انسان در وجودش مملو از ویژگیهای متناقض است که هر کدام او را به سویی میکشد. چگونه میشود در یک پیکر نیروهای کاملا متضاد وجود داشته باشد و هر کدام از این نیروها این پیکر بیچاره را به سمت خود سوق دهد. دوگانگی یا چندگانگی ویژگیهای انسان زمانی مانند اژدهای چند سر نمود بیرونی پیدا كرده و فرد در مواجهه با خویشتنش دچار بهت و حیرت میشود.
در هجوم این مشکلات عجیب و غریب، زندگی حالتی از باری به هر جهت بودن به خود میگیرد، دیالوگهای طولانی، فیلم را به بیانیهای علیه همه چیز تبدیل میکند و بسیاری از سکانسهای فیلم هم هستند که شما را ناچار میکنند از خودتان بپرسید آیا من فیلم را نمیفهمم یا این تصاویر واقعا ربطی به داستان ندارند و به هیچ جای مشخصی ختم نمیشوند! این مساله که صحنههای ترسناک فیلم در نهایت بدون توضیح مشخصی ختم به خیر میشوند و هیچ چیز تازهای به شخصیتها، داستان یا پایانبندی فیلم اضافه نمیکنند هم به نابسامانی که فیلم در آن غوطهور است، اضافه میکند.
کممایهبودن چاشنی داستانی فیلم از مشکلات آشکار کلیت فیلم است که تقریبا در تمام طول اثر به کندی ضرباهنگ و کش دادهشدن موقعیتهایی که پس از دو سه دقیقه اول دیگر دستاورد دراماتیکی برای بیننده ندارند انجامیده است، ولی زمانی که از میدان دید بازتری به داستان نگاه شود فصل فرار دو قهرمان علاوه بر آکندگی از کش دادهشدنهای سرتاسر داستان که به این فصل هم سرایت کرده، در نگاهی کلیتر یک بیتوازنی و بیتعادلی فاحش را هم به فیلم تحمیل کرده است تا انسجام میان سه پرده فیلم کاملا مخدوش شود.
احساس میکنم اگر بخواهیم برای هندیها هویتی مجزا متصور بشویم، باید جایی خارج از منازعات سیاسی و اجتماعی به دنبال آن باشیم؛ مثلاً در فیلم Fighter، یک بینندهی خارجی، بجای اینکه هویت هندیها را از طریق درگیریهای نیروهای هوایی و شعار «زنده باد هند» بجوید، در نمایشهای موسیقی توسط سلبریتیها، شوخیهای همیشه حاضر و قصههای عاشقانهی فرعی پیدا میکند.
«تلماسه: بخش دو» تصمیم گرفت برای قابل درک شدن داستان برای مخاطب امروزی به جای اینکه غرابت جهانسازی و وقایع را تلطیف کند، قهرمان و زاویه دید خود را به دیدگاهی آشناتر و قابل درکتر تغییر میدهد: شخصیت زندایا، جنگجوی فریمن، چانی. از قبل وعده داده شده بود که نقش این شخصیت در فیلم دوم بیشتر از فردی از رویاهای پل باشد که خیلی کوتاه پس از حملهی خانواده هارکونن و قتل عام خاندان آتریدس در فیلم اول با آن مواجه شدیم. اما او در واقع به روح فیلم جدید تبدیل شده است.
طرح Imaginary ساده و تکراری است. نقل مکان خانوادهای تراماتایز شده به خانهای جدید و وقوع اتفاقات ناشناخته! با این وجود Imaginary ایدههای خوبی برای داستان خود دارد. استفاده از فانتزیهای کودکانه و واقعی کردن تخیلات آن هم به شیوهای که المان وحشتزا جنبهای حقیقی نگیرد. مثل خرسی که نه به شیوه خرس واقعی بلکه به شیوه تجسم بخشیدن به تخیل کودکانه جنبه غیرمجازی پیدا میکند.
