بودن در آثار شکسپیر به معنای زیستن در مواجهه با ناشناخته‌هاست، اینکه انسان در مواجهه با ناشناخته‌ها تأمل و تعاملی شاعرانه داشته باشد و این تأمل هنرمندانه و خلاق به گونه‌ای است که زندگی فرد را از وادی پرخطر ناشناخته ایمن نگاه‌ می‌دارد.

پایگاه خبری تئاتر: بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که نام ویلیام شکسپیر تاکنون به گوشش نخورده باشد. او حتی در ایران، هزاران کیلومتر دورتر از زادگاه خود نیز محبوبیت دارد، ولی خارج از دایره علاقه‌مندان به تئاتر و ادبیات جهان، مردم عادی چقدر با اندیشه‌های او آشنایی دارند؟ آن جمله معروف، بودن یا نبودن، مسئله این است، که همگی بارها شنیده‌ایم چه مفهومی دارد؟

شکسپیر بیست و سوم آوریل سال ۱۶۱۶ میلادی، مصادف با چهارم اردیبهشت ۹۹۵ هجری شمسی، چشم از جهان فرو بست. به همین مناسب و به منظور آشنایی بیشتر با این ادیب انگلیسی، مصاحبه‌ای ترتیب دادیم با کسی که شکسپیر را خوب می‌شناسد و درس شکسپیرشناسی را در یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور برای دانشجویان دکترا تدریس کرده است. شرح مصاحبه با دکتر بهی حدائق، دانشیار ادبیات انگلیسی و متون نمایشی بخش زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شیراز، را در این مجال می‌خوانید.

احتمالا مشهورترین جمله در تمام آثار شکسپیر، عبارت "بودن یا نبودن، مسئله این است"  از نمایشنامه هملت اوست. چه رازی در این جمله نهفته که آن را این چنین به شهرت رسانده است؟ بودن چه اهمیتی دارد؟

ابتدا باید ببینیم اهمیت تک‌سخن‌گویی (soliloquy) در ادبیات نمایشی دوران شکسپیر چه بوده است. زیرا این عبارت مربوط به یکی از مشهورترین تک‌سخن‌گویی‌های اوست. سپس باید زمانه شکسپیر را درک کنیم و معانی و واژگان را در ظرف زمان دریابیم. بودن یا نبودن، در زمانی غیر از زمان شکسپیر، ممکن است مفهومی متفاوت با دوران او داشته باشد. در نهایت باید زمینه (context) و جملات  قبل و بعد از عبارت "بودن یا نبودن" را نیز مدنظر قرار دهیم؛ همه این موارد مجموعا روشن‌کننده مفهوم عبارت موردنظر ما هستند.  

صدای ذهن را می‌شنوند

درمورد اول باید بگویم که تراژدی‌نویسان دوران باستان در پیش از میلاد مسیح، افرادی چون سوفوکل و یوریپیدس، به جای تکنیک نمایشی تک‌سخن‌گویی از سرودخوانان (گروه کر) به عنوان راهی برای انعکاس باور مردم در برقراری ارامش و توصیه بر پذیرش حد و مرز انسانی در برابر سرنوشت استفاده می‌کردند، گاهی حتی با وجود علاقه به  قهرمانان تراژدی و باور به شرافت بی‌مثال آن‌ها از اعمال خودمحورشان انتقاد می‌کردند.

این گروه کر روی صحنه حاضر می‌شد و اشعاری را می‌خواند که نشان دهنده تسلط ذهنیات نامیرایان بر میرایان زمینی بود. گروه کر همچنین گاهی ترس ناشی ازشکل گیری ذهنیات قهرمانان در نبرد با سرنوشت را نشان می‌داد.

اما دوران رنسانس که دوران تجلی انسان‌گرایی و انسان‌مداری بوده، شیوه نمایشی نیز به همین منوال تغییر کرد. در آن دوران قهرمان تراژدی به سمت تماشاچیان رو می‌کرد و در حالتی که گویی باقی بازیگران روی صحنه چیزی نمی‌شنوند و مکالمه‌ای خصوصی بین بازیگر و تماشاچی در جریان است، با صدای بلند افکار خود را بر زبان می‌آورد. تک‌سخن‌گویی در حقیقت به نوعی بلند فکر کردن بازیگران بود. از این طریق نمایشنامه‌نویسان عصر رنسانس تضاد ذهنی و شک و تردیدهای قهرمان تراژدی را به مخاطب می‌رساندند. اهمیت تک‌سخن‌گویی "بودن یا نبودن"، آشکارسازی واقعیتی پنهان از آشوب درونی هملت به عنوان نماد انسان پیش مدرن عصر رنسانس است.

