فیلم The Room Next Door نمونه بارز یک زباله است که ادعای مفاهیم عمیقی را دارد؛ اما کوچکتر و حقیرتر از آن است که بتواند درباره فلسفه به مخصوص متافیزیک مرگ حرفی بزند!
چارسو پرس: در کتاب سینمای آمریکا نوشته اندرو ساریس دو نوع دیدگاه سینمایی مطرح میشود. یکی نظریه جنگل و دیگری نظریه تئوری مولف. من با بخش اول کاری ندارم اما تئوری مولف نوعی دیدگاه من است به فیلمسازان. طبق این تئوری ردپای شیر، جای پای شیر است. اگر فیلمی را هیچکاک ساخته قطعا خوب است؛ حال شاید نه به خوبی پنجره پشتی ولی چون هیچکاک ساخته، خوب است. همین دیدگاه به فیلمسازان بد نیز اطلاق میشود. نه اینکه یک فیلمساز بد هرچه ساخته بد است، اما اکثر آثار او بد هستند چون امضای اوست که پای همه آثار خورده. فیلمساز مورد بحث امروز ماهم پدرو آلمودوار است که بسیاری او را فیلمساز خاص میدانند، اما من به شخصه هرچه از او دیدهام، شعار زده بوده است. همواره آثار او طبقه نیمچه روشنفکری را تحت تاثیر قرار میدهد که نه سینما میفهمند، نه فلسفه و نه میخواهند از آثار لذت ببرند. برای آنها سینما کلاس درس است. کلاس درسی که نه استادش چیزی میداند و نه شاگردانش به راستی علاقهمند.
در یادداشت خود نکات زیادی را درباره دوربین گذاشتن و نوع روایت فیلم نوشتهام که هر کدام به تنهایی ثابت میکنند فیلم The Room Next Door بد است. به همه آنها برخواهم گشت اما بگذارید در همین ابتدای مطلب حرفم را خلاصه کنم. این فیلم به صورتی بیربط ما را به شنیدن زندگی زنی دعوت میکند که گویا سرطان دارد و قرار است بمیرد. روزی خبرنگار جنگ بوده و سرگذشت زندگیاش را برای مخاطب بازگو میکند. این نوع روایت داستان در فیلم The Room Next Door به قول استاد عزیز مرحوم عباس معروفی، سخنان اتوبوسی است. زندگی مارتا برای من مهم نیست، اینکه در زندگیاش چه اتفاقی افتاده و یا حتی اینکه قرار است بمیرد. معذرت میخواهم اما خب به درک که دارد میمیرد! فیلمساز هیچ تلاشی نمیکند که زندگی مارتا را برای من مهم کند. باید در دالان خاطره دسته جمعی مخاطب چیزی باشد که برایش زندگی مارتا اهمیت پیدا کند. مارتا قرار است بمیرد؟ خب روزانه میلیونها نفر در سرتاسر جهان میمیرند، چه چیز مارتا خاص است که باید داستان زندگیاش را بشنوم؟ چه قصهای دارد که ارزش به تصویر کشیدن و وقت گذاشتن داشته باشد؟ جواب ساده است، هیچ! از ابتدا تا انتهای قصه خبری از تعلیق نیست.
مخاطب همراه هیچ یک از کاراکترها نیست و در پایان فیلمنامهای ضعیف و بیکشش و درنهایت فیلمی بسیار خسته کننده را نشانمان میدهند. همانطور که در ابتدای مقاله نوشتم این فیلم تنها کسانی را خوشنود میکند که در دام مفاهیم مثلا فسلفی فیلم افتادهاند. اما کدام فلسفه؟ کدام مرگ؟ ما شکسپیر را داشتیم که بلد بود از میان داستانها و نمایشها، تراژدی بیرون بکشد. او مفهوم تراژدی و عمق یک رنج مثلا “حسادت” را میساخت و اثرش را به فرم میرساند. در داستایفسکی اگر رنجی هست، پله به پله ساخته شده است. در پدر سرگی اگر رنجی هست، تولستوی آن را ساخته است؛ ساخته است یعنی چه؟ جهانش را چنان فرمیک، بدون شعار زدگی و خوب ساخته است که مخاطب درگیر داستان شده و همذاتپنداری را حس کرده است. اگر در سمفونی مردگان عباس معروفی کتابهای آیدین آتش زده میشود، من مخاطب در این سوی کتاب آن رنج و خشم را حس میکنم. و این یعنی تعلیق و این یعنی اثر هنری. حال سوال من این است، فیلم The Room Next Door چنین چیزی دارد؟ ابدا نه! آیا مفهوم مرگ در زمانه نیهیلیسم را توانسته به تصویر بکشد؟ در حد این حرفها نیست. دوستانی هم که رگ فلسفیشان با این فیلم باد کرده، بهتر است به سراغ متون فسلفی بروند و با یک فیلم آبکی سر و ته قضیه را هم نیاورند.
داستان فیلم با زنی شروع میشود که به ادعای خود فیلم “نویسنده” است و به تازگی درباره مرگ نوشته. به جز کتاب امضا کردن و قفسه کتاب در میزانسن، هیچ خبری از فرم یک نویسنده وجود ندارد. او تنها تیپیکال نویسنده است. مارتا هم تیپیکال خبرنگار جنگ است و شوهر او نیز ده برابر بدتر خودش را آسیب دیده جنگ نشان میدهد. فیلمسازی که بلد نیست و نمیتواند خبرنگار جنگ، نویسنده و سرباز خسته از جنگ را به تصویر بکشد، به نظر شما میتواند مرگ را به تصویر بکشد؟!
اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلمهای خارجی
به هر حال نویسنده ما بعد از دیدنِ اتفاقی یک دوست اطلاع مییابد که مارتا دوست قدیمیاش در حال مرگ است. این کاراکتر زن “ابزاری” به اثر اضافه شد که تنها بیاید متصلی میان مارتا و نویسنده باشد؛ همین موضوع ترانزلیشن در متن، نشان میدهد که سطح فیلمنامه چیست! در قدم بعدی عمق فاجعه حداقل برای من منتقد بیشتر آشکار میشود. فیلم POV اینگرید (جولیان مور) است. یعنی قصه با او شروع شده، دوربین که در اصل نماینده مخاطب در تصویر است، همراه اینگرید کشیده میشود و همگام با اوست که جهان فیلم برای ما رقم میخورد. اما به هنگام ملاقات اینگرید با مارتا، وقتی که اینگرید درب اتاق مارتا را میزند، دوربین به مارتایی کات میشود که بر روی تخت دراز کشیده است، با اینکه دوربین پی او وی اینگرید است، اما از قبل در اتاق مارتا بوده! شاید برای مخاطب عام این نوشتههای من چیز عجیبی به نظر برسد، اما دوستان اهل سینما و نویسندگی میدانند که این نوع روایت یعی فیلساز روایت قصه را بلد نیست. یا مثلا وقتی که دوربین در نخستین تصویر از مارتا، کلوزآپ او را به ما نشان میدهد! مگر فیلم POV اینگرید نیست؟ خب پس نخست باید این ملاقات انجام شود، یخ مخاطب باز شود و سپس دوربین اگر لازم بود کلوز کند تا ما با دنیای مارتا بهتر آشنا شویم. اما خبری از این چیزها نیست. فیلمساز اسپانیایی ما عجله دارد که به بحث مفاهیمی خود برسد تا مثلا درباره مرگ سخنان جدی را به تصویر بکشد که آن را هم در ابتدای مقاله نوشتم. برای این چیزها خیلی ضعیف است. قبلا برگمان بزرگ آثار درخشانی را درباره این مفاهیم به تصویر کشده که هر کدام در سهم خود عالی هستند. فیلمساز اسپانیایی ما هم خودش را میکُشد تا پا در جای پای برگمان بگذارد که نتیجهاش شده است این فیلمِ…!
بحث بعدی رابطه میان مارتا و اینگرید است. برخلاف ادعای فیلم این دو اصلا شبیه دوستان قدیمی نیستند. هیچ رابطهای میان آنها نیست مگر مشتی دیالوگ نقل و نباتی که به اثر سنجاق شدهاند. اصلا معلوم نیست که چرا مارتا برای اینگرید چنین با ارزش است؟ هیچ تداعی از رابطه این دو به تصویر کشیده نمیشود. به جای شکست خط زمانی برای دوستی دیرینه مارتا و اینگرید، خط برای شوهر مارتا شکسته میشود که خودش را به آتش میاندازد! که چی؟ یعنی مارتا سرتاسر زندگیاش را با مرگ و رنج سپری کرده؟ واقعا بد است. در سوی دیگر این تصاویر خسته کننده با موسیقی متن بسیار بد و بیربطی تلفیق شده است که گویا پول آهنگساز را ندادهاند. داستانهای فرعی مثل معشوقه قبلی اینگرید یا مربی بدنسازی و غیره هم بسیار مبتذل است و حوصله مخاطب را تنگ میکند. در این میان تنها بازیگری جولیان مور و رنگ تصویر است که توانسته کمی خودش را نشان دهد. فیلمساز در بحث رنگ عملکرد خوبی داشته و قابل قبول است. هرچند که فکر میکنم این رنگ هم قرار بود بخشی از فلسفه مرگ باشد! اینکه مثلا به هنگام رسیدن مرگ، زندگی پُر رنگ و زیباست و باید برای مرگ آماده بود. البته مرگ مارتا هم به تصویر کشیدن رنج نیستی نبود، بازی او بیشتر آه و ناله بود تا رنج! دوستانی که خیلی دلشان میخواهد مرگ، رنج و عذاب را در اثری هنری ببینند فیلم فریادها و نجواها اثر برگمان و کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر تولستوی را پیشنهاد میدهم.
در پایان چنین میشود گفت که فیلم The Room Next Door اثر بسیار بدی است. چرا که پُر مدعا به میدان آمده و هیچ یک از مفاهیم او ساخته نشدهاند. فیلم از بابت کیفیت سینمایی نیز هیچ رقم قابل قبول نیست و در پایان یک اثر خسته کننده و شعار زده را تحویل مخاطب میدهد. همانطور که بارها در طول مقاله اشاره کردم، این فیلم تنها دوستانی را ارضا میکند که نه سینما میفهمند و نه فلسفه. آنها صرفا آن تیپ روشنفکری را دوست دارند. اینکه یک فیلم دارای مفاهیم عمیق باشد، برایشان خیلی خیلی مهم است. درنهایت هم کانسپتشان از مفهوم در فیلم زبالههایی مثل The Platform است. این آثار را میبینند تا از دست هزاران صفحه متون فلسفی رهایی یابند و در پایان با آن تیپ مخصوص خود بگویند: دیدی چه فیلمی بود؟ کل جامعه بشری را در یک فیلم خلاصه کرد! مسخره است و بچگانه. The Room Next Door نیز همین است. شعاری، غیر سینمایی، خسته کننده با تیپ روشنفکری در سینما.
نمره نویسنده به فیلم: ۲ از ۱۰
https://teater.ir/news/69271