The Iron Claw مبارزات پسران فریتز فون اریش، مالک یک کمپانی کشتی (Promoter) را به تصویر میکشد. فیلم پنجه آهنی با بودجه حدود ۱۶ میلیون دلاری توانست ۴۳ میلیون دلار از گیشههای سینمایی دریافت کند. علاوه بر این The Iron Claw نظرات مثبت زیادی را از سوی مخاطبها و منتقدین دریافت کرده است.
The Three Musketeers یک فیلم اکشن، ماجراجویی و حماسی، محصول مشترک سال ۲۰۲۳ فرانسه، بلژیک، آلمان، اسپانیا و اولین قسمت از مجموعه دو بخشی میباشد. The Three Musketeers فیلمی به کارگردانی مارتین بوربولون (Martin Bourboulon) است که بر اساس کتاب سه تفنگدار الکساندر دوما که در سال ۱۸۴۴ به رشته تحریر درآمده، ساخته و پرداخته شده است. فیلمنامه این اثر نیز بر عهده متیو دلاپورت (Matthieu Delaporte) و الکساندرا دلا پاتلیر (Alexandre de La Patellière) میباشد. این مجموعه دو قسمتی یکی از پرهزینهترین فیلمهای ۲۰۲۳ فرانسه به شمار میروند. علاوه بر این، سه تفنگدار توانسته فروش چشمگیری در گیشههای سینما هم داشته باشد.
هوشنگ گلمکانی نوشت: ویژگی اصلی فیلم «شب داخلی دیوار »مضمونش نیست، بلکه فرم روایتش است که البته مضمون را تأثیرگذارتر میکند.
"بیچارگان" را اثری جسور میدانم که علیرغم افتی که در پرده سوم به آن گرفتار میشود و نقصانی که در منطق روایی برخی رخدادهای پایانی بر خود دارد، اما نقطه مهمی در کارنامه لانتیموس است و پرداختیست محترم به مقوله فمینیسم، آن هم در سالی که فاجعهای به نام باربی وجود داشته است!
فیلمی مثل «تارا» فقط حوصلهاش را سر میبرد و گاهی حتی به خنده میاندازد. تلاش کارگردان برای ساخت چنین فیلمی در چنین وضعیت در سینما و عرصه فرهنگی هنری ایران قابل تحسین است اما به هیچ وجه کافی نیست.
دنیس ویلنوو به عنوان کارگردان دقیقاً به خاطر زبان سینماییاش شناخته میشود که نه با دیالوگ، بلکه با تصاویر بصری با مخاطب صحبت میکند. این به بهترین وجه در Arrival و Blade Runner 2049 دیده میشود، که در آن زیباییشناسی تمام صحنهها مهمترین اهرم تأثیر بر لحن داستان است. در عین حال، ویلنوو سعی میکند داستاننویس خوبی هم باشد. در نتیجه «تلماسه: قسمت دوم» با یک ویلنوو عالی در صندلی کارگردانی به دنبال توسعه ایدئولوژیک قسمت اول در همه جهات است.
اینکه سکانسهای اکشنی که داخل قصهی خیالی فیلم اتفاق میافتند، اغراقآمیز باشند، منطقی است و ایرادی به آنها وارد نیست اما بعدتر میبینیم که هیچ تفاوتی میان این قصهی خیالی و دنیای واقعی فیلم وجود ندارد، چه بسا دنیای واقعی حتی اغراقآمیزتر هم باشد. متیو وان شاید قصد دارد پیام خاصی را مخابره کند اما هرچه که هست، به مقصد نرسیده است.
فیلم در کل سکانس اکشنی ندارد و معدود لحظاتی هم که اکشن میشود، این صحنهها کاملا آماتور و تلویزیونی از آب درآمدهاند و کسی را هیجانزده نمیکنند. جلوههای ویژه فیلم در حد همان سال ۲۰۰۳ هستند.
