طی روزهای گذشته دیوید لینچ، نویسنده و کارگردان افسانه‌ای سینما و تلویزیون در سن ۷۸ سالگی دار فانی را وداع گفت.
چارسو پرس: مهران زارعیان: دیوید لینچ یکی از فیلمسازان برجسته تاریخ سینما بود که آثارش با توجه به رویکرد خاص و منحصر به فردش همواره مورد توجه و تأمل بوده است. او ورود به سینما را نه از سنت تئاتر یا ادبیات، بلکه از نقطه عزیمت هنر‌های تجسمی تجربه کرد و همین موضوع باعث شد آثارش از نظر بصری و زیبایی‌شناسی، به غایت غنی و عمیق باشند. سینمای لینچ سرشار از لحظات غیرمتعارف و فرار از قواعد رایج است که به نحوی خلاقانه حس اضطراب، وهم و کابوس را ایجاد می‌کنند. او تبحر بسیار داشت تا مخاطب را به دنیایی پر از هذیان و شگفتی ببرد. 

اگر به آشنایی‌زدایی به‌عنوان یکی از ویژگی‌های کلیدی هنر توجه کنیم، لینچ به‌جرئت نگینی درخشان بر انگشتری سینمای جهان بود. در آثار او نمونه‌های متعددی از آشنایی‌زدایی وجود دارد. یکی از مثال‌های بارز این رؤیاگونگی، فضای کلی فیلم «کله‌پاک‌کن» و موجودات عجیب آن است که تبدیل به فیلمی کالت شد.

همچنین، پایان‌بندی غیرعادی و کودکانه «از ته دل وحشی» یا ماجرای خیانت همسر شخصیت کارگردان در فیلم «جاده مالهالند» نمونه‌های دیگری‌اند. در مورد دوم، آدام کشر یا همان شخصیت کارگردان تصمیم می‌گیرد انتقام از همسرش را با تخریب جواهرات او انجام دهد و این کار را با فرو بردن جواهرات در رنگ صورتی انجام می‌دهد! در حالی است که در یک زد و خورد، رنگ‌ها بر لباس سیاهش می‌ریزند و ظاهری رؤیاگونه به او می‌بخشند. 

عناصر غیرعادی در آثار دیوید لینچ فراوان است. از گوش بریده یا فانتزی‌های عجیب و غریب در «مخمل آبی»، کارآگاه‌های چاق یا شخصیت اسرارآمیز زن (مو سرخ و مو زرد) در «بزرگراه گمشده»، تا ماجرای مرد بدچهره پشت دیوار، جعبه آبی و کلوپ سکوت در «جاده مالهالند» نشان‌دهنده تمایز برجسته و ویژگی‌های خاص سینمای لینچ هستند. 
یکی از جذابیت‌های دیگر سینمای لینچ، شیوه خلاقانه او در القای حس ترس است. او به نحو شگفت‌انگیزی از تکنیک‌های مختلف برای ایجاد احساس ترس در تماشاگران بهره می‌برد. یکی از ایده‌های برجسته او، تضاد بین محیط عمومی و حس ناامنی است. این موضوع به خوبی در فیلم «بزرگراه گمشده» نمایان است، جایی که از همان ابتدا، احساس ناامنی نسبت به حریم خصوصی به‌وضوح به تصویر کشیده می‌شود.

یکی از سکانس‌های تأثیرگذار در این فیلم، سکانس مهمانی است که شخصیت اصلی داستان آنجا برای اولین‌بار با پیرمرد عجیبی مواجه می‌شود که می‌گوید اکنون در خانه‌اش است (در حالی که به صورت فیزیکی آن‌ها هر دو در خانه دیگری هستند) و این موضوع با تماس تلفنی ثابت می‌شود بدون اینکه فرد دیگری در مهمانی متوجه گفت‌وگوی آن‌ها شود. این حس بی‌پناهی اگر لوکیشن تغییر می‌کرد و در میان جمعیت شلوغ و شاد مهمانی نبود، نمی‌توانست به این اندازه وحشتناک به نظر برسد. 

