نمایش «زندانی در دانمارک» به کارگردانی محمد مساوات، خوانشی جسورانه و پستدراماتیک از «هملت» شکسپیر است که به جای وفاداری به متن اصلی، بر واسازی رویداد اجرایی تمرکز دارد. در این اثر، شبح هملت از تابوت تاریکی برمیخیزد تا در جهانی از فساد و تباهی، مخاطب را به رویارویی با «امر واقعی» دعوت کند و با دستکاری لذت تئاتری سنتی، تجربهای متفاوت رقم بزند.
این که نمایشی در مضمون و ایدهپردازی و فرم اجرایی کوچک باشد هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که اندازه دهان مولف و کارگردان باشد. اما متاسفانه اشکال از جایی خودنمایی میکند که اثر «چه در فرم و چه در محتوا» گندهتر از دهان کارگردان باشد و چنان گلوگیر شود که هم صاحبش را به عزای خودش بنشاند و هم مخاطب را دچار امراض گوناگون روحی و روانی کند.
در این نوشتار کوشش شده ضمن نگاهی اجمالی به نمایشهای «آبی مایل به صورتی» کار ساناز بیان و «خودکار بیکار» اثر سامان ارسطو، که دارای مضمون اصلی مشترکی هستند و به مسائل و مصائب تراجنسیتیها در اجتماع میپردازند؛ مساله تفاوت نگاه و شیوهی پرداخت پدیدآورندگانش نسبت به این موضوع و تاثیرگذاری و اثربخشی احتمالی هر کدام بر مخاطبان نیز مورد بررسی قرارگیرد که البته این امر نافی هدف انسانی، جسورانه و آگاهیبخش هنرمندان در خلق آثار مورد بحث نیست.
"آندره" سالمندی فرانسوی که در پاریس زندگی میکند، با ورود به دوران کهنسالی و با آغاز ناتوانی ذهنیاش، درگیر مشکلات بیماری آلزایمر میشود و با تغییر ارتباطات انسانی با اطرافیانش، پایان زندگیاش را در خانه سالمندان مییابد.
«در انتظار آدولف» نمایشیست بیادعا، سرزنده، سرگرمکننده و پویا اما با کمی اشتباهات کوچک. اشتباهاتی که به چشم نمیآیند اما سرسری گرفتنشان نیز دور از عرف نقد صریح است. چرا که برطرف شدن این دست اضافات و گاه کاستیها میتواند در پروراندن آثار بعدی کارگردان موثر واقع شود.
نسبت واقعیت با حقیقت چیست؟ آیا امر حقیقی جُستنی است؟ آیا میتوان روایتی فارغ از رأی راوی پیش کشید؟ آیا واقعیت در زمینِ حقیقت میروید؟ آیا میتوان در کلاف هزار گره واقعیت راهی به سوی حقیقت جُست؟ اینها همه پرسشهایی است که نمایش تازه محمد مساوات پیش میکشد. بگذارید کمی عقب برویم و کمی بیشتر بدیهیات را مرور کنیم. از طبقات تقلید افلاطونی، از صندلی مثالی به آن صندلی که نجار میسازد تا صندلی نقاشی که هنرمند ...
نمایش پسران تاریخ به کارگردانی و دراماتورژی اشکان خیلنژاد، اجرایی امپرسیونیستی و شاعرانهای است از نمایشنامه شکوهمند، فرهیخته، طناز و در عینحال نامتعارف الن بنت، نمایشنامهنویس، نویسنده و بازیگر ۸۳ ساله بریتانیایی.
نمایش «گم و گور» ، ظاهرا قرار است در فضای متعلق به مردگان، با کسب و کار مرگ شوخی کند.
«آندورا» شهری است که در آن، مردم شهر، یهودیان (جهودها) را به چشم آدمیانی ترسو، زائد، و موجوداتی کودن میشناسند که تنها برای سودهای مالی و لذتهای جنسی باید از آنها بهره بُرد. «کانِ» معلم به همراه همسر، دخترش «باربلین» و فرزندخواندهاش «آندری» در این شهر زندگی میکنند.
