نغمه ثمینی هوشمندانه از تعابیر شعارزده در نقد مرزهای سیاسی و اقتضائات بین­ المللی پرهیز کرده است در عین اینکه به زیبایی از مصائبی که انسان در جهانی فزاینده در هم­پیچیده با آن روبروست و سیاست در رفع آن بیش از پیش ناتوان است سخن می­ گوید.

پایگاه خبری تئاتر: «بچه» نوشتۀ نغمه ثمینی که به کارگردانی افسانه ماهیان و با بازی فاطمه معتمدآریا، مهران نائل و شیوا فلاحی، اسفند 1400 در سالن استاد سمندریان تماشاخانۀ ایرانشهر به روی صحنه رفت، نمایشی تحسین ­برانگیز است که روایتی عمیق حول مفاهیم زن­بودگی – نه زنانگی-، مادری، مهاجرت، مرز، جنگ، اسارت، آرزوی خوشبختی و البته نافرجامی تلاش انسان خاورمیانه ­ای در جانمائی خود میان جهانی که به آن پرتاب شده است را ارائه می ­کند. نمایش از جنبه­ های آرتیستیک و تکنیکی، کاری ممتاز است به نحوی­ که تمامی ظرایفِ هنری آن چنان در خدمت انتقال حس و معنا هستند که دیده نمی­ شوند و فرم و محتوا به گونه ­ای در هم ممزوج شده­ و هماهنگ با هم پیش می روند که تفکیک­ ناپذیر به نظر می­ آیند.

«مینا» با بازی خیره ­کنندۀ فاطمه معتمدآریا، نام سه زنِ پنهانده است، با سه روایت به­ ظاهر متفاوت و در عین حال شبیه، یک کرد ایزدی که از اسارت داعش گریخته، یک افغان که از ستم شوهری طالبان ­مسلک چاره ­ای جز فرار نداشته و یک لیبیایی که از آتش جنگ به ستوه آمده و هر سه به امید رهایی پای در راه مهاجرت نهاده ­اند. آنها در قایقی که اکثر مسافران آن در دریا غرق شده ­اند به مقصد رسیده و در ساحل به همراه کودکی نوزاد دستگیر شده ­اند و اکنون در کمپ مهاجران در آستانۀ دیپورت به کشورهایشان قرار دارند. بازپرس ادارۀ مهاجرت – مهران نائل– تلاش می­ کند هویت نوزاد را شناسایی کرده و تعلق او را به یکی از این سه زن اثبات نماید؛ اما هر سه زن، مادریِ نوزاد را انکار می­ کنند و این گره اصلی داستان است. بازپرس که زبان مهاجرین را نمی ­داند ناگزیر از استفاده از مترجمی است که زبان هر سه را بداند و مترجم – شیوا فلاحی–  خود یک ایرانی کُرد مهاجر است. داستان بر بستری از بازپرسی و تعامل سه­ گانه میان بازپرس، مینا و مترجم پیش می ­رود و روایت­ های چندگانۀ آنان به تدریج قوام یافته و در پایان به وحدتی عمیق می­ رسد.

بازپرس مکرراً بر این گزاره تاکید دارد که چگونه یک مادر می­ تواند مادری خود را انکار کرده و از فرزندش چشم بپوشد. اما زن­ها در عین تاکید بر انکار مادری، مادرانه از آرزوی خوشبختی نوزاد در سرزمینی که رنج ­های سرزمین مادری­شان را در خود ندارد سخن می­ گویند؛ آنها تصویرگر پارادوکسی به ت­آور و تکان دهنده هستند: از یک سو حس مادرانه که جدایی از فرزند را به دردناک­ترین تجربۀ عالم بدل می ­کند و از دیگر سو آرزوی خوشبختی فرزند و رهایی او از سرنوشت تلخ و تاریکی که در سرزمین مادری انتظارش را می­ کشد. هر سه زن اما ایثارگرانه، مادری را در گذشتن از خود برای فرزند تعریف می­ کنند. نوزاد در داستان وجه‌ی نمادین دارد در عین اینکه به تعلیق و گره روایت نیز کمک کرده است. تا پایان برای تماشاگر آشکار نمی­ شود که واقعاً نوزاد متعلق به کدام میناست اما هر سه او را عاشقانه دوست دارند. هر سه زن ویژگی­ های مادری دارند؛ گریۀ نوزاد در آغوش کُرد ایزدی بند می ­آید، تنها با لالایی افغان به خواب می ­رود و سینه ­های خشک لیبیایی را به دهان می­ گیرد. آنها در انکار نوزاد چیزی را در وی برجسته و زیبا می­ بینند که خود از آن محروم بوده ­اند؛ کُرد ایزدی که تاریکیِ اسارت داعش چهره­اش را کم ­فروغ کرده چهرۀ نوزاد را نورانی تصویر می­ کند به نحوی­که زنان کمپ در تاریکی شب زیر نور چهرۀ او چشمانشان را سرمه می­ کشند. برای زن افغان که از سرمای فقدان عاطفه و عشق در سرزمینی که در آن بر بدن­ هایی که از عشق گرم شده­ اند شلاق می ­زنند رنجور است، گرمای کودک را دلیلی برای انکار وی می­ داند؛ چگونه می ­تواند فرزند او باشد وقتی انقدر گرم است که زنان در قایق و کمپ خود را با آغوش گرفتن وی گرم می ­کنند. از نگاه زن لیبیایی که داغ آتش جنگ بر جانش نشسته است اما، کودک خُنَکایی بهشتی و بهاری دارد. هر سه زن کودک را شایستۀ خوشبختی ­ای می­ دانند که خودشان همیشه از آن محروم بوده ­اند و به این امید بسته­ اند که اگر او بی­مادر باشد می­ تواند پس از دیپورت شدن آنها در سرزمینی امن و مرفه زندگی کند.

