چارسو پرس: سینمای ترسناک در سال میلادی ۲۰۲۲ کمتر از سال قبل فیلمهای شاخص داشت و خبری از شاهکار هم میان این آثار نبود. گرچه فیلمهایی در جشنوارههای معتبر اکران شدند اما هیچ کدام نتوانستند به پدیده تبدیل شوند. قطعا مهمترین آنها هم فیلم «جنایات آینده» ساختهی کارگردان سرشناس کانادیی دیوید کراننبرگ بود که حسابی سر و صدا به پا کرد و باعث تقسیم منتقدان به دودستهی موافق و مخالف شد. در این لیست ۲۱ فیلم ترسناک مهم سال ۲۰۲۲ که ارزش تماشا کردن دارند، به ترتیب ارزش هنری از بدترین به بهترین مرتب شدهاند؛ البته همراه با شرح مختصری بر هر کدام.
در سال ۲۰۲۲ اکثر فیلمهای ترسناک خوب به کشور آمریکا تعلق داشتند که البته طبیعی است. نبود فیلمهای ترسناک خوب کرهای کمی توی ذوق میزد؛ چرا که امروزه این کشور در کنار آمریکا بهترین فیلمهای ژانر را تولید میکند. مثل همیشه هم اروپاییها با نگاه متفاوت خود فیلمهایی از این نوع ساختند اما مانند سال گذشته خبری از جنبش افراطی نوین فرانسه در بین بهترین آثار نیست، جنبشی که با فیلم «تیتان» (Titane) ساختهی ژولیا دوکورنو بهترین فیلم ترسناک سال ۲۰۲۱ را به جهان سینما تقدیم کرد.
اما فارغ از دیوید کراننبرگ که حتی یک فیلم متوسطش در ژانر ترسناک هم میتواند جز بهترین آثار سال باشد، امسال را باید سال تی وست نامگذاری کرد. کارگردانی که قبلا ذوق و قریحهی خود را با ساختن فیلمهایی نظیر «هفت آیین» (The Sacrament) نشان داده بود اما امسال توانست با ساختن فیلمهای «ایکس» و «پرل» و آماده شدن برای ساختن قسمت سوم این مجموعه، خیز بلندی بردارد و نام خود را به عنوان یکی از برترین کارگردانهای حال حاضر سینمای وحشت ثبت کند. البته در کار او هنوز هم نقصهایی وجود دارد که در صورت برطرف شدن آنها، خیلی زودتر از برخی همتایانش به حلقهی المپ نشینان و خدایان سینمای ترسناک وارد خواهد شد. چرا که هم در فضاسازی توانا است و هم تاریخ سینمای ترسناک و غیرترسناک را به خوبی میشناسد.
در سالی که گذشت، سینمای وحشت باز هم از گنجینهای که همان خدایان برایش گذاشته بودند، بهره برد. مثلا قاتل ترسناک جان کارپنتر در دههی ۱۹۷۰ که با فیلم «هالووین» (Halloween) او به جهان سینما معرفی شد هنوز هم میتازد و جان میستاند. یا مخلوق وس کریون در فیلم «جیغ» هنوز هم جایی برای خود در فیلمهای تازه دارد. اما از سوی دیگر کسانی هم تلاش کردند که دست به کارهای تازه بزنند؛ مثلا الکس گارلند در فیلم «مردان» حال و هوای جنبشهای روز را به فیلمی روانشناسانه گره زد و اسکات دریکسون پای فیلمهای گروگانگیری را به داستانهای ترسناک باز کرد که نتیجهی آن اثر مهیجی به نام «تلفن سیاه» از کار درآمد. همین موضوع نشان میدهد که سینمای ترسناک تا چه اندازه رو به جلو است و کارش را درست انجام میدهد؛ انگار دست اندرکاران آن در سیستمی مشغول به کار هستند که هر عضو آن در جای درستی قرار گرفته است.
البته این موضوع هم کاملا طبیعی است؛ چرا که هیچ ژانری به اندازهی ژانر وحشت با حال و هوای زمانهی ساختش عجین نشده و توانایی به روز کردن خود را ندارد.
۲۱. پایان هالووین (Halloween Ends)
- کارگردان: دیوید گوردون گرین
- بازیگران: جیمی لی کرتیس، اندی مچیک و روهان کمپل
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۰٪
هالووین و قاتل نقابدارش امروزه به تصویر کلیشهای و اصلی زیرژانر اسلشر تبدیل شدهاند. از زمانی که جان کارپنتر در سال ۱۹۷۸ این قاتل ترسناک را تقدیم به جهان سینما کرد، نه تنها پایهگذار یکی از مطرحترین فرنچایزهای جهان سینما شد، بلکه الگویی برای ساختن فیلم ترسناک فراهم آورد. در گذشته کارگردانانی مانند ماریو باوا در ایتالیا با ساختن شخصیتهای قاتل نقابدار و چاقو به دست یا آلفرد هیچکاک با ساختن نورمن بیتس در فیلم «روانی» (Psycho) قاتلان نقابداری خلق کرده بودند که جهان سینمای اسلشر را دگرگون کرد، اما هیچکدام به اندازهی مایک مایرز فیلم «هالووین» مقدمات پیدایش یکی از مهمترین چرخههای ژانر ترسناک نشد.
سالها آمد و رفت و هرگاه که ایام هالووین از راه میرسید، کارگردانان مختلف تلاش میکردند که به آن قاتل ترسناک ادای دین کنند. چرا که جان کارپنتر متوجه نکتهی درجه یکی از ژانر وحشت شده بود؛ اگر قاتلین فیلمهای جالوی ایتالیایی از ماسک استفاده میکردند تا غیرقابل دسترس به نظر برسند و شخصیتی فرازمینی پیدا کنند و همچنین به لحاظ دراماتیک غیرقابل شناسایی شوند یا در «روانی» نورمن بیتس با این کار خود در واقع رواننژندی غیرقابل درمانش را بروز میداد، مایک مایرز از ماسک خود در شبی استفاده میکند که اتفاقا مناسبترین روز سال برای انجام چنین کاری است؛ چرا که امری طبیعی شمرده میشود و کسی به او شک نمیکند. به همین دلیل هم او میتواند هر کسی باشد و همین هم فیلم را ترسناکتر میکند.
این سومین باری است که دیوید گوردون گرین به سراغ این مخلوق جان کارپنتر میرود. او سنت آن فیلمساز بزرگ را در کارهای قبلی خود هم ادامه داده بود؛ یعنی ساختن نوعی پایانبندی که خبر از مرگ قاتل سنگدل ماجرا میدهد اما نمای پایانی جوری ساخته میشود که با سر رسیدن هر هالووین در آینده، لرزه به جان دیگر شخصیتها بیاندازد. نکتهی دیگری هم در کارهای او وجود دارد که قابل ستایش است؛ گوردون گرین تلاش میکند که از مایک مایرز، کسی غیر از یک قتل سنگدل بسازد؛ اگر در فیلمهای جان کارپنتر، او نمایندهی سمت و سوی تاریک جامعه است و نشان از شر نهفته زیر پوست شهر دارد، گوردون گرین هم تلاش میکند او را نمایندهی شری نشان دهد که در حال گسترش است و دارد جامعه را از درون میخورد.
از زاویهی دیگری همین تلاش گوردون گرین، تبدیل به نقطه ضعف فیلم هم میشود و آن را در این جای فهرست مینشاند. نه شخصیتهای ساخته و پرداختهی او و نه فضایی که میسازد آن چنان قابل تفسیر و تاویل نیست که بتوان آن را به کل یک جامعه تعمیم داد. برای رسیدن به چنین فیلمی، کارگردان باید زاویه نگاهی ویژه به جهان داسته باشد و بتواند برای این زاویه نگاه، ترجمانی تصوثری پیدا کند. صرف زدن حرفهای مهم، اهمیت ویژهای ندارد، بلکه باید آنها را به شکلی به درون فیلم تزریق کرد که نه داستان دچار سکته شود و نه کار کارگردان توی ذوق بزند. گرچه کار گوردون گرین در خلق سکانسهای خشونت و خون و خونریزی حرف ندارد اما این کافی نیست تا «هالووین» را به اثری شاخص تبدیل کند.
«چهار سال از زمانی که لوری با مایک روبهرو شده می گذرد. لوری اکنون نوهای دارد و با آن زندگی میکند. به نظر میرسد که دیگر خبری از مایک نخواهد بود و او میتواند آن کابوس را پشت سر بگذارد و زندگی تازهای را آغاز کند. اما در نزدیکی شب هالووین خبر میرسد که پرستاری به قتل رسیده است. ظاهرا سر و کلهی مایک دوباره پیدا شده و لوری دوباره باید با بدترین کابوسش روبهرو شود …»
۲۰. ناظر (Watcher)
- کارگردان: کلوئی اوکونو
- بازیگران: مایکا مونرو، برن گورمان و کارل گلوسمان
- محصول: آمریکا، امارات متحده عربی و رومانی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
تعداد فیلمسازان زن در ژانر ترسناک روز به روز در حال افزایش است. این را میشد از افزایش بی سابقهی مخاطب زن فیلم ترسناک در طول این سالها حدس زد. چند سالی است که دیگر فیلم ترسناک ژانری مردانه دانسته نمیشود که فقط مردان و پسران جوان از دیدنش لذت میبرند. جنیفر کنت در استرالیا با ساختن فیلم «بابادوک» (Babadook)، مری آستر با ساختن فیلمهای «موروثی» (Hereditary) و «نیمه تابستان» (Midsommar) و همچنین کارگردان معرکه مانند جولیا دوکورنائو با ساخن فیلمهای «خام» (Raw) و «تیتان» (Titane) و درخشش در جشنوارهی کن در چند سال گذشته سردمدار سینماگران زن ژانر ترسناک در دنیا بودهاند.
کلویی الکساندارا اوکونو هم کارش را با ساختن یکی از اپیزودهای وی/ اچ/ اس/ ۹۴ (V/H/S/94) آغاز کرد و فیلم «ناظر» اولین فیلم بلند ترسناک او به حساب میآید. جالب این که اولین اکران «ناظر» هم در جشنوارهی ساندنس رقم خورد تا این تصور به وجود بیاید که قرار است با اثری معرکه طرف شویم. اما هرگاه جانعهی منتقدان فیلم ترسناکی را تحویل گرفته، طرفداران سنتی ژانر ترسناک را نسبت به آن فیلم بدبین کرده است؛ چرا که عموما این نوع فیلمها آثاری هستند که از المانهای ژانر ترسناک به دلایل دیگری استفاده میکنند و هدف اصلی آنها ترساندن مخاطب نیست. در واقع عناصر ژانر وحشت در خدمت چیزهای دیگری قرار میگیرد و تبدیل به وسیله میشود و نه هدف.
البته این قضیه به خودی خود بد نیست. اما مشکل از جایی آغاز میشود که عموم فیلمهای ترسناک مورد علاقهی منتقدین، این کار را به شکلی کاملا رو انجام میدهند و فریاد میزنند که قصدشان ترساندن مخاطب نیست و فقط از این ژانر به عنوان وسیله استفاده میکنند. نگاهی به تاریخ سینما به خوبی این موضوع را روشن میکند. متاسفانه «ناظر» هم بیشتر چنین فیلمی است تا اثری ترسناک به خاطر استفاده از عناصر ترسناکش در یادها بماند و مخاطبش آن را با تعلیق یا غافلگیریاش به ذهن بسپارد.
اگر نگاهی به خلاصه داستان فیلم بیاندازی، متوجه خواهید شد که داستانش در شهر بخارست می ؛ذرد. این فرصت مناسبی در اختیار کارگردان قرار میدهد تا از آشنازدایی فضای عمومی سینمای ترسناک استفاده کند و طرحی نو دراندازد. اما این کار به شکلی نصفه نیمه انجام میگیرد. از سوی دیگر موضوعی در فیلم وجود دارد که آن را به سمت سینمای معمایی میکشاند. حضور معما میتواند به فیلم ترسناک احساسی از تعلیق ببخشد. اما این معما به خوبی گسترش پیدا نمیکند و فقط باعث میشود که داستان به پیش برود.
از سوی دیگر «نظر» داستانی قابل پیشبینی دارد. کارگردان تلاش میکند که داستان کلیشهای خود را به شیوهی تازهای روایت کند اما از آن جایی که موضوعات دیگری مانند ترس شخصیت اصلی از زندگی تازه یا فرار از چیزی در زندگی گذشته، اهمیت بیشتری برای او دارد، نه تنها در این کار موفق نمیشود، بلکه «ناظر» را به فیلمی مهیج تبدیل میکند تا فیلمی ترسناک.
«زن آمریکایی جوانی به همراه شوهر خود به بخارست مهاجرت میکند تا زندگی تازهای را شروع کند. در همین دوران یک قاتل زنجیرهای هم در حال کشتن زنان است و خبرش به سرتیتر اخبار تبدیل شده. زن و مرد در خانهی خود مستقر میشوند و همه چیز به نظر عادی میرسد. روزی زن تصور میکند که شخصی از آن طرف خیابان او را زیر نظر گرفته است. زن این موضوع را با اطرافیانش در میان میگذارد اما …»
۱۹. بیشرمانه حرف نزن (Speak No Evil)
- کارگردان: کریستین تافدروپ
- بازیگران: مرتن بوریان، سیدسل سیم کخ
- محصول: دانمارک و هلند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
کریستین تافدروپ بیش از آن که کارگردان مطرحی باشد، در کشورش با عنوان بازیگر شناخته میشود. او موفق شده جوایزی ه به خاطر بازیگریش از تلویزیون این کشور دریافت کند. اما سرانجام اولین فیم بلند خود را با عنوان «والدین» (Parents) در سال ۲۰۱۶ ساخت و خیلی سریع هم پیشرفت کرد. او به زودی فیلم بعدی خود را ساخت و البته مجموعهای تلویزیونی هم کارگردانی کرد تا به این فیلم یعنی «بیشرمانه حرف نزن» برسد.