تولد دوباره اروپا

برای درک مفاهیم هنر نمایشی یا به طورکلی مفاهیم ادبی باید بافت اجتماعی و زمان و مکان را نیز در نظربگیریم. زمان و مکان در شکل‌گیری معنی اهمیت ساختاری دارند. شکسپیر و به طور خاص هملت، نماینده بلافصل انسان رنسانسی و پیش مدرن‌اند. انسان‌هایی که خود را در مواجهه با موقعیت زمانی جدید پریشان و مضطرب می‌بینند. انسان‌هایی با باورهایی متفاوت که چه از لحاظ  باور شخصی و چه از لحاظ ساختار اجتماعی همه و همه دچار دگرگونی شده‌اند.

مهمترین باوری که در دوران رنسانس(به معنی نوزایی) دگرگون شد، رویکرد انسان به جهان بود. پیش از رنسانس زمین به عنوان مرکز عالم هستی قلمداد می‌شد و اعتقاد بر این بود که جهان در بهترین وضعیت خود قرار دارد و نظم همه جا را فراگرفته است. اما پس از آن با ظهور متفکرانی امثال گالیله تمام آن ساختار ایدئولوژیک به یکباره واژگون شد و دیگر زمین مرکز عالم نبود. پس انسان هم دیگر سایه‌ای از آن مرکزیت و نظم نبود و دیگر نمی‌شد به قطعیت همه چیز را منظم و مرتب تصور کرد.

در قرون وسطی نقش علم و دانش، نقشی محوری نبود و انسان رشد فکری چندانی نداشت. با این اوصاف، انسانی که وارث سنت قرون وسطی بود به یکباره در سیل هجوم علوم و تفکرات جدید قرار گرفت، لاجرم دچار شک و تردید و سردرگمی شد. آشوب ذهنی هملت که در قالب تک‌سخن‌گویی نقل می‌شود، حاصل دوران انتقال انسان وارث نظام سنتی به عصر مدرن است، یعنی پیوند خوردن به دوران جدید، بحران روحی هملت را سبب شده است.

درست است که خردگرایی و انسان‌ محوری در مقابل تاریکی قرون وسطی بسیار مثبت به نظر می‌رسیدند، اما درست در همان زمان چیزی که قرار بود جایگزین ان تاریکی شود هنوز ناشناخته بود و در گامهای نخستین قرار داشت. علم، کشف سرزمین‌های جدید و انسان‌گرایی همگی ناشناخته و تجربه نشده بودند. ادیبانی مانند شکسپیر و کریستوفر مارلو که این دوران انتقال به ناشناخته ها را تجربه می‌کردند، تنش روحی و گاهی سر در گمی بیمار گونه ناشی از مواجهه با ناشناخته‌ها را به آثار خود انتقال دادند.

برای کامل شدن این تحلیل باید بافت کل متن را هم در نظر بگیریم. مفاهیم و واژگان ذکر شده قبل و بعد از این عبارت و چگونگی کامل شدن تک‌سخن‌گویی، نشان می‌دهد که "بودن یا نبودن" چه مفاهیم استعاری و مجازی را دربرگرفته‌اند. پس با یک نگاه کلی به متن، مفهوم عبارت مورد نظر  به زیبایی روشن خواهد شد.

"بودن یا نبودن"، سوالی است میان دو انتخاب. در پایان این تک‌سخن‌گویی درمی‌یابیم که در اینجا منظور از بودن یا نبودن درواقع عمل کردن یا عمل نکردن است. “To be or not to be” در واقع یعنی “To act or not to act”.  

مفهوم این تک‌سخن‌گویی بدین‌گونه ادامه می‌یابد که آیا اصیل‌تر آن است که تقدیر زمانه (تغییرات دنیای پیش مدرن) را تاب آوریم، یا در برابر دریای مصائب ان از خودمان دفاع کنیم؟ و همینطور ادامه می‌دهد و ساختار اجتماعی دنیای پیش مدرن را به عنوان عاملی اضطراب اور برای انسان وارث ساختار سنتی به نمایش میگذارد. ساختاری که در تمامی ابعاد تغییر ایجاد می‌کند و بستر نظام‌مند سنتی را به سمت و سویی ناشناخته سوق می‌دهد. هرآنچه از مدرنیته می‌رسد برای او غیرملموس و نامانوس است. اقتصاد نوین طبقه اجتماعی افراد را جابه‌جا میکرد و مهاجرین از اقصی نقاط دنیا مانند افریقا به انگلستان مهاجرت می‌کردند. برآیند این‌ها بروز تبعیض هایی در جامعه بود. ساختار اجتماعی، ساختاری نژادپرست و طبقه مدار شد و افراد دارای نژاد برتر سفید و یا برخوردار از همگان شریف تر تصور می‌شدند. شکسپیر در نمایشنامه‌های خود از جمله در اتللو و شاه لیر به انعکاس چنین جامعه دو قطبی می‌پردازد.