ایولف کوچولو، یکی از آخرین نمایشنامههای نوشتهشده توسط هنریک ایبسن، از پیشقراولان رئالیسم در نمایشنامهنویسی و درام مدرن است. در این دوره ایبسن آثار دیگری مانند جان گابریل بورگمان و رستاخیز ما مردگان را هم نگاشته است. این آثار سخت، مبهم، تیره و حتی تخیلی مینماید. در هر کدام از این نمایشنامهها با شخصیتهایی روبهرو میشویم که از راه رفته پشیمانند. گویی آلمرز، روبک و گابریل بورگمان همگی بازتابی از شخصیت ایبسن پیر هستند در دورانی که او به خلوت خویش پناه برد و به دروننگری و واکاوی بیشتر در سکوت پرداخت و شناخت و درک شهودی را همراه شخصیتهای اصلی این نمایشهایش تجربه کرد.
همین که میشنوی جمعی از شاگردان زندهیاد سمندریان به همت خود دور یکدیگر گرد آمدهاند و برای نمایش صحنهای دست روی نمایشنامهای گذاشتهاند که تقریباً تمامی جایزههای معتبر تئاتری آمریکا اعم از جایزهی الیویر، جایزهی جامعه تئاتری وِستاِند، جایزهی منتقدان نیویورک و همچنین جایزهی معتبر پولیتزر در سال ۱۹۸۴ را از آنِ نویسندهاش کرده، کمی کنجکاو میشوی که اثر چگونه از آب درآمده است. این مهم از آنجایی برایت برجستهتر می شود که فیالمجموع ارادت و احترامی ویژه به سبک و سیاق نمایشنامهنویس این اثر نیز قائل باشی. همین موضوع کافیست تا نقد این هفته را به نمایشی اختصاص دهیم که این روزها در تماشاخانه پایتخت به روی صحنه آمده است.
سالها پیش مقالهای در گاردین خواندم، درباره ظهور خصوصیترین شهرهای دنیا. نگارنده برای بسط ادعای خود که چرا فضاهای عمومی به شدت به فضاهای خصوصی تبدیل میشوند، وارد تحلیلهای طبقاتی شده بود و این خودخواهی در ظهور شهرهای محصور را معلول «سرمایهداری افراطی» خوانده بود. همانجا جریان سیال ذهن مرا جایی برد پشت درهای این شهرها و اینکه گیریم که رشد کردند و تعدادشان فراتر از تصور امروز ما رفت. آن وقت با کنجکاوانی که میخواهند خود را به این شهرها برسانند چه میکنند؟
پنجمین نشست نقد صحنه توسط باشگاه تئاتر فرهنگسرای ارسباران با همکاری موسسه ی افرامانا برگزارشد
تئاتر اجتماعی پرداختن به یک درام با موقعیت استثنایی نیست بلکه توجه به گرهایست که زندگی روزمره تعداد قابل توجهی از افراد جامعه را مختل کرده است و باید برای باز شدنش به فکر چاره بود. بنده به واقع خجالت میکشم تا در باب دوخطی نمایشنامه این اثر صحبتی به میان آورم اما برای بررسی عمق فاجعه چارهای نیست که به دلِ فاجعه زد.
«این یک پیپ نیست»، تلاش جسورانه یک نقاش-کارگردان است در انضمامی کردن مفاهیم فلسفی یک نقاشی بر روی صحنه… در این نمایش روایتهای واقعی مألوف دچار اختلال و فروپاشی شده و امکانهای ناشناخته، متفاوت و متضادی از روایتها (واقعیتها) پدیدار میشوند. امور نامرئی و ناملموس همتراز واقعیتهای مرئی و مأنوس به برانگیختگی معماگونه و رازآلودگی در این نمایش میانجامد.