فیلم «بیشرمانه حرف نزن» در کشورهای دانمارک، ایتالیا و هلند فیلمبرداری شده، البته بیشتر سکانسهایش به زبان انگلیسی است اما زبانهای هلندی و دانمارکی هم در آن وجود دارد. چنین موقعیتی باعث شده که با فیلمی طرف باشیم که میتواند حسابی غافلگیرمان کند و اثر یک سر متفاوتی از کار دربیاید که از نگاه اروپایی کارگردان و البته حال و هوا و فضاسازی آن سرچشمه میگیرد. کارگردان سعی کرده به رغم استفاده از عناصر آشنای ژانر، آنها را در هم آمیزد یا از هر کدام آشنازدایی کند. البته او موفقیتهایی هم به دست آورده اما همان مسائلی که گریبان فیلم قبلی این فهرست را گرفت، در این جا هم خودنمایی میکند.
«فیلم بیشرمانه حرف نزدن» هم اکران خود از جشنوارهی هنری مانند ساندنس آغاز کرده است. ساندنس زمانی معرف کارگردان بزرگی مانند آری آستر یا رابرت اگرز بود که حسابی جهان ژانر وحشت را به هم ریختند و نامشان را سر زبانها انداختند. اما انگار این جادوی ساندس دیگر وجود خارجی ندارد و وضعیت بر پاشنهی دیگری میچرخد؛ گرچه فیلم در ظاهر همهی چیزهای لازم برای موفقیت را در اختیار دارد و میتواند حداقل روی کاغذ به اثری معرکه تبدیل شود که خاطرات خوش کارهایی مانند «ناپدید شدن» (Vanishing) محصول سال ۱۹۸۸ کشور هلند را زنده میکند.
داستان فیلم با ملاقات زوجی دانمارکی و دخترشان با زوجی هلندی در ایتالیا آغاز میشود. زوج هلندی بعد از مدتی این خانوادهی دانمارکی را به اقامتگاه خود در هلند دعوت میکنند و این آغاز یکی از کلیشهای ترین روایتهای سینمای ترسناک است. مثلا فیلمی مانند «برو بیرون» (Get Out) از جردن پیل را به یاد بیاورید. در آن جا هم جوانک سیاه پوستی پا به خانهای میگذاشت که در آن همه چیز عادی و حتی زیبا به نظر میرسید اما رفته رفته آن جا به قتلگاه او تبدیل میشد. یا فیلم «نیمه تابستان» آری آستر که با سفر عدهای جوان به سوئد آغاز میشود و با مرگ تک تک آنها به شکلی وحشتناک پایان میپذیرد. این خط داستانی را حتی میتوان به گذشته برد و مثلا در فیلمی مانند «مرد حصیری» (The Wicker Man) هم جستجو کرد.
قدرت آن فیلمها در معرفی شخصیتها و البته قرار دادن کدهایی در این جا و آن جا بود که یواش یواش همه چیز را تحتالشعاع قرار میداد. فیلمسازان میدانستند که کی باید رمز و راز خلق کنند و کی باید به سراغ غافلگیری بروند. کلید موفقیت فیلم هم در گروی همین تاثیرگذاری غافلگیریها و البته کنجکاو کردن مخاطب در حل معما بود. اما در این جا فیلمساز از همان ابتدا دست خود را رو میکند. همه چیز قابل پیشبینی پیش میرود و گرچه فضاسازی عالی است، اما داستان خوبی در این فضا شکل نمیگیرد.
نکتهی دیگر به درست از کار درنیامدن شخصیتهای دوگانهی قاتلین ماجرا بازمیگردد. در فیلمهای این چنین، ذات اصلی عامل ایجاد ترس چیزی نیست جز شر مطلق. آن چه آنها را ترسناک میکند، موفقیت در زدن نقاب آدمهای عادی و حتی مهربان بر چهره است. سپس با رو شدن آن جنبهی حقیقی، شقاوت بی حد و مرز آنها هم بر قربانی هویدا میشود. مخاطب در این مواقع مانند قربانی فریب میخورد. اما سازندگان با وجود نمایش سریع سمت و سوی خشن هیولاهای خود، تا میتوانند اعمال ترسناک و جنایتشان را به عقب میاندازند. همین هم سبب میشود که ماندن قربانیها این چنین احمقانه به نظر برسد. همه چیز فیلم نشان از دیوانه بودن میزبانها یا همان جنایتکاران دارد، اما طرف مقابل باز هم با ذرهی ادا و اصرار آنها میماند تا زمان سلاخی شدنش فرا برسد.
«بیورن و لوییز به همراه دخترشان اگنس، در توسکانی ایتالیا مشغول گذراندن تعطیلات خود هستند. آن ها در آن جا با خانوادهای هلندی آشنا میشوند. این خانواده پسری دارند که نمیتواند به خوبی حرف بزند چرا که زبانش مشکلی دارد. پس از بازگشت به دانمارک، دعوتنامهی خانوادهی هلندی به بیورن و لوییز میرسد. خانوادهی هلندی آنها را دعوت کرده که تعطیلات آینده را نزد آنها بگذرانند. بیورن و لوییز میپذیرند و روانهی هلند میشوند. پس از رسیدن و خوش و بش، به نظر میرسد که چیزهایی در این خانهی روستایی و زیبا سر جایش نیست و یک جای کار میلنگد …»
۱۸. تنها نخواهی بود (You Won’t Be Alone)
- کارگردان: گوران استولوسکی
- بازیگران: سارا کلیمسکا، آناماریا مارینکا
- محصول: استرالیا، صربستان و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
در سالهای گذشته عادت کرده بودیم که فیلمهای غیرآمریکایی مطرح ژانر وحشت حسابی ما را غافلگیر کنند و آثاری از کار دربیایند که به دلیل نوآوریهایشان جذابتر و دیدنیتر از همتیان آمریکاییشان هستند. چرا که سیستم فیلمسازی هیچ کشوری مانند آمریکا از بر هم زدن کلیشهها نمیترسد، پس میتوان راحتتر دست به آشنازدایی زد. البته فیلمهای ژانر وحشت به دلیل بودجهی پایینی که دارند، کمتر دست و بال کارگردان آمریکایی را هم میبندند، اما خوب بالاخره آن جا آمریکا است و بازگشت سرمایه و پول حرف اول و آخر را میزند.
در سال ۲۰۲۲ این عادت همیشگی مخاطب سینمای ترسناک به هم خورد و فیلمهای ترسناک غیرآمریکایی چندان نتوانستند دل تماشاگر را به دست بیاورند. دیگر خبری از آن روایتهای غیرکلیشهای و داستانهایی نبود که سعی میکردند راه خود را پیدا کنند و طرحی نو دراندازند. انگار سینمای اروپا هم کاری جز ساختن آثار کلیشهای نداشت و خب این در سال متوسطها کاملا طبیعی به ظر میرسد.
اما در این سال پر از آثار کلیشهای، «تنها نخواهی بود» به کل فیلم متفاوتی از کار درآمده است. اثری که سعی دارد سینمای هنری اروپا را به ژانر وحشت گره بزند و کاری کند که کمتر در تاریخ سینما سابقه دارد. اما مشکل آن جا است که نتیجهی نهایی نه شاعرانه از کار درآمده است و نه ترسناک.
فیلم «تنها نخواهی بود» جایی میان آثار شاعرانهی اروپای شرقی و فیلم مانند «ساحره» (The witch) از رابرت اگرز یا «برگزیده» (Apostle) ساختهی گرت ایوانز قرار میگیرد. راوی شیطانی است که در کالبد زنی قرار گرفته و دوست دارد بداند که انسان بودن به چه معنا است. همین قضیه نشان از عجیب بودن ایدهی فیلم دارد؛ ایدهای که باید خیلی جذاب ساخته و پرداخته شود که دل مخاطب را نزند؛ وگرنه به فیلمی الکن تبدیل خواهد شد.
اما متاسفانه فیلم به جز همین ایدهی کاملا متفاوت، چیز دیگری برای ارائه کردن ندارد. قرار است که زندگی انسانی، لذتها و ترسهایش از دید یک موجود دیگر، یک نگاه بیرونی تصویر شود؛ یک شاهد که از جایی بیرونی به آدمی نگاه میکند و دوست دارد احساساتش شبیه به آنها شود. پس فیلمساز تلاش میکند به جای خلق یک اتمسفر ترسناک، بر خلق درامی شاعرانه تمرکز کند که در مرکز آن کسی است که دوست دارد به خودشناسی برسد اما چون تفاوتی با دیگر آٔدمیان دارد، این خودشناسی باید به انسانشناسی ختم شود.
همهی این داستانها و ایدهها در حد حرف باقی مانده و متاسفانه احساس خاصی برنمیانگیزد. اگر «تنها نخواهی بود» در انتهای فهرست قرار ندارد و جایی در این میانهها است، به فضاسازی خوبی بازمیگردد که تماشای فیلم را لذت بخش میکند. همین فضاسازی در کنار بازی خوب نومی راپاس از نقاط قوت فیلم است. اگر تمایل دارید که به تماشای فیلمی ترسناک بنشیند و حسابی بترسید، «تنها نخواهی بود» قطعا شما را سرخورده خواهد. اما اگر از تماشای فیلمهایی با فضای اروپای قدیمی و پر از گل و لای و خانههای سنتی آن دوران لذت میبرید و فضاهایی این چنین را دوست دارید، حتما به تماشایش بنشینید.
«قرن نوزدهم، جایی در مقدونیه. روحی شیطانی دختر نوجوانی را میرباید و او را تبدیل به جادوگر میکند. این جادوگر که شناختی از انسان ندارد، به اشتباه کسی را میکشد و در کالبد او قرار میگیرد. او ذره ذره به بدن انسانی خود علاقهمند میشود و تلاش میکند که بفهمد انسان بودن به چه معنا است. اما …»
۱۷. نازک نارنجی (Sissy)
- کارگردان: هانا بارلو، کین سنس
- بازیگران: آیشا دی، هانا بارلو
- محصول: استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
ساختن یک فیلم کمدی/ ترسناک کار سختی است. چرا که این دو ژانر به ظاهر متضاد، عناصری به شدت متفاوت دارند که کنار هم قرار دادنشان فقط از اساتید برمیآید. یکی از راههای ساختن فیلمهای این چنینی، استفاده از المانهای سینمای ترسناک و به کار بردن آنها به شکلی پارودیک است. اما کارگردان فیلم «نازک نارنجی» کاری کاملا برعکس انجام داده؛ او مولفههای سینمای کمدی نوجوانانه را گرفته و سعی کرده از دل آنها وحشت بیرون آورد.
در این جا با قصهی دختری طرف هستیم که بعد از سالها به دیدار دوستانش میرود. حال این دو زنان بالغی هستند و از دوران نوجوانی و رفاقتهای پر شور آن زمان فاصله گرفتهاند. اما حضور شخص سومی که در دوران دبیرستان برای این زن قلدری میکرده، همه چیز را به هم میریزد، چرا که او تصمیم می گیرد انتقام آن روزهای سخت را بگیرد و حق طرف را کف دستش بگذارد.
در این جا هم با یک فیلم غیرآمریکایی سر و کار داریم. پس میتوان توقع کمی ایدههای نو داشت؛ شخصیت اصلی داستان یک اینفلوئنسر اینستاگرامی است. همین به کارگردان فرصت میدهد که هم نقبی به جامعهی پس از دوران گسترش فضای مجازی بزند و هم از این موضوع در فرم داستانگویی خود استفاده کند. ایدهای که فیلم را به اثری متفاوت در این فهرست تبدیل کرده.
فضای مجازی تبدیل به وسیلهای برای نمایش برخی از فصلهای فیلم میشود. از طریق شبکههای اجتماعی جامعه نظارهگر ماجرایی است که قبل از دوران گسترش فضای مجازی آغاز شده و حال بیپرده به قضاوت پیامدهای آن میپردازد. عدم توجه به حریم خصوصی و به اشتراک گذاشتن شخصیترین احساسات نه تنها باعث ضربه زدن به خود فرد میشود، بلکه اطرافیان او را هم تحت تاثیر قرار میدهد. در چنین چارچوبی است که تیر کارگردان به هدف میخورد و فیلم را به اثری قابل توجه تبدیل میکند.
از سوی دیگر شخصیت اصلی داستان هم خوب پرداخته شده است. انگیزهی اولیهی او برای انتقام گرفتن قابل درک از کاردرآمده و مدام با قرار گرفتن در موقعیتهای متفاوت، مجبور میشود که دست به انتخاب بزند. همین موضوع باعث شناخت درست ما از او میشود و موجودی قابل لمس از وی میسازد. اما مشکل این جا است که تنها شخصیت جذاب فیلم هم خود او است. کارگردان حتی نتوانسته قطب مخالف او را هم به درستی از کار دربیاورد.
فارغ از این نکته حرکت بین خطوط جذاب سینمای ترسناک و کمدی هم چندان چشمگیر نیست. ساخته شدن هر دوی آنها نیاز به تایمینگ و وقت شناسی دقیقی دارد که این فیلم از آن بیبهره است. اما هنوز هم موقعیتهای معرکهای وجود دارد که بتواند «نازک نارنجی» را از خطر سقوط آزاد نجات دهد و به فیلمی قابل تماشا تبدیل کند.
تا به این جای فهرست، به جز اشارهی کوچکی به بازی نومی راپاس در فیلم «تنها نخواهی بود» از بازی بازیگری تعریف نکردهام. اما نگفتن از بازی خوب بازیگر اصلی «نازک نارنجی» جفای بزرگی در حق او است. آیشا دی بدون شک فیلم را با خود بالا میکشد و به اثر بهتری تبدیل میکند. او به خوبی توانسته جنبههای مختلف شخصیتش را رنگآمیزی کند و کاری کند که به تحسینش بنشینیم.