حس بی‌پناهی مشابهی نیز در رستوران وینکی در «جاده مالهالند» قابل مشاهده است. این رستوران با ظاهر شاد و روشنش، درست در مقابل حس ناامنی و بی‌پناهی نائومی واتس در مهمانی خانۀ کارگردان قرار دارد. در وینکی، با اینکه محیط به ظاهر عادی و شادی به نظر می‌رسد، مواجهه با موجودی بدچهره ترس را دوچندان می‌کند. این ترس نتیجه عدم انتظار وحشت در یک محیط شاد است و ناامیدی از کمک دیگران نیز بر شدت این احساس می‌افزاید. به همین دلیل می‌بینیم که مرد روانشناس همراه مرد جوان نمی‌تواند موجود بدچهره را ببیند و در ترس او شریک شود. در کلوپ سکوت نیز این حس ناامنی به طور مشابه مشاهده می‌شود. حضور زن مرموز با مو‌های آبی در جایگاه ویژه، حس اضطراب و عدم امنیت را در فضا تشدید می‌کند. 

در این راستا، موسیقی و باند صوتی نیز نقش بسیار مهمی در القای احساس ترس دارند. برای مثال، سبک موسیقی خشن و پر ضرباهنگ در «بزرگراه گمشده» که با صدای سرگشته و رویاگونه‌ دیوید بویی ترکیب شده، به‌خوبی نشان‌دهنده این انتخاب‌هاست. همچنین، صدای کوبیده شدن در خانه که به یک موتیف دلهره‌آور در «جاده مالهالند» تبدیل می‌شود؛ این صدا به صورت مکرر در طول فیلم شنیده می‌شود و به‌تدریج به نماینده‌ای از ترس و ناامنی شخصیت اصلی در اتاق خواب می‌انجامد. 

القای حس ترس از طریق تغییر در ریخت چهره و بدن انسان نیز یکی از روش‌های معروف و مؤثر در ژانر وحشت است که در سینمای لینچ به‌وضوح دیده می‌شود. به‌عنوان مثال، تغییرات غیرمعمول در چهره شخصیت‌ها و موجودات عجیب در آثار او، مانند کله‌های خرگوشی در «امپراتوری درون» یا چهره رنگ‌پریده و بدون ابروی مرد مرموز قدکوتاه در «بزرگراه گمشده»، همگی نشان‌دهنده توانایی لینچ در ایجاد ترس از طریق فیزیک چهره و بدن است.


در «جاده مالهالند» نیز تصاویری مانند شمایل سیاه و زشت مرد پشت دیوار در ذهن بینندگان باقی می‌ماند. این موارد به همراه خنده‌های شیطانی پیرمرد و پیرزن که در انتهای فیلم به کوتوله تبدیل می‌شوند، مجموعه‌ای از تمثال‌های ترسناک و فراواقعی را تشکیل می‌دهند. حتی شخصیت آقای «روک» به‌عنوان رئیس گانگستر‌ها، با ظاهر دفرمه (دست و پای بزرگ، سر کوچک و قد کوتاه) و صدای زیر و نازک، تأثیر زیادی بر تجربه ترسناک بیننده از فیلم دارد. 

دیوید لینچ به‌خوبی توانسته بود فضای رویاگونه و هذیان‌آلودی را در آثارش ایجاد کند و به مخاطبان این احساس را بدهد که در دنیایی پر از ابهام و ترس زندگی می‌کنند. سینمای او، تجربه‌ای منحصر به فرد بود که نه‌تنها احساسات بلکه ایده‌های ژرف فلسفی و روانکاوانه را در ذهن تماشاگران حک می‌کرد. دیوید لینچ به‌عنوان یک هنرمند واقعی، با رویکردی متفاوت و خلاقانه به قصه‌گویی و سینماتوگرافی، می‌توانست دنیای خاصی را بنا کند که مخاطبان را به چالش می‌کشید و آن‌ها را در ترس از فراواقعیت غوطه‌ور سازد. ای‌کاش در این متن لازم نبود از فعل ماضی در توصیف این فیلمساز بزرگ استفاده شود و سینمای جهان در فقدان یکی از بهترین‌هایش عزادار نمی‌شد. 


