سینمای رومر سینمای افکار است، نه سینمای کنش‌ها. به همان سیاق، در اشعه سبز هم بیش از آنکه شاهد کارها، تفریحات، تنبلی‌ها یا خوش‌گذرانی‌های دلفین در تعطیلات باشیم، شنونده افکارش درباره خود، رابطه‌ها، سبک زندگی، سلیقه‌ها و عادت‌هایش هستیم.

چارسو پرس: دوم جولای است و دخترانِ رنگارنگ و بشاشِ رومر در تکاپوی چیدن تعطیلات هستند. فیلم با گمانه‌زنی دختران برای مقصد سفر آغاز می‌شود، اما سفر دلفین به‌هم می‌خورد. دلفین ناگهان بی‌مقصد می‌شود. باقی فیلم، مواجهه دلفین است با گذران تعطیلات. می‌گویند فیلم‌های رومر، فیلم‌های تعطیلات است؛ به این تعبیر، اشعه سبز رومری‌ترین فیلم رومر است؛ چون مساله، سپری کردن تعطیلات است. دوربین صحنه‌هایی را نشان می‌دهد که آدم‌های شهر در کنجی از شهر با آسودگی و فراغ‌بالی زمان را می‌گذرانند. مثلا چند نفری روی سطحی سنگی زیر نور آفتاب دراز کشیده‌اند و هیچ‌کاری نمی‌کنند. یا چند نفری روی صندلی‌های پارک نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند یا کارهای معمولی شخصی خود را می‌کنند. یا فرانسو از روی لبه سکویی نشسته و کتاب می‌خواند، هرکدام به نوعی، نمایش فراغت و استراحت هستند. در این میان، دوربین مراقب‌گونه به دلفین نزدیک می‌شود تا خوب ببینیمش و خوب بفهمیمش اما مثل فیلم‌های دیگر رومر، پیرنگ‌ها و خرده‌پیرنگ‌ها، داستان‌ها و پیچ‌وتاب‌ها، وصال‌ها و فراق‌ها، اصلِ ماجرا نیستند؛ اصل ماجرا حرف‌زدن‌ها و گپ‌وگفت‌های آدم‌هاست؛ اصل ماجرا مثلا همان صحنه‌ای می‌تواند باشد که دلفین با دوستانش سر میز کوچکی نشسته‌ و درباره تنها ماندنش صحبت می‌کند. نه فقط حرف‌ها که چهره‌ها، مکث‌ها، برآشفتن‌ها و خندیدن‌ها مقصود رومر است. رومر می‌خواهد خیره شویم به حرف‌های معمولی روزمره چند دختر جوان بی‌خیال و از خلالِ آن، دغدغه‌های ساده زندگی را فهم کنیم. از دلِ همان صحنه‌ است که دلفین گویی ناگهان نگران تنهایی‌اش می‌شود. به سادگی گریه می‌کند و پس از گریستن کنار فرانسواز، قرار می‌شود تعطیلاتش را شریک تعطیلات فرانسواز شود. با آنها راهی شربورگ می‌شود.

بار اول که اشعه سبز را دیدم، عمق تاسفِ دلفین برای از دست رفتن یک تعطیلات ایده‌آل برایم عجیب بود. تعطیلات سالانه داشتن، سفر یکی، دو ماهه رفتن، کار یا تحصیل را یک ماه رها کردن، برای من و در فرهنگ ما، آنقدرها متعارف نیست، بودنش آدم‌ها را سر ذوق می‌آورد ولی نبودنش از بس که معمولی است، آدم‌ها را افسرده و آزرده‌دل نمی‌کند. برای همین، در اولین مواجهه‌ام با فیلم، حال و روز دلفین یک افسوس از سرِ دل‌خوشی بود؛ اما با تجربه‌های تنهایی‌اش عمیقا درگیر شده بودم. آن را خوب می‌فهمیدم. در یک بافتِ فرهنگی دیگر، خیلی جاها، تجربه مشابهی از سر گذرانده بودم. انگار مهم نبود چه کارهایی در فرهنگ آنها معمولی است و در فرهنگ من نامعمول؛ پسِ هر کاری که می‌کنیم یا نمی‌کنیم، حسی که باقی می‌ماند، حسی همگانی و مشترک است. مهم نیست، چرا متاسف می‌شوید، چرا خشمگین، چرا خوشحال یا چرا منزجر؛ مهم این است که همه‌مان در هر فرهنگی این حس‌های مشترک را تجربه می‌کنیم. شاید برای همین است که گریه‌های دلفین را از سر تنهایی خوب می‌فهمم اما موقعیت‌هایی که این حس تنهابودگی متجلی می‌شود، برایم متاثر‌کننده نیست. یا حسِ ملال و کسالت را از گفت‌وگوهای معمولی طولانی درک می‌کنم اما به موضوع گفت‌وگوها نزدیک نمی‌شوم. کمی حوصله‌سربر است اما هرچه باشد، تماشای فیلمی که من را با حس‌های برانگیخته‌شده شخصیت‌هایش خوب مواجه می‌کند برایم لذت‌بخش است.