 چنین مواجهه‌ای با زندگی و مفهوم تغییریافته آن، انسان عصر شکسپیر را به شک می‌اندازد که آیا باید تسلیم شود یا بهتر است با پویایی شتاب زده زمانه مقابله کند. مقابله با ساختار مدرن، تبعیض و شکل‌های تعریف شده ان. در تراژدی هملت، شکسپیردر تک سخنگویی قهرمان تراژیک از مرگ به عنوان سمبل کناره‌گیری از وقایع جهان استفاده می‌کند. آیا بهتر نیست بمیریم، به کناری برویم و رنج تغییر زمانه را نکشیم؟ اما تلخ‌تر انکه حتی مرگ هم چاره نیست،زیرا مرگ نیز به همان اندازه سفر به ناشناخته است و ما نمی‌دانیم با چه چیزی مواجه‌ایم.

پس این تک‌سخن‌گویی در حقیقت تنش فکری یک انسان پیش مدرن است در دوراهی رویارویی با اندیشه‌های  دنیای جدید. در این دوران انتقال هملت در چنان تنشی از تردید در رنج است  که گاه به مرگ به چشم پناهگاه می‌نگرد.

این تردید پیش مدرن، شبیه تردیدی است که قرن‌ها بعد اندیشمندان و ادیبان پست مدرن به صورتی حتی تلخ‌تر ان را تجربه کردند. هر دوره انتقالی برای بشر بسیارپرسش برانگیز و سخت است. به گفته ریچارد رورتی، فیلسوف پست مدرنیست آمریکایی، انسان به طور طبیعی به چارچوب مشخصی پیوندخورده است. چارچوبی که از بدو تولد با آن رشد کرده و زندگی در آن برایش عادت شده است. تغییر عادات فکری و رفتاری بسیار مشکل است. پس شک و تردید انسان در یک دوره انتقال به صورت "بودن یا نبودن" و در واقع به صورت "عمل کردن یا عمل نکردن" بروز می‌کند.

کرونا و هملت

مطلب دیگری که درباره این تک‌سخن‌گویی جلوه‌گری می‌کند، حضور دو مفهوم مدرن است؛ بروز وقایع ناشناخته و مواجهه انسان با آن‌ها. بروز(Advent) یعنی پیدایش عواملی که انسان انتظار روبرویی با آن را ندارد. در اینجا مدرنیته ظهور پیدا کرده است و انسان‌ها انتظار مواجهه با آن را نداشتند. هملت به عنوان یک انسان پیش مدرن در مواجهه با یک پدیده غیرمنتظره، که من از آن به عنوان "اَدوِنت شکسپیری" نام می‌برم، این تک‌سخن‌گویی درخشان را خلق می‌کند. دلیل رنگ نباختن این تک‌سخن‌گویی شاید در این باشد که هر انسانی  قبل و بعداز شکسپیر با این موضوع مواجه بوده و حتی امروز هم ما با این مسئله روبرو هستیم. اصولا هر انسانی در زندگی خود ممکن است با چیزهایی مواجه شود که انتظار آن را ندارد. همه ما اکنون با ظهور پاندمی کرونا مواجه شده‌ایم و "اَدوِنت شکسپیری" می‌تواند  کاملا گویا باشد. ما با کرونا بودن یا نبودن هملت را تجربه کردیم؛ عمل کردن یا نکردن را تجربه کردیم. ما مواجهه با ظهور یک پدیده ناخوشایند و غیرمنتظره را تجربه کرده‌ایم.

شکسپیر در مکبث و اتللو برخورد عجولانه و نسنجیده را به تصویر می‌کشد و در هملت شک و تردید پس از مواجهه و درقصه زمستان در نهایت برخوردی هنرمندانه و ارام. اَدوِنت شکسپیری مواجهه انسان با هر چیز ناشناخته‌ای را نشان می‌دهد. در دوران شکسپیر این پدیده مدرنیته بود ولی اگر آن رابه یک درون‌مایه جهانی بسط بدهیم، می‌بنیم که حقیقت این تک‌سخن‌گویی در میان تمامی انسان‌ها و در تمامی اعصار مشترک است. و آن اینست که داستان انسان، داستانِ مواجهه و هنر تقابل با ناشناخته‌ها و نحوه برخورد با آن‌هاست.

ناپایداری زندگی و قدرت، مفهومی تکرارشونده در آثار شکسپیر است. به طوری که زبان ادیب انگلیسی بی‌شباهت به زبان خیام نیشابوری نیست. آیا شکسپیر خیام را می‌شناخت؟

معرفی رباعیات خیام در جهان غرب، تقریبا دو قرن پس از مرگ شکسپیر اتفاق افتاده است. همچنین نحوه برخورد شکسپیر با ناپایداری زندگی، با شیوه برخورد خیام متفاوت است. شکسپیر توصیه می‌کند در برابر ناپایداری های زندگی مراقب باشیم. یعنی در لحظاتی که زندگی ناپایدار می‌شود باید  تأمل کرد و مراقب بودو با احتیاط عمل کرد تا فرد آسیب نبیند.

