پایگاه خبری تئاتر: شاید دیدن یک نمایش آرامشبخش این روزها غنیمت باشد.نمایشی که بگوید گاهی لازم است آرام و قرار بگیری و چشم به دنیایی بدوزی که کُند است. جهانی که چنین سرعتی سرسامآوری نداشته باشد. جهانی که آدمهایش برای حرف زدن عجولانه رفتار نمیکنند. جملات را نرم بیان کنند و با تشر و عصبانیت واژگان را به سویمان پرتاب نکنند. کمی به واژهها ارزش داده شود و بدانیم که هر واژه چقدر میتواند زیبا باشد؛ اگر به جای خودش استفاده شود. چنین نمایشهایی در این روزگار غنیمتاند. شاید خیلی به مذاق جوانها خوش نیاید. شاید برای آنان که جهان پرسرعت امروز تهران غرقشان کرده باشد، دیدن نمایشی با تمپوی آرام و ضرباهنگی به ملایمت نسیمی اردیبهشتی، چندان جذاب نیاید؛ اما بهتر است به خودمان بیاییم و ببینیم از جهان امروزمان چه میخواهیم.
به نظر میرسد کوروش سلیمانی میداند از روزگارش چه میخواهد. با نگاهی به سه اثر اخیر او میشود فهمید او به سوی نوعی آرامش است، آرامشی که در میان خطوط نویسندگان اروپایی جستجو میکند، آرامشی که اساساً نویسندگان ایرانی از آن بری هستند. سلیمانی در میان خیل آثار جذاب تام استوپارد، «آرامش از نوعی دیگر» را برمیگزیند که متن شاخصی در میان آثار پستمدرن استوپارد به حساب نمیآید؛ اما گویی بزنگاهی است برای این نویسنده بزرگ تا بتواند آرامشی بیافریند.
«سکوت سفید» داستان مردی است در جستجوی آرامش؛ اما این آرامش چگونه به دست میآید؟ اگر آرامش در «خرده نان» سلیمانی با ترس از پیری توأم میشود، در «سکوت سفید» دگرگون میشود. گویی پیری میتواند فصل عاشقی هم شود. عشقی که در «خرده نان» به یک نیاز بقا بدل شده بود، در نمایش تازه سلیمانی عامل بقا نیست، عامل امید است.
جان براون پا در بیمارستانی میگذارد که شاید برای بسیاری از ما محل ناامیدی باشد. جایی که بوی مرگ، بوی بیماری و زوال میدهد. اما برای جان براون جایی است برای دور شدن از اجتماع خشمگین و رسیدن به آرامش مورد نظرش. او بیمار نیست؛ اما میخواهد چون بیماری روی تختی با ملافههای سفید آرام بگیرد و نقاشی کند. برای کوروش سلیمانی سالن تئاتر همان بیمارستان است. جایی برای فرار از اجتماع خشمگین. جایی برای ساختن و دیدن چیزهایی که دوست داریم.
بشر چون هر ابژه دیگری روی زمین درگیر مفهومی به نام اینرسی است. اولین اینرسی زندگی بشر چیزی نیست جز آرامیدن در بطن مادر. جایی که سکونش برایمان امنیت به ارمغان میآورد؛ اما پس از 9 ماه، یک نیرو، اینرسی سکون ما را بدل به اینرسی حرکت میکند و یک فرایند پردرد آغاز میشود. ما میخواهیم باز به آن اینرسی سابق بازگردیم، هر چه پیش میرویم درد بیشتری تجربه میکنیم و نتیجه کار نوعی دستوپا زدن بیهوده است. جان براون این بیهودگی را ملغا میکند. او آرامش را در مکانی مییابد که نامش با مرگ گره میخورد. او آرامش خود را در میان دیگران پیدا میکند، نه در تنهایی و فرورفتن در لاک خویش.
کوروش سلیمانی نشان میدهد تئاتر همان بیمارستان آرامشبخش است. جایی که میتوانیم آرامش بگیریم، در حضور دیگران، با دیگرانی که با ما میبینند و آرام میشوند. آنان به جان براون غبطه میخورند که جیفه دنیا برایش بیارزش میشود و آن را برای خواستهاش هزینه میکند. او با مقداری پول میآید و بدون پولی میرود. دیگر پول ارزشی ندارد، همان چیزی که آرامش امروز را برهم ریخته است. همان چیزی که از یادمان برده است روزگاری با کشیدن چند خط به ظاهر بیمعنا، خودمان را آرام میکردیم. همان خطوطی که روی دیوار اتاق بیمارستان جا خشک میکنند و یادگاری از جان براون میشوند.
«سکوت سفید» شاید برای برخی ساده و دمده باشد، شاید برای برخی ضعیف و عاری از خلاقیتهای روز باشد؛ اما میتواند نشان دهد هنوز ما به قصه نیاز داریم. قصههایی از آدمهای دستیافتنی، واقعی کردن خیالهایی که آرزویشان داریم. «سکوت سفید» نوعی بازگشت تئاتر به سوی مردم است، جایی است که شاید کوروش سلیمانی از خودش پرسیده مردم امروز من چه میخواهند؟ مشتی انتزاعاتی که برایش هیچ معنایی ندارد یا نوعی از آرامش؟ او در سه اثر اخیر خود نشان داده است حداقل میداند چه میخواهد. او جهانی آرام میخواهد که رنگ و بوی نمایش میدهد.
پس نمایش او میشود یک دکور متعارف، میشود بازیهای معمولی و قابلحدس، میشود یک داستان سرراست، میشود کمی گوش دادن به موسیقی و نفس عمیق کشیدن، میشود یک ساعت با خیال جمع نمایش دیدن. شاید جمع همه اینها برای بسیاری از ما برابر با درجا زدن باشد، برابر با کار بزرگ نکردن؛ اما این روزها بیشتر میفهمم که سادگی به مراتب از پیچدگی سختتر است. پیچیده کردن امور که محصول همان جهان پرسرعت فاقد آرامش است، راهی است برای گم کردن ندانستنهایمان. «سکوت سفیدم جایی است که میفهمیم آنقدر هم مسائل پیچیده نیست. این ما هستیم که میل به سادگیمان را از دست دادهایم. شاید باید همچون جان براون ساده شویم، همچون Chance the gardener فیلم «حضور».