‌ به خاطر جنونت ممنونیم پیرمرد!
‌هومن جعفری‌ 

نمی‌شود در ستایشش ننویسیم که پیرمرد رسماً دیوانه بود. جنون‌هایش را به فیلم و سریال تبدیل کرد و ما را با جنبه‌ای از کابوس‌ها و ترس‌ها آشنا ساخت که مختص خودش بود. او ساقی بود و نمونه کارش را کمتر می‌توانستی پیدا کنی. هایزنبرگی بود برای خودش. در آشپزخانه فیلم‌هایش چیزی می‌ساخت که وقتی مصرف می‌کردی سرت سوت می‌کشید.

نمی‌خواهم مطلب را ویکی‌پدیایی کنم. نمی‌خواهم از تاریخچه ساخت فیلم‌هایش شروع کنم و کار را به ترتیب تقویم پیش ببرم. حق پیرمرد بیش از این‌ها بود. او جنون منحصر به فرد خودش را داشت بی‌آنکه کارش ساختن فیلم‌های ترسناک باشد. او موقعیت‌های بسیار عادی و پیش‌پاافتاده‌ای را خلق می‌کرد و کمی از عصاره جنونش را به آن می‌بخشید تا چیزی که تا دقایقی قبل یک موقعیت یا صحنه بی‌خطر و ساده به نظر می‌رسید، به زودی و طی فیلم تبدیل به موقعیتی دلهره‌آور شود. او به‌تدریج نشانه‌های سقوط، نشانه‌های بحران و نشانه‌های فاجعه را به نمایش می‌گذاشت. در یک مهمانی شام یا در یک رانندگی ساده در جاده‌ای تاریک. دوربین او قاب ترساندن مخاطبی بود که خیلی زود می‌فهمید باید حواسش به تک‌تک ثانیه‌ها باشد. خیلی زود چیزی رخ می‌داد که شما را متحیر می‌کرد.

او نه کارپنتر بود که از داخل پیکره انسان‌های زنده، موجوداتی اهریمنی را به بیرون بیاورد و نه جرج میلر بود که دنیایی حیوانی، آخرالزمانی و سرشار از خشونت از کنترل خارج شده را به تصویر بکشد. با این همه، او بلد بود در دل دنیایی سرشار از تمدن و مدنیت، صحنه‌هایی خشونت‌بار و دلهره‌آور پخش کند. او ترس را می‌شناخت، با خشونت در سینما بیگانه نبود و از آلوده کردن دست بازیگران کارهایش به خون، ابایی نداشت. مرد ساختن کمدی رمانتیک‌ها یا فیلم‌های ابرقهرمانی یا بلاک‌باسترهای پرخرج گیشه‌پسند هم نبود. او اما بلد بود کارش را درست انجام بدهد.
لینچ از رویاها، تخیلات و فانتزی‌ها استفاده کرد و داستان‌هایش اغلب با عناصر غیرواقعی و غیرمنطقی آمیخته بودند.

بیشتر بخوانید: اخبار و مطالب سینمای جهان


این ویژگی به تماشاگران اجازه می‌داد تا در دنیای خیالی و پیچیده او غوطه‌ور شوند. فضاسازی یکی از بزرگ‌ترین افزوده‌های لینچ به کارهایش بود که هیچ‌وقت هم کهنه نخواهد شد. او با استفاده از نورپردازی، رنگ‌ها و موسیقی، فضایی خاص و معماگونه را خلق می‌کرد که حس عجیب و غریبی را به تماشاگر منتقل می‌کرد و آنها را درگیر داستان می‌ساخت.شخصیت‌های فیلم‌های لینچ اغلب تعارضات درونی و روانی دارند. این کاراکترها معمولاً در جست‌وجوی هویت خود یا دچار بحران‌های شخصی هستند. تعاملات بین آنها برای پیشبرد داستان و ایجاد تنش بسیار مؤثر است.