 "حال" در آثار ادیب انگلیسی از زاویه دید احتیاط کردن بیان می‌شود. برخورد انسان با لحظات سخت و پدیده‌های ناشناخته می‌تواند شتاب‌زده، احساسی، شیدازده، تعقل‌گرا و یاهمراه با آرامش و تعادل باشد. آنطور که از برایند اثار شکسپیر برمیاید، تأمل همراه با آرامش و مراقبت امن ترین راه است. ترکیبی از قوه خیال و قوه تفکر؛ عقلانیت صرف را هم قبول ندارد. شکسپیر نشان میدهد که عمل شتاب‌زده خونبار و مخرب است و این را در بسیاری از نمایشنامه‌های خود از جمله در اتللو و ژولیوس سزار به تصویر می‌کشد. در هملت شخصیت داستان هنگام مواجهه با روح پدرش به عنوان یکی از سمبل‌های ناشناخته، در نهایت با تأملی  هنرمندانه موقعیت را محتاطانه رصد می‌کند ودر نهایت به شناختی نسبی از خود واقعی خود می‌رسد. درست است که پرداختن به ناپایداری زندگی میان خیام و شکسپیر ظاهرا بن مایه ای مشترک است اما رویکرد آن دو در مواجهه با این ناپایداری متفاوت است.

به طور کلی ایرانیان چه تاثیری بر شکسپیر داشته‌اند؟

نمی‌توان تاثیر مشخصی از ایرانیان بر شکسپیر را ذکر کرد امابه طورکلی نوزایی اروپا، که از آن تحت عنوان رنسانس یاد می‌شود، حاصل تعامل اندیشمندان غربی باارای اندیشمندان شرقی، به خصوص مسلمانانی نظیر ابن سینا و ابن رشد بوده. متفکران عصر رنسانس وامدار روشن‌بینی‌های متفکرین مسلمان‌اند.

شکسپیر در دوران سلطنت الیزابت اول و جیمز اول زندگی می‌کرد. دورانی که به گسترش آزادی‌های مدنی مشهور است. آیا شکوفایی ادبیات انگلستان پیامد افزایش آزادی بیان بود؟

رنسانس به طورکلی عصر شکوفایی ادبیات است، در مدار توانمندسازی بشر و تکیه بر روشن بینی و رهایی از قید و بندهای جهل کور. این تعصبات کور می‌توانند در هر جنبه‌ای وجود داشته باشند و آرمان رنسانس رشد بشری توانمند، به دور از تعصبات جاهلانه بود. شکوفایی ادبیات در رنسانس به دلیل رهایی ازجهل و پرورش خرد انسانی بود. بنابراین بازگشت ادبیات به شرافت انسانی را در آن دوران شاهد هستیم، و بازگشت به متون کلاسیک که عنصر خرد در آن‌ها بسیار پررنگ است. در متون کلاسیک روم و یونان باستان، انسان به دلیل برخورداری از قوه تفکر و خلاقیت اهمیت دارد. این قائده کلی رنسانس بود و دوران پادشاه یا ملکه خاصی را نمی‌توان متمایز کرد. آثار شکسپیر هم از این قائده مستثنی نیستند.

در قرون ۱۶ الی ۱۸ میلادی، افرادی نظیر جوردانو برونو، ولتر، لسینگ و... عملا صحنه تئاتر را به مکانی برای ابراز انتقادات سیاسی و اجتماعی خود تبدیل کرده بودند. نقد جامعه و حکومت در آثار شکسپیر چه جایگاهی دارد؟ آیا در  نوشته‌های او می‌توان جنبه‌های سیاسی، یا هواداری از تفکری خاص را یافت؟ به خصوص که در زمان حیات وی درگیری‌های فرقه‌های مذهبی و برخورد تفکرات مختلف فلسفی بسیار شدید بود.

رویکرد احتیاط مدار شکسپیر در برخورد با وقایع، چهره روشنگر و تیزبین او را پنهان می‌کند. در حقیقت شکسپیر منتقد هرگونه گفتمان تعریف شده ایست که با طبیعت انسانی در ستیز است. زیرا دیدگاهی واقع‌گرایانه دارد و خالی از هرگونه تعصب و پیش داوری به وقایع نگاه می‌کند. البته از آنجا که تاحدی نیازمند حامیان خود بود به عنوان مثال در اولین بیت از غزل نخستین خود تفکرات مورد پسند آن‌ها را بازتاب می‌دهد و می‌گوید "نسل ما باید مولد نژاد ناب سفید باشد". ولی در دیگر غزل‌هایش این گفتمان نژادپرستانه را با هنرمندی  زیرکانه ای زیر سوال می‌برد. همچنین در اشعار بلندش مثل "ونوس و اَدُنیس"، نشان می‌دهد که انسان به دلیل انسان بودنش، هیچگاه نمی‌تواند برخی مفاهیم رابه صورت ثابت و لایتغیر تعریف کند، مثلا بگوید عشق به چه معناست؛ درحالی که در زمان او عشق یک تعریف مشخص داشت و گاه در سایه تسلط آرای انسان مداران به گونه ای دیگر، اما باز هم ثابت به شکلی دیگر تغییر پیدا می‌کرد. شکسپیر در "ونوس و اَدُنیس" تبیین می‌کند که عشق  و سایر مفاهیم و ارا دیگر اعم از سیاسی و غیرسیاسی، را نمی‌توان به طور مشخصی تعریف کرد و گفت که این است و دیگر چنین نیست.