مترجم، خود یک زن مهاجر ایرانی است و به واسطۀ ریشه ­های مشترک، با سه زن همدلیِ عمیقی دارد و در طول فرایند بازپرسی همواره در پی تعدیل مکالمات طرفین است. او که تا پردۀ پایانی نمایش حضورش محدود به صداست نقشی فراتر از یک مترجم، چیزی شبیه به یک میانجی را میان دو جهان متمایز دارد که توان درک یکدیگر را ندارند. همدلی ناشی از احساسات مشترک میان مترجم و مینا، وی را فراتر از مسئولیت کاری­اش، درگیر سرنوشت مادر و کودک می­ کند و اوج این درگیری احساسی در صحنه­ ای به نمایش در می ­آید که جای مینا و مترجم در یک گفتگوی هیجانی عوض شده و جملات را ابتدا مترجم می گوید و سپس مینا تکرار می­ کند.

بازپرس اما اصرار دارد آن زنان نمی­ دانند که حقیقتاً چه سرنوشت دردناکی در انتظار کودکی است که بی­مادر در سرزمینی بزرگ می ­شود که وی را همیشه به عنوان دیگری و بیگانه می­ شناسند و هیچگاه امکانی برای جذب و ادغام نخواهد یافت و این مضمون را به تعابیر مختلفی بارها تکرار می­ کند. کشمکش میان سه شخصیت در پردۀ آخر به اوج می­ رسد؛ مینا در فضایی که نمایانگر استیصالی نمادین است از زیر ماسه­ های کف صحنه کفش­ های کودکان خردسالی را که دفن شده اند تک­تک بیرون می­ کشد و بر دیوارۀ کنارۀ صحنه می­ چیند؛ کودکانی که رویاهای مادرانشان بوده­ اند و یا در مسیر مهاجرت پرپر شده­ اند یا در مقصد به جای رویاهای شیرین مادرانشان با کابوسی از غربت و طردشدگی روبرو گشته ­اند. مترجم به صحنه می آید و درخواست خود را مبنی بر پذیرفتن سرپرستی نوزاد مطرح می ­کند. او رنجور از غربتی است که با هیچ تلاشی نتوانسته است بر  غم آن غلبه کند و تصور می­ کند با پذیرفتن سرپرستی نوزاد و مسئولیت مادری، می­تواند سرزمینی دو نفره در درون دنیایی که او را به رسمیت نمی­ شناسد بسازد. بازپرس از دلیل اصرارش پرده برمی ­دارد: او خود یکی از همان کودکانی بوده است که مادرش او را به امید خوشبختی به سرزمینی غریب کوچانده و تمام عمر، دگربودگی را تجربه کرده است. او اعتراف می­ کند از تمام آنچه به خاطرش طرد شده که نشانه ­هایی بوده ­اند از دگربودگی­ اش متنفر شده است؛ از رنگ پوستش، از زبان مادری­اش و حتی از مادرش. زبان مادری برای او یک مُشت خخخخ شششش ففففف بوده که باعث شرمندگی ­اش می شده است و یک روز صبح که از خواب برخواسته بطور کامل زبان مادری­ اش را از یاد برده است. او در پردۀ ابتدایی از اتفاق ناخوشایندی می ­گوید که شب گذشته برایش رخ داده است و در پرده آخر آشکار می ­شود آن اتفاق ناخوشایند در خواب دیدنِ مادرش بوده است؛ جایی در هستۀ زمین با مادرش که از او بیزار است ملاقات کرده در حالیکه به زبانی سخن می­ گفته که وی از آن تنفر دارد.