«سیسیلیا دختر جوانی است که با تعداد زیادی فالوئر در فضای جازی، موفق شده درآمد خوبی داشته باشد. بعد از نزدیک به ۱۲ سال دوست قدیمیاش یعنی اما با او تماس میگیرد تا دور هم جمع شوند. این گردهمایی و تجدید دیدار دوستان دوران دبیرستان در یک منطقهی زیبای کوهستانی میگذرد. سیسیلیا در کمال تعجب میبیند که هم اتاقیاش در طول سفر کسی است که در گذشته باعث اذیت و آزارش میشده و به اصطلاح عامیانه قلدر مدرسه بوده. همین موضوع او را به فکر میاندازد که بالاخره انتقام بگیرد …»
۱۶. تازه (Fresh)
- کارگردان: میمی کیو
- بازیگران: دیزی ادگار جونز، سباستین استن
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
باز هم یک فیلم کمدی/ ترسناکی دیگر، البته این بار از نوع عاشقانه و مدرنش. مانند هر فیلم کمدی رمانتیک دیگری داستان فیلم «تازه» هم به آشنایی دو نفر در ظاهر کاملا متفاوت با یکدیگر شروع میشود. دختری بی دست و پا با پسری جذاب و با اعتماد به نفس آشنا می شود. پسر از دختر می خواهد که تعطیلاتی را با او در یک منطقهی تفریحی در خارج از شهر بگذراند و دختر هم با دستپاچگی میپذیرد.
این میتواند آغازگر داستانی کمدی رمانتیک باشد که در آن دو نفر با هم مدام کلنجار میروند و علیرغم شخصیتهای کاملا متضاد، در نهایت متوجه میشوند که بدون هم نمیتوانند زندگی کنند و پایان فیلم هم از آن پایانهای کاملا کلیشهای از کار دربیاید، پایانی از این نوع: و آنها تا آخر عمر با خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کردند. اما سازندگان سودای دیگری در سر دارند؛ آنها میخواهند فیلمی دربارهی ترس از تنهایی و روابط زن و مرد در دنیای مدرن و البته تلواسههای کسانی بسازند که در چنین شرایطی دست به اعمال عجیب و غریبی میزنند.
«تازه» را یک فیلمساز زن ساخته است. پس میتوان نگاه زنانهی او را همه جا احساس کرد. در مرکز قاب زنی قرار دارد که در کش و قوس یک رابطهی رمانتیک و ترسهای آن گرفتار آمده است. دنیای متفاوت زنان و مردان و پیدا شدن نقاطی مشترک برای دوام آوردن در آن، زیر ذرهبین فیلمسازی خوبی چون میمی کیو، تبدیل به نقطه قوت فیلم شده است؛ به شکلی که میتوان آن را کنکاش خوبی در روابط بین زن و مرد نامید.
اما آن چه که فیلم را در این جایگاه قرار میدهد، تلاش بیخود آن برای تبدیل شدن به فیلمی ترسناک است. کارگردانان بزرگی در تاریخ سینما دلشورهها و ناکامیهای زنان در دورههای مختلف زندگیشان را به ژانر وحشت گره زدهاند و فیلمهای معرکهای ساختهاند. به عنوان نمونه میتوان از «بچه رزمری» (Rosemary’s Baby) ساختهی درخشان رومن پولانسکی یا فیلم «جنگیر» (The Exorcist) اثر بی نقص ویلیام فریدکین نام برد. اما در این جا خانم میمی کیو هر چه قدر که در ساختن روابط بین زن و مرد موفق بوده، در تبدیل داستان و تلواسههای زن به قصهای ترسناک، ناکام مانده است.
شاید بهتر بود که کارگردان به همان فیلم روانشناسانهی خود بچسبد. اما بالاخره جهان، جهان سینما است و بازگشت سرمایه در چارچوب یک فیلم ژانر، بیشتر تضمین میشود تا فیلمی که به تحلیل روابط زن و مرد میپردازد. اما از آن سو جنبههای خندهدار و کمدی فیلم باعث میشود که «تازه» کمی هم هوشمندانه به نظر برسد. مخاطب در طول تماشای فیلم مدام خندهای بر لب دارد. اما این خنده به خاطر جنس کمدی «تازه» که یک نوع کمدی سیاه است، بیشتر از جنس زهرخند است تا خندهای از باب شادی. رسیدن به چنین موضوعی هم دستاورد کمی نیست.
بازی بازیگران فیلم به ساخته شدن این کمدی کمک بسیاری کرده است. شخصیت مرد هر چقدر هم که در بخش ترسناک خود توی ذوق میزند، در این قسمت خوب پرداخته شده است. دیگر نقطه قوت فیلم، فیلمبرداری آن است. پاول پوگورزرسکی، فیلمبردار ثابت آری آستر در «نیمه تابستان» و «موروثی» فیلمبرداری کار را بر عهده دارد. او همین جا هم نشان میدهد که واقعا یکی از بهترین گزینهها برای ساختن فیلمهای ترسناک و ساختن قابهایی است که قرار است دل تماشاگر را بلرزاند و کاری کند که او دستهی صندلی خود را محکم بچسبد.
«نوآ، دختری است که از دست روابط آنلاین و قرارهای اینترنتی خسته شده است. او روزی در یک مغازه با مردی به نام استیو آشنا میشود. استیو مرد خوش چهره و جذابی است. این دو شمارهای رد و بدل میکنند و قرار میشود که با هم وقت بگذرانند. بعد از چند قرار، استیو از نوآ میخواهد که با او به یک سفر تفریخی برود. مولی، دوست نوآ به شدت با این کار مخالف است اما نوآ دعوت استیو را میپذیرد. در همین سفر است که نوآ متوجه میشود که استیو عادتهای عجیبی دارد. اما …»
۱۵. جوجهکشی (Hatching)
- کارگردان: هانا برگهولم
- بازیگران: سیری سولالینا، سوفیا هیکیلا
- محصول: فنلاند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
این بار به سراغ سینمای اسکاندیناوی رفتهایم و فیلم خوبی از این کشور انتخاب کردهایم. به جاهایی از فهرست هم رسیدهایم که آثار قابل اعتنایی وجود دارد و به راحتی میتوانند در مقام بهتری قرار گیرند. اگر رتبهها کمی بالا و پایین شوند، تغییر چندانی در متر و معیارهای هنری به وجود نمیآید و فقط میماند بحث سلیقه و انتخاب.
کارگردان این فیلم هم یک زن است. سال ۲۰۲۲ کلا سال خوبی برای زنان فیلمساز در عالم وحشت بود و کلی اثر درجه یک تقدیم جهان سینما کردند. میتوان ظرایف نگاه زنانه را در جای جای این اثر هم دید. به ویژه در طراحی دو شخصیت اصلی داستان، یعنی مادر و دختری که در دو دنیای متفاوت زندگی میکنند و رفتار مادر و تلاش او بر حفظ ظواهر، محیطی جهنمی برای دخترش به وجود آورده است.
احتمالا این روزها زیاد با افراد اینفلوئنسر و بلاگری روبهرو شدهاید که از هر رفتار روزمرهی خود تصویری منتشر و چنان وانمود میکنند که بسیار خوشبخت هستند و تمام روز را به خوشگذرانی میگذرانند. کسانی که حتی از فرزندان خود هم وسیلهای برای کسب فالوئر بیشتر استفاده میکنند و به دنبال راهی هستند که مدام توجه دیگران را برانگیزند و این چنین زیست طبیعی یک کودک را با مشکل مواجه میکنند. قطعا چنین مردمانی از کمبود چیزی در زندگی خود رنج میبرند وگرنه تا این حد از حریم خصوصی خود جدا نمیشدند و به دنبال پر کردن خلاهای زندگی در محیطی عمومی نبودند.
کارگردان فیلم دوربین خود را برداشته و به پشت صحنهی صفحات فضای مجازی چنین خانوادهای برده است. جایی که در آن مادری دختر دوازدهی سالهی خود را وادار میکند چیزی باشد که نمیخواهد. این دختر در تمام مدت مجبور است خود واقعیاش را پنهان کند. مادر کودکی دخترش را ربوده، او را به وسیلهای برای کسب توجه بیشتر تبدیل کرده و جهان او را نابود کرده است. در چنین چارچوبی است که تصاویر و قابهای فیلم، تفاوتی آشکار با دیگر فیلمهای فهرست دارد.
عادت کردهایم که فیلمهای ژانر وحشت را در فضاهایی تاریک و تنگ ببینیم؛ فضاهایی که تاثیری کلاستروفوبیک دارند و به مخاطب احساس ناامنی میدهند. اما در این جا از این خبرها نیست و به خواست مادر، همه چیز زیبا است و اکثر دقایق اثر هم در روشنایی روز و فضایی خوش رنگ و در ظاهر شاد میگذرند. اما وقتی داستان جلو میرود و فیلمساز پرده از چرایی این همه رنگهای در ظاهر شاد برمیدارد، تماشاگر تازه متوجه میشود که تمام اینها بیش از هر تاریکی و تلخی، میتواند ترسناک باشند، چرا که همه نشان از ظاهری تر و تمیز دارند که فقط وسیلهای برای پوشاندن حقیقتی دردناک هستند.
در ادامه با ورود موجودی ترسناک به خانه و محافظت دختر از او، فیلمساز تلاش می کند که از طریق حضور هیولا، به درونیات دختر داستان خود نفوذ کند. از همین جا است که احساسات متناقضی درون مخاطب بیدار میشود؛ این هیولا، مانند ظاهرش، از سویی هم میتواند نمایندهای از خشمهای فروخوردهی کسی باشد که آماده است به مرز انفجار برسد و هم میتواند معصومیتی را نمایندگی کند که هنوز هم درون او وجود دارد و میتواند دنیا را به جایی بهتر تبدیل کند. اما هیولای واقعی جایی آن بیرون کمین کرده، هیولایی به نام سیستمی که فقط از آدمی موفقیت میخواهد و انسانها را فقط در حالت شاد و سرخوش میپسندد؛ مانند رباتی که فقط یک احساس دارد، نه آدمی با همهی احساسات متناقض و گاهی غیرقابل توضیحش.
«مادر و پدری با دختر و پسر کوچکشان زندگی می کنند. مادر بلاگر است و عملا تمام وقت خود را در فضای مجازی میگذراند. او دخترش را مجبور کرده که به کلاسهای ژیمناستیک برود و همان کسی باشد که او میخواهد. روزی یک کلاغ وارد خانه میشود و دختر تلاش میکند که آن را بگیرد اما مادر گردن کلاغ را میشکند و میکشد. دخترک در تلاش برا پیدا کردن جنازهی کلاغ به تخم بزرگی میرسد و آن را به خانه می آورد. این تخت روز به روز به شکلی غیرطبیعی بزرگ میشود تا این که …»
۱۴. مردان (Men)
- کارگردان: الکس گارلند
- بازیگران: جسی باکلی، روری کینر
- محصول: بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
این که نام فیلمی از الکس گارلند در این جای فهرست قرار بگیرد، حسابی غافلگیرکننده است. او یکی از مهمترین و بهترین فیلمهای علمی- تخیلی چند سال گذشته را ساخته که اتفاقا حسابی هم ترسناک است؛ یعنی فیلم «فراماشین» (Ex Machina). همین چند سال پیش بود که با همان حال و هوای ترسناک و علمی- تخیلی فیلم دیگری به نام «نابودی» (Annihilation) را هم به کارنامهاش اضافه کرد که حسابی سر و صدا کرد و قطعا ارزش تماشاک کردن را دارد. علاوه بر آن او فیلمنامهی فیلمهای خوب کارگردانان بزرگی مانند دنی بویل را هم نوشته است. پس با یک کارگردان کاربلد طرف هستیم که میداند چگونه فیلم خوب بسازد اما مانند هر انسان دیگری اشتباه هم میکند. فیلم «مردان» هم نتیجه اشتباه این کارگردان کار درست است.
در ابتدا به نظر میرسد که با فیلم خوبی طرف هستیم که باید جایی در نزدیکی صدر فهرست قرار بگیرد. افتتاحیهی فیلم طوری است که خبر از حضور یک کارگردان کاربلد میدهد اما هر چه داستان جلو میرود و اتفاقات پشت سر هم ردیف میشوند، معمولی بودن هر کدام هم هویدا میشود. در چنین چارچوبی است که از جایی به بعد، متوجه میشوید این فیلم اختلاف سطحی آشکار با کارهای خوب این کارگردان دارد.
اگر فیلم «مادر» (Mother) اثر دارن آرنوفسکی را به خاطر بیاورید و سری به واکنشهای منتقدان و مخاطبان در آن زمان بزنید، متوجه خواهید شد که برخی از مخاطبان فیلم آرنوفسکی را اثر خوبی میدانستند. اما منتقدان آن را فیلمی احمقانه لقب دادند که سعی میکند از طریف مرعوب کردن مخاطبش، اثری بزرگ جلوه کند که در حال گفتن حرفهای مهمی است. این نکته در مورد فیلم «مردان» هم صدق میکند. الکس گارلند فیلم متوسطی ساخته که دوست دارد اثر بزرگی جلوه کند. به همین دلیل هم در پوسته ظاهریاش فیلم خوبی به نظر میرسد اما از دورن محافظهکار و معمولی است.
مشکل اصلی فیلم عدم موفقیت در پس زدن لایههای رویی شخصیت خود است. در تمام طول مدت، کارگردان تلاش میکند که با نفوذ به دورن آدمی زخم خورده، ترسهای او را نمایش دهد و برای ما قابل لمس کند. اما زمان میگذرد و میگذرد و چنین اتفاقی نمیافتد. به همین دلیل هم هیچ شخصیت ویژهای ساخته نمیشود که مخاطب نگرانش شود و برای آیندهاش در طول داستان دل بسوزاند.
