پایگاه خبری تئاتر: نتيجهاي كه از سكانس آخر «درخت گلابي وحشي» ميشود به آن رسيد را، كه ميتوان آشتي ميان پدر و پسر تعبير كرد، يا نوعي ادراك متقابل و قدردانيشان از هم، يا حتي –باتوجه به تماشاي روياي مرگ سينان در چاه- گرفتار چرخه يكنواخت و عبثِ زندگي شدن (از پدر به پسر) و... هرچه! گوشهاي يادداشت كنيدش و با دقت به مطالعه آن بپردازيد، اين معني و تاويل را، و سعي كنيد از پوسته فيلميكش گذر و جانِ كلام را در ذهن خود مجسم كنيد. حالا بياييد به چند صحنه پيش از سكانس آخر بازگرديم: پدر و پسر نشستهاند كنار خرابهاي و از زيستبومشان و نحوه سپراندن زندگي خود حرف ميزنند (ديگر نه اهداف دور و دراز و خيالبافيها، و نه خشمگين تونل زدن به زير متن گفتار و كردار يكديگر) تا صحبت ميرسد به شغالها و... همان لحظه صداي شغالها به گوش ميرسد؛ گوشهاي پدر و پسر تيز ميشود و دوربين هر دو آنها را در يك نماي اكستريملانگشات نمايش ميدهد. حال توقف كنيد و ادامه اين نما را اينگونه در خيال خود بسازيد: پدر و پسر بلند ميشدند، نفري يك چوب دست ميگرفتند و با فرياد به سمت صداي شغالها حملهور ميشدند؛ ميدويدند به اينسو و آنسو و دوربين به دفعات از چهرهشان كلوزآپ ميگرفت. درست مثل سكانس پاياني «باشو، غريبه كوچك» بهرام بيضايي و حالا... بگذاريد خيال را ادامه دهيم: اگر اين سكانس ميشد سكانس پاياني «درخت گلابي وحشي»، آيا نتيجهاي كه پيشتر در گوشهاي يادداشت كرده بوديد را نميتوانستيد از اين سكانس فرضي هم برداشت كنيد؟ يكي نيستند؟ قبول كنيم كه چندان فرقي ندارند. سينماي نوري بيلگه جِيلان آشناست. خيلي هم آشناست. آنقدري كه تكتك سكانسهايش ميتوانند برايمان يادآور آثار سينماي خودمان باشند؛ كم و بيش و البته به صورت تكي... ميدانيم كه در يك نگاه كلي هيچ فيلم ايراني تا به امروز اينقدر جرات به خود نشان نداده است كه از اين تكموقعيتهاي پرحرف و طولاني به يك روندِ پرسهزنانه رسد و به خلق يك فيلم پرحرف و طولاني روي آورد. لذا آشناييت اصليتر فيلم جِيلان انگاري كه بيشتر بازميگردد به زندگي غيرفيلمي ما، ايرانيان كه زمان در آن كمتر برش خورده و خستهكنندهتر است؛ آنچه شما به عنوان يك ايراني ميتوانيد در طول يك هفته تجربه كنيد: نحوه بروز رفتار اشخاص و موضوعيت بحثها: در مكانهاي آشنا (قدم زدن در جادهاي خاكي، لمداده در گوشهاي از يك اتاق كوچك)، با آدمهاي آشنا (كه هيچكدامشان خوشتيپ و خوشخنده نيست و مُدل هم)، در موقعيتهاي آشنا (طلبكارانه/بدهكارانه، تلخ/مضحك) و...
سكانس مورد علاقهام از فيلم آنجايي است كه سينان تكهاي از روزنامهاي كه راجع به كتابش چيزي چاپ كرده را در كيف پدرش پيدا و شروع ميكند به اشك ريختن؛ لانگشات: نشسته روي صندلي در انباري شلوغ و كثيف، پتوهاي سمت چپِ روي تخت هر كدام يك رنگند، دربِ معوج سمت راستي منطق هندسي قاب را بههم ريخته، روي ديوار انواع و اقسام وسايل درب و داغان مشاهده ميشود و خودِ سينان، كچل و به معناي دقيق كلمه بدقواره، چهرهاي مبهم و تاريك به خود گرفته. نمايي همشكلِ عكسهاي شخصيمان از خودمان؛ همان عكسهايي كه هميشه تعجب ميكنيم چرا به خوبي عكس خارجيها نيست! به هر حال اين ما هستيم ديگر، نه؟ خارجيها نيستند. سكانسهاي چشمنوازِ شروعكننده فيلمِ آخر جِيلان را از روي همين گفتار چندان مقبول نمييابم: آشنا نبودن و شبيه ديگري/غريبه بودن. و اين خود ايراد بزرگي است. بياييد خيلي كوتاه دو فيلم پيشين جِيلان را بررسي كنيم؛ فيلمهايي كه ويژگيهاي مثبت بسياري داشتند و بهزعم نگارنده همچنان ميتوان فيلمهاي بهتري تلقيشان كرد. اما اگر سنگ محك اصلي و با اهميت اين سالهاي سينماي دنيا را -كه سرِ جماعت فيلمبين را هم حسابي گرم كرده- سينماتوگرافي فيلم بهحساب آوريم، دو فيلم خوبِ پيشين، بهسبب تمايل بيشترشان به جلوهگري و نمايشي شيكتر، عقبتر از اثر فعلي ميايستند. اثر فعلي در همين زمينه مورد بحث يك پيشرفت جدي براي فيلمساز به حساب ميآيد؛ بوميتر است و كمتر تقلا كرده خوراك ذائقه يكشكلِ جهاني شود. نه فقط هم در شيوه سينماتوگرافي؛ كاراكتر اصلي «خواب زمستاني» با تمام ادعاهايش، از هويت و جغرافياي خود دورايستاده بود و به دنياي ديگري مِيل ميكرد؛ لذا براي طيف وسيعي از روشنفكران سرزمينهاي ديگر قابلباور بود (عقايدش، كلامش، دغدغههايش، و...)؛ اما سينان... چه كساني جز مردمان سرزمين او قدرت فهم و هضم شرايط زندگياش را دارند؟ يك نويسنده مگر ميتواند به پليس ضدشورش بپيوندد؟ مگر ميتواند زباني چنين خنثي و ديدي چنين كوتاه داشته باشد؟ و خيلي مگرهاي ديگر...