دیوید لینچ برای افزایش اثرگذاری این موضوع، به‌طور مکرر از نمادگرایی و استعاره‌ها در آثارش استفاده می‌کرد. عناصر داستان‌های او اغلب به معنای عمیق‌تری اشاره دارند و تفسیر آنها نیاز به دقت و تأمل دارد.یکی دیگر از ترفندهای لینچ برای رازآلوده‌تر ساختن آثارش، نظم زمانی در داستان بود که به خوبی به هم می‌زد. او فلاش‌بک‌ها، فلاش‌فورواردها و توالی‌های غیرخطی را به گونه‌ای به کار می‌گرفت که درک داستان را چالش‌برانگیز کند تا به تماشاگر این امکان داده شود که با روایت‌های پیچیده و غیرمستقیم درگیر شود.اما در کنار همه این موارد باید به اهمیت بی‌اندازه موسیقی و صدا در آثار او نیز اشاره کرد. او از ترکیب صداهای خاص، نوارهای موسیقی و صداهای محیطی برای ایجاد تنش و احساسات مختلف استفاده می‌کرد تا فضای مورد نظر به خوبی ساخته و منتقل شود.
آثار لینچ معمولاً به بررسی سوالات عمیق وجودی و روانی می‌پرداختند. مباحثی مانند هویت، ترس، عشق و تنهایی در بطن داستان‌های او وجود دارد و او این موضوعات را در قالب داستان‌های غیرخطی و خیال‌انگیز به تماشاگران ارائه داد. او همیشه مخاطبش را به فکر کردن به سوال‌هایی وادار می‌کرد که معمولاً برای پرهیز از فکر کردن به همان‌ها، به سینما می‌رویم.

دیوید لینچ در کارهایش یک لایه دیگر هم داشت. در حالی که آثار او به شدت سوررئالیستی و غیرواقعی به نظر می‌رسند، او به‌طور غیرمستقیم مسائل اجتماعی و انسانی معاصر را مورد انتقاد و بررسی قرار می‌داد. این انتقادها معمولاً در میان داستان‌های پیچیده و سوررئالیستی لینچ پنهان شده‌اند. او از قضاوت کردن جامعه بابت رفتارهای غلط ابایی نداشت.

او را با جنونش به یاد بسپارید. مردی که از ساختن کابوس و رویا ترسی نداشت و مخاطب را به گونه‌ای درگیر آثار خود می‌ساخت که بعد از تماشایشان به فکر فرو روند.


پیوند میان رویا و واقعیت
مریم فضائلی

«اکنون که او دیگر با ما نیست، جای خالی بزرگی در جهان احساس می‌شود.» این بخشی از متنی است که خانواده‌ دیوید لینچ، در خبر اعلام این کارگردان در فیس‌بوک نوشتند. دیوید لینچ در 78 سالگی بعد از ساخت آثار زیادی در دنیای سینما درگذشت. او متولد سال ۱۹۴۶، یکی از جریان‌سازترین کارگردانان سینمای جهان بود. از همان ابتدای مسیرش، با دیدگاه سوررئالیستی و روایت‌های غیرمتعارف خود هوش از سر مخاطبان جدی سینما برد. فیلم‌هایش، چه در بستر داستان‌های تاریک و پیچیده و چه در قالب روایت‌های سرراست‌تر، همیشه نشان از جسارت و خلاقیت بی‌بدیل او داشت. 

چندی پیش لینچ در گفت‌وگویی با مجله Sight and Sound فاش کرده بود که سال‌هاست از بیماری ریوی آمفیزم رنج می‌برد. او در شبکه اجتماعی ایکس نوشته بود: «من از سیگار کشیدن لذت بردم و عاشق تنباکو بودم، اما برای این لذت باید بهایی پرداخت و بهای آن برای من بیماری ریوی آمفیزم بود. با این حال، بیش از دو سال است که سیگار را ترک کرده‌ام و علی‌رغم این بیماری، سرشار از شادی هستم و هرگز بازنشسته نمی‌شوم.»

