چارسو پرس: سید ابراهیم تقوی شیرازی، معروف به ابراهیم گلستان، کارگردان، داستاننویس، مترجم، روزنامهنگار و عکاس ایرانی، امروز، 26مهرماه 1401، یکصدساله شد؛ روشنفکری پیشرو که از سویی آثار او نموداری از «یک قریحه کمیاب» در قرن چهاردهم خورشیدی ایران است و از سوی دیگر مخالفخوانیهای او چه در برابر حاکمیت، چه در برابر جامعه روشنفکری و چه در برابر مردم، نشانی از انسانی یکهتاز است که در عصر تورم و توهم ایدئولوژیها، بر آنچه خود صحیح و سلامت میدانست، ایستادگی کرد و خود را در تارهای موهوم هیچیک از هیچهای بزرگ، درنپیچید. گلستان را با تجربههای مهمی در تاریخ هنر و سیاست ایران میتوان بازشناخت. از داستانهایی تاثیرگذار چون «آذر، ماه آخر پاییز» و «شکار سایه» تا «مد و مه» و «خروس». از گرفتن نخستین عکسهای پرتره در ایران تا کارگردانی مجموعه مستندهایی بینظیر چون «موج و مرجان و خارا» و «تپه مارلیک» و تهیهکنندگی «خانه سیاه است» فروغ. در کنار اینها او اما دوفیلم بلند سینمایی، «خشت و آینه» و «اسرار گنج دره جنی» را ساخت که در غبار ذهنهای ایدئولوژیزده روشنفکران و منتقدان ایرانی به غنای هنری و بینش بیآلایش آنها چندان اعتنایی نشد، اما اینک در پس بیشاز نیمقرن، فیلمی چون «خشت و آینه» چونان ستارهای بیهمتا در سپهر سینمای ایران میدرخشد. در ادامه به بهانه 100سالگی گلستان به «خشت و آینه» بهخصوص شخصیت زن این فیلم خواهیم پرداخت که همچون فروغ گلستان، «در آستانه فصلی سرد»، «در ابتدای درک هستی آلوده زمین» و «ناتوانی این دستهای سیمانی» بذر این تردید را افکند که «وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد / دیگر چگونه میشود به سورههای رسولان سر شکسته پناه آورد؟»
جایگاه خشت و آینه در سینمای ایران
سینما در ایران سابقهای یکقرنه دارد، اما در دهه40 و اوایل دهه50 خورشیدی بود که سینما پا به میدان زیست عمومی جامعه نهاد و از هنری در میان هنرها به محبوبترین هنر مردمی ایران بدل شد. در این میان جریان اصلی سینمای ایران که با آثاری چون «گنج قارون» و با ستارگانی چون فردین و ملک مطیعی، رکوردهای خود را جابهجا میکرد، نزد منتقدان و روشنفکران ارجی نداشت و به تحقیر «فیلمفارسی» نامیده میشد. در برابر آن اما معدود سینماگرانی بودند که متاثر از سینمای آوانگارد جهان، میکوشیدند سینمایی متفاوت را سامان بخشند. در همین مسیر، فرخ غفاری در سال 1337 «جنوب شهر» را ساخت؛ فیلمی که نخست توقیف شد و سپس بهطور مثلهشدهای به نمایش درآمد. او بعدتر نیز در سال 1343 «شب قوزی» را ساخت که از جریان غالب سینمای ایران جدا بود. در سال 1344، اما ابراهیم گلستان با «خشت و آینه» پیشنهادی کاملا متفاوت را به سینمای ایران ارزانی داشت؛ سینمایی رئالیستی، با پرداختی هنری و عطف اعتنایی تام به صورتمسائل جامعه ایران در دوران خویش؛ پاسخی زیباییشناسانه و برآمده از بصیرتی ژرف به این پرسش که در چه عصری زندگی میکنیم، چگونه با آن مواجه میشویم و این مواجهه چه پیامدی برای ما در پی دارد؟ بدین سان «خشت و آینه» اگر نه نخستین، لااقل محکمترین خشتی بود که برای ساختن دیوار سینمای متفاوت ایرانی بر زمین گذاشته شده بود. با این همه، این دیوار در همان نخستین رجهای خود فروریخت؛ نه مردم آن را دیدند، نه منتقدان آن را تحویل گرفتند. برای مردمی که چشم و گوش آنها به کلیشههای رویافروشانه عادت کرده بود، تماشای تصویری که گلستان از جامعه و مناسبات آن به دست میداد، در حکم کابوس بود. چه بسا گلستان خود نیز چشم انتظار استقبال مردم نبود. آنچه اما امروزه شگفت مینماید، مواجهههایی است که گروهی از معروفترین روشنفکران، منتقدان و هنرمندان ایرانی با این فیلم داشتند. شمیم بهار نوشت: «فیلم بسیار بدی است؛ با همه عیبها و تظاهرهای هنرمندانهای که اکثرا در فیلم اول يك فيلمساز متوسط به چشم میخورد. يك کل نیست. توانایی گفتن حرفهایش را ندارد». احمد شاملو گفت: «فیلم بسیار کثیف و مبتذلی است و نماد و نمایش محرومیت جنسی گلستان است. اگر استنباط آقای گلستان از عشق همین است، بیتعارف باید بگویم حیف از شعرهای فروغ فرخزاد» و پرویز دوایی نیز در نقدی با نام مستعار «پیام» چنین نوشت: «فیلم این مردم نیست. همانطور که «گنج قارون» نیست» و به گلستان چنین توصیه کرد: «شما اگر میخواهید برای این مردم فیلم بسازید، اول باید آنها را بشناسید که «خشت و آینه» در جزءجزء داد میزند که نمیشناسید.» بدین سان فیلم کمتر از یکماه اکران شد و بعد از آن نیز دیگر کسی سراغی از آن نگرفت. زمانی هویدا در معرفی او به ژاک شیراک گفته بود: «او بهترین نویسنده و فیلمساز مملکت ماست و ما هم همیشه کارهایش را توقیف میکنیم.» «خشت و آینه» را اما روشنفکران توقیف و تحریم کردند. اینک اما در دیدار دوباره و از پس دههها، فیلم دوباره کشف شده و حتی از آن بهعنوان «یک شاهکار سینمایی» یاد میکنند. پرداختن به تمام جنبههای مهم سبکی این فیلم البته در اینجا مقدور نیست، اما از جنبه توجه به معاصربودن اثر و ارتباط آن با امروز ما، میتوان تصویری را که گلستان از زن مستقل نشان میدهد، پیشروترین و یکی از بدیعترین تصاویری دانست که از زن در سینمای ایران به نمایش گذاشته شده است. مراد از مفهوم «استقلال» در اینجا آن تاملات ذهنی و ورزشهای رفتاری است که به زن امکان میدهد در ساخت مردسالارانه جامعه ایرانی، درکی از خویشتن خویش را، مستقل از هنجارها و اخلاقیات عرفی جامعه، بیاندیشد و دست به کنشی فعالانه در مناسبات شخصی، خانوادگی و اجتماعی بزند.
تاجی؛ ناجی حقیقت و جامعه
«خشت و آینه»، داستان راننده تاکسی جوانی بهنام هاشم (با بازی زکریا هاشمی) است که نمیداند با بچهای که زنی چادری در صندلی عقب تاکسی او بهجا گذاشته، چه کند. او همراه تاجی (با بازی تاجی احمدی)، در خیابانهای تهران پرسه میزند و برای تعیین تکلیف بچه سرراهی، از این اداره دولتی به اداره دیگر میرود اما کسی حاضر نیست در این مورد به او کمک کند. سرانجام بهرغم میل تاجی که فکر میکند بچه از سوی خداوند به آنها هدیه شده و میتواند باعث استحکام پیوند بین آنها شود، هاشم بچه را به پرورشگاه میسپارد و به راه خود میرود.
