هنرِ لوکاس دونت فیلمساز، در کار با این فضاهای طبیعی و صداهایی است که از محیط می‌گیرد. او با این چیزها، داستانش را روایت می‌کند. انگار این صداها باشند و تصاویری امپرسیونیسم‌وار فیلمبرداری شده در نماهای حرکتی فیلم، که روایت را پیش می‌برند. خبری از داستان‌گویی به شیوه‌ی متعارف نیست. هر چند نوعی وحدت موضوعی وجود دارد، که فیلم را به یک فیلم داستانی معمول شبیه می‌کند.

چارسو پرس: تصاویر ابتدایی فیلم، دو پسربچه که در زمینه‌ای از یک مزرعه‌ی گل می‌دوند. وام گرفته گویی از یک فیلم موج نویی، فیلمی مثلِ ژول و ژیم (۱۹۶۲) تروفو. بدون آن جامپ‌ کات‌ها و نماهای دوربین روی دست. گویی این همان آزادی‌‌ و جزیره‌ی امنی باشد که فیلم‌های موج نویی دهه‌ی شصت میلادی به دنبالش بودند، و حال در قالب این مزرعه‌ی پرورش گُل خود را به رُخ می‌کشد. تصویری از شیرینی زندگی جوانانه، در پیوند با طبیعتی که این همه سرخوشی گویی از دلِ آن زاده شده. فیلمی درباره‌ی دوستی، زمانی که در اوج خود است، و وقتی که از تَک و تا افتاده و به چیزی مُرده تبدل شده. 

نزدیک، شکل و شمایل قصه‌‌های کودکانه را دارد. هر چند چنین رویایی را  واقعیت سخت زندگی محصور کرده باشد. در همان نماهای ابتدایی، لئو(یکی از پسرها) داستان جوجه ‌اردکی را می‌گوید که تازه سر از تخم درآورده با رنگ زرد، نشانی از رمی ( پسرک دوم) ، که با مارمولکی (نشانی از لئو) دوست شده، به این قصد که تا ستاره‌ها با هم بالا بپرند. چیزی که این دو را به هم پیوند می‌دهد رنگِ زرد پوست جانوران قصه است. گویی این دو، شخصیت‌های داستانی کودکانه باشند و مزرعه‌ی گُلی که محلِ زندگی لئو است، پس‌زمینه‌ی یکی از نقاشی‌هایی باشد که قصه‌ی این دو در آن می‌گذرد. همه چیز تا این حد به خیال و شعری کودکانه همانند شده. رویایی که البته محقق نمی شود. واقعیت زندگی صُلب‌تر از آنست که به چنین عواطف و خیال‌پردازی‌هایی امکان بروز دهد. 

 نگاهی به فیلم «نزدیک»؛ گویی مرگ سایه‌اش را بر این تاکستان انداخته

در ادامه، داستان را در فضای مدرسه با آن رنگ‌های سردش پِی می‌گیریم. با نماهای ابتدایی لانگ شات و فضایی پر از سر و صدا. در صحنه‌های مدرسه، نه تصاویر که سر وصدای مدرسه و محیط است که حاکم است. چیزی که نشانه‌ی واقعیتِ مسلطِ زندگی است. همین صداها است که بین دو دوست فاصله می‌اندازد. پچ‌پچ‌ها و نیش و کنایه‌هایی که یکی از پسرها (لئو) را وا می‌دارد خودش به دلِ این فضای تازه بسپارد. لئو، در هنگام بازی با بچه‌های دیگر در فضای سرد و مدرسه، به جزئی از آن سروصدا تبدیل می شود. بی‌رحمی او در پایان دادن دوستی‌اش با رمی از این منظر قابل توضیح است. رمی از آن رو آسیب‌پذیر است که به قصه ی کودکانه‌ای که لئو در ابتدای فیلم برایش گفته دل بسته. گویی هنوز این خیال را در سر زنده نگه داشته باشد که می‌توان تا ستاره‌ها بالا پرید.

این یک داستان پریانی است وقتی در میانه‌ی حکایت، سر از راهروهای پرپیچ و خم مدرسه درآورده. تصادم رویا و واقعیت است، وقتی یکی آن دیگری را از صحنه بیرون می‌کند. گرفتن چیزی از ما است وقتی در میانه‌ی زیستن، معصومیت‌مان موردِ قضاوت قرار می‌گیرد. 

در ادامه لئو را می‌بینیم که از دوستش فاصله گرفته. انگار در ابتذال روزمره‌ی زندگی غرق شده باشد. سرش با سرو صدا و بازی‌های گذری با بچه‌های همسنش گرم است. بدون آنکه میان‌شان نشانی از صمیمیت پایدار باشد. چیزی این میان گم شده. با بازگشت به طبیعت در صحنه‌های دوچرخه‌سواری دو دوست، دیگر از آن نشاط نماهای اولیه خبری نیست. نوعی اندوه بر فضا حاکم شده. گویی مرگ باشد که سایه‌اش را آرام آرام بر این تاکستان انداخته. 

 نگاهی به فیلم «نزدیک»؛ گویی مرگ سایه‌اش را بر این تاکستان انداخته

هنرِ لوکاس دونت فیلمساز، در کار با این فضاهای طبیعی و صداهایی است که از محیط می‌گیرد. او با این چیزها، داستانش را روایت می‌کند. انگار این صداها باشند و تصاویری امپرسیونیسم‌وار فیلمبرداری شده در نماهای حرکتی فیلم، که روایت را پیش می‌برند. خبری از داستان‌گویی به شیوه‌ی متعارف نیست. هر چند نوعی وحدت موضوعی وجود دارد، که فیلم را به یک فیلم داستانی معمول شبیه می‌کند. 

