هاتف علیمردانی با وجود دقتش در کارگردانی نتوانسته فیلمی قابل قبول بسازد و مخاطب هدف فیلمش هم معلوم نیست. ستاره‌بازی یک فیلم تلف شده و سردرگم است که چیز تازه‌ای به کارنامه‌ی کارگردانش اضافه نمی‌کند.

پایگاه خبری تئاتر: پرداختن به معضلات اجتماعی و مسأله‌ی اعتیاد یکی از دغدغه‌های اصلی هاتف علیمردانی است. فیلم «ستاره‌‌بازی» بر اساس یک ماجرای واقعی درباره دختری به نام صباست که به خاطر جدایی پدر و مادرش و بحران‌های ناشی از آن رو به ماده‌ی مخدر خطرناکی به نام فنتالین می‌آورد.

فیلم قرار بوده مثل «کابوی دراگ استور» گاس ون سنت بر اساس ساخت پرسه و تداعی راوی، عمق دوزخ اعتیاد را بکاود. امری که در آن ناموفق است.

شخصیت صبا و ریشه‌یابی روانش به درستی انجام نمی‌پذیرد. در همه‌ی این فیلم‌های این چنینی ما وارد روح کاراکتر مرکزی می‌شویم و از دریچه‌ی او دنیا را می‌بینیم. ساختار پرسه و استفاده از جریان سیال ذهن از رمان نو وارد سینما شد.

ساختاری که شخصیت در لابه‌لای پرسه‌زنی‌های خودش دچار بحران هویت است و می‌خواهد بی‌معنایی درونش و پیرامونش را ترسیم کند. در این میان ممکن است در نهایت در خلال این پرسه‌ها معنایی برای زندگیش پیدا کند و از نظر روحی رشد کند. یا اینکه مثل الگوی «ایزی رایدر» این ساختار به نمایشی از یک وضعیت بدل شود. وضعیتی که انسان‌ها در خلال این بی‌معنایی دست و پا می‌زنند و نمی‌توانند معنایی برای زندگی پیدا کنند.

در شکل سوم هم این شخصیت‌ها عاقبت خوشی پیدا نمی‌کنند و یا توسط خودشان یا توسط جامعه‌ی بی‌رحم زندگیشان تمام می‌شود. به نظر می‌رسد ستاره‌بازی از الگوی سوم استفاده کرده است. اما چرا این فیلم نمی‌تواند مسأله‌ی کاراکتر اصلی را به مسأله‌ی مخاطب بدل کند؟ ‌

چون پلات مغشوشی که میان الگوی خرده‌پیرنگ و شاه‌پیرنگ است، نه شخصیت می‌سازد و نه ماجرا. پس مخاطب باید با چه امیدی فیلم را دنبال کند؟ از طرف دیگر نریشن‌ها چیزی بیشتر از تصویرها ارائه نمی‌دهند. نریشن وقتی باید به کار برود که چیزی فراتر از تصویر به ما بگوید و اطلاعاتی تازه راجع به درونیات شخصیت یا محیط ارائه دهد.

سؤال بعدی این است که به صرف اینکه داستان واقعی در آمریکا گذشته، چرا فیلم باید در آمریکا روایت شود؟ در ابتدای فیلم محمود و همسرش برای درمان دخترشان صبا به آمریکا آمده‌اند و فقط همین. آیا قرار بوده فیلم نمونه‌ای جهانی از معضلات ایرانی‌های مهاجر باشد؟ چه استفاده‌ی دراماتیکی از آمریکا شده ؟ اینکه مخلوط فارسی و انگلیسی بشنویم و یک آمریکایی تنها را در خانه‌ی بغلی ببینیم و فکر کنیم چه بازیگر بزرگی در فیلممان آورده‌ایم؟

بدترین نکته‌ی فیلم استفاده از مایکل مدسن است. یک تیپ که به کاراکتر نزدیک نمی‌شود و در حد یک آمریکایی تنهای تیپیکال ایرانی شده باقی می‌ماند. استفاده از ستارگان بین‌المللی باید چیزی به فیلم اضافه کند. از طرف دیگر مسأله‌ی اولیه‌ی عمل صبا آن‌قدر مهم می‌شود که گمان می‌کنیم این بحران مرکزی روایت است. پس ازآن یک دفعه به اعتیاد صبا در زمان حال پرتاب می‌شویم.

شتاب‌زدگی در تولید در تدوین فیلم و استفاده از صحنه‌های تکراری و ملال‌آور نمایان می‌شود. مادر پس از جدایی ناگهان به طور کلی از روایت حذف می‌شود . تا اینکه در اواخر فیلم صبا در صحنه‌ای کوتاه به آنجا پناه می‌برد و او را می‌بنییم. در واقع هیچ چیز روایت منطقی و باورپذیر نیست. اگر قرار بوده وارد ذهن آشفته‌ی صبا شویم این امر باید در ساختار روایی و فرمال اثر هم نمود پیدا می‌کرد. چندین بار صحنه‌های توهم ملیسا ذاکری هم در نقش صبا اصلا یک‌دست نیست.

او با وجود تلاشش نمی‌تواند این شخصیت را برای مخاطب سمپات کند. دکتر روان‌شناس با بازی علی مصفا پادرهواترین شخصیت فیلم است. حرف‌های او در مطبش خطاب به صبا هم چندان علمی نیست. یک روان‌شناس نباید این گونه در زندگی فرد مداخله کند. حتی فرهاد اصلانی که کمتر بازی بدی از او می‌بینیم، به خاطر آشفتگی فیلم‌نامه یک جور سردرگمی در بازیش دیده می‌شود. در مجموع این آشفتگی درکلیه‌ی وجوه فیلم تسری پیدا کرده است.

هاتف علیمردانی با وجود دقتش در کارگردانی نتوانسته فیلمی قابل قبول بسازد و مخاطب هدف فیلمش هم معلوم نیست. ستاره‌بازی یک فیلم تلف شده و سردرگم است که چیز تازه‌ای به کارنامه‌ی کارگردانش اضافه نمی‌کند.

برای مشاهده دیگر اخبار سینما اینجا کلیک کنید

برای مشاهده دیگر اخبار تئاتر اینجا کلیک کنید


منبع: دیجی‌مگ
نویسنده: بهنام شریفی