دیوید لینچ یکی از بزرگان سینمای پست‌مدرن، کارگردانی است که آثارش مرز‌های روایت کلاسیک و فرم‌های متعارف سینمایی را جابه‌جا کرد. او نه‌تنها در خلق آثار سورئالیستی و نمادین در سینما پیشتاز بود، بلکه از لحاظ فلسفی نیز یکی از بزرگان سینمای نهیلیستی به شمار می‌رود. آثار لینچ اغلب از معنای مطلق و نظم مرسوم فاصله می‌گیرند و دنیایی آمیخته با آشوب، شک و بی‌معنایی را تصویر می‌کنند. لینچ از نگاه روان‌کاوی نیز هنرمندی منحصربه‌فرد است؛ فیلم‌هایی چون «مخمل آبی» و «جاده مالهالند» به‌طور خاص در لایه‌های عمیق روان انسان کاوش می‌کنند و مفاهیمی چون هویت، ناخودآگاه و وسواس‌های ذهنی را به تصویر می‌کشند. آثار او همواره فضایی کابوس‌وار دارند که مخاطب را به دنیایی سرشار از ابهام، ترس و شگفتی می‌کشاند. لینچ استاد بی‌چون‌وچرای روایت‌هایی بود که ذهن مخاطب را به چالش می‌کشید. با این حال، زمانی که نیاز می‌دید به جریان کلاسیک سینما بازمی‌گشت و در آنجا نیز شانس خود را با موفقیت امتحان می‌کرد. دیوید لینچ تنها یک فیلمساز نبود او یک رؤیابین بود که توانست مرز میان خواب و واقعیت را در سینما محو کند. درگذشت او پایانی بر یک دوران است اما میراثش همچنان الهام‌بخش نسل‌های آینده خواهد بود. 

پس از ساخت چند فیلم کوتاه، دیوید لینچ اولین فیلم بلند خود را با نام «کله پاک‌کن» در سال 1977ساخت؛ فیلمی تجربی در ژانر ترسناک که او نه‌تنها کارگردانی و نویسندگی آن را برعهده داشت، بلکه آهنگسازی، طراحی صدا و تدوینش را نیز خودش انجام داد. داستان فیلم درباره مردی به نام هنری است که در فضایی صنعتی و بی‌روح گرفتار شده و تلاش می‌کند از دست این محیط خفقان‌آور و فرزند هیولاوارش جان سالم به در ببرد. «داستان استریت» در سال 1999 سرراست‌ترین و کلاسیک‌ترین اثر لینچ از نظر فرم و قصه‌گویی است. در این فیلم خبری از شکست زمان و عناصر سورئالیستی نیست. این اثر براساس یک داستان واقعی ساخته شده و درباره کهنه‌سربازی است که تصمیم می‌گیرد با وسیله‌ای ساده که حداکثر ۸ کیلومتر در ساعت سرعت دارد، مسافتی ۳۹۰ کیلومتری را طی کند تا به دیدار برادر بیمارش برود. یکی از برجسته‌ترین و بحث‌برانگیزترین آثار دیوید لینچ، «جاده مالهالند»  در سال 2001 است.