بعضیها دلایل بازخوردهای منفی «دوشیزه» را این مسئله میدانند که «قهرمان زن» دارد یا «کهنالگوهای ژانر فانتزی» را به چالش کشیده است، و از آنجایی که تصویر زنانهای از قهرمان زن به نمایش «نمیگذارد»، باید آن را تحسین کرد. شاید در یک اثر سینمایی دیگر، این ادعاها قابل پذیرش بودند اما «دوشیزه» کاملا سزاوار این واکنشهای منفی است زیرا اهداف مشخص دیگری را دنبال میکند.
موفقترین عنوان اکران نوروزی ۱۴۰۳، اولین تجربه کارگردانی جواد عزتی است؛ فیلمی کمدی با مایههای پررنگ اکشن که در اجرا قابل توجه، در بازیگری متوسط و در قصه ضعیف است.
مساله اینجاست که فیلمساز نه شرایط قبل انقلاب را به درستی درک کرده و نه از بعد انقلاب اطلاع دقیقی دارد. با حرفهایی که از مردم کوچه و بازار شنیده، قصد دارد سیمای تاریخ پیش و پس از انقلاب را اغراق شده ترسیم کند تا مخاطب را برای خریدن بلیت ترغیب کند.
میتوانم تصور کنم که بسیاری از کسانی که آشنایی مختصری با روانکاوی یا تجربهای از تخیل دارند، ممکن است با این گزاره موافق نباشند، اما از نظر بسیاری از کسانی که آشنایی قابل قبولی با این حوزه دارند، روانکاوی یک بازی بیمعنی با کلمات نیست، سوای اینکه ما زندگی شخصی یا ایدهها و توصیههای فروید را بپذیریم یا نه، روشهای پیشنهادی او و پیروانش همچنان برای رویارویی با تروما و ضربههای واقعی به سلامت روان یکی از بهترین ابزارهایی است که در دست داریم. تمسخر یک مشی نظری، نمیتواند راهی برای درک آن باشد.
روی علفهای خشک به کارگردانی نوری بیلگه جیلان که برای اولین بار در بخش مسابقهی اصلی هفتاد و ششمین جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد، یکی از تاریکترین روایتهای سینمایی این کارگردان است. فیلم با تمرکز و دور و نزدیک شدن به معلمِ هنری که منتظر انتقالی گرفتن است جنبههای تاریک این کاراکتر را برای ما رو میکند.
«بیبدن» فیلمی متوسط است که میتوانست از پتانسیل درونی موضوع پرچالش و منحصر به فرد خود چه در اجرا و چه در روایتپردازی بهرهی بهتری بگیرد. با این حال همچنان فیلم بهتری نسبت به بسیاری از فیلمهای ضعیف فجر سال گذشته است و عدم حضورش در بخش رقابتی جشنواره جای سوال دارد!
کارگردانی آنههونگ در «طعم چیزها» خیرهکننده است، چنان میزانسن و فضایی با ترکیب نور و صدا ساخته است که بعضاً جای آقای دودین به آشپزخانهاش میروید. احتمالاً تصمیمگیران فرانسوی گمان کردند که «آناتومی...» هم به اندازه ارزشش قدر دیده، هم مستقل میتواند در اسکار شرکت کند و با این تصمیم خواستند که «طعم چیزها» بیشتر دیده شود و به نظر که باید دیدش.
باید اذعان داشت فیلم با اینکه خوش ساخت محسوب می شود و سوژه حیف نشد اما گاهی انسجام خود را از دست می دهد. در بی بدن گذر زمان برای مخاطب حس نمیشود و ما شاهد بازه زمانی از قتل تا قصاص نمیشویم.
لینچ با استفاده از بدن هولناک جان مریک در فیلم، تمایز تجربه مبتنی بر میل و تجربه مبتنی بر فانتزی را خلق میکند. بحثانگیزترین تصمیم لینچ در مقام کارگردان جوان مرد فیلنما این بود که بدن مریک را در سی دقیقه اول فیلم نشان ندهد. این تصمیم در ساختار فیلم نقش اساسی دارد بدن مریک ابتدا به منزله غیاب حاضر در فیلم ایفای نقش میکند و جهان میل را ایجاد میکند که در آن ابژه-علت میل بدن مریک که میل ما را بر میانگیزد و شکل میدهد، غایب است.