موفقیت دیگر فیلم، در بازی با چهره‌ها است. آن‌قدر که می‌توانیم ادعا کنیم این فیلمی درباره‌ی چهره‌ها  است. سیماهایی که به راحتی خوشحالی و غم و ترس و خشم را در در صورت خود انگار نقاشی می‌کنند. چهره‌هایی که حرف نمی‌زنند اما هزار حس و رمز راز درونی را در سیمای خود نشان می‌دهند. بیش از همه این  رمی است که جلب توجه می‌کند، با آن سیمایی که معصومیت و اندوه را یک‌جا بازتاب می‌دهد. در فیلم‌های برسون دست‌ها در کار نشانه‌گذاری سینمایی‌اند، و این‌جا چهره‌ها کارِ این نشانه‌گذاری تصویری را به عهده گرفته‌اند. چهره‌‌ی لئو را به یاد بیاوریم وقتی دزدانه به دوربین نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد شریکی آن‌سوی دوربین برای جرم ابراز نشده و خیانتش در دوستی پیدا کند. این فیلمی درباره‌ی نگاه‌ها است وقتی فضا را می‌کاوند تا حسی را تصویر کنند که به کلمه در نمی‌آید.

 نگاهی به فیلم «نزدیک»؛ گویی مرگ سایه‌اش را بر این تاکستان انداخته

   از سویی، این فیلمی درباره‌ی سکوت است، وقتی فاصله در کارِ تنیدن تارهای مرگبار خود است. فیلمی درباره‌ی مکان‌های خالی وقتی حس زندگی از آن‌‌ها رخت بر بسته. (صحنه‌ی شبانه‌ی آمدن لئو به خانه رمی، که دیگر در این دنیا نیست، را به یاد بیاورید و نگاهش به آستانه‌ی اتاقِ خالی او با دری شکسته). این فیلمی درباره غمی است که به درون طبیعت راه یافته. انگار آسیب جبران‌ناپذیری به آن وارد شده باشد. 

نماهای ابتدایی در آن سنگر مخفی قدیمی را به یاد بیاورید، و خیالپردازی دو پسربچه درباره‌ی دشمنی خیالی که ظاهراً بالای سر آنهاست. بار دوم که به این سنگر زیرزمینی بر می‌گردیم از آن شور و نشاط خبری نیست. چیزی این میان مرده است. طبیعت راز و البته زخم هولناکی را درون خود مخفی نگه داشته. به یاد بیاورید صحنه‌ی اعتراف لئو به مادر رمی، که در دلِ طبیعت و میان جنگلی از درختان بلند که این دو را احاطه کرده، می‌گذرد. صحنه‌ای که نمی‌توانست این اندازه تاثیرگذار از کار دربیاید، اگر در چنین مکانی رخ نمی‌داد، تو گویی فیلمساز دارد فاصله‌ای برزخی میان دو جهان خیالی کودکانه و واقعیت سختِ زندگی را تصویرسازی می‌کند.

با فیلمی روبروییم که رنگ‌ها بیانگر حس و حال شخصیت‌هایند. رنگ قرمز اتاق رمی، هنگامی که اوقاتش را با لئو در آن سر می‌کند. رنگ زردِ اتاق لئو وقتی تصمیم گرفته از رمی فاصله بگیرد، یا رنگ دیوارهای زرد کلاس مدرسه که بذر تفرقه و نفاق بواسطه‌ی بچه‌ها در دل لئو کاشته می‌شود. یا همین رنگ زرد وقتی خانواده‌ی رمی خانه‌شان را ترک می‌کنند. رنگ سردِ آبی فضاهای ورزشی، زمانی که دیگر امکان هرگونه بازیافتن دوستی‌ای از میان رفته. نور قرمز مات تابیده به صورت لئو در آستانه‌ی خانه‌ی رمی وقتی می‌داند دیگر از آن رویای شیرین دوستانه برای همیشه محروم شده. 

 نگاهی به فیلم «نزدیک»؛ گویی مرگ سایه‌اش را بر این تاکستان انداخته

به صحنه‌ی ابتدایی فیلم بازگردیم. دویدن لئو و رمی در دل مزرعه‌ی گُل که یادآور فیلم‌های موج نویی دهه‌ی شصت است. انگار این دنباله‌ای باشد بر چهارصد ضربه‌ی (۱۹۵۹) تروفو، در آن سکانس پایانی دویدن ژان پیر لئوی نوجوان، تا جایی که به دریا می‌رسد، و می‌ایستد و خیره به دوربین می‌ماند. گویی نداند با این آزادی به وسعت دریای پیش رویش، چه کند. گویی چیزی مُشوشش کرده باشد. نزدیک، گویی ادامه‌ی آن صحنه است. شعری درباره‌ی آزادی کودکانه و دوستی بی‌غل و غش که دوامی نمی‌توان برایش متصور شد. 

نمای پایانی دویدن لئو است در دل مزرعه‌ی گُل و آن گل‌های زرد و قرمز  احاطه شده پیرامونش. این بار کسی همراهی‌اش نمی‌کند. لئو آشکارا غمگین است. میانه‌ی دویدن می‌ایستد. در نمایی پشت به دوربین، ناگاه برمی‌گردد، با همان نگاه خیره‌ی پسرک فیلم چهارصد ضربه تروفو. بین این دو نگاه، چیزی تغییر کرده. پسرک فیلمِ تروفو نمی‌داند با رهایی به دست آمده چه کند، و لئوی فیلم، در برزخی بی‌انتها رها شده. او تا ابد باید غم این تنهایی را به دوش بکشد. بعد آن تاریکی است و دیگر هیچ. 

///.


منبع: سینما سینما
نویسنده: شهرام اشرف ابیانه