فیلمهایی این چنین که با یک تراژدی آغاز میشوند، آهسته آهسته غم را به ترس تبدیل میکنند تا شخصیت با عبور از ترسهایش بر غم خود هم غلبه کند و بتواند به زندگی ادامه دهد. در واقع تمام داستان به مقابلهی شخصیت با دیوهای درونش اختصاص دارد و اگر خطری هم آن بیرون لانه کرده، نمادی از همین ترسهای درونی است.
مقابله با آن خطر هم به همین دلیل به مقابله با آن ترسها و در نتیجه به مقابله با غمها تبدیل میشود. پس مفهوم رستگاری در چنین آثاری کاملا معنوی است و به آشتی با خویشتن میماند. الکس گارلند آشکارا تلاش کرده که از دل غمها و غصههای شخصیت اصلی خود چنین چیزهایی بیرون بکشد اما به جای خلق یک شخصیت خوب که از پوست و گوشت و استخوان تشکیل شده، رباتی ساخته که نه میتوان فهمیدش و نه میتوان دوستش داشت.
اما چرا فیلم در این جای فهرست قرار میگیرد؟ دلیل آن به فضاسازی خوب اثر برمیگردد و همچنین توقعی که ما از کارگردانی مانند الکس گارلند داریم. فیلم «مردان» میتوانست برای کارگردان دیگری فیلم خوبی تلقی شود اما برای کسی که حداقل یک شاهکار در کارنامهاش دارد، فیلمی معمولی است که توقعات را برآورده نمیکند.
«زنی پس از مرگ تراژیک شوهرش به حومهی شهری در کشور انگلستان سفر میکند. او به دنبال راهی است که به آرامش برسد و این محیط ساکت و آرام را دوست دارد. پس در آن جا مستقر میشود و کنج عزلت اختیار میکند. به محض مسقر شدن در خانهی تازه، زن احساس میکند که چیزی او را تعقیب میکند. اما با گذشت مدتی تصور میکند که همه چیز زاییدهی خیال او است. تا این که …»
۱۳. جسد جسد جسد (Bodies Bodies Bodies)
- کارگردان: هالینا رین
- بازیگران: آماندا استنبرگ، ماریا باکالووا و پیت دیویدسون
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
گفتیم که سال ۲۰۲۲ سال خوبی برای کارگردانان زن در سینمای ترسناک بود. هالینا رین هم یکی دیگر از آن کارگردانانی است که در این فیلم خود نشانههایی از یک قریحهی خوب بروز میدهد. گرچه فیلمش اثر بی نقصی نیست و ضعفهایی دارد اما میتوان امیدوار بود که در ادامه کارهای بهتری بسازد و در عالم وحشت برای خود جایی سفت و محکم دست و پا کند.
یک کمدی/ ترسناک دیگر در این فهرست. این بار با فیلمی سر و کار داریم که میخواهد شبیه به فیلمهای جنایی، به حضور قاتلی در میان یک جمع دوستانه بپردازد. مثل فیلمهای معمایی هم به دنبال آن است که مخاطب به دنبال قاتل بگردد و شخصیتها را طوری معرفی کند که هر لحظه به یکی از آنها شک کنیم. قطعا چنین فیلمهایی به سینمای جنایی نزدیکتر هستند، مگر این که کارگردان هیچ ابایی در نمایش خشونت نداشته باشد یا عناصر آشنای سینمای وحشت را برای ترساندن مخاطب خود به کار گیرد.
برای ترسناک شدن فیلم، کارگردان از عناصر آشنای سینمای اسلشر بهره برده است. در این جا حضور قاتلی این بهانه را به دست فیلمساز میدهد. اما هدف از ساخته شدن فیلم این چیزها نیست؛ کارگردان دوست دارد دربارهی نسلی بگوید که هیچ بویی از مسئولیتپذیری نبرده و خیلی زود هر چیزی را با دانش اندک خود قضاوت میکند و خیلی سریع هم عمل میکند. شخصیتهای درام حتی در بحرانیترین شرایط هم مزخرف میگویند و گرچه این کار باعث میشود که آن جنبهی کمدی فیلم عمیقتر شود، اما نمیتوان منکر ساده انگاری آنها و فهم اندکشان از حقیقت پیرامون شد.
از سوی دیگر کارگردان محیط بختک زدهی فیلمش را به میان قشر ثروتمند جامعه برده است. در میان اعضایی از جامعه که عموما توسط فیلمهای ترسناک اسلشر چندان جدی گرفته نمیشوند یا اگر سر از فیلم ترسناکی هم دربیاورند، به شکل فرقهای خونریز نمایش داده میشوند. در فیلمهای ترسناک این چنینی عموما اعضای طبقهی متوسط و دغدغههای آنها زیر باد انتقاد فیلمسازان قرار میگیرد. بخشی از این موضوع شاید به داستان آگاتا کریستیوار درام ارتباط داشته باشد و بخشی هم به تلاش سازندگان برای ساختن تصویری متفاوت از جامعه ربط پیدا کند. در هر صورت فیلم «جسد جسد جسد» موفق شده که تیغ تند انتقاد خود را بر پیکرهی جامعه فرو کند و حرفش را بزند.
این موضوع از پرداخت خوب شخصیتها میآید. تعداد شخصیتهای حاضر در فیلم نسبت به دیگر فیلمهای فهرست اصلا کم نیست. اما کارگردان هم توانسته برای هر کدام داستانی مجزا خلق کند که حداقل قابل درک شوند و هم توانسته روابط میان آنها را درست توضیح دهد. حلقهی رفقای قدیمی و همچنین تازهواردها جای خود را در درام پیدا میکنند و همین هم کمک میکند که سرنوشت هر کدام برای مخاطب مهم شود. از سوی دیگر فیلمساز در خلق لحظات با نمک هم توانا است. بازیگری مثل پیت دیویدسون هم هست که میتواند حسابی شما را بخنداند. پس «جسد جسد جسد» هم فیلم خوبی است و هم فیلمی است که به درد تماشا در جمع دوستان میخورد.
«صوفی به تازگی با بی آشنا شده است. آنها با هم به یک مهمانی در منزل خانوادگی دیوید، بهترین دوست صوفی میروند. خانوادهی دیوید حضور ندارند و آنها میتوانند از تمام محیط خانه که در جایی دورافتاده در میان یک جنگل قرار دارد، استفاده کنند. بی کمی احساس غریبگی میکند اما دوستش به او دلداری میدهد که دیگر مهمانها او را دوست خواهند داشت. در این میان طوفانی درمیگیرد و همه مجبور میشوند که به درون خانه بروند. آنها شروع به انجام یک بازی جمعی میکنند اما پیدا شدن سر و کلهی یک جنازه همه چیز را به هم میریزد …»
۱۲. مهیب ۲ (Terrifier 2)
- کارگردان: دیمین لئون
- بازیگران: لورن لاورا، الیوت فولام، سارا وویت و دیوید هاوارد نورتون
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
دیمین لئون در سال ۲۰۱۳ یک فیلم آنتولوژی روانهی پردهی سینماها کرد که از کنار هم قرار گرفتن فیلمهای کوتاه ترسناک او درست شده بود. آن فیلم که «شب یادگاران» نام داشت، در جایی یک قاتل را معرفی میکرد که خود را شبیه به دلقکی ترسناک درآورده بود. دیمین لئون در سال ۲۰۱۶ از همین شخصیت استفاده کرد و داستانش را به روز هالووین کشاند و به جان چند زن زیبا انداخت تا قاتل تازهای به سینمای اسلشر اضافه کند؛ قاتلی که مانند اسلافش، ماسکی بر صورت دارد و با آلات و ادوات تیز به جان قربانیان بخت برگشتهاش میافتد. موفقیت آن فیلم (البته با توجه به بودجه اندک آن) باعث شد که از همان زمان زمزمههای ساخته شدن قسمت دوم این مجموعه شنیده شود تا این دلقک ترسناک به حیات خود در عالم سینما ادامه دهد.
حال پس از نزدیک به شش سال فیلم دوم بر پرده افتاده است. در این جا دیمین لئون میزان خشونت فیلم را افزایش داده و فیلم اسلشرش را تا آستانهی خشونت فیلمهای اسپلتر پیش برده. اسپلترها فیلمهای ترسناکی هستند که در آنها خشونت به شکلی افراطی نمایش دادده میشود و کارگردان نه تنها ابایی از نمایش خون و خونریزی ندارد، بلکه کاری میکند که فلسفهی وجودی فیلمش همین نمایش صحنههای ترسناک و فوارههای خون باشد. در واقع در فیلمهای اسپلتر، روابط علت و معلولی یا همان طرح و توطئه و داستان تا جایی مورد نیاز هستند و از آنها استفاده میشود که فیلم را از یک صحنهی قتل یا سلاخی به صحنهی سلاخی دیگری ببرند. پس عملا در این گونه فیلمها داستان پر و پیمانی وجود ندارد.
داستان فیلم، یک سال پس از داستان فیلم قبلی روی میدهد. دوباره شب هالووین نزدیک است و از آن جا که در نسخهی قبلی، آرت دلقک یا همان قاتل ماجرا به طرزی شگفتآور زنده مانده بود، دوباره سایهی حضور ترسناکش را بر سر شهر خواهد انداخت. فیلم هم از همان جایی شروع میشود که فیلم اول تمام شده بود. آرت دلقک در آن جا مانند قاتل فیلم «هالووین» جان کارپنتر، بنا به دلایلی غیر قابل توضیح زنده میماند. ظاهرا دیمین لئون به خوبی میداند که هیولای ترسناک یک فیلم اسلشر باید غیر قابل لمس و غیرقابل توضیح باقی بماند تا تاثیرش را بگذارد. در ادامه همان اتفاقاتی شکل میگیرد که ما از یک فیلم اسلشر با تم هالووین انتظار داریم؛ یعنی نمایش بی پردهی خشونت و مثله کردن آدمها توسط قاتلی سنگدل.
فیلم دوم این مجموعه حتی از فیلم اول هم موفقتر بود. حال کارگردان اثر یعنی دیمین لئون موفق شد که از منتقدها هم تاییدی دریافت کند و آنها هم به ستایش اثرش بنشینند. ضمن این که مخاطب هم از جسارت کارگردان در نمایش بی پرده خشونت راضی بود. پس احتمالا باید با گذشت زمان منتظر فیلم سوم جناب لئون باشیم و شاید هم در آینده این قاتل مانند شخصیت های محبوب دیگر فیلمهای اسلشر، سر از فیلمهای کارگردانان دیگر درآورد.
فیلمهای اسلشر زیادی در این روزگار ساخته میشوند اما اکثر آنها در تلاش برای همراه شدن با روزگار و جو زمانه، سر و شکل اثر را هم تغییر میدهند که اتفاقا اصلا کار بدی نیست و همین هم باعث دوام سینمای وحشت در هر دورانی میشود. ولی باز هم در چنین شرایطی تماشای فیلمی که داستانش شبیه به آثار قدیمی سینمای اسلشر است و قاتلی شبیه به آن فیلمهای قدیمیتر دارد، حسابی مخاطب این نوع سینما را راضی خواهد کرد.
«آرت دلقک ناگهان زیر دست پزشک قانونی که در حال بررسی جسد او است، بیدار میشود و پزشک بیچاره را به شکلی دردناک میکشد. دلقک به جایی در سردخانه میرود و دختری را میبیند که برای دیگران نامرئی است. حال یک سال گذشته است. دختری به نام سیینا در حال آماده کردن لباس هالووین خود است. برادرش هم که در وسایل پدرش عکسهایی از آرت دلقک دیده، لباسی شبیه به او برای خود درست کرده است. سینا در آن شب کابوس آرت دلقک را میبیند و خبر ندارد که فردا باید با خود واقعی آن قاتل روبهرو شود …»
۱۱. شکار (Prey)
- کارگردان: دن تراختنبرگ
- بازیگران: امبر میدتاندر، داکوتا بیورز
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
گاهی میتوان بساط سینمای وحشت را برداشت و در یک بستر متفاوت پهن کرد. گاهی میتوان داستان را صدها سال عقب برد و شخصیتها را در یک بسر تاریخی به نظاره نشست. گاهی میشود قهرمانت را جنگجویی انتخاب کرد که در کلیت سینمای وحشت چندان جایی ندارد. گاهی میتوان قواعد را به هم زد و اتفاقا نتیجه هم گرفت. گاهی میشود به سراغ ایدهای تکراری رفت و حال و هوایی تازه به آن داد. گاهی میتوان موجودی را که به نظر مرده و در سینما جایی ندارد، زنده کرد و فیلم خوبی با آن ساخت. «شکار» چنین فیلمی است.
در دههی ۱۹۸۰، سینماگر مطرحی چون جان مکتیرنان فیلمی ساخت با نام «غارتگر» (The Predator) که در آن آرنولد شوارتزنگر نقش اصلی را بازی میکرد. در آن فیلم هیولایی وجود داشت که دمار از روزگار یک گروه نخبهی ارتش آمریکا در میآورد و داستانش به تمامی در دل یک جنگل انبوه و میان شاخ و برگ درختها میگذشت. همان فیلم منشا به وجود آمدن موجودی به نام غارتگر شد که میتوانست هراس به جان مخاطب بیاندازد.
اصلی در سینمای ترسناک وجود دارد که همواره رعایت میشود: این که قهرمانان سینمای ترسناک، نباید آن قهرمانان بزن بهادر سینمای اکشن باشند که مهی مشکلات را از پیش رو برمیدارند. چرا که مخاطب دیگر از چیزی نمیترسد و با خیال راحت منتظر میماند تا او سر برسد و هیولای داستان را از بین ببرد. حال تصور کنید که آن قهرمان هم آدمی مانند آرنولد شوارتزنگر با آن کاریزما و آن سابقه باشد؛ در این صورت آن موجود باید فرار کند نه جناب آرنولد. جان مکتیرنان اما موفق شد با ساختن یک هیولای بسیار قدرتمند، تا حدودی بر این احساس غلبه کند و فیلم قابل قبولی بسازد.