شکسپیر جامعه تک محور زمان خود را مورد بررسی انسان مدارانه قرار می‌دهد. گاهی اصلا احساس نمی‌شود که شکسپیر علیه گفتمان‌های تعریف شده و ثابت دوران خود حرفی زده باشد، اما در واقع او گفتمان‌های غالب را لابه‌لای سطرهای آثارش، هنرمندانه دارای ایراد معرفی می‌کند. انتقادات او حول محور انسان به مثابه انسان شکل می‌گرفتند. به‌هرحال همانطور که یکی از شخصیت‌های حاشیه‌ای در یکی از نمایشنامه‌هایش می‌گوید وقتی جراحتی هست، لاجرم خونریزی وجود دارد، پس اگر گفتمانی را آسیب‌زا ببیند، عیوب ان را انسان مدارانه نشان می‌دهد. اما به قول ریچارد رورتی، ویلیام شکسپیر به عنوان یک طنزپرداز آزاد (Liberal ironist)، (طنزپردازی در اینجا یعنی شاعرانه و بدون هیچ جهت‌گیری و جایگزین کردن رای دیگری) و به صورت استفاده از ایهام، مجاز، استعاره، تغییر لحن و سایر صنایع ادبی دیدی انسان مدارانه را بیان می‌کرد.

در شاه لیر شکسپیر می‌گوید "زمانی که به دنیا می‌آییم گریان هستیم؛ زیرا به این صحنه بزرگ نابخردان قدم گذاشته‌ایم". در زبان اصلی شکسپیر از عبارت Great stage of fools استفاده می‌کند. دلیل خاصی داشته که وی کلمه Idiots را به جای Fools کار نبرده است؟

این انتخاب درونمایه ایست که تنها در تراژدی شاه لیر دیده نمی‌شود. بافت متنی خاصی هم که در انجا این عبارات را به اشکال مختلف تکرار می‌کند، گویای منظور اصلی اوست. رابطه کلمات پیرامونی این عبارت به خوبی معنا را اشکار می‌کند. "صحنه" و "دلقک". زمانیکه گفتمان ماده پرستی مدرن در تراژدی لیر جایش را به گفتمان حیرت و درماندگی انسان (وقتی شاه لیردیگر قدرت را از دست داده و تنها یک پدر است) می‌دهد، تصویر دنیا از دید وی بدون تاثیر ساختار موجود و ملزومات آن روشن و حقیقی قابل رویت است.   دنیا دیگر  جای محاسبات ودید سود محوروارزش‌های مادی نیست. دنیا حقیقتش را عریان به لیر نشان می‌دهد و او دیگر به چشم ظاهر اعتماد ندارد و با چشم دل (به دوستش میگوید با گوشهایت بنگر) می‌نگرد. می‌بیند که دنیای پیرامونش جایست که اعمال انسانی بی‌معنی و پوچ‌اند و انسانها گویی دلقکان دست‌آموزی هستند که حرکاتی مسخره و بیهوده را تکرار می‌کنند. انسان عصر شکسپیر دست آموخته زمانه است و خطاهایش، خطای زمانِ به انحراف رفته است (عصر پیش مدرن). درست بر خلاف ارا ارسطو که خطای انسان را خطای ذات او می‌داند.  ریاکاری و ماده پرستی و فریب همه ابزار دنیای جدیدی‌اند که قرار است انسان مدرن جاه طلب را ارتقا دهند و در نردبان حیات او را قدرتی بلامنازع بخشند. در این دست اموزی انسان مدرن به دلقکی تشبیه شده که بازی صحنه مدرن را کورکورانه و نابخردانه تقلید می‌کند.   چونان کودکی که حتی گریستن بعد از تولد را نه از سر طبیعت، بلکه از سر اجبار ضربه قابله‌ها به پشتش اموخته، تا دم و بازدم را در محیط جدید بیاموزد و بقا را تجربه کند.

این تعبیر طنز پردازانه و هنرمندانه در تراژدی مکبث در تک‌سخن‌گویی اخر قهرمان تراژدی – در نمایشنامه های قصاص و انطور که تو بخواهی و حتی درتراژدی بزرگ هملت به نحوی زیبا تکرار می‌شود.

گفتنی است شکسپیر دیدی پوچ گرا به کل هستی ندارد و تنها به عنوان طنزپردازی ازاد به چنین استعاره‌ها و مجازهایی متوسل می‌شود که عمل گرایی ابزارگونه و محاسبه‌محور و فریبکارانه زمان خود (عصر پیش مدرن) را هنرمندانه نقد کند.      