يا تا به حال به عكسالعمل عموم تماشاگران بعد از تماشاي «روزي روزگاري در آناتولي» دقت كردهايد؟ عموما تماشاگر نتوانسته بهدرستي فيلم را فهم كند، درنتيجه نميداند بعد از اتمام بايد از چه چيزِ آن تعريف كند... منتها نكته اينجاست كه حتما بايد تعريف كند! فيلم جايزهاي مهم گرفته و بالاخره يكجوري بايد تحسينش كرد؛ پس: عجب قاببندي! عجب شاتي! «روزي روزگاري در آناتولي» پتانسيلش را داشت كه با گرفتن گاردي مستحكمتر و پنهانيتر، غيرقابلنفوذتر شود و فيلمي بزرگتر. اما پختگي ناكافي فيلمساز...
دستاورد مهمي كه «درخت گلابي وحشي» به آن رسيده اين است كه بهراحتي ميتواند دوست داشته نشود. گنگي و خموشي تصورات سينان و بازي هوشمندانه فيلمساز با طريقه ارايهاش (نداشتن تفاوت ساختاري با واقعيت)، قدمي براي رسيدن به همين دستاورد است كه با تلفيق شدنش با شخصيت نمايشي كاراكتر اصلي، تكميلتر شده: جواني مدعي و ناراضي، با اعتماد به نفسي كاذب؛ لبخندهاي تمسخرآميز و حالت چشمانش تبديلش ميكند به آدمي كه علاقهاي نداريم راجع به او چيزي بدانيم؛ اصلا اين حجم از نفرت ارزش تماشا كردن دارد؟ تعقيب پدرِ سينان از جانب او، براي خود سينان رفتاري بهغايت زشتتر نيست؟ سينان به دنبال چيست؟ تحقير بقيه؟ تحقير خودش؟ با آن اوهام عجيب و غريبي كه دارد...
فيلمي كه به زبان خود سخن ميگويد، فهميده نميشود مگر اينكه مخاطب هم آن زبان را بشناسد. به صحبت كردن ميماند؛ اگر چيني ندانيد حرفهاي يك آدم چيني را نميفهميد و اين نفهميدن به اين معنا نيست كه او دارد بد حرف يا حرفِ بدي ميزند و گذشتن و كوتاه آمدن و اعتراف به نفهميدن، براي آشنايان با آن زبان لطف ويژهاي است از جانب ما؛ كمتر هم حرص ميخورند در مقايسه با مواجهشان با افراد پرتي كه سرگرم گفتن سخنان نامربوطند و مدعياند يك چيزهاي صحيحي هم دستگيرشان شده: فهميدم! مرد چيني دارد ميرقصد!
منتقد غربي در اكثر اوقات زبان بومي را نفهميده (غريبه است و جز فرهنگ خودش ديگري را زيست نكرده). مثلا پاراجانف خوب نيست چون فهميده نميشود: اين سينما نيست چون براي من بيمعناست –و سينما معنا دارد و من آن معنا را از پيش ميدانم و بعدتر، اينها را كنار هم قرار داده و اصولي مختص زبان خود (بهدرستي) يافته و تدريسش هم كرده؛ حالا منتقد بومي آن را خوانده و با كتاب بيگانه در دستِ خود (مختص زبان ديگري)، دست به نقد و ردِ فيلم بومي (زبان خود) زده. دردي شِناس براي ما، نه؟ كسي ميتواند بگويد كه چرا ساخته جِيلان خيلي بيشتر از فيلمهاي امروز سينماي ايران ما را ياد هم مياندازد؟ ايرانيتر است انگار. سينماي ما سوي كدام راه/ بيراهه ميرود كه آثاري اينچنين آشنا در آن به نمايش درنميآيد؟ چون اينها كه امروزِ روز روي پردهاند چندان شباهتي با ما ندارند...