چارسو پرس: -گروه تئاتر اگزیت- مجید اصغری:
ارزشگذاری منتقد: بدون ستاره - فاقد ارزش
کارگردانی کردن چون بندبازی میماند با همه لذتها، عواقب و خطراتش. کسی که سمت چنین کاری میرود باید آماده پذیرش دردها، زخمها و حوادث گوناگونی باشد که کوچکترینش افتادن و پرت شدن از ارتفاع است. حال بندباز ریسکپذیر ما در این حرفه تا چه اندازه باید به هوش باشد؟ چقدر باید عرق بریزد، بیاموزد، تمرین کند، زمین بخورد و دوباره روی پا شود تا فقط طرز ایستادن روی بند را یاد بگیرد؟ چند درصد مردم رغبت کرده و چنین ریسکی را میپذیرند؟ به طبع تعدادشان اندک است اما چرا؟ چون چنین کاری فارغ از همه دردسرهایی که دارد، دارای تعهد و مسئولیت است.
اما یک تفاوت مهم میان بندبازی کردن و کارگردانی وجود دارد و آن این که بندباز نسبت به خود مسئول است و کارگردان نسبت به مخاطب. و چه گرانمایه است کارگردانی که چنین مسئولیتی را با جان و دل میپذیرد و با همه دردهایی که در نهاد خویش دارد، از این بندِ لغزان و لرزان عبور کرده و شرف و آبرویش را از دستان قدرشناس و ارزشسازِ مخاطب خود طلب میکند. اما در این مسیر کسانی هم هستند که قاعده بازی را عوض کرده، بند روی زمین میگذارند و با چشمانی بسته از رویش رد میشوند و زیرزیرکی خودشان را بندباز ماهر جا میزنند.
نامشان در پوسترها، سایتها، مجلات و روزنامهها درج میشود و گویی این همه آن چیزیست که برایش تلاشی صورت دادهاند. این عزیزان چه نیازی در خود احساس میکنند که نسبت به حرفهای که انجام میدهند باید متعهد، مسئول و بهروز باشند؟! چه نیازی به مطالعه، پژوهش، تحقیق و نقد دارند؟ چه الزامی در خود میبینند که در این حرفه نباید سقفی برای دانش نداشتهشان متصور باشند، بلکه باید لحظه به لحظه بر آن افزوده و در کارشان اعمال کنند.
حکایت این بزرگواران حکایت کارگردان نمایش «زندانی خیابان نواب» است که در کمال پررویی عنوان «طراح» را پیشزمینه نامشان در بروشور اثر درج کرده است. و جای سوال است که شما دقیقا چه تعریفی از کار طراحی دارید وقتی فرم اجرایی اثرتان در حد و اندازه تئاترهای مدارس دوره دبستان در دههی فجر است. صد البته این کار برای باد کرده نام جنابتان کارکرد دارد و ارزشمند است اما ماجرا در این جا خاتمه نمییابد. خوشبختانه در این نقد مجالی شد تا درباره عنوان «طراح» که برخی کارگردانان پیش از نام خود در بروشورها از آن استفاده میکنند نیز صحبت به میان آید
اینک سوالی حاصل میشود مبنی بر این که چه زمانی و در چه کارهایی عناوین طراح و کارگردان به نام یک نفر ثبت میشود؟ آیا همین که کارگردان نمایش، وظیفه طراحی صحنه را نیز به عهده گرفته باشد کافیست تا از چنین ترکیبی در بروشور خود استفاده کند؟ پاسخ منفی است چرا که مفهوم طراحی در کنارعنوان کارگردانی الزاما در طراحی صحنه خلاصه نمیشود بلکه بار مسئولیت بیشتری را بر دوش خود احساس میکند. اساسا وقتی طراحی کنار عنوان کارگردانی مینشیند، فینفسه بار ادعایی اثر را افزایش میدهد و دارای مولفههاییست که به آن اشاره میکنم.
اول این که مدعیست اثر دارای نوآوری نه صرفا در طراحی صحنه بلکه در فرم اجرایی است و مخاطب میتواند این انتظار را از اثر داشته باشد که با نمایشی منحصربه فرد مواجه شود. دوم این که منش و تفکر کارگردان در اجرا به شیوه تئاترهای اکسپریمنتال خواهد بود به طوری که ممکن است ما با ایدهها و پیشنهادهای جدید که اکثرا تجربی هستند روبهرو شویم و از آن لذت ببریم. به عنوان مثال شیوهی برخی از آثار یرژی گروتفسکی به معنای واقعی کلمه در قالب «طراحی و کارگردانی» میگنجند. وی با طراحی تئاتر بیچیز و کارگردانی آن بر صحنه نمایش، تاثیر شگفتی بر روند تئاتر مدرن در قرن بیستم گذاشت.
