فیلم «ناپدید شدن یوزف منگله» به کارگردانی کیریل سربرنیکوف، تلاش دارد تا چهره‌ی فرشته مرگ اردوگاه‌های نازی را در تبعید بازسازی کند؛ اما با وجود بازی درخشان آگوست دیل، درگیر ساختاری پراکنده و روایتی سردرگم می‌شود که مانع شکل‌گیری یک پرتره انسانی و روان‌شناسانه می‌گردد.

چارسو پرس: فیلم «ناپدید شدن یوزف منگله» ساخته‌ی کارگردان روس کیریل سربرنیکوف، بار دیگر تمرکز خود را بر روی شکاف‌های دموکراسی و چگونگی گسترش خزنده‌ی فاشیسم در پسِ جنگ جهانی دوم می‌گذارد. اما این فیلم که با رنگ‌بندی سیاه‌وسفید ساخته شده، بیش از آنکه به یک پرتره روان‌شناسانه دقیق از شخصیت منگله بپردازد، میان ایده‌های پراکنده سرگردان می‌شود. با اینکه بازی خیره‌کننده‌ی آگوست دیل در نقش اصلی قابل تحسین است، اما تلفیق روایت زندگی منگله با تعقیب‌وگریز جغرافیایی و اشاره‌هایی پراکنده به دگرگونی‌های سیاسی، باعث شده فیلم از نظر اجرایی بسیار پراکنده و غیرمتمرکز باشد.

داستان و فرم روایی

فیلم با یک پیش‌درآمد مدرن آغاز می‌شود؛ در دهه‌های اخیر، دانشجویان پزشکی در برزیل در حال بررسی بقایای جسد یوزف منگله هستند. در میان آن‌ها، دو خواهر و برادر دوقلوی سیاه‌پوست دیده می‌شوند؛ انتخابی نمادین که به وسواس تاریخی منگله درباره دوقلوها اشاره دارد. این پیش‌درآمد با طنز تلخ و ایهام‌آمیز خود، نوید نوعی عدالت تاریخی می‌دهد؛ مردی که به کالبد انسان‌ها به چشم آزمایشگاه زنده می‌نگریست، حالا خودش به یک جسد بی‌ارزش برای تحقیق تبدیل شده است. اما متأسفانه، فیلم در ادامه نمی‌تواند این وعده را به‌خوبی محقق کند.


بر اساس کتاب غیرداستانی اولیویه گِز، فیلم‌نامه به شکلی نامنظم در زمان پرش می‌کند، بدون آنکه هدف مشخصی از این ساختار داشته باشد. در دهه ۱۹۵۰، ما با منگله (با بازی آگوست دیل) در آرژانتین آشنا می‌شویم؛ جایی که او مخفیانه زندگی می‌کند و دائماً در حال فرار است. دوربین، با زاویه‌هایی از پشت سر و حرکات نرم، نوعی حس تعقیب و اضطراب به وجود می‌آورد که در ابتدا جذاب است، اما به‌زودی جای خود را به ریتمی تکراری و خسته‌کننده می‌دهد.

تمرکز بر زندگی شخصی به‌جای واقعیت سیاسی

بخش عمده‌ای از فیلم، میان اقامت‌های منگله در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی، به‌ویژه آرژانتینِ ژنرال پرون و سپس برزیلِ تحت سلطه نظامی‌ها می‌گذرد. فیلم با اینکه گه‌گاهی نشانه‌هایی از استمرار اندیشه‌های فاشیستی در این کشورها نشان می‌دهد، اما آن‌ها را در پس‌زمینه و اغلب از طریق رادیو به گوش می‌رساند؛ نه در بطن روایت. در عوض، تمرکز روی جزئیاتی از زندگی شخصی منگله گذاشته شده است: ازدواج با بیوه برادرش، رابطه با پدر مستبدش و تلاش پسر بالغش، رولف (با بازی مکس برشت‌شنایدر)، برای برقراری ارتباطی انسانی با پدری غایب و جنایت‌کار.


متأسفانه، این جزئیات نه به درکی عمیق‌تر از شخصیت منگله منجر می‌شوند و نه ساختار داستانی منسجمی ایجاد می‌کنند. فیلم بیشتر شبیه مجموعه‌ای از فلش‌بک‌های پراکنده است تا یک روایت پیوسته و تأثیرگذار.


اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلم‌های خارجی


لحظاتی کوتاه اما تأثیرگذار

در نیمه فیلم، صحنه‌هایی رنگی، به شکل نوارهای سلولوییدی قدیمی ظاهر می‌شوند که ظاهراً توسط نازی‌ها فیلم‌برداری شده‌اند. در این لحظات، با نمایشی بی‌رحمانه از آزمایش‌های منگله روی زندانیان، حس تهوع‌آور خشونت آشکار می‌شود. این تصاویر تلنگری جدی به مخاطب می‌زنند و برای لحظاتی کوتاه، عمق جنایات او را به‌خوبی نشان می‌دهند.

آگوست دیل، حتی در حالی که در گریم پیرمردی غرق شده، توانسته تضادهای شخصیت منگله را با بازی‌ای درونی و ظریف نشان دهد. خودآگاهی دردناکش درباره اینکه ممکن است روزی از او در فیلمی یاد شود، نمایانگر ترسی بیمارگونه از بی‌اهمیت شدن است؛ ترسی که به طرز غریبی، جنبه‌ای انسانی و در عین حال مشمئزکننده به او می‌بخشد.


بیشتر بخوانید: اخبار و مطالب سینمای جهان


کمبود عمق در تحلیل روان‌شناختی

با این حال، این لحظات برای نجات فیلم کافی نیستند. نمونه‌اش صحنه‌ای است کلیشه‌ای اما رایج در فیلم‌های مربوط به فجایع انسانی، جایی که کاراکتر اصلی در مواجهه با بار گناهانش، بالا می‌آورد. در فیلم‌هایی مانند «Oppenheimer» یا «The Act of Killing»، این صحنه با پیش‌زمینه‌های روانی و فلسفی همراه است. اما در «ناپدید شدن یوزف منگله»، این لحظه نه‌تنها فاقد زمینه‌سازی مناسب است، بلکه بی‌معنا و سطحی به نظر می‌رسد.


وسواس‌های منگله، از جمله آزمایش‌های روانی و ژنتیکی‌اش، نیز تنها در چند صحنه پراکنده مطرح می‌شوند و هیچ‌گاه به‌عنوان عنصر بنیادین شخصیت‌پردازی در فیلم نهادینه نمی‌گردند. با وجود تلاش آگوست دیل برای ارائه یک چهره منزوی، خمیده و گریزان، فیلم نتوانسته لایه‌های عمیق‌تری از این هیولای واقعی را باز کند.


فیلم «ناپدید شدن یوزف منگله» هرگز موفق به خلق پرتره‌ای کامل از یکی از مخوف‌ترین چهره‌های تاریخ نمی‌شود. با وجود تلاش‌های ارزنده‌ی بازیگر نقش اول و لحظاتی گذرا از درخشش بصری، روایت بیش از حد پراکنده، نگاه سطحی به مسائل روان‌شناختی و سیاسی، و عدم انسجام روایی باعث شده‌اند فیلم بیشتر به یک گزارش تاریخ‌نگارانه شبیه باشد تا اثری سینمایی عمیق و ماندگار. منگله، در این روایت، نه به‌عنوان هیولایی واقعی، بلکه به‌عنوان شبحی سرد و گم‌شده در صفحات تاریخ بازسازی شده است.


منبع: variety
نویسنده: نسرین پورمند