حال همان داستان به دل تاریخ رفته تا همان موجودات عجیب و غریب را نشان دهد که جان مردمانی از یک قبیلهی سرخ پوست را میگیرند. قهرمان داستان هم دختری جنگجو است که قطعا آرنولد نیست و ما هم با دیدنش از امن بودن سرنوشتش راحت نمیشویم. اصلا داستان فیلم، حول شکلگیری یک قهرمان میگذرد و خبری هم از آن گروه نخبهی ارتشی نیست. در مرکز درام آن دختری حضوری دارد که میخواهد خود را ثابت کند. این شرایط ویژه هم زمانی رقم میخورد که پای همان درندگان فضایی وسط بیاید و او مجبور شود که از بقیه و خودش دفاع کند.
از آن سو داستان فیلم در قرن هجدهم و میان قبیلهی کومانچی میگذرد. این توجه به سرخ پوستها و انتخاب آنها به عنوان قهرمان داستان و شخصیتهای مرکزی، متناسب با همین شرایط روز و توجه به حقوق اقلیتها در سینمای آمریکا است اما کارگردان بر خلاف بسیاری از همتایانش در این روزگار موفق شده که کاری کند این موضوع به نقطه قوت فیلمش تبدیل شود. سکانسهای اکشن و تصاویر صحنههای نبرد موفقترین بخش فیلم است که دقیقا از همین انتخاب سرچشمه میگیرد. پس فیلم «شکار» نه تنها فیلم ترسناک قابل قبولی است، بلکه اکشن خوب و مهیجی هم از کار درآمده است.
«در سال ۱۷۱۹، دختری به نام نارو که از قبیلهی کومانچی است، آرزو دارد که مانند برادرش شکارچی ماهری شود اما همه او را به عنوان شفا دهنده پذیرفتهاند. او روزی به برادرش اصرار میکند که به همراه دیگر جنگجویان برای پیدا کردن یکی از اعضای قبیله که توسط حیوانی زخمی شده، اعزام شود و برادرش هم میپذیرد اما نه به خاطر مهارتهایش در رزم، بلکه به عنون شفا دهنده. آنها آن شکارچی زخمی را پیدا میکنند و بازمیگردند اما برادر نارو میماند تا حیوان را پیدا کند. در مسیر بازگشت نارو و همراهش متوجه ردپاهای عجیب و غریبی میشوند که به هیچ موجودی تعلق ندارد. نارو بازمیگردد که برادرش را پیدا کند اما …»
۱۰. لبخند (Smile)
- کارگردان: پارکر فین
- بازیگران: سوزی بیکن، کیتلین استیسی و کایل گالنر
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۹٪
کمتر پیش میآید که ژانر وحشت چنین موضوعات فراطبیعی را با موضوعات روانشناسانه مخلوط کند و سربلند هم خارج شود. اصلا در سینمای وحشت، گاهی وقوع یک اتفاق فراطبیعی درست در زمانی رخ میدهد که قربانی در بدترین شرایط روحی قرار دارد و همین موضوع هم سبب میشود که او همه چیز را بپذیرد و به موقع برای دفع خطر اقدام نکند. چرا که تصور میکند چون در حال سپری کردن دوران سختی است، همهی این اتفاقات زاییدهی خیالات و روان آسیب دیدهاش است. از فیلمی مانند «بچه رزمری» کار معرکهی رومن پولانسکی تا فیلمی مانند «فانوس دریایی» (The Lighthouse) اثر رابرت اگرز از این ایده استفاده شده و جواب هم گرفتهاند اما چون موفقیت در این سینما به ابهام و رمز و راز زیادی نیاز دارد، کارگردانان کمی به سراغش میروند.
«لبخند» گرچه به اندازهی آن فیلمها اثر باشکوهی نیست اما توانسته بین این دو زیر مجموعهی ژانر وحشت پلی بزند و نتیجه بگیرد. داستان فیلم، داستان روانکاوی است که پس از خودکشی یکی از بیمارهایش دچار فشار و فروپاشی عصبی میشود. از این پس او گاهی همه را در حال لبخند زدن به خودش میبیند اما تصور میکند که همهی اینها ناشی از ترومایی است که تجربه کرده است. اما فیلم به چنین داستان سادهای قانع نیست و کارگردان سودای دیگری در سر دارد.
«لبخند» به خوبی توانسته به دوران مشکلات آدمی در طول سپری کردن یک غم و سوگواری بپردازد. همان دورانی که هر کس در زندگی تجربه میکند اما اطرافیان با آگاهی کم خود از روان پریشان فرد، توقع دارند که او را در حال لبخند زدن ببیند و مدام توصیه میکنند که همه چیز را فراموش کند. متاسفانه اکثر آدمهای این کره خاکی چنین شرایطی را پشت سر میگذارند و خوب میدانند که این توصیهی دیگران چقدر حالشان را بد میکند. اما مجبور هستند لبخند بزنند و ادب را رعایت کنند.
فیلمساز با دست گذاشتن روی همین احساس بخش اول فیلمش را میسازد. اما اگر «لبخند» همین بود، اکنون با اثری روانشناسانه روبهرو بودیم که جایی در این فهرست نداشت. با توجه به آن چه که تاکنون گفته شد، روایت فیلم در فضایی معمولی میگذرد؛ یعنی همان محلهایی که شخصیت اصلی در آن روزهایش را سپری میکند. پس خبری از موقعیتهای هراس آور دیگر فیلمهای ترسناک نیست که در جاهای عجیب و غریب یا دورافتاده میگذرند که صدای کسی به گوش نمیرسد.
نکتهی دیگر این که در کمتر فیلمی این همه لبخند ترسناک دیدهایم. به خصوص که در ظاهر قرار است این لبخندها نشان از شادی باشند نه لبخندی شیطانی توسط یک قاتل زنجیرهای. این از بازی خوب بازیگران فیلم میآید که توانستهاند از لبخند هم چیزی ترسناک بسازند. اما اگر قرار باشد به فیلم ایرادی بگیریم، باید از همان تلاش کارگردان برای تبدیل کردن اثرش به یک فیلم ترسناک تمام و کمال بگوییم؛ همان بخشی که فراتر از یک درام روانشناسانه میرود.
پارکر فین در سال ۲۰۲۰ فیلم کوتاهی با همین ایده ساخت که موفق از کار درآمد. او حالا اولین فیلم بلندش را هم مبتنی بر بسط و گسترش همان ایده ساخته است. متاسفانه در این فرایند چندان موفق نبوده و ممکن است حین تماشای فیلم تصور کنید که بیشتر به درد همان داستان کوتاه میخورد تا فیلمی یک ساعت و نیمه. همین موضوع هم باعث میشود که نتوان جایگاهی بهتر برای آن متصور شد.
«یک رواندرمانگر بعد از خودکشی یکی از بیمارانش، دچار فروپاشی عصبی میشود. او هر جا که میرود، دیگران را در حال لبخند زدن به خودش میبیند. هیچ شخص دیگری هم به جز خودش توان دیدن این لبخندها را ندارد. او تصور میکند که در حال سپری کردن یک دوران غم و ناراحتی است و به زودی این حالت از بین میرود. اما …»
۹. تلفن سیاه (The Black Phone)
- کارگردان: اسکات دریکسون
- بازیگران: ایتان هاوک، میسون تامس و مادلین مکگرا
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
اسکات دریکسون یکی از مطرحترین کارگردانهای سینمای ترسناک در یک دههی گذشته است که با توجه به موفقیتهایش، به راحتی میتواند بودجهی کافی برای آثارش فراهم کند. او کارگردان فیلمهای موفقی چون «جنگیری امیلی رز» (The Exorcism Of Emily Rose) یا «شوم» (Sinister) یا «از شر شیطان نجاتم بده» (Deliver Us From Evil) است که جز بهترینهای یک دههی گذشتهی سینمای وحشت هستند. او در آن دوران موفق شد چنان جای پای خود را سفت کند که کوین فایگی از کمپانی مارول به سراغش بیاید و بخواهد یکی از فیلمهایشان را کارگردانی کند. نتیجه هم تبدیل به فیلم «دکتر استرنج» (Doctor Strange) شد که بیش از پیش جای پای اسکات دریکسون را در سینمای هالیوود محکم کرد.
او حالا با فیلم «تلفن سیاه» به سینما بازگشته و به خاطر همان اعتباری که گفته شد، پای ستارهای هم به این ژانر ستاره گریز باز کرده است. در فیلم او ایتان هاوک بازی میکند که اگر سری به دیگر فیلمهای فهرست بزنیم، متوجه خواهیم شد که مطرحترین بازیگر کل فهرست در کنار ویگو مورتنسن فیلم «جنایات آینده» دیوید کراننبرگ است. اصلا یکی از جذابیتهای فیلم هم دیدن چهرهی او در فیلمی ترسناک است.
در سال ۲۰۰۴ داستان کوتاهی توسط جو هیل نوشته شد که ایدهی ساختن فیلم را در ذهن اسکات دریکسون شکل داد. در نهایت جدا شدن او از پروژهی فیلمهای مارول باعث شد که او به سراغ این داستان کوتاه برود و فیلمش را بسازد. در مطلب ذیل فیلم «لبخند» گفته شد که مخلوط کردن زیر ژانرهای مختلف ژانر وحشت با یکدیگر کار سختی است. حال تصور کنید که کارگردانی بخواهد سینمای گروگانگیری را به سینما و ژانر وحشت گره بزند و از مولفههای آن در راستای ایجاد ترس استفاده کند.
در این جا داستانی فراطبیعی وجود دارد که یک فیلم گروگانگیری معمولی را به فیلمی ترسناک تبدیل میکند. شخصی در درام حاضر است که انگار به رویاهایی فراطبیعی دسترسی دارد و چیزهایی میبیند که دیگران قابلیت دیدنش را ندارند. در ادامه هم تلفنی وجود دارد که روح یک قربانی از طریق آن با دیگر قربانیان یک گروگانگیر ارتباط برقرار میکند. همهی اینها به اضافهی موارد دیگر فیلم «تلفن سیاه» را به اثری ترسناک تبدیل میکند.
اسکات دریکسون با همین فیلم هم ثابت میکند که کارگردان قابلی است. او داستان را بدون این که دچار وقفه شود و حوصلهی مخاط را سر ببرد، تعریف میکند و توان قصهگویی خود را به رخ میکشد. از سوی دیگر توانایی او در خلق فضاهای مورد نظرش هم معرکه است. اما آن چه که فیلم را در این جایگاه قرار میدهد، پیشبینی پذیر بودن آن است. میتوان پس از مدتی مدام اتفاقات بعدی را حدس زد و همین هم برای فیلمی که میخواهد رازآلود به نظر برسد، نقطهی ضعفی اساسی به شمار میرود.
گفته شد که حضور بازیگری مانند ایتان هاوک باعث میشود که تماشای فیلم جذابتر شود. او که قبلا در فیلم «شوم» با دریکسون همکاری کرده، به خوبی توانسته نقش منف یک گروگانگیر را بازی کند. گرچه پرسونا و چهرهاش بیشتر تداعی کنندهی مرد نیک سرشتی است اما توانایی بازیگریاش باعث شده که بعد از مدتی این پرسونا را از یاد ببریم و او را در همین قالب تازه بپذیریم.
«در سال ۱۹۷۸، یک کودک ربا در حومه دنور به ربودن بچههای بخت برگشته و بیگناه مشغول است. در همان حوالی فینی و گوئن به همراه پدر بد رفتار خود زندگی میکنند. گوئن میتواند رویاهایی را ببیند که منشایی فراطبیعی دارند و از اتفاقی واقعی خبر میدهند. روزی پسرکی به نام بروس توسط گروگانگیر ربوده میشود. پلیس از گوئن بازجویی میکند. گوئن از یک ون سیاه و تعدادی بادکنک میگوید اما پلیس نمیتواند حرفهای او را باور کند. بعد از مدتی گوئن و فینی هم ربوده میشوند. فینی در جای ترسناکی به هوش میآید. تلفنی در اتاقش وجود دارد که گروگانگیر از خرابی آن میگوید. اما بعد از رفتن او، تلفن زنگ میخورد و فینی گوشی را برمیدارد …»
۸. بچه خوک (Piggy)
- کارگردان: کارلوتا مارتینز پردا
- بازیگران: لورا گالان، ریچارد هلمز
- محصول: اسپانیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
درامهای ترسناک بسیاری بر شخصیتهای سرکوب شده متمرکز شدهاند. اصلا یکی از روشهای خوانش سینمای ترسناک، خوانش هیولا یا عامل ایجاد وحشت به عنوان نمادی از عقدهها و امیال سرکوب شده در فرد یا جامعه است. اگر این امیال در فردی سرکوب شده نمود پیدا کند، عامل ایجاد وحشت بیشتر به شکل فوران خشونت در فرد نمایش داده میشود و اگر نمایندهای از کثافتهای لانه کرده زیر پوست جامعه باشد، در چارچوب شری وهمآلود که تر و خشک را با هم میسوزاند، نمایش داده میشود. گرچه این خوانش راه به تفاسیر فرامتنی روانشناسانه آن هم از نوع فرویدی میدهد اما بالاخره یکی از راههای درک و فهم سینمای ترسناک به حساب میآید.
کارگردانان مختلفی، در چارچوب ژانرهای مختلفی به سراغ مشکلات دوران نوجوانی و ترسهای شخصیتها در آن زمان رفتهاند. در بین فیلمهای ترسناک این چنینی میتوان از «کری» (Carrie) ساختهی برایان دیپالما نام برد که در آن سیسی اسپیسک در نقش دختر نوجوان خجالتی و سر به زیری ظاهر میشود که توسط هم مدرسهایها و البته از سوی مادرش مورد آزار و اذیت قرار میگیرد و در نهایت هم با فوران خشمی کور، انتقام میگیرد و جان میستاند.
