چارسو پرس: نسیم تاجی در نمایش «خونه» به عنوان نویسنده و کارگردان، تلاش دارد با استفاده از ظرفیت نمایشهای ایرانی، به شکل استعاری، به وضعیت یک خانه ایرانی بپردازد که این روزها گرفتار زوال و ویرانی است. ساکنان این خانه متروکه سالهاست که در این مکان قدیمی روزگار میگذرانند بیآنکه از صاحب اصلی آن خبری داشته باشند. اجتماع انسانی این جماعت مستأصل و از نظر اجتماعی فرودست، نه بر مدار همبستگی و همدلی که بیشتر بر عنصر رقابت و تضادهای بیپایان شکل یافته است. آدمهایی که چندان به منافع مشترک خویش عنایت ندارند و با فردیتهای اتمیزه شده میخواهند در این شرایط بیثبات دوام آورند و زندگی خویش را نجات دهند.
به لحاظ روایی و حالوهوای اجرایی، تضادهای انسانی این افراد بر بستر نوعی کمدی ناتورالیستی با گرایش نقد اجتماعی بنا میشود. کارگردان این اجرا با بهکارگیری عناصر نمایشهای ایرانی همچون اغراق و استفاده از تیپهای اجتماعی بجای شخصیتپردازیهای درام مدرن، در پی ساختن یک فضای شاد و صد البته گروتسک است.
بازنمایی کاریکاتوری از آدمها چه در نوع پوشش و چه از منظر مناسبات و روابط بشری، نمایش «خونه» را واجد صمیمیتی قابل اعتنا کرده است. اما از یاد نباید برد که چگونه سیاست بازنمایی مبتنی بر اغراق و تیپپردازی تاحدودی نقد اجتماعی مد نظر کارگردان را به حاشیه برده است. با نگاهی تاریخی به اغلب نمایشهایی که در فضای کمدی ایرانی بر صحنه آمدهاند میتوان در باب بضاعت اندک این اجراها در نقد رادیکال اجتماعی به داوری نشست. به دیگر سخن این قبیل اجراها بیش از آنکه عقلانیت انتقادی تماشاگران را درگیر کنند بر تحت تأثیر قرار دادن احساسات آنان سامان یافتهاند.
نمایش «خونه» حتی در عنوان خویش بر فضای غیررسمی متکی است و از بهکار بردن کلمه «خانه» گریزان است. عدهای که در یک سکونتگاه فرسوده به اجبار و با حداقل امکانات روزگار میگذرانند. نسیم تاجی سعی دارد در زمانهای که میل به مهاجرت زیاد است اهمیت ماندن در وطن و بازسازی خانه یا موطن را گوشزد کند. اما گویا از بختیاری ساکنان است که توسعه شهری به سراغ این مکان فراموششده آمده تا با تخریب بنای فرسوده و ساختن یک اتوبان، این جماعت را از غرق شدن در نوستالژی یک «خونه» با اصالت و روابط صمیمیانه خلاص کند. از این باب شاید بتوان توسعه شهری را ترجیح داد بر ماندن در یک خانه در حال زوال و لاجرم پناه بردن به سنتهای بیمصرف گذشته. سنتهایی محافظهکارانه که به شکل ایدئولوژی کاذب بر همدلی و همسایگی تاکید میکنند اما واقعیت جاری در میان ساکنان آن خانه بر مدار خشونت نمادینی میچرخد که تمامی تار و پود زندگی را دربرگرفته است.
در نهایت میتوان گفت که مدرنیزاسیون عزم خود را جزم کرده که «خونه» را به «خانه» تبدیل کند و اجتماع انسانی این افراد را برای همیشه در کلانشهری مثل تهران از هم گسیخته کند. گذار ناگزیر از فضای امن و امان سنت به فضای متناقض مدرنیته.
کنسرت-نمایش «پاهای آدم چقدر میتونه دراز باشه؟!»