بدون شک، این اثری است که نه تنها دل را گرم میکند، بلکه انسان را به تأمل در مورد تأثیر دگرگون کننده سخاوت، نوع دوستی و مراقبت متقابل در ساختن دنیایی بهتر تشویق میکند. پس باشد که روزی در این جهان ظلم و درد برای همه از جمله کودکان به چشم نیاید، چیزی که اکنون در گوشهای از جهان در وحشیترین حالت ممکن در جریان است.
فیلم وندرس همچون سینمای ازو وامدار سادگی و بیپیرایگی بر بستر مفاهیمی همچون تقابل مدرنیته و سنت در جامعه شهری با نگاهی انتقادی و البته به روز به جایگاه خانواده و شکاف بین نسلها است که کندی روزمرگی را تبدیل به ریتم درام محوری خود میکند.
به شخصه انتظار یک کمدی هدفمند که معضلات انسان را با جلوهای طنز نمایان میکند، نداشتم؛ اما آنچه که به تماشایش نشستم یک مضحکه پیش پا افتاده بیش نبود. در واقع یک مسخرگی نابالغانه در سراسر فیلم وجود دارد که خنده بر لب نمیآورد.
این نوشته ریویوی «منطقه تحت نظر» نیست، بیانگر حسی است که فیلم در من برانگیخته، فیلمی که تجربه بازدید از آشویتس را زنده کرد، سفری که همه عکسهایش گم و گور شده و حالا با کمک صداهای فیلم جاناتان گلیزر باید تکهتکههایش را در ذهن باسازی کنم و یاد روزی بارانی در آشویتس بیفتم که از انسان و زنده بودن خودم حالت تهوع بهم دست داده بود.
کارگردان با به نمایش درآوردن احساسات واقعی افرادی که به صورت حرفهای میتوانند خودشان را درک و بازی کنند در واقع بخش زنانه هر کدام از بازیگران زن سینمای ایران را نیز به تصویر کشیده است و از آنجا که هیچ بازیگری و نقش حرفهای در کار نیست، احتمالاً ما بدون واسطه با احساسات زنان برجسته سینمای ایران و در واقع با احساسات زن ایرانی آشنا میشویم و عشق را از نگاه زنان ایرانی روی پرده سینما میبینیم و درک میکنیم.
روحالله حجازی فیلمسازی شهودگراست و این موضوع از عوامل جذابیت سینمای او به شمار میرود. با اینحال نسبت به دیگر آثار این کارگردان، «روشن» فیلمی است که تا حدی بر اساس قواعد و ساختارهای معمول کلاسیک شکل گرفته است.
این فیلم ممکن است در درازمدت فراموش شود، اما چیزی که قطعاً در مورد Road House به خاطر میماند، یک کنایه است، مبادله نقشهای اصلی، که به خوبی درون روایت قرار میگیرد. منظور من از جمله قبلی این است که در این فیلم جیک جیلنهال که یک بازیگر ماهر است و کانر مک گرگور که یک مبارز حرفهای است باهم جابهجا میشوند.
داگویل از لایههای عمیقی برخوردار است. فراوطنی است و فارغ از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی و نژادی، بیاینکه ملالآور باشد، در ۱۷۸ دقیقه، اخلاقیات را با گریزی به مفاهیم روانشناختی نشانه گرفته است.
وقتی کسی نه با فضای فوتبال آشناست، نه درست و حسابی فوتبالیستها را میشناسد، نه بلد است یک صحنه باورپذیر داخل زمین فوتبال و بیرون زمین بسازد، نه تحقیق بدردبخوری کرده، نه تسلطی در فیلمسازی دارد و نه بلد است از زاویه درستی به ماجرا نگاه کند، نتیجهاش میشود یک فیلم یکسویهی سفارشی که نه به لحاظ تاریخی قابل اعتناست، نه از حیث سینمایی به حداقلها دست پیدا میکند.