به زبانی سادهتر باید گفت که روند شکلگیری یک تئوری و فرم دادن آن به صورت عملی «از ایده تا اجرا» در صحنه تئاتر به ما میدهد «طراحی و کارگردانی». به همین میزان پیچیده، به همین میزان سخت و دشوار. حال بنگریم که هوشمند هنرکار و اثرش در کجای این مسیر تجربهگرا واقع شدهاند؟! وی دقیقا چه فرضیهی نوینی را به ما پیشنهاد داده و چگونه آن را به روی صحنه آورده است؟! ظاهرا هنرکار حتی برای مهار احساسات و اوِراکتهای بازیگرانش هم راه حلی نیافته است چه رسد به عنوانی مثل «طراحی و کارگردانی».
ناصر و ثریا دو پرسوناژ اصلی این نمایش هستند که در بهترین حالت به تیپهای مصنوعی هم نمیرسند. موسیقی آزاردهندهای از همان ابتدا و در تاریکی میپرد وسط صحنه و حتی شروع شدن کار نیز تاثیری بر کم شدنش نمیگذارد، طوری که بازیگران حتما باید فریاد بزنند تا دیالوگهایشان به خوبی شنیده شود. نور میآید. ناصر با شلوارک و تیشرت و کلاه و شالگردن! «آخر چرا؟» در صحنه نشسته و سخت احساس سرما میکند. همسرش ثریا از خواب بیدار میشود و بحث بینشان شکل میگیرد. بحث بر سر این که دقیقا دمای خانه چند درجه زیرصفر و یا بالای صفر است دقایق ابتدایی کار را پر میکند.
در ادامه آزار و اذیت همسایه، سگ محله، آشغالهای داخل کوچه و... به بحث شیرینِ زن و شوهر راه پیدا میکند. میزانسنهای خشک و ابتدایی همه رمق این صحنه را میگیرد تا جایی که هدف صحنه چه برای کارگردان و چه برای بازیگران نادیده گرفته میشود. این امر باعث شده تا رابطه بین ناصر و ثریا توخالی و تصنعی از کار درآید. حال این که این مشکل با ورود برادر ناصر به صحنه تشدید میشود. این برادر نه میتواند در غالب نقش مکمل به شخصیت اول کمک کند و نه حتی در روند روایت تاثیر بهسزایی میگذارد. ماجرای نادیده گرفتن او در دوران کودکی و عزیزدردانه بودن ناصر در خانواده نیز نه به امری محرک در نمایش بدل میشود، نه گرهای میسازد و نه گره ای را باز میکند.
گویی همه اینها بداهههاییست که به یکباره در ذهن بازیگران میآید و همان لحظه نیز اجرایش میکنند. با توجه به این که هنرکار تلاش دارد تا روند به جنون رسیدن یک فرد توسط جامعه و مشکلات معیشتی را نمایشی کند، چرا تمام مدت در یک لوکیشن ثابت که خانه ناصر است بیرون نمیآید؟ چرا ناصر را بیرون از خانه در رابطه با آشغالها، سگ محله، همسایه مزاحم و همکارانش در اداره نشان نمیدهد؟ این سانسور خودخواسته همه آن چیزی که میتوانست از کاراکتر ناصر در فرم روایی واقعگرایانه یک شخصیت ناب و اثرگذار بسازد را نابود کرده و دفنش کرده است. به تعبیری دیگر هنرکار چه در متن و چه در اجرا تمایل نداشته است که رویارویی ناصر با جامعه را نمایشی کرده و مقابل چشم مخاطبان قرار دهد. البته ما در ادبیات نمایشی، نمایشنامههای قابل تاملی در بررسی رابطه فرد و تقابلش با جامعه را داریم که از نمونههای بارزش میتوان به «ویتسک» اثر «گئورگ بوشنر» اشاره کرد.
در این اثر نه تنها تقابل فرد با جامعه به شکلی عریان نمایش داده شده است بلکه نتیجه حاصل از این تقابل که منجر به مرگ ماری، همسر ویتسک میشود را به شکلی تراژیک روایت میکند.
در «زندانی خیابان نواب»، شخصیتها دست به کنشی جدی نزده و به جایش مدام بر سر یکدیگر فریاد میزنند «آن هم در سالن کوچکی چون اداره تئاتر». به هر حال «زندانی خیابان نواب» در ابتدای اجراهای خود به سر میبرد و بعد از چندی اجرایش به پایان میرسد. امید است که هوشمند هنرکار با هوشمندی همهجانبه سمت تئاتر بازگردد و در این راه دشوار، ریسکپذیر باشد و به قواعد بندبازی نیز احترام بگذارد.