شکسپیر تا چه اندازه بر روند انسان‌گرایی در غرب تاثیرگذار بود؟

این را نمی‌توان انکار کرد که شکسپیر هم به عنوان یک انسان رنسانسی تحت تاثیر اندیشه‌های انسان‌گرایانه قرار داشته است و این اندیشه‌ها همانقدر برای او ملموس بوده‌اند که برای متفکران انسان‌گرایی همچون اراسموس و کریستوفر مارلو. شکسپیر هم جزئی از آن جامعه بوده، چنانکه در یکی از تک‌سخن‌گویی‌های نمایشنامه هملت، در صحنه دوم از دومین پرده، می‌نوسید: "چه شاهکار بزرگی است انسان! چه‌قدر اصیل است در خردورزی و بی‌نهایت در استعداد. در عملکرد همپایه فرشتگان و در فهم و ادراک چون خداست. او زیبایی جهان است و برترین مخلوق". این‌ جملات نمادی از اندیشه‌های انسان‌گرای دوران شکسپیر است. همانطور که می‌دانید تمرکز انسان‌گرایی قرن شانزدهم بر بزرگی توانمندی‌های آدمی بود نه ذات او.

فراتر از زمان

اما اگر میان آثار وی جستجو کنید، او را در هیبت انسانی فراتر از زمان خود خواهید یافت.  فیلسوفانی مثل ریچارد رورتی،  وژاک دریدا معتقد بودند ویلیام شکسپیر بسیار از زمانه خود جلوتر بوده و حتی می‌توان او را یک انسان پست مدرن قلمداد کرد. کلمات و معانی برای شکسپیر معانی ثابت و غیرقابل تغییری نبودند. درست است که انسان‌گرایی تفکر غالب آن عصر بود ولی شکسپیر به آن به عنوان یک مفهوم غیرقابل تغییر نگاه نمی‌کرد. او به پویایی افکار انسان اعتقاد داشت اما به نظرش گفتمانهای پویا  در جامعه باعث شناخت بهتری می‌شوند، زیرا به محض اینکه معنایی ثابت بماند، باعث ایجاد تعصب و تبعیض می‌شود. بنابراین پویایی گفتمان‌ها در جامعه، ضروری است. شکسپیر انسان‌گرایی کور و اغراق امیز را که گفتمان غالب دورانش بود، به صورت هنرمندانه ای اسیب شناسی می‌کند.

در همان نمایشنامه هملت، با وجود اینکه پیش‌تر می‌نویسد چه شاهکار بزرگی است انسان؛ بعدتر هملت به مادرش می‌گوید "ضعف است نام تو ای زن". البته نباید از این جمله زن ستیزی را برداشت کرد. چنین مفهومی که ضعف انسان‌ها را نشان دهد در سایر تراژدی‌های او مثل مکبث و اتللو هم به صور مختلف تکرار می‌شود. در اتللو ضعف انسانی را در قالب یک فرمانده توانمند می‌بینیم که علی‌رغم مهارت در مدیریت امور، در مدیریت افکار و زندگی خود ناتوان است و بسیار شتاب‌زده تصمیم‌گیری می‌کند. ضعف اتللو همان ضعفی است که هملت خطاب به مادرش بر زبان می‌آورد. پس منظور شکسپیر ضعف زنان نیست بلکه ضعف انسان‌هاست. در حقیقت: "ضعف است نام تو ای انسان".

شکسپیر به عنوان یک فرد پست مدرن و بسیار فراتر از زمان خود، با وجود پذیرش توانمندی‌های بلاشک انسانی، مفهوم انسان‌گرایانه پذیرفته شده در قرن شانزدهم را اسیب شناسی می‌کند. انسان توانمند است اما، و این امای شکسپیری است، به دلیل وجود  احساسات و تعصبات مهارنشده هم در او و هم در دنیای پیرامون او، خطاهای خانمان‌سوزی را مرتکب می‌شود. شکسپیر پیشگام انسان‌گرایی نیست، بلکه شخصی است که به نمایشگاه انسان‌گرایی رفته است و برای ما تعریف می‌کند که این تفکر به چه چیزهایی اولویت می‌داده و رویکرد  انسانی وی نسبت به این گفتمان غالب در جامعه چه بوده است.

