نوید محمدزاده در پروژه کارگردانی خویش، مسیر دشواری را پیش گرفته که به نظر میآید در بعضی صحنهها، بیش از اندازه معطوف به حضور او شده و به گنگی اجرا دامن زده است. به دیگر سخن، نمایش شهربازی سیاست اجرایی پر ابهامی را در پیش گرفته و مخاطبان پرشمارش را گرفتار سرگشتگی نالازمی کرده است.
کاتداگ یک بازی پستمدرن است برای ساختن جهانی که هیچ قطعیتی ندارد. همه چیز درهم و برهم میشود و در نهایت خالقش از جهان برساختهاش اخراج میشود. در این بازی دیگر نظم محلی از اعراب ندارد و همه چیز یک تضاد فراگیر است.
تئاتر رسانهای پرفورماتیو است. حرفزدن از یک اجرا بدون دیدن تواناییها و امکانات اجرائی آن کاری ناقص است. میشود به بهانه یک اجرا، به مضمونهای فلسفی یا جامعهشناختی یا ادبی یا ... پرداخت، اما صرف این رویکرد ما را با یک پرسش اساسی روبهرو میکند. چرا همه این بحثها را جدای از این اجرا به زبان نیاوریم؟ مگر اینکه بتوانیم ایدهای را که یک اجرا بر ایده پیشین افزوده است، برملا کنیم.
هر دو اجرا، بر بحرانیکردن زمان و یادآوری گذشته و امکان رهایی و رستگاری اکنون و آینده تأکید دارند. انتخاب استانبول به مثابه کلانشهری تاریخی، هوشمندانه است. یک جغرافیای دوپاره میان شرق و غرب عالم، که میان گذشته و آینده در نوسان است؛ جایی مانند پل گالاتا که اتصال و انفصال بدن مهاجران، پناهجویان و ستمدیدگان است با تاریخ خشونتبار معاصر. همان استانبول غیرتوریستی پاموک که شکوه تمدنیاش، به قول اصحاب مکتب فرانکفورت نشانی است از توحش.
خانواده میم گرفتار بیماری است. شخصیتهای فروبسته، درخودمانده و ناتوان از ارتباط با دیگری که در نهایت فرجام آنان به فاجعه و فراق میکشد. یکی از انبوه خانوادههایی که اینروزها در گوشه و کنار جهان، در مواجهه با نظام سرمایهداری و اتمیزهشدن انسانها، در حال فروپاشی و تلاشی است.
موگویی به عنوان یک کارگردان زن، در دنیای مردانه ی سینمای ایران می خواهد، حرفش را در قالبی جذاب و امروزی بزند، او اینکار را با یک روایت شیک و جذاب انجام می دهد و برای این کار تلاش می کند لحنش کمدی یا فانتزی نباشد، او تماشاگران این فیلم سرگرم کننده را هرچند دست خالی اما راضی از سالن بدرقه می کند.
ما تئاتر کار نمیکنیم که صرفا تئاتر کار کرده باشیم چرا که نتیجه این تفکر یعنی به هر قیمتی و در هر مکانی اجرا رفتن. باید نشست در تنهایی و تکلیف خود را روشن کرد. آیا همیشه تئاتر کار کردن یعنی در چهارچوبهای ساخته شده قرار گرفتن و روز به روز کوچک و کوچک شدن؟!
كوشكي در كارگرداني خود به مردم ميتازد و آنان را تودهاي خيانتكار، تنآسا، در حال خواب و خوردن و باري به هر جهت ميبيند و قهرمانان هم مانند سلبريتيهاي امروز هستند. او رسانههاي جمعي و پرچمهاي كشورهاي مختلف را هم نمايش ميدهد حتي موسيقي اخبار شبكه بيبيسي را هم مدام پخش ميكند.
اساسا حسن بدری را باید با ناخودآگاهش معرفی کرد چرا که تاثیرات عدم رضایتمندی او از شرایطی که در آن قرار گرفته، در این فضای هولناک قابل لمس و مشاهده است. حسن به طور همزمان در چند فضا و مکان مختلف قرار دارد. اول در تلویزیون به عنوان برنده مزدا۳، دوم در روستا و زادگاهش، سوم فضایی که همواره مایهی آرامش و خوشبختی او بوده است.
در نخستین روز نوزدهمین جشنوارهی تئاترآئینی_سنتی درتهران، دو اجرای کابوسهای مرد مشکوک به کارگردانی ملیکا رضی از تهران و آبگوشت زهرماری حسین اسدی کاری از گروهی بوشهری در سالن سایه و چهارسوی مجموعه تئاتر شهر به اجرا درآمد.