او برای روشن کردن سیگار مادرش، فندک می ­زند و از جرقۀ آن انفجاری بزرگ رخ می­ دهد که در اثر آن زمین تبدیل به هزاران سیارۀ کوچک می­ شود که در هر یک مادری با فرزندش زندگی می ­کند. بازپرس کفش­ هایش را از پا درآورده بر دیوارۀ کنارۀ صحنه جفت می­ کند و وارد مسیری می ­شود که مینا از ابتدای نمایش در آن محصور بوده است. حال برای تماشاگر آشکار شده است که مینا، مترجم و بازپرس هر سه نتایج یک چرخۀ مصیبت ­بار هستند.

زن خاورمیانه ­ای، برای رهایی از ستم و خشونت نهادین که یارای مقابله با آن را به دلایلی ساختاری ندارد، به امید خوشبختی برای خود و فرزند، دل به دریای مهاجرت می ­زند، در این مسیر حتی حاضر است خود را مادرانه فدای خوشبختی فرزند کند. اما در آن سو، خوشبختی دور از دسترس می ­نماید. شاید در آن سو از جنگ، تجاوز، اسارت یا گرسنگی خبری نباشد اما خوشبختی چیزی است که انسان آنرا در معنا و هویت خود در درون جامعه­ ای که بدان تعلق دارد می­ یابد و دگربودگی مانع این خوشبختی است. دگربودگی چه بسا مایۀ خودتحقیری و بالتبع انکار ریشه ­های هویتی و یا دستمایۀ ابراز خشمی عمیق از جنس خشونت­ در متنی از دگرسازیِ وارونه باشد.

«بچه» به زیبایی وضعیت انسان و مشخصاً زن خاورمیانه ­ای را روایت می­ کند که برایش نه راهی از پس وجود دارد و نه راهی به پیش؛ هر دو سو بن­بست است. در صحنه نیز باریکه ­ای کم ­عرض که با ماسه پوشیده شده است حرکت مینا را محدود به رفت و برگشتی بی ­پایان در مسیری از دو طرف بن بست کرده است که به شکلی نمادین گویای چنین مفهومی است. نغمه ثمینی هوشمندانه از تعابیر شعارزده در نقد مرزهای سیاسی و اقتضائات بین­ المللی پرهیز کرده است در عین اینکه به زیبایی از  مصائبی که انسان در جهانی فزاینده در هم­پیچیده با آن روبروست و سیاست در رفع آن بیش از پیش ناتوان است سخن می­ گوید.

«بچه» عاری از از هر گونه ژستِ انتقادیِ چپ­ کیش نسبت به سیاست جهانی یا تظاهراتِ تقلیل­ گرایانۀ معمول در برخی رویکردهای سطحیِ فمینیستی نسبت روایت زنانه و مادرانه است؛ یک روایت ناب از هستیِ انسان خاورمیانه­ ای در جهانی آشوب­زده است که در نابهنگامیِ تاریخی به آن پرتاب شده است و نه تاب اکنونش را دارد و نه امیدی به آینده اش؛ روایتی از سوژگیِ نگاه زن خاورمیانه ­ای نه از منظر سوژه­ های غیر به زن خاورمیان ه­ای. «بچه» خوانشی اصیل است که در قالب گفتمان ­های متعارف و مسلط سیاسی روز نمی­ گنجد؛ اگرچه از دگربودگیِ مهاجر در جوامع غربی می­ گوید اما خود اسیر دگرسازی از جوامع غربی نیست و هوشمندانه خود را آلوده به نقد سیاسی وضع موجود نمی ­کند؛ صرفاً بن­بست موجود در حیات زن خاورمیانه­ ای و  جستجوی حق خوشبختی در مهاجرت اجباری را توصیف می­ کند و از دردهای مشترک و سرنوشت مشترک انسان فارغ از تعلقات ملّی و سیاسی ­اش هشدار می­ دهد. این هشدار در شعری که زن ایزدی در پردۀ اول می­ خواند نهفته است و معنایش در پردۀ آخر آشکار می­شود: وقتی طوفان بیاید، همه چیز را با خود می­ برد، حتی خال های روی بدن گاوها را.


منبع: -
نویسنده: غلامرضا حداد