در قرن شانزدهم میلادی، فاؤست‌نامه نویسی در بین ادیبان اروپایی به دفعات دیده می‌شد. ولی چرا شکسپیر هرگز نسخه خودش از فاؤست را ننوشت؟

نظرات شکسپیر با آرای فاؤست نویسان متفاوت بوده است. شکسپیر گفتمان غالب زمانه خودش را در غالب حکمی لاتغییر باور ندارد و نمی‌پذیرد که انسانی با توانایی‌های لایتنهایی مثل دکتر فاؤستوس بتوانند طبیعت واقعی انسان را به تصویر بکشند. اگرچه در هملت قبول می‌کند که انسان اشرف مخلوقات است و بی‌نهایت در استعداد، در همان هملت اضافه می‌کند که ضعف است نام تو ای انسان. دیدگاه واقع‌گرای شکسپیر با دیدگاه ایده‌آل‌گرای فاؤست نویسان مغایرت دارد و در یک دیدگاه واقع‌گرایانه، انسان را در یک بعد مرکزی و دارای توانایی‌های فرابشری نمی‌بیند. شکسپیر حتی در شاه لیر که یک حکمران بسیار پرقدرت را به تصویر می‌کشد، در عین‌حال نقش پدری با احساس انسانی را هم بر گردن آن حکمران قدرتمند می‌نهد. یعنی با اینکه شاه مرکز قدرت  است و این قدرت را از گفتمان رایج پادشاهی و تخت میگیرد ولی ضعف‌های انسانی را هم داراست. شکسپیر به دلیل این عقایدش، که برای جامعه رنسانسی غیرمتعارف هم هست، نمی‌توانست خالق یک فاؤست‌نامه باشد.

آیا می‌توان بین شکسپیر و اگزیستانسیالیسم رابطه‌ای متصور شد؟

این رابطه را به این صورت می‌توان درک کرد که همین تصمیم‌گیری برای تعامل یا عدم تعامل می‌تواند یک دیدگاه اگزیستانسیالیستی تلقی شود. ولی این بدین معنا نیست که شکسپیر بدبین و پوچ‌گرا بود؛ بلکه به این معناست که انسان پس از آنکه متوجه وضعیت زیست خود می‌شود، چه تصمیمی می‌گیرد و چه اقدامی برای برون رفت از موقعیت مواجهه‌ با ناشناخته‌های زندگی می‌کند. بنابراین بودن در آثار شکسپیر، معنای در دنیا افتادن به سبک اگزیستانسیالیست‌ها را ندارد. شکسپیر انسان را یک موجود فراموش شده نمی‌دانست؛ برخلاف فیلسوفان اگزیستانسیالیست که اعتقاد داشتند انسان پس از آگاهی از فراموش‌شدگی خود به ناامیدی می‌رسد و در جهان یک غریبه است.

زندگی شاعرانه در شرایط سخت

ولی از این منظر که انسان در زندگی روزمره خود و در دنیایی که برایش قابل فهم است، مواجه می‌شود با پدیده‌ای ناشناخته که نمی‌تواند آن را بفهمد، برخورد انسان با این پدیده ناشناخته می‌تواند یک خوانش اگزیستانسیالیستی داشته باشد. اینکه انسان تصمیم بگیرد در این مواجهه با ناشناخته ریسک نکند و فقط جان سالم به در ببرد، یا به مقابله برخیزد. هایدگر این تصمیم محتاطانه در برخورد با ناشناخته‌ها را زندگی شاعرانه (Poetical dueling) می‌نامد.

بودن در آثار شکسپیر به معنای زیستن در مواجهه با ناشناخته‌هاست، نه بودن به معنای "خلق شده" و "مخلوق فراموش شده". اینکه انسان در مواجهه با ناشناخته‌ها از خودش نوعی تعامل نشان بدهد و این تعامل هنرمندانه و خلاق به گونه‌ای باشد که زندگی فرد را از وادی پرخطر ناشناخته ایمن نگه‌دارد.

در سال‌های اخیر صحبت‌هایی مبنی بر نژادپرستانه بودن نمایشنامه اتللو شکسپیر به میان آمده است. به نظرشما آیا مفاهیم نژادپرستانه در این نمایشنامه وجود دارد؟

اتللوبیشتر نمایشنامه‌ای است درباره  رانده شدگان و قربانیان گفتمانهای تعریف شده ساختار جدید اجتماع. لازم به ذکر است که در تراژدی اتللو فرد رانده شده از طریق ساختاراجتماع در حقیقت تنها اتلو نیست بلکه به همان اندازه یا بیشترایاگو است. اتللو در غالب یک فرد غیربومی موفق، در جامعه‌ای نژاد پرست به تصویر کشیده شده که متاسفانه خود قربانی شتاب زدگی و برچسب گذاری فرهنگ غالب می‌شود. یعنی گفتمان نژادپرستانه در رد کردن سیاه‌پوستان و تصمیم آنی گرفتن درباره ایشان و برچسب زدن به آن‌ها، چنان در جامعه تسلط دارد که حتی اتللوی سیاه پوست نیز این باور غالب اجتماعی را در خودش رشد داده است. وی انسانی است که قربانی شتاب‌زدگی و پیش داوری است.

شکسپیرهیچ جهت گیری مستقیمی ندارد و بنابراین در این نمایشنامه نیز، هم ایاگو را داریم و هم اتللو را که قربانی‌های موازی و در عین حال متفاوتی هستند.