شاهبیت شخصیتهای این فیلم، تاجی است. هرچقدر هاشم نسبت به وضعیت جدید، هراسناک، بیحوصله و آشفته است، تاجی با طمأنینه، صبر و متانت به استقبال حضور کودک رفته است. او کودک را راهی جهت رهایی از وضعیت نامطلوب موجود میپندارد و آنگاه که درمییابد هاشم، بچه را به یتیمخانه سپرده است؛ فاعلیتی از خود بروز میدهد که او را در مقام شخصیتی والامنش، آگاه از زمانه و به طرزی مشهود، از نظر اخلاقی، برتر از هاشم، تثبیت میکند. در فصل ماندگار نزاع تاجی و هاشم در کوچه و خیابانهای قدیمی، سخنانی بر زبان تاجی جاری میشود که بر نوعی خودآگاهی مدرن از فردیت مبتنی است و اساسا با فضای آن اماکن در تناقض است. در میانه نزاع آنان، حمل تابوتمرده و جمعیت تشییعکننده، هاشم و تاجی را مجبور میکند در دوسوی کوچه و روبه روی هم، به دیوار تکیه دهند.
هاشم: مکافاتی داریم. آدم باید کفاره بده/ تاجی: کفاره بیغیرتی کسای دیگه رو/ هاشم: اینقدر سرکوفت نده/ تاجی: سرکوفت چیه! / هاشم: فردا میخوایم تو چشم هم نگاه کنیم/ تاجی: بازم فردا؟! همیشه برای احتیاط یه فردایی داری، آره؟/ هاشم: درست میشه، درست میشه یادت میره/ تاجی: فردای تو چه فرقی داره با امروزت؟ آفتاب که رفت روز تموم میشه، آفتاب که زد یه روز دیگهاس؟! فردا رو اینطوری حساب میکنی؟ تو چهمیدونی فردای تو همین بچه نبود؟!/ هاشم: خیلی خب، تو این غروب برو دنبال فردات! فردای ما فردا صبحه... درست میشه یادت میره/ تاجی: طفلک هاشم! فردا براش مثل چهارشنبهاس برا اونا که بلیت بخت آزمایی میخرن. منتها برای اونا هفتهای یکبار چهارشنبه مییاد. قرعه میکشن گاهی هم میزنه بعضیها میبرن. اما چهارشنبه تو، قرعه تو، بلیتهای تو.../ هاشم: بله دیگه. گفتم خودم. بخت ما بده./ تاجی: نه عزیزم بلیتت بده. چهارشنبه تو، هفتهای هفتروزه اما بلیتهای تو بلیتهای بادکرده هفتههای پیشه./ هاشم: تاجی اینقدر سرکوفت نده! فردا باید تو چشم هم نگاه کنیم./ تاجی: ما دیگه نمیتونیم تو چشم هم نگاه کنیم، یادت نره نارو زدی./ هاشم: با دیگرون میری بیرون اسمشو نمیذاری نارو زدن؟!/ تاجی: راستشو بخوای حالا دیگه بیرون رفتن با تو نارو زدن به خودم میشه... وقتی دیشب نارو زدی دلم کپید، دلم گرفت. وقتی اومدی آب زدی صورتم روشن شدم، انگار همه غم و غصههام بیرون ریخته بود. پاک شدم. به خودم گفتم مرادت اومد، زندگی اینه. انگار که این بچه، بچه نبود، ملائکه بود، از آسمون اومده بود. اومده بود واسطه بشه ما به هم برسیم اما تو... تو که خودت آورده بودیش از من قاپیدیش. بردی نمیدونم تو کدوم سوراخ ولش کردی. گوش کن هاشم، تو کار خودتو کردی، تو اونو به من نشون دادی بعد نمیدونم یا از روی هوس، ندونم کاری، یا حسابای کجوکوله خودت، یکجوری از من قاپیدیش./ هاشم: واقعا که پرچونهای، از این طرف بیا/ تاجی: ببین هاشم. ول کنیم دیگه. مخفی کاری فایدهای نداره. من یهدفعه چشم باز کردم، دیدم تو اون آدمی که من میخوام نیستی دیگه. اصلا شاید هیچوقت نبودی. من تو خیال خودم یهچیز دیگه ساخته بودم اما حالا دارم میبینم. ول کنیم دیگه. حتما باید دعوا کنیم یا فحش بدیم، بعد از هم جدا بشیم؟/ هاشم: آخه برای چی باید جدا بشیم؟/ تاجی: جدا هستیم.