در عصر شبکههای اجتماعی و راتن تومیتوز که آبروی یک فیلم بد در یک ثانیه از بین میرود، هیچکس جز منتقدان مجبور به تماشای مادام وب نخواهد بود؛ این یعنی دوستان من، ما با یک فیلم از پایه و اساس افتضاح روبرو هستیم.
فیلم بیان یک روایت تاریخی نیست؛ صدای هشداری از تکرار وقوع این اتفاقهای هولناک است؛ صدایی که نمیشنویم و سقوط آدمیان در سیاهچالهها تکرار میشود؛ سیاهچالهای که میتواند مردمان عادی را هم در خود بگیرد و از مردمان عادی هیولاهایی بسازد که زندگی همنوع خود را به مخاطره بکشند و لبخند بزنند.
چالش میان باندهای مافیایی برای تصاحب هرچه بیشتر قدرت در همه زمینهها، حتی عرصهی فرهنگ و هنر، تم اصلی داستان را تشکیل میدهد. این کشمکش هزینههای گزافی را برای هر یک از بازیگران به دنبال دارد. کشتن و یا قربانی کردن اطرافیان و در قبال آن قربانی شدن خود و فرزندان، نتیجهی بازی در این جبهه است.
«منطقه مورد علاقه»، برخوردی مینیمالیسی؛ با انحراف بشری«نازیسم» است! فیلمی درونگرا؛ که بیشتر از آنکه؛ توحشِ نازیسم را برجسته سازد؛ به بُعد درونیِ آن میپردازد. کارگردان؛ پلیدی نازیسم را مخفی نمیکند، آن را در پستوی روحِ شخصیتها، انبار میکند؛ تا تماشاگر ذرهذره؛ شاهدِ یک تباهی تدریجی و سهمناک باشد!
کارگردانی اثر ممکن است در وهله اول ساده به نظر بیاید. در واقع همینطور هم هست. سازنده توانسته با رنگ و نور شرایط و احساسات افراد را در وضعیت و موقعیتهای مختلف به خوبی توصیف کند. در سکانسهای ابتدایی همه چیز تازه و مطلوب است. میشود بوی سبزیهای معطر را در آشپزخانه حس کرد. سکانسها زنده هستند و آشپزخانه روح دارد. نور خورشید میتابد و کاراکترها را نیز شفاف و پر امید تصویر میکند.
آقای وندرس هم در هفتاد و هشت سالگی بعد از سالها جستوجو در معنای زندگی در فیلمهایش و تصویرسازیهای خاص خودش، به احتمال زیاد در شگفتی از توالتهای عجیب و غریب توکیو، فیلمی ساخته است در ستایش سادگی زندگی، هنر، ادبیات، موسیقی، نوار کاست، عکاسی آنالوگ و سکوت.
این فیلم از مبدا وجود صحبت میکند و سعی دارد تا آن را تصویر کند، اما نه اطلاعات کافی را منتقل میکند و نه تجسم او از این حرفها درست از آب درمیآید. بنابراین Spaceman به یک اثر کم ارزش و خسته کنندهای تبدیل میشود که هم از کارگردانی درست و شگفتآور و هم از خط داستانی تمرکز طلب و پر جاذبه به دور است.
در آخرین تلاش نتفلیکس برای روایت یک افسانه فمینیستی ما با «دوشیزه» میلی بابی براون روبرو هستیم؛ باید بدانید فیلم Damsel اثری نیست که تأثیر ماندگاری از خود بر جای بگذارد. در واقع ما با یک افسانه فمینیستی عمیقاً ناقص روبرو هستیم که مشکل اصلی آن در فیلمنامه است.
«تالی» روح مسئولیت پدر و مادر بودن را بیرون میکشد و عریان به مخاطبش نشان میدهد. بچهدار شدن یک رویای شیرین نیست.