و فقط نمایشنامه اتللو اینگونه نیست و تمام آثار شکسپیر حتی غزلیات او نیز دوقطبی بودن جوامع پیش مدرن اروپایی و تقسیم شدن مردم به دو گروه حاشیه‌ای و برجسته را نشان می‌دهند. اتللو با اینکه یک فرمانده قابل است ولی به دلیل سیاه پوست بودن نمی‌تواند رشد کند. ایاگو هم به همان اندازه قربانی است و منویات راستینش را محقق نشده می‌بیند. در شاه لیر هم پرداختن به مسئله تمایز و تبعیض کاملا مشهود است، حتی میان فرزندان یک پدر. در مکبث نیز گفتمان طبقه محور بین مکبث و شاه دانکن که نسبت خونی هم با یکدیگر دارند، به تصویر کشیده شده است.

در نمایشنامه‌های شکسپیر بارها زنان مردان را فریب داده و به ورطه نابودی می‌کشانند. آیا می‌توان این‌ را نشانه‌ای از زن ستیزی به شمار آورد؟

اگر بخواهیم انصاف را رعایت کنیم، این گفتار خالی از همه جانبه‌نگری است. اگر تمام آثار شکسپیر را در نظر بگیریم، زنان فریب‌دهنده و نابودکننده مردان نیستند. بلکه در کمدی‌های شکسپیر زنان حتی غالبا نماینده جامعه ای ایده‌آل و پویا هستند؛ ولی متاسفانه زیر سلطه جامعه ای تک‌محور قراردارند. پس اگر در برخی نمایشنامه‌های شکسپیر زنان به تعبیر برخی منتقدین توان نابودی و تخریب هم دارند، به دلیل زن ستیزی شکسپیر نیست؛ بلکه او می‌خواهد نشان بدهد که زنان قدرتمند و باذکاوتی مثل پورشیا هم می‌توانند وجود داشته باشند. زنانی با توانی  افسانه ای، قابلیت هوشی ممتاز و نمادی از هنر و حقیقتی ناب مثل شخصیت هرمیون درکمدی قصه زمستان. پس اگر شکسپیر در مکبث یا رویای شب تابستان زنان را پر توان نشان می‌دهد، این نشانگر جنبه سمبلیک از حقیقت  است، گوشزدی است به جامعه ای که گفتمان ثابتی را تعریف کرده و تک بعدی است و این توانمندی و خلاقیت زنانه را به کلی نادیده گرفته است. چنان زنانی در حقیقت سمبل امکانی جدید و احتمال و پیدایش‌های دیگر هستند.

در پایان، به نظر شما ویلیام شکسپیر در قرن ۲۱، همچنان شخصیتی زنده است؛ یا اینکه اجراهای جدید آثار او بیشتر جنبه خودنمایی دارند؟

با اینکه در قرن بیست و یکم زندگی می‌کنیم، ویلیام شکسپیر همچنان فردی حاضر و قابل استناد در متون، اجرا و حتی در هنرهای غیرنمایشی است. زیرا علی‌رغم اینکه شکسپیر به لحاظ تاریخی یک انسان رنسانسی بوده، اما انسانی است برای تمام فصول. دلیل این امر را باید در رویکرد واقع‌گرایانه این مرد جستجو کنیم. او انسان را همانطور که هست نشان می‌دهد، نه آنطور که باید باشدو باید تعریف شود. در رنسانس انسان را به شکلی غیرواقعی به تصویر می‌کشیدند. چنین تصویر اغراق امیزی از انسان را در میان هم‌عصران او مثل کریستوفر مارلو می‌توانیم ببینیم.

 اما شکسپیر هم‌زمان با ستایش انسان، ضعف او را هم نشان می‌دهد. او واقع‌گرا بود و درباره انسان و جهان همانگونه که هستند می‌نوشت. جهان هستی هم تاکنون به همان صورت باقی مانده است و پدیده‌های جهان اعم از بی‌ثباتی، گذر زمان و مهمتر از همه رویکرد انسان در تقابل با ناشناخته‌ها، در همه اعصار تکرار می‌شوند.

 از سوی دیگر، راز ماندگاری شکسپیر شاید این باشد که  آرمان‌شهر  شکسپیری برخلاف افلاطون شاعرانه است. او به عنوان یک طنزپرداز آزاد تمامی معانی تعریف شده و ثابت راانسان مدارانه و خالی از جهت گیری هنرمندانه بازبینی می‌کند. شکسپیر شاعری بود به معنای اخص کلمه شاعر؛ و با دیدی شاعرانه و غیرفلسفی به جهان می‌نگریست. بنابراین اجراهای جدید اثار او نیز به اندازه حقیقت خود او شاعرانه پویا و هنرمندانه‌اند.

برای مشاهده دیگر اخبار سینما اینجا کلیک کنید

برای مشاهده دیگر اخبار تئاتر اینجا کلیک کنید


منبع: خبرگزاری ایسنا