در زندگی روزمره با واژههایی چون نقد، انتقاد و منتقد بسیار روبرو میشویم. امروزه گسترش وسایل ارتباطی و دسترسی آسان و همگانی به رسانهی مجازی شرایطی ایجاد کرده است که همه میتوانند نظرات خود را بیان کنند و به تبع آن به نوشتن نقد در هر زمینهای بپردازند. هر شغلی که داشته باشیم و به هر فعالیتی که مشغول باشیم، به نوعی با پدیدهی نقد روبرو هستیم. پدیدهای که برای برخی ناخوشایند است و از آن اجتناب میکنند، چه از پذیرش آن و چه از ارائه کردنش، چرا که آن را عیبجویی و ایرادگیری محض میدانند و نمیخواهند در هیچ سویی از این رابطه قرار گیرند. اخیراً در وبلاگی میخواندم که «…من به نقد هیچ اعتقادی ندارم… منتقد عموماً کسی است که چون خودش کار خاصی انجام نداده، از ٰ کار خاصٰ دیگران ایراد میگیرد…» از قضا چنین باوری بسیار هم رایج است. اما با تمام مواضعی که در رابطه با مسئلهی نقد وجود دارد، نقد بخشی فعال در تمام زمینههای اجتماعی بوده و خصوصاً در فعالیتهای هنری و فرهنگی بخشی اساسی به حساب می آید که در طول تاریخ، خود تبدیل به یک سبک نوشتاری شده است. به قول ارسطو «به راحتی میتوان از نقد اجتناب کرد، اگر هیچ نگوییم، هیچ نکنیم و هیچ نباشیم.»
نقش زنان در نمایشنامه بکت، بسیار محدود، غیرتاریخی و فروکاستهشده است. از این لحاظ بکت یک اثر ضدزن تلقی میشود. ملکه جوان، همسر هانری گریان، شکوهگر و زیردست شاه است و در نمایش حتی شاه را به دلیل عشقاش به یک مرد، بکت، تهدید به بیآبرویی میکند. اما در واقعیت تاریخی ملکه الینور همسر هانری دوم که ده سالی نیز از او بزرگتر بود، زنی قدرتمند و بسیار جذاب و اغواگر است و در سالهای ابتدایی ازدواج برخلاف سایر زوجهای سلطنتی، عشاق پرشوری بودند.
اگر ایوب آقاخانی را نمیشناسید و از سبقهی تئاتری او بیاطلاع هستید که هیچ اما اگر او را همچون حقیر میشناسید، بدونشک با تماشای این نمایش مناسبتی با خود فکر میکردید که همانطور که آقاخانی با آب و تاب در دانشگاه، رادیو و برنامههای تلویزیونی به تشریح مبانی درام همچون تعلیق، کشمکش، شخصیتپردازی، گرهافکنی و گرهگشایی میپردازد، کاش قدری از این تئوریهای جا مانده از صحنههای این روزهای تئاترمان را به نمایش «هفتِ عصر هفتم پاییز میرساند».
«این یک پیپ نیست» همان مثال معروفیست که همواره در تقابل عینیت و ذهنیت از آن استفاده میشود. به تعبیری ممکن است چیزی که به آن اشاره میشود یک پیپ نباشد اما در آن لحظه هر نوع کد یا تصویری که از یک پیپ داریم در ذهنمان شکل میگیرد. اینک مساوات در قامت طراح و کارگردان در تلاش است تا پیپی که در اذهان ما شکل گرفته را به یک واقعیت عینی نیز تبدیل کند. بدون شک این مساله باید از دالان ذهن تاکید و تقویت شود و آنقدر بر آن اصرار بورزد تا به منصه باور برسد با وجود این که آن شیء یا موضوع و یا مساله اساساً وجود خارجی و یا حقیقت نداشته باشد.
سیامک صفری بیتوجه به مناسبات مادی جامعه و صدالبته ساختارهای مقوم نظم اجتماعی و سیاسی، به لامبورگینی و درنهایت صاحب لامبورگینی نقد دارد؛ دیدگاهی که درنهایت به جای نقد سرمایهداری لجامگسیخته و تمنای امحای مناسبات آن، به سرمایهدار و زالوصفتیاش نهیب میزند؛ رویکردی که درنهایت بازتولید وضعیت موجود است. در غیاب آگاهی طبقاتی و فرم رادیکال اجرائی، لامبورگینی درنهایت به نمایشی تقلیلگرا و حافظ وضع موجود ختم خواهد شد.
محفل بیعاری، نمایش شکلگرایی است که از زبان یکی از سرکوبشدهترین قربانیان طبقات انسانی در تاریخ، یعنی خواجگان (اخته شدگان)، روایت میشود.