گاهی هم این فیلمها به سراغ مشکلات نوجوانان در مدرسه یا یک محیط عمومی میروند که به خاطر یک مشکل فیزیکی یا نقصی در رفتار مورد هجمه قرار می گیرند. فیلم «بچه خوک» چنین فیلمی است که در مرکز آن دختری قرار دارد که به خاطر ظاهرش هم مورد تمسخر خانواده است و هم مورد تمسخر دیگران. از آن جایی که اثری غیراروپایی هم هست، با اکثر فیلمهای ترسناک تفاوت دارد.
این تفاوت از قرار گرفتن یک دوراهی اخلاقی در برابر شخصیت اصلی به وجود میآید. دختر چاقی که همه او را اذیت میکنند و خانوادهاش هم متوجه احساسات سرکوب شدهی او نیست و توجهی به خروش اضطراب زیر ظاهر آرامش ندارد، در جایی از فیلم در شرایطی قرار میگیرد که باید بین انتقام و بخشش یکی را انتخاب کند. اگر قهرمان «کری» برایان دیپالما به شکلی ناآگاهانه و بدون حق انتخاب در یک لحظه تر و خشک را با هم میسوزاند و از کل جامعهی اطرافش انتقام میگرفت، در این جا شخصیت اصلی این فرصت را دارد که انتخاب کند و کاری کند که دیگران تحت تاثیر رفتارش قرار بگیرند نه ظاهرش.
اهمیت همین انتخاب است که فیلم «بچه خوک» را از اثری صرفا ترسناک فراتر میبرد؛ چرا که به درستی به واکاوی درونیترین احساسات دختری نوجوان میپردازد. در فیلمهای ترسناک این چنینی که قهرمان داستان همان عامل ایجاد وحشت هم هست، کارگردان باید توانایی بسیاری در طراحی شخصیت اصلی داشته باشد، چرا که مخاطب توامان هم باید از او بترسد و هم درکش کند. نمونههای خوب در تاریخ سینما بسیار نادر هستند و فیلم «بچه خوک» هم یکی دیگر از آن موارد نادری است که مخاطب را شگفتزده میکند.
«دختر چاقی به نام سارا مدام مورد اذیت و آزار دوستانش قرار می گیرد. پدر و مادرش یک مغازهی قصابی و فروش گوشت خوک دارند و همین باعث شده که هم مدرسهایها و هم محلهایهایش او را «بچه خوک» صدا بزنند. آنها عکسهای او را در صفحات اجتماعی منتشر میکنند و به تمسخرش مینشینند. روزی سارا به استخری در نزدیکی محل زندگیاش میرود. دو تن از دخترهای محله لباسهای او را میدزدند و بدون توجه به گریههای سارا آنها را با خود میبرند. حال سارا باید تمام مسیر استخر به خانه را نیمه برهنه طی کند. در طول مسیر یک ون در کنارش توقف و کسی از درون ون لباسهای او را به بیرون پرتاب میکند اما سارا یکی از همان دخترهای آزارگر را در حالی که با طناب بسته شده و گریه میکند، عقب ون میبیند. حال سارا باید انتخاب کند که انتقام بگیرد یا به آن دختر ربوده شده کمک کند …»
۷. جیغ (Scream)
- کارگردان: مت بتینلی اولپین، تایلر ژیلت
- بازیگران: ملیسا باررا، میسون گودینگ
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
گفته شد که غولها و خدایان سینمای وحشت از خود مخلوقاتی به جا میگذاشتند که برای همیشه به عنوان منبعی بدون انتها از ایده عمل میکند. کمپانیها تا سینما وجود دارد میتوانند به آنها رجوع کنند و همیشه هم با خیال راحت به تماشای بازگشت سرمایهی خود بنشینند. دلیل این امر به توانایی آن بزرگان به پیدا کردن ترجمانی تصویری از بزرگترین ترسهای بشر بازمیگشت. این کارگردانها به خوبی با بشر و ترسهایش آشنا و البته خودشان هم عمری با آنها درگیر بودند و حال با بر پرده انداختن آنها، هم خودشان را نجات میداند و هم مخاطب نشسته پای فیلمش را به اوج اذت میرساندند.
مثلا به کاری که جرج رومرو با زامبیها در فیلم «شب مردگان زنده» (The Night Of The Living Dead) در سال ۱۹۶۸ کرد، نگاه کنید. در آن زمان پدیدهای به نام زامبی در سینما وجود داشت اما هیچگاه به آن شکل و با آن هیبت که ما میشناسیم به نمایش درنیامده بود. آن چه که ما امروزه با نام زامبی میشناسیم در واقع همان مخلوق جرج رومرو است که چنین منبع بی انتهایی برای سینمای ترسناک به حساب میآید و این همه هم پول به جیب سینماگران سرازیر کرده است.
وس کریون دیگر کارگردان این چنینی است که هم چندتایی شاهکار معرکه در تاریخ سینما دارد و هم چندتایی شخصیت یگانه. یکی از این شخصیتها قاتل نقابداری است که نقابش به شبحی در حال جیغ زدن میماند و همیشه هم با چاقوی آشپزخانه به جان دختران نوجوان میافتد و تعداد زیادی قربانی میگیرد. شهرت این قاتل تا آن جا است که امروزه به عنوان نمادی از سینمای اسلشر شناخته میشود.
هویت مرموز او، ظاهری درجه یکی که کارگردان برای او طراحی کرده و البته علاقهی بیمارگونش به زنان جوان از این شخصیت کسی ساخته که هر کس با هر سلیقه و هر نگاهی به دنیا میتواند او را هر طوری که میخواهد تفسیر کند و همین نکته هم مجموعه فیلمهای «جیغ» را چنین ماندگار و البته ترسناک کرده است. از سوی دیگر فیلم اول این مجموعه بود که بعد از دههی ۱۹۷۰ و درخشش «هالووین» جان کارپنتر، جانی تازه به سینمای اسلشر بخشید و دوباره این زیرژانر را احیا کرد.
این یکی که با نام «جیغ ۵» هم شناخته میشود، اولین فیلم این مجموعه است که وس کریون بزرگ کارگردانی نکرده. چرا که او در سال ۲۰۱۵ درگذشت. داستان هم بلافصل ادامهی همان «جیغ ۴» است و به قصهی دختری میپردازد که باید با همان قاتل معروف دست و پنجه نرم کند. پس میبینید که قصه تغییر چندانی نکرده و آن چه در این جا بیشتر خود را نشان میدهد، ادای دین کارگردانهای فیلم، به «جیغ ۱» محصول سال ۱۹۹۶ است که صفر تا صدش کار خود وس کریون بود. پس در واقع سازندگان «جیغ» جدید به دنبال راهی بودند که به آن کارگردان بزرگ سینما وحشت ادای احترام کنند.
آن چنان که نظر منتقدها و فروش فیلم نشان میدهد، حسابی موفق هم بودهاند. گاهی میتوان در این دنیای سریع که همه چیزش به سرعت تغییر میکند، روی همان چیزهای امتحان پس داده و قدیمی حساب باز کرد و نتیجه هم گرفت. مخصوصا اگر آن چیز هنوز هم هوادارانی داشته باشد و هنوز هم بتواند با تمام وجود مخاطب را تحت تاثیر قرار بدهد. پس این گونه که از این فیلم برمیآید، مخلوق ترسناک وس کریون به هیچ عنوان تاثیرگذاریاش را از دست نداده و هنوز هم میتواند حسابی شما را بترساند.
«۲۵ سال پس از آن که قتلهای یک قاتل نقابدار، شهر کوچک وودزبرو را تحت تاثیر قرار داد، قاتل دیگری با همان مشخصات شروع به کشتن جوانان بخت برگشته میکند. سیدنی که از همان اول ماجرا به دنبال کشف هویت قاتل و چرایی دست زدن او به این جنایتها بوده، به شهر بازمیگردد تا این بار همه چیز را برای همیشه افشا کند …»
۶. رستاخیز (Resurrection)
- کارگردان: اندرو سمنز
- بازیگران: تیم راث، ربکا هال و گریس کافمن
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
فیلم «رستاخیز» اولین اکران خود را در جشنواره ساندنس تجربه کرد و مانند بسیاری از آثار ترسناکی که مورد ستایش منتقدان یا جشنوارهها قرار میگیرند، سمت و سوی تریلر آن پررنگتر از سمت و سوی ترسناکش است. اصلا خلاصه داستان فیلم را که مرور کنید، این احساس را خواهید داشت که قرار است داستان زنی را ببینید که میخواهد از مردی فرار کند و همین هم فیلج را به اثری مهیج تبدیل میکند تا ترسناک. برای ترسناک شدن چنین فیلمی، یا باید از خصوصیات زیرژانر وحشت روانشناسانه استفاده کرد (که البته فیلمساز تا حدودی این کار را کرده) یا این که سمت شر ماجرا را مانند هیولایی بی شاخ و دم به تصویر کشید.
اما اکثر آثار این چنینی به همین جنبههای هیجانانگیز قناعت میکنند و علاقهای به ترساندن تماشاگرانشان ندارد. پس خبری از عناصر سینمای ترسناک هم در آنها یافت نمیشود. «رستاخیز» سعی میکند میان این دو سینما پلی بزند و خوشبختانه موفق هم شده است، گرچه بسیاری از جنبههای ترسناکش را که در این مقاله به آنها می پردازیم، از دست داده.
فیلمهای بسیاری به بازگشتن دوران تلخ گذشته در زندگی امروز فرد پرداختهاند. اگر فیلمی مانند «تاریخچه خشونت» (A History Of Violence) از دیوید کراننبرگ این عدم توانایی فرار از گذشته، در چارچوب پیدا شدن سر و کلهی یک اعضای مافیایی نمود پیدا میکرد، در اثری که قرار است به رابطهی یک زن موفق با جامعه و تلاش برای پیشرفت در آن محیط مردسالار بپردازد، این گذشته به شکل یک مرد خشن بازمیگردد.
همین نکته خبر از دو وجه پر رنگ در دل داستان میدهد؛ اول پر رنگ کردن تلاش زنی برای پیشرفت در سلسله مراتبی که مدام در برابرش سدهای مختلف میگذارد و دوم بزرگ کردن دختری که بالاخره از آب و گل در خواهد آمد و مادر میتواند با خیال آسوده به زندگی شخصی خودش برسد. در چنین چارچوبی است که آن جامعهی مردسالار به عنوان آخرین تیر ترکش خود، مردی را در برابر زن قرار می دهد که او دو دهه پیش از شرش خلاص شده و در واقع دوران خوش زندگی امروزش به لطف آن تصمیم جدایی بوده است. انگار این جامعه که حال به جدیت زن در مبارزه باخته، نمیخواهد او را به حال خودش رها کند.
در چنین چارچوبی است که زن باید میان احساسات تلخش نسبت به مرد و رشدی که در این مدت داشته پلی بزند. چرا که این مرد به راحتی میتواند او را به همان دورانی بازگرداند که هنوز این قدر پخته و محکم نبود. رفت و آمد میان این احساسات متناقض و تلاش برای فرار از گذشتهای تلخ که میتواند آینده را هم تباه کند، مهمترین نکتهی شخصیتپردازانهی داستان است که نیاز به یک بازی خوب برای درک شدن توسط مخاطب دارد.
خوشبختانه ربکا هال در نقش شخصیت اصلی به خوبی توانسته طیف متنوع احساسات این زن را از کار دربیاورد و کاری کند که مخاطب او را با تمام وجود درک کند. چه به هم ریختنها و چه تصمیماتش، توسط سازندگان به خوبی طراحی شده و بازیگری هم بوده که به این خصوصیات به شکلی صحیح جان ببخشد. از سوی دیگر تیم راث هم در قالب شخصیت مقابل، بر خلاف انتظار به خوبی ظاهر شده است. شاید در وهلهی اول نتوان او را در قالب یک حضور شیطانی پذیرفت اما اگر نیک به فیلم بنگرید، او به سرعت خودش را قابل باور جلوه خواهد داد.
خلاصه که فیلم «رستاخیز» به خاطر تمرکز بیشتر بر جنبهی هیجانانگیز و تریلر خود، بیشتر از بقیهی فیلمهای فهرست مناسب تماشا در جمعهای خانوادگی و دوستانه است. چرا که به جز در مواردی نادر از نمایش خشونت بی پروا خودداری میکند. اما اگر قصد تماشای فیلمی تماما ترسناک را دارید، سری به فیلمهای دیگر لیست بزنید.
«مارگارت زنی است که تمام تلاش خود را کرده که زندگی خوبی داشته باشد. به نظر همه چیز سر جای خودش است و او هم از زندگی راضی است. او دخترش را هم به تنهایی بزرگ کرده و حال که قرار است به یکی از معتبرترین کالجها برود، بیش از پیش احساس رضایت میکند. همه چیز خوب است تا این که سر و کلهی دیوید، مردی که مارگارت را حسابی آزار داده، بعد از دو دهه پیدا میشود. مارگارت از دیدن او جا میخورد و فکر میکند که میتواند با گذشته کنار بیاید اما …»
۵. بربر (Barbarian)
- کارگردان: زک کرگر
- بازیگران: بیل اسکارسگارد، جورجینا کمپل
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
حاشیهی شهر دیترویت ظاهرا امروزه مکان مناسبی برای ساختن فیلمهای ترسناک است. همین چند سال پیش بود که کسانی بساط فیلمسازی خود را برداشتند و به آن جا بردند و فیلم خوبی چون «نفس نکش» (Don’t Breathe) را روانهی پردهی سینماها کردند که نه تنها یکی از برترین کارهای ترسناک چند سال اخیر است، بلکه دوباره مسالهی استفادهی درست از لوکیشن و مکان وقوع حوادث در یک فیلم ترسناک را یادآور شد.