اریک رومر در اشعه سبز، روایتِ ازپیش‌تعیین‌شده‌ای نداشته است. دیالوگ‌ها بداهه بوده‌اند و مطابق با حس‌وحال فیلم پیش می‌رفته‌اند. شخصیت‌های فیلم‌های رومر میل وافری به توضیح دادن دارند، یعنی کلام در شکل کلی‌اش هم در قالب صدای راوی یا voice over هم در شکل دیالوگ، در فیلم‌هایش جاری است. دیالوگ‌ها، تنه‌به‌تنه رمان می‌زنند، شنیدن آنها لذت ادبی به بیننده می‌بخشد. اما در این فیلم نه تنها صدای راوی نداریم که دیالوگ‌ها هم بداهه پرداخته شده‌اند، بنابراین وجه کلامی این فیلم در مقایسه با فیلم‌های دیگر رومر کمرنگ‌تر است. آنچه در اشعه سبز، خودنمایی می‌کند، حس‌هایی است که ناگهانی غلیان می‌کنند و کمی بعد خاموش می‌شوند
رومر همچون دلفین -شخصیت اصلی فیلمش- از قبل چیزی را انتخاب نکرده است. رومر در جایی گفته است: «سینما برای من در آنچه هست، است، نه در آنچه نیست.» او هست‌ها را در دلِ موقعیت‌های‌شان تصویر می‌کند، با کمترین مداخله، سوگیری یا تسهیل‌گری. او به هست‌ها ایمان دارد؛ شبیه به نوعی باور به معجزه شخصی، همان‌گونه که دلفین باور دارد. او مانند دلفین نظاره‌گر است، با چشمانی باز، خوب نگاه می‌کند، نمی‌گذارد که قطع‌ها، تداوم صحنه‌ها را پیش چشمان‌مان از نفس بیندازند. موسیقی، جای سروصداهای واقعی محیط را نمی‌گیرد. صدای آن دختر کوچک را به یاد بیاورید که در آغوش خواهر دلفین است و لابه‌لای دیالوگ‌ها جیغ می‌زند و سروصداهای بامزه کودکانه درمی‌آورد. اگر او در جایی غیر از اشعه سبز بود، دخترک ساکت و آرامِ فیلم‌های همیشگی می‌شد که اگر جیغ هم می‌زنند در روایت باید جیغ می‌زدند. یا آن موتور پرسروصدا را به خاطر بیاورید که چگونه میان گفت‌وگوی دلفین و دوست قدیمی‌اش، هنگامی که در کافه‌ای نشستند، می‌آید و چند بار در همان حوالی می‌چرخد و حواس‌مان را پرت می‌کند.

سینمای رومر سینمای افکار است، نه سینمای کنش‌ها. به همان سیاق، در اشعه سبز هم بیش از آنکه شاهد کارها، تفریحات، تنبلی‌ها یا خوش‌گذرانی‌های دلفین در تعطیلات باشیم، شنونده افکارش درباره خود، رابطه‌ها، سبک زندگی، سلیقه‌ها و عادت‌هایش هستیم. مثلا خیلی شاهد عادات غذایی‌اش نیستیم، فیلم برایش مهم نیست که نشان دهد دلفین صبحانه و ناهار و شام چه می‌خورد ولی ما شنونده گفت‌وگویی طولانی درباره خوردن سبزیجات و نخوردن گوشت سر میز ناهار هستیم. یا وقتی او به آن دوست نویافته سوئدی‌اش می‌گوید که انتخابش برای رابطه، رابطه رمانتیک است، ما هیچ کنشِ رمانتیکی را تا به حال از او ندیده‌ایم. او می‌گوید دوست دارد با معشوقش در میان موج‌ها باشند ولی ما او را زیاد در دریا نمی‌بینیم؛ ما حرف‌هایش را باور می‌کنیم، چون سینمای رومر را باور کرده‌ایم.

میزانسن‌ها در فیلم‌های رومر به اندازه گفت‌و‌گوها بیانگرند. دلفین به تنهایی در چمنزار قدم می‌زند و این صحنه همراه است با وزیدن باد در درختان و چمن‌ها و جنبیدن هر آنچه ساکن است و ناجنبیدنی. جنب‌وجوش صحنه در دنیای بیرونی در تباین با ایستایی و سکون ظاهری دنیای دلفین قرار می‌گیرد و آن را برجسته می‌کند اما این صحنه‌پردازی با دنیای درونی دلفین رابطه همانندی برقرار می‌کند. درون او چون باد در جنب‌وجوش است، همچون شاخه‌های آویزان درختان، معلق است و بی‌ثبات و همچون چمن‌ها که در باد خم می‌شوند و سر بر زمین می‌سایند، حس‌هایش بی‌تکیه‌گاه و در آشوب است. او در مسیری کوتاه، چند بار می‌رود و بی‌هدف و بی‌انگیزه پیمودن راه باز برمی‌گردد

