خانه رساندم. اینجا که رسیدم دیگر افتادم. تا شب خبردار نبودم. صبح باز رفتم سر کار، چه می‌توانستم بکنم؟ چاره چه بود؟ ... من خودم را اسیر و ابیر کرده‌ام. از زندگی چه فهمیدم؟ هیچ‌چی… هی بچه، هی بچه، سالی یکی. خدا را شکر که آن سه تا مردند وگرنه از کجا می‌آوردم شکم آنها را هم سیر کنم؟ خیال می‌کنی چند سال دارم؟ گمان نمی‌کنم سی سالم گذشته باشد...» (رهبر، 1348: 42 و 43 و 44)  و دیالوگ‌های کوتاه اما تاثیرگذار نمایشنامه «اجباری» که ناظر بر موضوع به اجباری بردن جوانان است، موضوعی که هنوز جایی در تفکر سنتی مردم مخصوصا در روستاها نداشت: «صادق: امروز صبح ریختن تو کارگاه دو تا از بچه‌ها رو گرفتن. پیرمرد: کیا ریختن تو کارگاه؟ صادق: سربازا. پیرمرد: برا چی؟ صادق: سربازگیری. پیرمرد: مگه تو هم وقت اجباریت شده؟ صادق: آره... بیست سالمه... پیرمرد: خوب شد تو را نبردن. خدا رحم کرد. صادق: منو فرستاده بودن چند تا پیچ و مهره بخرم. وقتی برگشتم از دور دیدم اونا رو علی و حسنو گرفتن، دارن میندازن تو کامیون. از همون‌جا برگشتم. می‌خواستم یه خرده پرسه بزنم دوباره برم. اما نتونستم.

بیشتر بخوانید: خاطره‌بازی نویسنده‌ی قدیمی در دیداری دوستانه


 دلم ترس برداشته بود. همش خیال می‌کردم دارن الان میان منو می‌گیرن. خیلی تو کوچه‌ خیابونای خلوت گشتم... پیرمرد: حالا چی کار میکنی نمیری سرکارت؟ صادق: اگه برم می‌ترسم بیان منو بگیرن. مگه میشه وقت کار آدم همش تو ترس و دغدغه باشه؟ پیرمرد: پس چه کار می‌کنی؟ صادق: نمیدونم مغزم کار نمیکنه... بیکارم نمیشه باید فکری کرد. اما من نمیتونم فکر کنم. (رهبر، 1348: 9 و 10) 

* عنوان مطلب برگرفته از گفت‌وگویی است با ابراهیم رهبر که در متن نقل شده است
 منابع
 طالبی، فرامرز (1370). «نمایشنامه‌نویسان گیلان»، تئاتر. شماره 15
 رهبر، ابراهیم (1348). «مهربانان و سه نمایشنامه دیگر». تهران: روز.
 گفت‌وگو با ابراهیم رهبر (1390). 
 نمایشنامه. شماره 2 و 3

نویسنده: نسیم خلیلی