نمایش «زندانی در دانمارک» به کارگردانی محمد مساوات، خوانشی جسورانه و پستدراماتیک از «هملت» شکسپیر است که به جای وفاداری به متن اصلی، بر واسازی رویداد اجرایی تمرکز دارد. در این اثر، شبح هملت از تابوت تاریکی برمیخیزد تا در جهانی از فساد و تباهی، مخاطب را به رویارویی با «امر واقعی» دعوت کند و با دستکاری لذت تئاتری سنتی، تجربهای متفاوت رقم بزند.
آرش عباسی میداند که تئاتر بدون نمایشنامه خوب فقط به درد لای جرز می خورد و بس. او به اصول این حرفه آشناست و میداند ایجاد تعلیق در روند قصه چطور جان تازه به اثر میدهد یا کجا میتواند با کشمکش، تقابلی میان قطب خیر و شر نمایش به وجود آورد. مخاطب ابتدا با فرم طرف است و سپس با محتوا مواجه میشود اما این روند برای خالق اثر برعکس رقم میخورد. یعنی کارگردان بر اساس دغدغه و محتوای خود دست به ترکیببندی و فضاسازی در کار خود میزند و از درون تکنیکها، صداها و اشکال ما را به عمق ناخودآگاه خود دعوت میکند.
آنچه از داستان غلامرضا خوشرو برصحنه داریم، در مرزی نصف و نیمه است که اگرچه کارگردانی دغدغهمند و گروهی حرفه ای دارد اما شتابزدگی در آن به چشم می آید.نه داستانها جذابیتِ خاصی دارند، نه کاراکتر غلامرضاخوشرو بیشتر مورد کاوش و طرح قرار می گیرد و اساسا دلیل و چراییِ قصد این اجرا و مضمونش اگر به صرف روخوانی ازیک واقعه باشد، مبهم باقی می ماند.
این روزها تئاتر ایران درگیر به نمایش گذاشتن خشونت در جامعه شده است، نمایشهایی که میشود از منظر اخلاقی و نگرشش انتقادیشان به خشونتطلبی جامعه به تماشایشان نشست. نمایش «دد» اثر حمید خرم نیز واجد چنین ویژگیهایی است.
این یک اقتباس کاملا آزاد از زندگی و دوران سقراط در عصر ظاهرا طلایی یونان باستان – قرن پنجم پیش از میلاد – است؛ دورانی که تمدن بشری به بلوغی حیرتانگیز دست یافته و البته در کنارش اخلاقیات هم رو به زوال نهاده بود. همین نکته باعث شده تا نعیمی، درونمایه اثرش را بر زمان حال منطبق کند و به قول عوام، وارد معقولات شود. این مجوزی است که البته همه دستاندرکاران تئاتر امروز ما ندارند و تعداد معدودی، از این نعمت برخوردارند که هرچه میخواهند بیپرده بگویند و هر کاری میخواهند بر صحنه انجام دهند، بی هیچ مانع و رادعی.
«سرمیزشام» اثری است تجربی که میارزد تماشا شود. تجربهای که میتواند از یکی از پرکارترین بازیگران تئاتر کشور به جوانان جویای نام و نشان منتقل شده و آنها را برای نقشها و تجربیاتی دشوارتر آماده سازد.
«بدون تماشاگر» میخواهد بگوید در تئاتر سانسور شدیدی حاکم است؛ اما هر آنچه قابل سانسور میداند را روی صحنه اجرا میکند، پس چطور میتوان پذیرفت نمایشی که سانسور نشده، دم از سانسور میزند.
نمایش سرزمین های شمالی، اجرایی ست که به نظر می رسد تمام تلاشش را می کند تا قابل قبول به نظر برسد، هرچند راه بسیاری تا پختگی در پیش دارد اما این تلاش قابل ستایش ست .
اثر از نوعی نجابت و تواضعی که در خود نهفته سود میبرد و نقش موثری را در ارتباط مخاطب با اثر بازی میکند. رفت و برگشت مخاطب میان اپیزودها، جانی دوباره به ریتم اثر میبخشد و آن را از کسالت و سستی بری میکند.
سهیل ساعی نمیتواند سایه بیضایی را از اثرش محو کند و میتوان ردپایی بیضایی را همه جا دید، ردپایی که در بیشتر متون اجراشده از او در این سالها شاهد بودیم.