 این فیلم که یک اثر سوررئالیستی در ژانر نئونوآر محسوب می‌شود، با پیچیدگی داستان خود، حتی بازیگرانش را نیز درگیر این سؤال کرده بود که «آخرش چه خواهد شد؟» لینچ در توضیح داستان فیلم، تنها آن را «داستانی عاشقانه در شهر رؤیا‌ها (لس‌آنجلس)» توصیف کرد. این اثر چنان پیچیده و رازآلود است که نمی‌توان به‌سادگی برای آن خلاصه داستانی نوشت. دومین فیلم بلند دیوید لینچ که در سال 1980 ساخته شد، «مرد فیل‌نما» بود. این فیلم براساس داستانی واقعی ساخته شده و توانست نامزد هشت جایزه‌ی اسکار شود. این فیلم روایت زندگی جوزف مریک، مردی است که به دلیل تغییر شکل شدید بدن، در سیرکی به رهبری مردی به نام بایتز کار می‌کند. بایتز تنها به منافع مالی خود اهمیت می‌دهد، اما با ورود دکتری به نام ترور، مسیر زندگی جوزف به کلی تغییر می‌کند. این فیلم همچنین جایزه بهترین فیلم خارجی جشنواره سزار فرانسه را برای او به ارمغان آورد. «مخمل آبی» را در سال 1986 ساخته و یکی دیگر از آثار مهم لینچ است. اگرچه به اندازه «جاده مالهالند» سوررئالیستی نیست، اما با ترکیب ژانر‌های نئونوآر و وحشت روان‌شناسانه اثری خیره‌کننده خلق کرده است. داستان این فیلم درباره دانشجویی است که پس از بازگشت به خانه برای ملاقات با پدر بیمار خود با پیدا کردن یک گوش بریده وارد یک توطئه جنایی پیچیده می‌شود. این آثار تنها گوشه‌ای از جهان پیچیده و خاص دیوید لینچ هستند؛ جهانی که همواره بیننده را به چالش کشیده و مرز‌های سینما را جابه‌جا کرده است. دیوید لینچ در طول دوران فعالیت هنری خود جوایز و افتخارات متعددی را کسب کرد که نشان‌دهنده تأثیر شگرف او بر دنیای سینما است. در سال ۱۹۹۰، او موفق به دریافت جایزه نخل طلای جشنواره کن برای فیلم «از ته دل وحشی» شد، فیلمی که یکی از آثار ماندگار او به شمار می‌رود. در ادامه، در سال ۲۰۰۶، جشنواره فیلم ونیز به پاس یک عمر فعالیت هنری و تأثیرگذاری در عرصه سینما، شیر طلایی افتخاری را به لینچ اهدا کرد. با وجود این موفقیت‌ها، او چهار بار نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی شد، اما در هیچ‌یک از این موارد برنده نشد. درنهایت، آکادمی علوم و هنر‌های سینمایی در سال ۲۰۱۹، برای تجلیل از دستاورد‌های استثنایی لینچ، جایزه اسکار افتخاری را به او اعطا کرد و این‌گونه سهم برجسته او در گسترش مرز‌های خلاقیت سینمایی را به رسمیت شناخت. 

با انتشار خبر درگذشت این کارگردان، واکنش‌های مختلفی از سوی سینماگران منتشر شد، استیون سودربرگ، کارگردان در مصاحبه‌ای که با آسوشیتدپرس داشت، گفت: «او یکی از آن فیلمسازانی است که تأثیرگذار بود اما تقلیدش غیرممکن است. مردم تلاش می‌کردند اما او یک نوع الگوریتم داشت که برایش کار می‌کرد و شما سعی کردید آن را به خطر بیندازید. همان‌قدر که اغلب غیرخطی و غیرمنطقی به نظر می‌رسیدند، اما در ذهن او کاملاً سازمان‌دهی‌شده بودند.» کایل مک‌لاکلان، بازیگر در چندین اثر معروف دیوید لینچ بازی کرده است، از جمله سریال توئین پیکس در سال ۱۹۹۰ و جاده مالهالند در سال ۲۰۰۱ نقش‌آفرینی کرد. این بازیگر با انتشار پستی در صفحه‌ اینستاگرامش برای دیوید لینچ نوشت: «42 سال پیش، به دلایلی فراتر از درک من، دیوید لینچ مرا از ابهام بیرون آورد تا در اولین و آخرین فیلم پرهزینه خود بازی کنم. او به‌وضوح چیزی را در من دید که حتی من آن را تشخیص ندادم. من تمام حرفه‌ام و واقعاً زندگی‌ام را مدیون دیدگاه او هستم.»

همچنین اسکورسیزی، کارگردان لینچ را یک نابغه خواند و با انتشار بیانیه‌ای به مرگ دیوید لینچ واکنش نوشت: «این روز‌ها زیاد واژه «visionary» (بینش‌مند و نوآور) را می‌شنوم و می‌خوانم. دیوید لینچ واقعاً یک نابغه بینش‌مند بود. در حقیقت، این کلمه می‌توانست برای توصیف او، فیلم‌ها، سریال‌ها، تصاویر و صدا‌هایی که از خود به یادگار گذاشت، اختراع شده باشد. او فرم‌هایی خلق کرد که به نظر می‌رسید در آستانه فروپاشی‌اند، اما هیچ‌گاه فرو نریختند. او تصاویری روی پرده آورد که شبیه هیچ چیزی نبود که من یا کس دیگری قبلاً دیده باشیم. او همه‌چیز را عجیب، غیرمنتظره، آشکارکننده و تازه نشان داد و از ابتدا تا انتها بدون سازش عمل کرد.»

منبع: روزنامه فرهیختگان