شهر دیترویت زمانی پایتخت صنعتی آمریکا بود و امروز با تغییر مسیر نوع تجارت، بسیاری از مناطق حاشیهای آن- که روزگاری به دلیل حضور انبوه کارخانهها رونق داشت- به مخروبه تبدیل شده و نوع جدیدی از زندگی در این مناطق به وجود آمده است؛ نوعی از زندگی که از فقر و تنگدستی سرچشمه میگیرد. زمانی همین کارخانهها محل درآمد خانوادهها بود، خانههای شهر از خانوادهای این کارگرها پر بود و زندگی جریان داشت.
تغییر زمانه و این فضا دستمایهی اصلی خلق درام قرار گرفته است. گرچه شکار و شکارچی در لایههای سطحی متن با هم دست در گریبان هستند اما این پس زمینه مدام خود را به رخ میکشد و اهمیت از بین رفتن آن زندگی گذشته در جای جای اثر جاری و ساری میشود. در واقع افراد داستان فارغ از بلاهایی که تحمل میکنند، قربانی آن نوع از زندگی جدید هستند که در آن پول درآوردن به هر قیمتی جای همه چیز را گرفته است؛ جایی که در آن آدمهای ثروتمند تحت هر شرایطی برندهاند و دیگران قربانی آنها.
اما فیلم «بربر» همانگونه که از نامش پیدا است، دوست دارد که از اینها فراتر برود و یک اثر ترسناک تمام و کمال باشد. از سویی داستانی در گذشته وجود دارد که زخمهای عمیقی بر پیکر جامعه وارد کرده و از سویی دیگر نتیجهی همان زخمها هنوز هم در حال قربانی گرفتن است. خوی حیوانی مردی در گذشته، به شکل هیولایی درآمده که مدام قربانی میگیرد و فیلمساز هم هیچ ابایی در نمایش خشونت این هیولا ندارد. در چنین چارچوبی است که فیلم «بربر» به ترسناکی تمام عیار تبدیل میشود.
مانند بسیاری از ترسناکهای مهم تاریخ سینما، یکی از قربانیان که تا انتها به مبارزه ادامه میدهد، دختری جنگجو است که تمام تلاشش را برای فرار میکند. اما در سوی دیگر ماجرا هم زنی حضور دارد که جان میستاند. کمتر در تاریخ سینما زنان چنین ترسناک نمایش داده شدهاند. گرچه خود این زن هم در ادامه قربانی شخص دیگری تصویر میشود.
متاسفانه همین نمایش چرایی رو آوردن این زن به جنایت و قتل، او را از آن شکل فرازمینی پایین میکشد و به کشتارش رنگ و بویی دیگر میبخشد. چرا که دیگر او هیولایی غیرقابل دسترس نیست و زمینی میشود و مخاطب هم در پرتو همین زمینی شدن، کمتر میترسد و در امان میماند.
اگر این مشکل وجود نداشت، فیلم «بربر» به یکی از بهترین ترسناکهای یک دههی گذشته تبدیل میشد و از الان میشد آن را کاندیدای انتخاب به عنوان یکی از برترینهای همین دهه دانست. اتفاقی که متاسفانه برای دو فیلم دیگر این فهرست که در ادامه میآیند، هم افتاده. به ویژه فیلم «ایکس» که حتی افسوس بیشتری هم برمیانگیزد. به همین دلیل هم باید سال ۲۰۲۲ را برای سینمای وحشت سالی متوسط ارزیابی کرد.
«دختری از طریق یک سایت خانهای را در حاشیهی شهر دیترویت برای چند شب اجاره میکند. او قرار است که فردا صبح برای یک مصاحبهی کاری به شهر برود و بازگردد. اما به محض رسیدن به خانه متوجه میشود که پسری هم آن خانه را از طریق سایت دیگری اجاره کرده. در ابتدا دختر تصمیم میگیرد که به جای دیگری برود اما به دلیل تاریک بودن هوا، شب را میماند. با فرارسیدن صبح او برای انجام مصاحبهی شغلی به مرکز شهر میرود و دوباره بازمیگردد. در حین ورود به خانه مورد حملهی مردی به ظاهر بی خانمان قرار میگیرد که انگار دارد چیزی را هشدار میدهد. وی پس از فرار از دست مرد، برای پیدا کردن دستمال توالت به زیرزمین میرود. در زیر زمین متوجه راهرویی تاریک میشود که به اتاقی شبیه به اتاق شکنجه ختم میشود. در این میان پسر جوان هم از راه میرسد اما …»
۴. جواب منفی (Nope)
- کارگردان: جردن پیل
- بازیگران: دنیل کالویا، کیکه پالمر و استیون یئون
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
حقیقتا از همان ابتدا شک داشتم که فیلم «جواب منفی» را در این لیست قرار بدهم یا نه. البته نه به دلیل ارزش سینمایی آن بلکه به دلیل شک در ترسناک بودنش. اما در نهایت چون نمیشود منکر استفاده از عناصر سینمای ترسناک در آن شد، به لیست راه پیدا کرد؛ حتی اگر جردن پیل استفادهای متفاوت از این عناصر کند و آنها را به قصد دیگری مورد استفاده قرار دهد.
جردن پیل بعد از موفقیت با فیلمهای «برو بیرون» (Get Out) و «ما» (US)، در این اثر تازهی خود چیزهایی را از آن دوران رها کرده و چیزهایی را نگه داشته است. قهرمانان درام او هنوز هم رنگین پوستها هستند و در جابهجای فیلم هم به ظلم تاریخی علیه آنها اشاره میشود. به ویژه زمانی که فیلمساز در این اثر تازه تاکیدی بر جایگاه تصویر متحرک معروف ادوارد مایبریج در آن اثر دو دقیقهای قرن نوزدهمی میکند و فراموش شدن نام سوارکار سیاه پوست اثر را ناشی از همین ظلم تاریخی میداند.
اما نسبت به آثار گذشتهی فیلمساز، چیزهایی هم وجود ندارد. مثلا خبری از آن داستانهای ترسناک نیست و شخصیتهای خشنی در این میان حضور ندارند که دست به جنایت بزنند. عامل ایجاد مرگ و وحشت، عاملی غیرزمینی و غیرانسانی است که اعمالش هم با نمایش خشونت به تصویر کشیده نمیشود. میتوان برخلاف داستانهای گذشته این نمایش مرگ را به چیزهای دیگری تعبیر کرد که ربطی به جهان سینمای ترسناک ندارد؛ مثلا مرگها را که بیشتر به ناپدید شدن میمانند، میتوان به از بین رفتن شیوههای فیلمسازی قدیمی تعبیر کرد یا حل شدن مخاطب در جهان سینما؛ چرا که آن موجود عظیمالجثه به ویژه در پایان فیلم، چیزی شبیه به دوربین فیلمبرداری یا پروژکتور نمایش فیلم است.
در جابهجای اثر ادای دین به سینما و تاریخش وجود دارد؛ از شغل خانوادگی دختر و پسر تا مزرعهای که در آن زندگی میکنند و آشکارا لوکیشن فیلمهای وسترن را به خاطر میآورد، از شغل مردی دورگه در همان همسایگی تا داستانی که اشاره به سریالی سیتکام در گذشته دارد. همهی اینها ادای فیلمساز به جهانی است که سالهای سال تصاویر متحرک برای ما ساخته است؛ همان جهانی که از تصویر دو دقیقهای ادوارد مایبریج در نیمهی دوم قرن نوزدهم آغاز شد.
اما این ادای دین به تاریخ سینما در تار و پود اثر هم وجود دارد. برای این کار فیلمساز کلیشههای سه ژانر را در هم میآمیزد. اولین آنها ژانر علمی- تخیلی است. آشکارا رد پای فیلمهای علمی- تخیلی دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۶۰ میلادی را میتوان در این میان دید. از شاهکاری مانند «برخورد نزدیک از نوع سوم» (Close Encounters Of Third Kind) اثر استیون اسپیلبرگ گرفته تا فیلمی جدیدتر مانند «سوپر هشت» (Super 8) از جی جی آبرامز.
اما سفینه یا موجود فضایی حاضر در فیلم با اعمالش مخاطب را به یاد سینمای ترسناک هم میاندازد. او گرسنه میشود و قربانی میگیرد. کارگردان هم در سکانسهای شب یا زمانی که بالای خانهی شخصیتهای اصلی جا خوش کرده، عملا از نمایش وحشت جاری در قاب ابایی ندارد. اما مانند فیلمهای قدیمیترش در این نمایش خشونت بی پروا نیست و کنترل شده عمل میکند.
ادای دین به سینمای وسترن هم که نیازی به اشاره ندارد. هم لوکیشن فیلم و هم اسبها از سینمای وسترن وام گرفته شده و هم آن سکانس پایانی همراه با اسب سواری قهرمان داستان، اشاره به قهرمانان سینمای وسترن دارد. ضمن آن که سوارکاری یک سیاه پوست در برابر دوربین یک فیلمبردار سرشناس، جوابی است به گمنامی همان اسب سوار سیاه پوست ادوارد مایبریج که نامش در غبار تاریخ گم شده و کسی او را نمیشناسد.
فیلم «جواب منفی» فیلم خیال است و رویا. کارگردان مانند بزرگانی چون اسپیلبرگ رویاهای خود را به داستانی تبدیل کرده که هم قرار است تمناهای درونی خود را پاسخ دهد و هم ادای دینی به چیزهایی باشد که بر او تاثیر گذاشته است. این کار، کار رایجی در سینمای آمریکا است؛ اما فقط کارگردانانی فرصت انجامش را پیدا میکنند که به جایگاه رفیعی رسیده باشند.
«پسری به نام او. جی همراه پدرش، صاحب یک مزرعهی تمرین اسب مخصوص فیلمهای سینمایی است. روزی پدر در حالی که مشغول رام کردن اسبی سرکش است، مورد اصابت سکههای پولی قرار میگیرد که از آسمان بر سر او باریده. پسر به سرعت پدر راه به بیمارستان میرساند اما او جان میسپارد. حال شش ماه از آن زمان گذشته و پسر در شرایط مالی خوبی قرار ندارد و مجبور است که اسبهای خود را به مردی در همان همسایگی که گردانندهی سیرک است، بفروشد. اما یک شب یکی از اسبها گم میشود و او. جی احساس میکند که چیزی در آسمان حضور دارد که آن را ربوده است …»
۳. پرل (Pearl)
- کارگردان: تی وست
- بازیگران: میا گات، دیوید کورنسون
- محصول: آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
تی وست این روزها مدام روی دست خودش بلند میشود و فیلمهایی میسازد که یکی از یکی بهتر است. او دو فیلم ترسناک روانهی پردهی سینماها کرد و سومی هم در راه است. هر دو فیلم هم در همین سال ۲۰۲۲ اکران شدند و برای کارگردان در جهان سینمای وحشت، نامی دست و پا کردند و طرفداران این نوع سینما را راضی به خانه فرستادند. فیلم قبلی او در این سال فیلم «ایکس» بود که حسابی درخشید. درست همان زمان که آن فیلم در حال درخشیدن بر پرده بود، تی وست مخفیانه در حال ساختن پیشدرآمدی بر آن داستان بود؛ یعنی همین فیلم «پرل» که به نحوهی به شکلگیری خوی آدمکشی، درون وجود قاتل فیلم «ایکس» میپردازد. خلاصه که سال ۲۰۲۲ در جهان سینمای وحشت بیش از هر کسی به تی وست روی خوش نشان داد.
چرا که به نظر میرسد هم سرمایهگذاران و هم تی وست خیالشان از موفقیت فیلم «ایکس» راحت بوده که بلافاصله دست به کار شدهاند و فیلم دیگری با محوریت قاتل آن فیلم ساختهاند. با توجه به موفقیت این یکی، میتوان قاتل دیگری به لیست بلندبالای قاتلان خونخوار فیلمهای اسلشر اضافه کرد که میتواند در فیلمهای دیگری هم حاضر شود و فرنچایز مخصوص به خود را داشته باشد و تا سالها علاقهمندان به سینمای وحشت را به سالن سینما بکشاند.
تی وست همان ایدهی فیلم «ایکس» را هم در این جا به کار گرفته اما از زاویهی دیگری به آن نزدیک شده است. در این جا ما با شخص دیگری روبهرو هستیم که میخواهد تبدیل به یک ستاره شود اما زمان کاملا متفاوت وقوع حوادث است که باعث میشود شما احساس کنید در حال تماشای واریاسیون ترسناکی از فیلم «جادوگر شهر از» (Wizard Of Oz) هستید. همین نکته خبر از علاقهی تی وست به تاریخ سینما و شناخت او از آثار کلاسیک دارد.
یکی از نقاط قوت اصلی فیلم، بازی میا گات در قالب نقش اصلی است. او هم به خوبی توانسته از پس جنبههای معصومانهی شخصیت برآید و هم تغییر رفتار او و تبدیل شدنش به یک انسان خونریز را تصویر کند. برای پی بردن به تواناییهای او فقط کافی است که به سکانس کل کل کردنش با شخصیت مادر سر میز شام توجه کنید. او همین حالا نشان داده که یکی از آیندهدارترین بازیگران نسل خود است که از استعداد بسیاری بهره میبرد و میتواند در ژانرهای دیگر هم بدرخشد.
