بی حسی موضعی شاید در نگاه اول مسخره و خنده آور باشد، خنده ای که حتی گاهی به نظر پوچ و احمقانه می آید. اما در لایه های زیرین خود درکی عمیق از انسان امروز و رابطه با خویش و دنیای اطرافش را به نمایش می گذارد و مخاطب اهل تفکر را وادار به اندیشیدن می کند. فیلمی شریف که با دیدنش لحظاتی مفرح را نیز می شود تجربه کرد.

پایگاه خبری تئاتر: احتمالاً اگر در انتظار گودو از ساموئِل بکت را خوانده باشید، ممکن است با دیدن بی حسی موضعی، ساخته حسین مهکام، به مرورِ آن، شخصیت ها و حال و هوای حاکم بر روایتش در ذهن خود بپردازید. روایتی که تصویری تلخ و سیاه از زندگی حاکم بر بشر را با خلق لحظات کمیک، دیالوگ های پینگ پُنگی و رفتارهای به ظاهر خنده دار به نمایش می گذارد.

بکت در نمایشنامه ی خود تصویری کلی از هستی و جزئیاتش را به نمایش می گذارد. او فردیت و وجود آدمی در جهان و هر آنچه که تجربه می کند را با وجود نقش های متفاوت به یکدیگر بسیار شبیه می داند. بکت معتقد است، انسان به عنوان تنها هستنده ای (دازاینی) که می داند در هستی وجود دارد و باید به دنبال معنای این هستی باشد، در اصالت وجودی خویش و آنچه که در گذر زمان با آن رو به رو می شود با دیگرانی چون خود یکی است و هر آنچه که بر سر خود و دیگری بیاید، همان است که بر سر همگان خواهد آمد. درست همانند آنچه که مهکام در اثر خود قصد گفتن از آن را دارد.

از نظر نگارنده مهکام در چهارمین اثر خود، کلیت جامعه و هستی آدم های آن را به یک پیکره ی واحد تشبیه کرده است. بدن انسان از منظر بیولوژیکی وابسته به اعضاء و جوارحی است که در عین آنکه باید مسئولیت خود را در فردیت خویش به درستی به انجام رسانند اما تداوم بودنشان تنها زمانی معنا پیدا می کند که دیگر اعضاء نیز در سلامت کامل به سر برده تا این پیکره بتواند به هستی خود ادامه دهد.

اگر پیکره ای که مهکام به کمک کالبد آن خواهان گفتن از فلسفه ی ذهنی اش است را شاهرخ (پارسا پیروزفر) و جسم فیزیکی او بدانیم، دیگر شخصیت ها نیز هر کدام بعد های مختلفی از وجود او هستند که در موقعیت های متفاوت، شاهرخ به آنها اجازه ظهور و حضور در دنیایش را می دهد. به بیان دیگر شاهرخ (وجود آدمی در هستی) از من های کالک گونه ای تشکیل یافته که با قرار گرفتن بر روی یکدیگر پیکره ی اصلی او را شکل می دهند.

من هایی که هر کدام در زمان و مکان مقتضی از درون جسم سر برآورده و تجربه ی متفاوتی را برای او رقم می زنند. یکی ماری (باران کوثری) وجه زنانه و معترض گونه ی او به دنیای مردانه و حتی بی وفایی های آدم ها به یکدیگر می شود تا گاهی کلافه از او تنها بگوید اَه! دیگری جلال (حبیب رضایی) بُعد روشنفکر و انتلکتوئل گونه اش می شود که معتقد است آنچه که به رشته ی تحریر در می آورد پرت و پلایی بیش نیست. بهمن (سهیل مستجابیان) همان بخشی است که او را به هنر و دنیای خلاقه اش وصل می کند. اما ناصر (حسن معجونی) که به ظاهر تنها ناظر بی طرف این روایت است، پیشامدها و روابط میان هر یک از این لایه ها را به نظاره نشسته و در صورت لزوم نکته ای را گوشزد می کند که از طرف دیگر من ها گاه به سخره گرفته می شود. همان وجدانی که امروز در وجود آدمی کمتر به کار می آید چرا که با همراه کردن او با خود، وجودش را در خویش کمرنگ کرده ایم.