مدتی است فضای تئاتر تهران، با پدیده قابل تاملی چون «کنسرت-نمایش» مواجه شده است. اجراهایی که قرار است به شکل همزمان، مخاطبان تئاتر و موسیقی را جذب هنرنمایی خویش کنند و رضایت هر دو قشر را جلب نمایند. از این منظر میتوان اجرایی چون «پاهای آدم چقدر میتونه دراز باشه؟!» را ذیل همین نیاز بازار صورتبندی کرد. مجید ابراهیمزاده در مقام نویسنده، طراح و کارگردان، پروژه سنگینی را بر صحنه آورده و با شکلی از التقاطگرایی تلاش کرده پرترهای تازه و انتقادی از زندگی هنری و عاطفی شخصیت «وودی آلن» ارائه دهد. این هنرمند شناخته شده عرصه سینما در این نمایش چنان بازنمایی میشود که گویا قرار است بعد از پنج سال سکوت، فیلمی تازه از زندگی کافکا بسازد. از همان ابتدا سروکله صادق هدایت و رمان بوف کور هم پیدا شده و جهان نمایش به سمت نوعی تلفیق زندگی صادق هدایت، فرانتس کافکا و زنان زندگی وودی آلن سوق پیدا میکند.
این مسیر سخت و دشوار، با اجرای موسیقی همراه شده و فضایی چند سویه و چند لایه را دامن میزند. استراتژی روایی و اجرایی این کنسرت-نمایش، چند مسیر را هدفگذاری کرده و به نظر میآید در این عزیمت به چند مقصد دوردست، تا حدودی در نیمه راههای پیشرو متوقف شده است. به هر حال هر اجرا پتانسیل و انرژی محدودی دارد و وقتی این انرژی کمیاب در چند جهت مصرف شود، ناکامی امری گریزناپذیر خواهد بود. حضور شخصیت کافکا، هدایت و زنان زندگی وودی آلن بر صحنه، اگر بدون میانجی و در فقدان منطق تاریخی و روایی صورت گرفته باشد، در حال پر کردن فضایی است که قبل از این هنرمندانی چون هدایت و کافکا با زیست و آثارشان در تمنای خالی کردن آن بودهاند.
اجرایی که مجید ابراهیمزاده تدارک دیده، بار دیگر اهمیت حضور دراماتورژ را گوشزد میکند چه در نوشتن نمایشنامه و چه در دوران سخت اجراگری. در غیاب دراماتورژی خلاقانه، زمان این نمایش بیش از اندازه طولانی شده و میتواند خستگی مخاطبان را موجب شود. اجرا مدام لحن عوض میکند و وارد فاز تازه میشود. فیالمثل در میانه اجرا ناگهان روایت تغییر مسیر داده و یک کارگردان ایرانی و تهیهکننده پدیدار میشوند که بر سر ساخت فیلمی در رابطه با زندگی هنری و عاطفی وودی آلن همان چیزی که قبل از این شاهد آن بودهایم، در حال مذاکره و کشمکش هستند. این پاساژ روایی در ادامه چندان پی گرفته نمیشود و روایت با همان عناصری به پایان میرسد که با آن آغاز شده است.
اگر پرسش اخلاقی این اجرا، مسوولیت هنرمندان در قبال زندگی دیگران باشد آن هم به میانجی قد کوتاه وودی آلن و لحن تمسخرآمیز شخصیت «میا فارو» در قبال اندازه پاهای او، پرسش اخلاقی تماشاگران هم میتوان اینگونه طرح شود که «پاهای یک اجرا چقدر میتونه دراز باشه؟!» به نظر میآید رویکرد التقاطی این اجرا و تلاش برای سرک کشیدن به حوزههای مختلف و شخصیتهای متفاوت تاریخی، تناسب و اندازه بودن این نمایش را تا حدودی مختل کرده و به اطناب دامن زده است. این اجرا میتواند بهتر از این باشد اگر به محدویت و توان خود واقف شود و مسیر خود را با آن چیزی تنظیم کند که قرار است به آن برسد.
با نگاهی انتقادی به هر دو اجرا، با فرض تکثری که در این دیوان شرقی-غربی مشاهده میشود میتوان این نکته را متذکر شد که نهاد اجتماعی تئاتر بدون حضور انبوه تماشاگران و گفتگو در باب کیفیت آثار، در نهایت به امری زائد، بیمصرف و دکوراتیو بدل خواهد شد. امید است بار دیگر سالنهای تئاتر میزبان انبوه مخاطبان باشد و فضای گفتگویی مابین گروههای اجرایی و تماشاگران شکل یابد. تنها در این صورت خواهد بود که میتوان از ضرورت اجراها پرسید و بار دیگر از رقابت برای حضور در سالنهای نمایش سخن گفت. بیشک مباحثه در این باب امری است گشوده که به فضایی آرام و باثبات از نظر اجتماعی احتیاج دارد. چه در تماشاخانه سنگلج چه در تالار حافظ.
///.
نویسنده: محمدحسن خدایی