جهان خودبسنده و البته مالیخولیایی علی شمس با عنایت به فرضیاتی که دانشمندان در باب بعد چهارم زمان مطرح کردهاند، تلاش دارد آینده را به میانجی اتصال به گذشته و مداخله در آن، نجات دهد. امکان سفر کردن در زمان، تلاشی است برای مهار جبّار و جلوگیری از قتل و خشونت.
نمایش علی رفیعی عظیم و زیباست، چشمت را میگیرد و حتی کمی کاتارسیس تزریقت میکند؛ اما همه اینها همه برای هیچ است، هیچی که نمیتواند اندیشه حمایتی رفیعی نسبت به زنها را برجسته کند.
محامدی تلاش کرده است با میزانسنها و بازیگردانیش کمی از قالب مستند متن «تبرئه شده» خارج شود و کمی به نمایش بار دراماتیک دهد و در نهایت بگوید قانون برای بیگناه چیزی را جبران نمیکند.
روایت برزخ دوپاره است، یک پاره مربوط است به کسانی که گذشته برای آنان تمام نشده و پاره دوم روایت آنان که خاطرهای از جنگ ندارند. پاره اول، حدیث نفسیست پر از لکنت و یادآوری محنتزای گذشته. پاره دوم اما در نسبت است با روح زمانه و تمنای زیستن. یک فضا، سوبژکتیو و اکسپرسیونیستیست و فضای دیگر واقعی و مربوط به زندگی هر روزه.
۳۰ دی ۹۵، نمایشی است با مشخصات و الگوهای کاملا منطبق بر نمایشهای به اصطلاح اجتماعی جریان غالب و تجارتی که این روزها در سالنهای تئاتر پایتخت اجرا میروند. نمایشهایی با رنگ و لعاب و استفاده از چهرههایی که فروش را تضمین میکند و البته عمدتا واجد متونی کممایه با رویکرد زرد و سطحیانگارانه و نابسنده نسبت به مسائل اجتماعی هستند که بیشتر به لایهی بیرونی و سطح روابط میپردازند و بخشی از مناسبات را که معمولا صرفا به روابط عاطفی خلاصه میشود، برجسته میسازند تا جذابیتهای لازم را برای دستکم آندسته از مخاطبانی که به شوق دیدن چهرههای محبوبشان به سالن آمدهاند، فراهم نمایند. این شکل از نمایشها، برداشت عموما ناموجه و یا ناقصی از امر اجتماعی و مسائل مرتبط بازتاب میدهند.
وضعیت انسان مدرن در جهان امروز با همه مصایب و مشکلاتش و با هر متر و مقیاسی که هست از جمله دغدغههای جلالی است و این مهم را به خوبی میتوان در سلولها و بافت نمایشهایش جُست و واکاویاش کرد. حتی نمایشهایی که در آلمان به روی صحنه برده نیز از این دایره بیرون نیستند و مومن به دغدغههای جلالی به زیست رسیدهاند.
پانتهآ پناهیها بازیگری است که ابزار بیانی و بدنی توانمندی برخوردار است که دامنه خلق نقشش را میتواند گسترده گرداند و بازیاش را از دایره تصورات مخاطبانش بیرون ببرد.
جابر رمضانی ملغمهای از یان کات، چرمشیر و پسیانی در ظرف استرومایر آفریده است. نتیجهاش نمایشی است که حوصلهات سرمیرود، همان چیزی که استرومایر از آن دوری میجوید.
مایش « اقلیت» روایتی سهل و ممتنع را ارائه می دهد؛ به این معنی که در نهایت چیزی جز ارائه تصویری از مناسبات زیست انسانها در جوامع امروز، بدون قضاوت یا جانبداری از هیچیک از اجزای آن نیست. نمایش حتی چندان به قضاوت های تماشاگرش راه نمی دهد و به جز لحظه هایی از جمله حضور مرد عرب بر صحنه موفق می شود نوعی یکدستی در ارزش گذاری شخصیت ها را حفظ کند.
علی شمس به قیمت از دست دادن مخاطبانش، تاریخ را به بازی میگیرد و بازی او گاهی برای مخاطبش مفهومی ندارد.
میکائیل شهرستانی در «آوازه خوان خیابان های منهتن» شاید قهرمان بازندهاش را در دل منهتن و در آروزی برادوی به نمایش میگذارد؛ اما گزارهها دلالت بر انتقادهای این بازیگر وکارگردان تئاتر به شرایط تئاتر امروز ایران دارد.