با دقت در این مکالمه، هاشم نمادی از نظم پوسیده جامعهای است که در آن هیچچیز سر جای خود نیست، اما تاجی زنی دیده میشود که از نظم موجود، گریزان است و برای برونرفت از منجلاب روزمرگی و تباهی، بخت خود را به مردی «بیعرضه» و فراتر از آن، نظمی فراطبیعی گره نمیزند. در تضاد با جبرگرایی و بیمسئولیتی منتج از آن نزد هاشم، تاجی انسانی مسئولیتپذیر و اخلاقی است که برآیند تحولات زیستشخصی و جمعی خود را ناشی از کنشهای انسانی میپندارد و بر آن است که: «اگر فکر کنی کاری ازت بر نمییاد، دخلت تو دنیا اومده». انتقاد هجوآمیز تاجی از بلیتهای بختآزمایی تنها بابت تمسخر هاشم نیست؛ بلکه نزد تاجی فرآیندی که این بلیتها، تنها دانهای گذرا در تسبیح تحولات آن هستند؛ باعث از خودبیگانگی انسانهایی نظیر هاشم شده است. روزمرگی و بیتفاوتی، وضعیت آنومیکی را باعث شده که سر تا پای ساکنان و مناسبات این شهر غروبزده را، گرفتار و مبتلا کرده است.
تاجی، در وضعیت انضمامی نوینی که حضور کودک سرراهی، پیشرویش نهاد، قدم به قدم و لحظه به لحظه، موقعیتی برای بازگشت به ماهیت انسانی و وجودی خویش جستوجو میکند. نخست، به خانوادهای خوشبخت میاندیشد و داوطلب همراهی با هاشم و نگهداری از بچه میشود. با کنش انفعالی هاشم، اما اینک، بیمسئولیتی را در قبال آنچه رخ داده است؛ نمیپذیرد و آن را نارو زدن به خود میپندارد. او در موقعیتهای جدید، طرحهای جدید دارد و به همین خاطر است که توجیهات تحمیلی هاشم در او اثری نمیکند. اگر این سخن پل فولکیه: «هستی انسانی عبارت از تعالی دائمی است، وقتی برای تحقق احوال تازه طرحی نداریم، درواقع از هستی خاص انسانی محرومیم» را در کنار استدلال ژان پل سارتر قرار دهیم: «آزاد بودن چنین معنی نمیدهد که هرچه را که میخواهیم، حتما به دست آوریم، بلکه آزادی عبارت از تصمیم به خواستن است»، آنگاه، میتوان ادعا کرد تاجی، نمونهای از زن ایرانی است که وارد وادی آزادی شده است و با مسئولیت و شناخت، فردیت خود را در برابر مردسالاری نهفته در تار و پود نظم حاکم بر امور، عیان کرده و با استعانت از آمیزهای از احساس و عقل، به تلفیقی جذاب از امر سنتی/ امر مدرن نائل آمده است. عقل انتزاعی و مجرد جامعه، در برابر عقل حیاتی و معطوف به زیست انضمامی تاجی قرار گرفته است. میل آنارشیک مندرج در کنش تاجی، اما، آیا یارای برساختن گفتمانی منسجم را در برابر گفتمان حاکم مردانه داشت؟
منبع: روزنامه هم میهن
نویسنده: فرزاد نعمتی