فیلم سوم این مجموعه با عنوان «ماکسسسین» (MaXXXine) در حال ساخته شدن است. «پرل» نخستین نمایش جهانی خود را در جشنوارهی فیلم ونیز تجربه کرد که برای یک فیلم ترسناک اتفاق منحصر به فردی است. منتقدان فیلم را به خاطر ادای دین به شاهکارهای کلاسیک تاریخ سینما مانند «جادوگر شهر از»، «کشتار با اره برقی در تگزاس» (The Texas Chainsaw Massacare) یا «مری پاپینز» (Mary Poppins) بسیار ستایش کردند اما همان موضوعی که دربارهی فیلم «بربر» هم وجود داشت، این جا گریبان «پرل» را هم میگیرد. برخلاف شاهکاری مانند «کری» از برایان دیپالما که توضیح چرایی کشتار فیلم اصلا از ترسناکی اثر کم نمیکند، در کارهای این کارگردانان دوران تازه، همین توضیحات به پاشنه آشیل فیلمشان تبدیل میشود.
«دوران جنگ جهانی اول است. در سال ۱۹۱۸ پرل دختر جوانی است که به همراه پدر و مادر آلمانی و مهاجر خود در یک مزرعه در ایالت تگزاس زندگی میکند. شوهرش به جنگ رفته و او تنها است. در حالی که پدرش زمینگیر است و مادر سلطهطلبش اصرار دارد که پرل به تنهایی باید از پدر و مزرعه مراقبت کند. او روزی به سینمای محله میرود و با دیدن فیلمی بر پرده، رویای زندگی مهیجتری را در سر میپروراند. او دوست دارد که آن جا ترک کند و ستاره شود اما مادرش مخالف این موضوع است. در همین دوران است که پرل رفتارش عوض میشود و شروع به کشتن حیوانات مزرعه میکند اما …»
۲. ایکس (X)
- کارگردان: تی وست
- بازیگران: میا گات، جنا ارتگا و مارتین هندرسون
- محصول: آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
گفته شد که «پرل» در توضیح چرایی شکلگیری قاتل فیلم «ایکس» ساخته شده است. اگر «پرل» را دیدید و دوست داشتید، حتما از این یکی لذت بسیار خواهید برد. داستان «ایکس» ادامهی همان داستان است و ایده هم یکی است، فقط این که تی وست سوژهی خود را از زاویهی دیگری به تصویر کشیده. تی وست تا قبل از فیلم «ایکس» نام محترمی در جامعهی کارگردانان سینمای ترسناک بود که فیلمهای جمع و جور اما نه چندان مطرحی میساخت؛ فیلمهایی کم ادعا که خبر از استعداد او میدادند اما هیچگاه چندان هم بلند پروازانه نبودند. این فیلم «خانهی شیطان» (The House Of The Devil) بود که اولین بار جای پای او را سفت کرد که بتواند ایدههایش را با جاه طلبی لازم ادغام کند و کارگردان مهمتری شود.
فیلمهای او عموما با یکدیگر تفاوت دارند؛ مثلا ناگهان سراغ فیلمی با محوریت یک فرقهی خونخوار میرود، یا اثری ذیل زیرژانر وحشت فراطبیعی میسازد، سری به فیلمهای متکی بر تصاویر پیدا شده میزند یا اثری با محوریت یک قاتل، ذیل زیرژانر اسلشر میسازد. خلاصه که او هیچگاه در یک گونهی خاص متوقف نمیماند و دست و پا نمیزند.
اما از طرف دیگر، شیوهی تعریف کردن داستان توسط او همواره ثابت است. او در یک ساعت اول شخصیتها را معرفی میکند، فضای مورد نظرش را میسازد، چندتایی گره این جا و آن جا قرار میدهد، از روابط افراد میگوید و درست در زمانی که مخاطب با شخصیتها و روابط آنها همراه شده، پشت سر هم صحنههای ترسناک ردیف میکند و شخصیتهایش را در برابر ما به مسلخ میفرستد. این گونه او موفق میشود که مردن هر کدام از آنها را به تجربهای عاطفی برای تماشاگر تبدیل کند و تاثیرگذاری هر سکانس ترسناک را دو چندان کند.
«ایکس» هم از همچین استراتژی بهره برده است اما بهتر از تمام آثار تی وست در خلق فضا و شخصیت پردازی عمل کرده. اصلا دلیل حضورش در این جای لیست هم همین نکته است. علاوه بر همهی اینها «ایکس» ادای دین محشری به سینمای اسلشر دههی ۱۹۷۰ میلادی است. یعنی زمانی که فیلمهای معرکهای مانند «کشتار با اره برقی در تگزاس» یا «هالووین» اکران شدند و شکل و شمایل ژانر وحشت را برای همیشه دگرگون کردند.
نکتهی دیگر این که میا گات مانند فیلم «پرل» در این جا هم حسابی درخشیده است. او بدون شک یکی از کشفهای سینما در طول سال ۲۰۲۲ بوده و این دیده شدن را هم به بازی معرکهی خود مدیون است و هم به تی وست. البته نقشآفرینی او در فیلم «پرل» بیشتر به چشم میآید اما در این جا هم با توجه به حضور در قالب دو نقش، سنگ تمام گذاشته و فیلم را به همراه خود بالا کشیده است. فیلمهای اسلشر علاوه بر خلق تعلیق، به سکانسهای غافلگیرکننده هم نیاز دارند. سکانسهایی که مخاطب دستهی صندلی را بچسبد یا ناگهان توی دلش خالی شود. «ایکس» از این منظر هم دست پری دارد. همهی اینها در کنار هم فیلم «ایکس» را تبدیل به بهترین به یکی از بهترین اسلشرهای چند سال گذشته کرده است.
اما اگر بیست دقیقهی آخر را با دقت تماشا کنید و هیچ ایدهای هم از فیلم «پرل» نداشته باشید، چیزی فیلم «ایکس» را از تبدیل شدن به یک شاهکار تمام عیار در ژانر وحشت بازمیدارد. این نکته از توضیح پر آب و تاب علت خوی وحشی پیرمرد و پیرزن فیلم میآید. این درست که همان صحنهی مورد اشاره به اندازهی کافی حال به هم زن است، اما در پرتو آن مخاطب به درکی از جنایتکاران اثر میرسد که آفت فیلمهای اسلشر به شمار میرود؛ آنها دیگر نه قاتلینی خونخوار بلکه موجوداتی رقتانگیز هستند که جان میستانند.
«گروهی کوچک برای ساختن یک فیلم مستهجن به مزرعهای در ایالت تگزاس میروند. در این مزرعه پیرمردی به نام هاوارد و پیرزنی به نام پرل زندگی میکنند. تهیه کنندهی گروه یعنی وین تلاش میکند که فیلمش را به لحاظ سینمایی اثری مهم جلوه دهد اما هیچ کس او را جدی میگیرد. آنها در مزرعه ساکن میشود. اما شیوهی زندگی آنها حسادت پرل را برمیانگیزد. او افکار شومی در سر دارد و از هاوارد میخواهد که همراهیاش کند …»
۱. جنایات آینده (Crimes Of The Future)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: ویگو مورتنسن، اسکات اسپیدمن، لئا سیدوس و کریستین استیوارت
- محصول: کانادا، فرانسه، انگلستان و یونان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
نکتهای را همین اول باید بگویم؛ از این جوی که حول فیلم تازهی کراننبرگ راه افتاده نه تنها سردرنمیآورم، بلکه آن را به پای دشمنی همیشگی منتقدان به اصطلاح روشنفکر با سینمای وحشت میگذارم؛ آن هم زیرژانر وحشت جسمانی که به دلیل مهجور ماندن همیشه مورد هجوم جماعت دست به قلم بوده است. سینمای وحشت جسمانی اتفاقا برای هر آدمی قابل درکتر از هر زیرژانر ترسناک دیگری است؛ چرا که هر آدمی با ترس بیماری و تغییر حالت بدنش زندگی میکند و این ترس ابدا انتزاعی نیست اما وحشت از موجودی فراطبیعی یا زامبی یا قاتلی که ماسک بر صورت میزند طبعا حالتی ذهنی دارد تا انضمامی و قابل درک. پس نه تنها از قرار گرفتن آن در این جای فهرست دفاع میکنم، بلکه در کل «جنایات آینده» را یکی از برترینهای امسال در هر ژانری و سینمایی میدانم.
فیلمهای زیرژانر وحشت جسمانی حتی اگر با محوریت خون و خونریزی هم نباشند (مانند همین فیلم) باز هم ترسناکتر از دیگر آثار هستند؛ چرا که میتوان اتفاقا چارچوب درام را، هر چند تخیلی، با تمام وجود احساس کرد. از این منظر در رویارویی با فیلم «جنایات آینده» با فیلمی روبهرو هستیم که اتفاقا پیوندی درست و حسابی با سینمای علمی- تخیلی هم میبندد. در جهانی در روزگاران آینده، مردی دچار مشکلی اساسی است اما به جای جا زدن و وادادن از این مشکل خود به خلاقیت رسیده و نه تنها کسب درآمد میکند، بلکه تعریف جدیدی از هنر ارائه کرده است. بدن این مرد توانایی خلق ارگانهای مختلف و اندام جدید دارد و همین بهانهای به دست دیوید کراننبرگ داده که از این راه به معنا و مفهوم خلق اثر هنری و وضعیت هنرمند در حین آفرینش آن نقبی بزند.
در چنین چارچوبی اندام تازه، میتواند نماد آفرینش هنری و خلق چیزی باشد که از درون هنرمند میجوشد و او میتواند آن را با دیگران شریک شود و اتفاقا مکانی هم مانند موزه در دنیای درام وجود دارد که این آثار را جمعآوری و آرشیو میکند. از این منظر با فیلمی طرف هستیم که به رابطهی هنرمند با اثر هنری و در نهایت به رابطهی هنرمند و جامعه میپردازد؛ نمیتوان گفت که دیوید کراننبرگ در پرداخت به چنین موضوعی عالی عمل کرده و اثر نهایی یک شاهکار با حفاری روح و روان هنرمند است. قعطا آثار بهتری در تاریخ سینما با محوریت این موضوع یافت میشوند.
از طرف دیگر میتوان فیلم را از همان منظری دید که خودش پیشنهاد میکند و نسبت به آن هشدار میدهد و دست از تفاسیر فرامتنی برداشت. فیلم «جنایات آینده» اثری است تخیلی و ترسناک با محوریت وضع بشر در آینده؛ جهانی که لبهی پرتگاه نابودی ایستاده و هیچ چیز زیبایی در آن قابل مشاهده نیست. در ظاهر بخش بزرگی از آدمیان از بین رفتهاند و اینها هم بازماندگانی هستند که در یک جهان پساآخرالزمانی زیست میکنند. در ظاهر در این دنیای تازه مردان و زنانی بیمار وجود دارند که تعداد آنها رو به افزایش است. بدن آنها نه درد را احساس میکند و نه لذت را. آنها توان خوردن و خوابیدن را از دست دادهاند و زندگی رباتواری دارند.
در چنین چارچوبی شخصیت اصلی که یکی از آنها است، بدن خود را به تابلوی نقاشی زنی تبدیل کرده که طرحهای خود را نه روی سطح آن، بلکه روی اندامهای درونی مرد نقاشی میکند. آشنایی آنها با مردی که همهی این وقایع را طبق نظریهی داروین تفسیر میکند و به تکامل انسان ربط میدهد، دنیای این زن و مرد را به هم میریزد؛ او معتقد است که این دنیا دیگر به مردان و زنانی از جنس گذشته نیاز ندارد، بلکه شیوهای تازه از حیات آغاز شده، که انسان تازه طلب میکند.
دیوید کراننبرگ در ترسیم این دنیا موفق است. او هم موفق شده ترس زندگی در پرتو یک اتفاق مرگبار و جهان پساآخرالزمانی را درست ترسیم کند و هم توانسته به زیست انگلوار آدمی در این جهان هستی بپردازد. وقتی آن مرد مرموز از هویت خود میگوید و از این که آدمی بالاخره به آن درجه رسیده که نگران تغذیهی خود نباشد و از همان پسماندی که خود تولید میکند، بخورد و لذت هم ببرد، تیر جناب کارگردان دقیقا به هدف میخورد و چون همه چیز درست سرجای خود نشسته، فیلم به اثری هشدار دهنده تبدیل میشود.
اما کراننبرگ باز هم به این راضی نیست و با راه انداختن گروهی آدم که در خفا در حال مبارزه برای گرفتن حق خود هستند، باز هم به تفاسیر فرامتنی در باب آدمهای طرد شده از اجتماع و گروههای مبارز برای تغییر دادن نظم جهانی، راه میدهد. چه با این داستان موافق باشید و چه نه، نمیتوان منکر تاثیرگذاری فیلم شد، به ویژه اگر پیش فرضها را کنار بگذارید و آن را با شاهکارهای کارنامهی این فیلمساز کانادایی مقایسه نکنید.
بازی ویگو مورتنسن یکی از نقاط قوت فیلم است اما بازی زنان فیلم چندان قابل دفاع نیست. لئا سیدوس نمیتواند در چارچوب زن اغواگر به خوبی عمل کند و چندان در پیشبرد درام تاثیر ندارد و کریستین استیوارت هم در قالب زن سنتی و وابسته به زندگی گذشته، درخشان نیست. شاید اگر جای این دو بازیگر عوض میشد، نتیجهی نهایی اثری قابل قبولتر از کار در میآمد.
«در زمانی در آینده، زنی فرزند خود را شبانه میکشد. او تصور میکند که پسرش انسان نیست؛ چرا که چیزهایی مثل پلاستیک میخورد و بدنش راحت آنها را هضم میکند. در ادامه میبینیم که دو هنرمند، یک زن و یک مرد، از طریق نمایش اعضای بدن یکی از آنها زندگی تقریبا مرفهی دارند. مرد شبها روی تختی غریب میخوابد، چرا که بدنش به بیماری عجیبی مبتلا است؛ بدن مرد توانایی ساخت اندامی را دارد که هیچ شباهتی به اندامهای طبیعی انسان ندارند و زن هم آنها را نقاشی میکند. برخورد این دو با پدر آن بچه همه چیز را به هم میریزد …»
///.
منبع: دیجیمگ