چارسو پرس: گروه تئاتر اگزیت- مجید اصغری
ارزشگذاری منتقد: بدون ستاره - فاقد ارزش
همه چیز برای شروع تمرین یک نمایش تمام عیار آماده میشود. کنشگران و سایر عوامل تخصصی انتخاب میشوند. تهیهکننده محترم از گروه تازه شکل گرفته حمایت و پشتیبانی میکند. جلسات تمرین تعیین شده و ساعاتش مشخص میشود. حالا همه در پلاتو تمرین گرد کارگردان محترم جمع شدهاند. کارگردان از بین متون مختلف، یکی را انتخاب کرده و به عوامل معرفی میکند. او علل مختلفی را برای این انتخاب از سر گذرانده است.
درامی با ساختار محکم و منسجم، تعداد کم شخصیتها، کم هزینه بودن دکور، تناسب متن با محل اجرا و ... از جمله دلایلی هستند که کارگردان را برای انتخاب یک متن مجاب میکنند. اما به واقع همین مقدار دلایل برای انتخاب یک متن کافیست؟ پاسخ: برای تئاترهای پیشرو و آن دست از کارگردانانی که فرم را بر محتوا مقدم دانسته و تاکید بر چگونه گفتن را به چه گفتن ترجیح میدهند منفی است. برای این دسته از هنرمندانِ مخلص تئاتر، یک مولفه دیگر بر انتخاب متن نیز واجب میشود و آن «زیست متنی» است. یعنی چه؟ یعنی خالق اثر باید نوعی همزیستی با متن احساس کرده و گویی نمایشنامه بخشی از وجود خویش است که به صحنه میآورد.
بدون شک این بخش از وجود کارگردان همان ناخودآگاه وی است که تعداد اندکی از هنرمندان، در کمال راستگویی و صداقت این لایه های پنهانی وجودشان را در معرض دید مخاطب قرار میدهند. افشای ناخودآگاه لو دادن و اعتراف کردن نیست بلکه فرم دادن به آن است و تحرک دادن به آن. اگر کارگردان متن را تجربه نکرده و یا آن را از صافی وجود خود عبور نداده و به تعبیری از آنِ خود نکرده باشد، نمیتواند به آن شکل ببخشد و آن را به صورتی ویژه و منحصربه فرد به مخاطب تحویل دهد.
فقدان همین مساله، شاهکلید ضعفهای نمایش «مرگ و دوشیزه» به کارگردانی سینا راستگو است. متنی سرپا و قوام یافته از نویسنده، خبرنگار و فعال سیاسی در دهه هفتاد میلادی در شیلی که خود شاهد چنین جنایتهایی از حکومت فاشیستی پیش از انقلاب کشورش بوده و اینک نمونهای از آن را در متن «مرگ و دوشیزه» پیاده کرده است. نمایشنامهای با تم عدالت و دارای مضامینی همچون حقوق بشر و دموکراسی که اینها همواره از دغدغههای زیستی آریل دورفمن بوده است. سینا راستگو با دراماتورژی نابلدانهای که از متن اصلی انجام میدهد، نمایشنامه دورفمن را تبدیل به اثری تکنیکزده تبدیل میکند که ادای فرم را دارد و نه اصالت آن را. نبودِ این اصالت، نمایش را به اثری به شدت شعاری و توخالی تبدیل کرده که نه فاشیسم را میفهمد، نه دیکتاتوری را میشناسد و نه عدالت و آزادی را تمنا میکند.
البته که این تکنیکهای اجباری به اثر رخنه کرده و در جان و نهادش نیز مینشیند؛ میزانسنها را خشک و بیجان میکند و کنشگران را منقبض و متظاهر جلوه میدهد. نمایشنامه در اوایل دهه نود میلادی در شیلی رخ میدهد. دقیقا زمانی که فعالان سیاسی و آزادیطلبان، سلطه دیکتاتوری و نظام فاشیستی که با کودتای نظامی اگوستو پینوشه در سال ۱۹۷۳ آغاز شد را برچیدند و حال آماده سازماندهی یک نظام عدالتخواه هستند که حقوق همه مردم حتی عوامل نظام پیشین را نیز پاس بدارد.