انتخاب زمان چند ساعته در طول یک شب، می تواند استعاره از حضور کوتاه مدت انسان در این دنیا باشد. در پلان های آخر، آنجا که ماری و بهمن لحظات پایانی عمر شاهرخ را از پشت شیشه به تماشا نشسته اند، گویی یادآور ثانیه های پایانی احتضارند. درست در همان لحظات است که آدمی (یا به عبارتی تمام لایه های درونی او) می فهمد که خودش را دوست داشته و یا باید بیشتر دوست می داشته. دیالوگ ماری که می گوید: «بهمن تا حالا با صدای بلند به یکی گفتی دوسِت دارم بعد بهت بچسبه؟ من حتی از پشت شیشه می تونم به این بگم دوستت دارم و حالم خوب بشه…» بیانگر بازگفتن از غمی است که در این جدایی روح از جسم، درون جسم اثیری هر یک از این من ها خطاب به یکدیگر و در نهایت به جسم خفته ی بر روی تخت می زنند. درست در همان لحظات است که آدمی به سفر کوتاهش در این جهان می نگرد و افسوس آنچه که داشته و قدرش ندانسته را می خورد. همانجاست که پرده از مقابل چشمان او کنار می رود تا بفهمد زندگی و هستی چه نعمت گرانمایه ای بود که می توانست بیش و بهتر از آن بهره جوید. در این ثانیه ها انگاری جسم خسته به خود می گوید به مردنم نگاه نکن!

نقد فیلم بی‌ حسی موضعی

 اما نقطه ی اوج فیلم مهکام، همان پلانی‌ست که چهار شخصیت دیگر (ماری، جلال، بهمن و ناصر) به مکان آغازین روایت (یا همان آغاز زندگی) باز می گردند. حرکت دواری که بیانگر آغاز و پایان در نقطه ی هیچ است. نقطه ای که در روایت مهکام همان خانه ی ماری و جلال است که برای شاهرخ می توانست مکانی امن برای بودن باشد. جایی که از تمام دغدغه ها و نگرانی هایش رهایی یابد و شیوه ای نو برای زندگی اش در پیش گیرد. در این پلان، پس از آنکه ماری به درون خانه می رود تا به عزای آنکه رفته بنشیند، جلال و بهمن و ناصر به رقص و پایکوبی براساس قصه های کهن سرخپوستان می پردازند. رقص و شادمانی که می تواند در مستی پیوستن به نور ازلی و ابدی به وجودآورنده ی این جهان معنا شود.

حسین مهکام فلسفه خوانده و در چند اثر با عبدالرضا کاهانی نیز همکاری داشته است. او که فیلمنامه نویس خوبی هم هست، آخرین اثرش بی تأثیر از تجربیات حضور در آثار کاهانی نیست. در نگاه اول، شیوه و فرم روایت بی حسی موضعی یادآور «اسب حیوان نجیبی است» کاهانی است. اتفاقاً در آن فیلم هم، حبیب رضایی، باران کوثری و پارسا پیروزفر حضور داشتند و تمام داستان در طول یک شب می گذشت. در آنجا هم موسیقی و سفر درون شهری عنصر پیش برنده بود و هر یک از شخصیت ها تکمیل کننده ی دیگری بود.

یکی دیگر از ویژگی های بی حسی موضعی، نقبی است که به اتفاقات درون جامعه می زند. با وسط کشیدن پای موضوعاتی چون گران شدن قیمت اجناس از صبح تا شب به دفعات گوناگون، مسئله نگهداری از گربه و حیوانات خانگی، موسیقی زیرزمینی و مشاورانی که خود با ماسک هایی که بر چهره دارند سعی بر پنهان کردن اصالت خویش دارند، فی الواقع می خواهد بگوید همه ی آنچه که در اطراف ما می گذرد بی تأثیر بر زندگی فردی مان نیست. همان پیکره ی واحدی که در ابتدای این متن هم از آن به تفصیل گفته شد.

بی حسی موضعی شاید در نگاه اول مسخره و خنده آور باشد، خنده ای که حتی گاهی به نظر پوچ و احمقانه می آید. اما در لایه های زیرین خود درکی عمیق از انسان امروز و رابطه با خویش و دنیای اطرافش را به نمایش می گذارد و مخاطب اهل تفکر را وادار به اندیشیدن می کند. فیلمی شریف که با دیدنش لحظاتی مفرح را نیز می شود تجربه کرد.


منبع: سینماسینما
نویسنده: الناز راسخ