فیلم «بزرگترین شومن» لایههای عمیقی ندارد. شخصیتپردازیها حتی در مورد کاراکتر بارنوم پیچیده نیستند و همه چیز به سادگی قابل حدس است. چیزی که فیلم را سرپا نگه میدارد استفاده از کلیشههای هالیوودی است.
جاده خاکی یک روایت از زیست اجتماعی طبقه متوسط ایرانی است که مختصات این طبقه اجتماعی را در بستر یک سفر کوتاه با چینش دقیق، سنجیده و منطقی از گفتوگوها و موقعیتها، بازنمایی میکند و با ریتمی مناسب گرهگشاییها انجام میشود و در فصل پایانی یک پایانبندی در بافتار رویکرد شکلدهی ارایه میکند.
باید گفت که لحظهلحظههای کارنامه سینمایی این کارگردان یونانی مملو از ایدههای جذاب، جالب، نو و در عین حال آزاردهنده است که به خودشناسی آدمهای جهان فیلمیکاش منجر شده است و آن را مورد مداقه قرار داده است، ضمن آنکه جهان خلق شده توسط این کارگردان با اینکه بکر و غریب است، ولیکن به دلیل نگاه خلاقانه این سینماگر به شکلگیری روابط انسانی، پتانسیل بسیار بالایی در جهت سرگرمکنندگی تماشاگر را به همراه دارد.
نسلکشی نازیها در جنگ جهانی دوم، موضوع فیلمها، مستندها و سریالهای متعددی در چند دهه اخیر بوده است. پس از شاهکار تکرارنشدنی «شب و مه» ساخته آلن رنه در دهه ۱۹۵۰ که بیتردید نقطهعطفی در تاریخ سینمای مستند است، سینمای داستانی و هنری هم، خصوصا در چهار دهه اخیر توجه فراوانی به این موضوع کرده است.
این یکی از مدرنترین قصهها درباره بزرگ شدن است که این سالها روی پرده سینما دیدهایم. بزرگ شدنی که بخشی از آن به معنای این است که به درون خودت نگاه کنی و بپذیری باید آنطور که واقعا هستی زندگی کنی.
اگر من بخواهم فیلم آرگایل را در یک جمله تعریف کنم، میگویم این اثر مصداق سرگرمی شیرین است. در نتیجه با وجود این انتقادات، آرگایل همچنان یک سواری کاملاً لذت بخش است. این فیلمی است که هویت خود را در بر میگیرد و ترکیبی از اکشن، طنز و یک عاشقانه را به مخاطب ارائه میدهد.
مالیخولیا یا افسردگی یکی از قدیمیترین و شناخته شدهترین حالات روانی انسان از قرنها پیش بوده است. حکمای قدیمی آن را ناشی از افزایش سودا در طبایع چهارگانه انسان میدانستند و برای درمان آن گیاهان سنتی تجویز میکردند همانگونه که امروزه نیز داروهایی برای درمان این فراگیرترین حالت روحی بشری توسط شرکتهای بزرگ داروسازی اختراع و ارائه شده است.
با کمدی سیاه علمی تخیلیای روبروییم، با فیلمنامهای پراز پیچیدگیهای استعاری و اسطورهشناسانه و فلسفی از تونی مک نامارا، بر اساس رمانی از از آلیسیدا گری استرالیایی، که کارهایش در مورد سیاست، تاریخ انگلستان عصر صنعتی، و ادبیاتِ آن دوره، ترکیبی است از واقعگرایی، نوعی خیالپردازی انتقادی، با استفاده از هنر حروفنگاری ( تایپوگرافی)، نوعی هنر چیدمان حروف برای رسیدن به یک زبان تصویری، و تقویت ویژگیهای بصری متن به منظورِ رسیدن به نوعی زبان بصری ناب است.
«بیچارگان» یک تجربهی بصری فراموشنشدنی است که نباید آن را از دست داد.