هراردو اسکوبار یکی از همان زندانیان سیاسی است که حالا به یکی از معاونین رئیس جمهور منصوب شده و مسئولیت رسیدگی به پروندههای قربانیان رژیم سابق را نیز بر عهده دارد. پولینا سالاس همسر هراردو و یکی از زخمخوردههای رژیم سابق است که در سال ۱۹۷۵ بارها توسط یک پزشک به اسم میراندو در زندان مورد تجاوز قرار گرفته است. حالا پس از گذشت پانزده سال از آن ماجرا، دکتر میراندو به طور اتفاقی مهمان این زن و شوهر شده و پولینا از روی صدا و بوی تن مهمان متوجه میشود که او همان پزشک متجاوز است. به سبک نمایشنامههای کلاسیک، روایت از نقطه عطف اول آغاز شده و بسط پیدا میکند و عجب حادثه محرکی دارد «مرگ و دوشیزه» برای شروع یک درامی با عناصر منسجم و به هم پیوسته. میبینید که در ادامه این مقدمهای که خدمتتان عارض شدم، چه اتفاقها که رخ نخواهد داد و چهها که نخواهد شد. اما این شور و حرارت با یک تمهید کلیشهای از جانب کارگردان به یأس مخاطب نسبت به این نمایش کلاسیک بدل میشود. کارگردان از سه بازیگر برای ایفای نقش دکتر میراندو استفاده میکند تا به نوعی بتواند با ریتم و تمپو اثر بازی کرده و حالتی پارانویایی به کار ببخشد.
برخی کارگردانان هم هستند که از این روش برای پوشاندن ضعفهای احتمالی بازیگران خود استفاده کرده و یک نقش را بین سه نفر تقسیم میکنند تا هر یک مسئولیت ایفای بخشی از دیالوگها، حسها و کنشهای شخصیت را عهدهدار شوند. با این تمهید نمایش از آن حالت رئالیستی خود میگریزد و به چیزی دمدستی، گولزننده و شبهمدرن تبدیل میشود که نه زیبایی میآفریند و نه به مانند فرمت کلاسیک خود تاثیر میگذارد. دکور کار نیز به جای این که در خدمت نمایش باشد در خدمت کارگردان است و این خودخواهی خالق چنان بیرون میزند که گویی همه عوامل بسیج شدهاند تا به صورتی مستقیم هنر تکنیکال وی را به تماشا بنشینند و نه مسالهاش را. نمایش آغاز میشود اما نه با شروعی که دورفمن در نمایشنامه نوشته است بلکه با یک صحنه عجیب از یک به ظاهر جشن ساده که پولینا، هراردو و سه بازیگر نقش دکتر میراندو در آن حضور دارند. هر پنج نفر پشت میز نشستهاند و به شکل وحشیانهای میخندند و مشروب مینوشند. نور میرود و این صحنه به پایان میپذیرد. ما در ادامه با این شخصیتها آشنا میشویم.
سه متجاوز، یک قربانی و یک نفر مسئول رسیدگی به پرونده قربانیان نظام دیکتاتوری. حال اینها را کنار صحنه اول بگذارید. چه حاصل میشود؟! لاابالیگری مستانه پولینا میان متجاوزین و خندیدنشان به یکدیگر چه معنیای میدهد؟ فارغ از این که این صحنه به اثر اصلی نمیآید و به آن نمیچسبد، به نوعی حسی نظیر تمسخر حقیقت را القاء نمیکند؟! حسی چنین که همه این ماجرا، تجاوزها، مبارزهها، عدالتطلبیها لو ندادنهای رفقا و ... چه اهمیتی دارد و چه تاثیری روی جهان ما میگذارد؟!
با این حساب امیدوارم که سینا راستگو که جوانی با استعداد است بتواند در کارهای بعدی خود، مساله و دغدغههای زیستی خود را به صحنه آورده و سپس تکنیک را بر اساس دغدغههایش بر نمایش سوار کند. امید به آن روز و تماشای آن نمایش.