دلفین بعد از اقامتی کوتاه در شربورگ، دوباره به پاریس برمی‌گردد؛ جای سکونت همیشگی و باز اضطراب از دست رفتن تعطیلاتِ به‌ خوبی سپری نشده او را به کوهستان می‌کشاند. به خانه خالی دوستش ژان؛ اما تا به آنجا می‌رود می‌فهمد تابِ تحمل تنهایی را ندارد. بی‌درنگ برمی‌گردد؛ اما شانس‌ها (موقعیت‌های اتفاقی معمولی) از اینجا تازه شروع می‌شود وقتی جریان زندگی دلفین در حال بر‌گشت به زندگی روزمره معمولی است. اولین شانس، دیدن اتفاقی ایرن در کافه بود آن‌هم وقتی که دلفین پرشتاب داشت از مقابل کافه عبور می‌کرد. این دیدار در فیلم به غایت معمولی است، اشباع شده است از رئالیسم. سر و صدای محیط کافه (صدای کوبیدن چیزی به چیز دیگری، عبور موتوسیکلت از کنار میزها، بوق ماشین‌ها، حرف‌زدن‌های بلند آدم‌ها) گاه تا حد آزاردهندگی پیش می‌رود. حرف‌ها معمولی است. دوربین جلوه‌گری نمی‌کند. همه‌چیز همان‌طور است که اگر خودتان در کافه‌ای نشسته بودید اتفاق می‌افتاد. ایرن او را دعوت می‌کند باقی تعطیلاتش را در بیاریتز سپری کند. شانس‌ها از این به بعد به انتخاب‌ها بدل می‌شوند.

دلفین در بیاریتز با دختری سوئدی آشنا می‌شود، دختری بی‌پروا که دلفین در برابرش معصوم می‌نماید. شاید او نمونه مرسوم دختری باشد که تنها سفر می‌کند و از هر قیدی آزاد است. دلفین به گرد پایش هم نمی‌رسد. تضاد میان ساحل پرازدحامِ بیاریتز و گوشه‌گیری دلفین، میل به خلوت و خاموشی او را آشکارتر می‌کند. در همان ساحل است که اتفاقی گفت‌وگوهای چند نفر را می‌شنود و نزدیک آنها می‌نشیند تا از حرف‌های‌شان سر درآورد. آنها از اشعه سبز حرف می‌زنند. یکی کتابی از ژول ورن خوانده است با همین نام، دیگری خودش به چشم آن را دیده و پیرمردی هم از تجربه حیرت‌انگیز دیدن آن لحظه صحبت می‌کند. لحظه‌ای که آخرین اشعه‌های خورشید، هنگام طلوع، نوری سبز بازمی‌تابانند. افسانه‌ها می‌گویند که هر کس اشعه سبز را ببیند، خود و دیگران را بهتر می‌شناسد. انگار امتداد آن اشعه، به بخش‌های تاریک وجود هم نور می‌تاباند و ما در ابتدای فیلم دیده بودیم که دلفین، چگونه به آگهی تبلیغاتی خیره می‌شود که ادعای «بازیابی ارتباط با خود و دیگران» را دارد و حالا برای او که به «خرافات شخصی» باور دارد چه چیز شگفت‌آورتر از دیدن اشعه سبز؟ بله سلسله‌شانس‌ها هنوز ادامه دارد. او که دوباره از بیاریتز سرخورده شده و می‌خواهد به پاریس برگردد، اتفاقی با پسری روبه‌رو می‌شود که برایش جذاب است. دلفین برای اولین‌بار میل به هم‌صحبتی با مردی بیگانه را دارد، آیا اشعه سبز به درون دلفین نفوذ کرده است؟ حتی به او پیشنهاد می‌کند که همسفرش بشود و پسر با شوق می‌پذیرد. باز هم از سر اتفاق، تابلوی مغازه‌ای را می‌بیند که رویش نوشته است: اشعه سبز! دوباره یاد حرف‌های آن جمع در بیاریتز می‌افتد و وسوسه دیدن غروب خورشید در دلش جوانه می‌زند. با پسر روی تکه‌سنگی مشرف به منظره غروب می‌نشینند. برایش عجیب است که پسر از او می‌خواهد چند روز دیگر با او باشد، همیشه فکر می‌کرده است جذابیتی برای دیگران ندارد. این‌گونه است که باورش ترک ظریفی می‌خورد. در انتظار دیدن اشعه سبز در سکوت به افق خیره می‌شوند. رومر که از شگرد نما/نمای معکوس کمترین استفاده‌ها را می‌کند اینجا، به سیاق سینمای متعارف، گاهی خورشید را میهمان قاب می‌کند، گاه آن‌دو را و در دل ما آشوبی است، میلی درون‌مان با میلی دیگر سر سازش ندارد. هم می‌خواهیم لحظه برآمدن اشعه سبز را دیده باشیم و هم واکنش دلفین را از دیدن آن معجزه شخصی. فقط رومر است که می‌تواند آشوبِ درون‌مان را آرام کند؛ به گونه‌ای که شاهد هر دو باشیم. ما چشم دوخته‌ایم به لحظه پایان غروب و درخشش زیبا و شگفت‌آور اشعه سبز و ناگهان صدای برخاسته از حیرت دلفین را می‌شنویم. آری معجزه شخصی اتفاق افتاده است. هم برای رومر، هم برای دلفین و هم برای ما.

 ///.