«چشم براه ميرغضب» نقدي است از عادت تاريخي رياكاري ايرانيان و آن را با زباني صريح و روشن به چالش ميكشد، به گونهاي كه هيچ جزيي از نمايش او در اين بستر از اين تيغ تيز در امان نيستند؛ حتي «سياه». اگر حاتمي در هزاردستان با قراردادن ديالوگ «جماعت خواب، اجتماع خوابزده، جامعه چرتي» مردم را به نقدي تند و تيز ميكشاند، كياني شكلي ديگر از اين ديالوگ را در نمايشش به كار ميگيرد.
نمایش این یک اعتراف است به کارگردانی شادی اسدپور و با بازی فرزین محدث این شبها در تماشاخانه نوفل لوشاتو روی صحنه میرود.
نمایش، تقابلی گزینشی بین جسم و روح یک انسان است. انتخابی است بین جسم و شخصیت معشوق مینا، بین وحید یا فرید. مینا در گیجی بین انتخاب وحید یا فرید، در فضایی شانزده ساله از توهمات خود، رفت و برگشت میکند. آنچه مینا را به این درجه از بدگمانی رسانده است آن است که او در ناخودآگاه خود، سالها این تردید را پروراندهاست که جسد مدفون در زیر خاک، به راستی وحید بودهاست یا فرید؟
تکلیف نمایش آن جایی حتمی و مشخص میشود که در تراژیکترین لحظاتش نیز مخاطب دست از خنده برنداشته و گویی عوامل و بازیگران را به سخره میگیرد. البته که دوستان متخصص در امر خنده گرفتن از مخاطب به خود غرّه نشوند چرا که اساسا تکلیف این مخاطبان مثل روز روشن است. در فضایی که مردمانش هیچ ارتباطی بین خود و مساله شادی و نشاط حس نمیکنند.
اين سرخوشي پسامدرنيستي، آن هم در شكل بازتوليد، بعد از اجراي سال نود و چهار در سالن اصلي مولوي، آيا قدمي به پيش است يا پسنشستني ناگزير. هر چه هست، به صراحت ميتوان گفت كه نظام زيباشناسي اين روزهاي تئاتر، حال و هواي
ديگري را ميطلبد.
توحید معصومی با تکیه بر قدرت کمیک بازیگرانش، نمایش خوشریتمی از متن نویسنده مجاری پدید میآورد؛ اما در این میان برخی مناسبات سیاسی و اجتماعی زمانه ایشتوان اِرکنی از میان میرود.
اجرای اژدهای طلایی ایرانشهر با وجود بهرهمندی از بازیگران حرفهای تئاتر ، توانسته کارکترها را بفهمد و بازآفرینی کند و وجه طنز را حفظ نماید. اگرچه به هماهنگی و پیوند منسجمتری نیازست که نقشها به پختگی بیشتر با فاصله گرفتن از انقطاعهایی که موجب از ریتم افتادن اجرا میشود، دست یابند.
مهران رنجبر در نمایش «مارلون براندو» این سوال اساسی را مطرح کرده است که ما چقدر مارلون براندو واقعی را می شناسیم؟ وقتی از مارلون براندو حرف می زنیم از چه کسی حرف می زنیم؟ نحوه روبرو شدن ما با زندگی و زمانه مارلون از چه نظرگاهی رقم می خورد؟ مخاطب در قبال چهره ها و رخدادها چه میزان دایره آزادی برای قضاوت و تحلیل دارد؟ چه میزان دست و پا بسته باید با این موقعیت روبرو شود؟ و …
علیرضا کوشکجلالی در نمایش جدیدش سقوط کرده است. نمایشی که یک سرهمبندی بیش نیست و خوانشی دمدستی از یک واقعه تاریخی مهم است.
«لانچر 5» نمايش سادگي است. همهچيز از يك خودكشي و دو قتل در يك پادگان آغاز ميشود. افسر واحد بازرسي مجبور به كشف معماي سه مرگ ناگهاني است. سر نخش شكاكيت به يكي از افسرهاست و انتهاي اين نخ تسبيح پرده برداشتن از يك فاجعه انساني است. بدون هيچ ديالوگ شاعرانهاي، بدون هيچ مونولوگ احمقانهاي. همهچيز در خدمت داستاني است كه پويا سعيدي و مسعود صرامي روايتش ميكنند. دو ساعت ميخكوبوار براي مخاطب محصول سادگي است و البته اين سادگي نتيجهاش نوعي پيچيدگي است.
دراماتورژي و بازنويسي ايوب آقاخاني و توحيد معصومي از نمايشنامه ايشتوان اركني، به اجرايي قابل اعتنا و تماشاگرپسند منجر شده، اما مناسبات تاريخي مردمان مجارستان در جنگ جهاني دوم را به نوعي به محاق برده. حذف شخصيتهايي چون پستچي، تومايي كشيش و سيپرياني پروفسور و... به همراه تقليل دادن تمام مكانها به فضاي اندروني خانواده تُت، به اجرايي ميدان داده كه بازنماييكننده يك مجارستان تاريخزدايي شده است.