پایگاه خبری تئاتر: نوشتن درباره «توتفرنگیهای وحشی» سهل و آسان نیست، زیرا بسیار دیده شده و بسیار از آن نوشته شده است. من بر این آگاهم كه خوانندگانم ممكن است بارها این اثر را دیده و بسیار دربارهاش خوانده باشند. تلاشم بر این بوده كه از دریچهای جدید درباره آن بنویسم و آرزویم این است كه وسوسه دوباره دیدن این شاهكار سینمایی را در دل خوانندهام بیندازم تا از منظری دیگر و كمی متفاوت با آنچه در گذشته دیده است، دوباره این فیلم را ببیند و مزه توتفرنگیهای وحشی را بار دیگر بچشد.
توتفرنگیهای وحشی درباره پیرمردی است كه در سن 78 سالگی قرار است برای دریافت دكترای افتخاری در پنجاهمین سالگرد فارغالتحصیلیاش به لوند برود. پروفسور بورگ پزشك حاذقی است و تمام زندگیاش را وقف كارهای علمی كرده است. در مقدمه فیلم، صدای او را میشنویم كه زندگیاش را در یك اسنپشات بسیار كلی تعریف میكند. ولی این تعریف به هیچ عنوان زندگیاش را به درستی آشكار نمیكند. حقیقت زندگیاش با شروع فیلم آشكار میشود. پروفسور بورگ در طول فیلم به بخشی از خودش آگاه میشود كه انگار هیچگاه به آن واقف نبوده است. این فرآیند وقوف در فیلم از دو خط سیر مجزا ناشی میشود كه یكی ریشه در خیال دارد و دیگری در واقعیت.
اولین و نمایانترین فرآیند در وقوف پروفسور بورگ، مسیری است كه از عالم خیال میگذرد. منتقدان بسیاری بر این فرآیند تمركز كردهاند و با نقدهای روانكاوانه و كهنالگویی توانستهاند با تمركز بر ساحت خیال نشان دهند كه چگونه خوابها، رویاها و تداعیهای ذهنی پروفسور به او كمك میكند كه آن بخش ناخودآگاه وجودش را به ساحت خودآگاه بیاورد و به امیال سركوب شده خود وقوف پیدا كند.
دومین فرآیندی كه ایزاك را متوجه بخش پنهان وجودش میكند، رخدادهایی است كه در واقعیت اتفاق میافتد و شخصیتهایی كه در واقعیت حضور دارند و هر كدام سهمی در وقوف ایزاك بازی میكنند كه مهمترین این شخصیتها ماریانه است. نمیدانم چرا نقش ماریانه در تحول ایزاك از سوی منتقدان كمرنگ جلوه كرده است(شاید برای پاسخ به این سوال بد نباشد كه منتقدان فیلم را با سویههای نقادانه فمینیستی مورد توجه قرار داد!) در صورتی كه دوربین با نماهای نزدیك از چهره ماریانه و توقفهای طولانی بر چهرهاش، او را بسیار پررنگ و تاثیرگذار بازنمایی میكند.
در این نوشتار نمیخواهم با رویكردی روانكاوانه یا یونگی دست به تفسیر این اثر بزنم. فرض میگیرم كه خوانندگان من یا خود توان درك دلالتهای سطح خیالی اثر را دارند یا انبوه نقدهای روانكاوانه بر این اثر را خواندهاند. پس به آنچه كمتر توجه شده است، میپردازم: ماریانه و دیگر شخصیتهای زن فیلم كه در تحول پروفسور نقش دارند.
پروفسور بعد از اینكه تصمیم میگیرد سفرش را با اتومبیل شخصی خودش انجام دهد، ماریانه با او همراه میشود. ماریانه عروس اوست(همسر اوالد). در خوانش من از فیلم، دلیل همراهی ماریانه با ایزاك در این سفر این است كه ساحت خواب و رویا و بازگشت به زندگی گذشته و تداعی خاطرات به تنهایی نمیتواند ایزاك را به آن شناخت نهایی برساند پس ایزاك باید تلنگرهایی از ساحت واقعیت داشته باشد. ماریانه در همان ابتدای سفر خیلی صریح حتی با كمی بیرحمی به ایزاك میگوید كه پسرش اگرچه احترام او را حفظ میكند اما از او نفرت دارد(دقیقه ۱۵). چهره ایزاك بعد از شنیدن این واقعیت، بهتزده است انگار هرگز چنین تصوری از رابطه خود با پسرش نداشته است. همیشه احساس میكرده همچون پدری مسوول و وظایف پدری را انجام داده است.
ماریانه صادقانه و بیپرده صفات منفی ایزاك را برمیشمارد:«تو آدم خودخواهی هستی عمو ایزاك. نسبت به دیگران هیچ توجهی نداری و همیشه و در همه حال فقط به فكر خودتی و همه این خصوصیات رو پشت نقاب تواضع و فروتنی مخفی میكنی(دقیقه ۱۵)». این اولین تلنگری است كه ایزاك در سطح واقعیت زندگیاش با آن روبهرو میشود. چیزی را میفهمد كه با آنچه تصور میكند، فرسنگها فاصله دارد.
در ادامه، ایزاك به خانه زمان كودكیاش میرود. رفتن به آن مكان چیزهایی را برای او تداعی میكند كه جزو خاطراتش نیستند: سارا كنار نهر آب مشغول چیدن توتفرنگیهای وحشی است. ایزاك تماشاگر است. او میبیند كه سارا با زیگفرید(برادر ایزاك) روابط صمیمانهای دارد. خانواده بزرگ ایزاك در تدارك جشنی برای عمو آرون هستند. در آن میهمانی رابطه سارا و زیگفرید آشكار میشود و سارای گریان با خواهر ایزاك درباره برادرهایش صحبت میكند و تمام حرفهایش، حرفهایی ستایشآمیز درباره ایزاك و نفرتآمیز درباره زیگفرید است. نكتهای كه میخواهم به آن اشارهكنم این است كه تمام این صحنهآراییها از تخیل ایزاك سرچشمه میگیرد، چراكه ما میدانیم در آن روز، ایزاك با پدرش برای ماهیگیری به دریا رفته بودند! پس تمام تعریفهای تملقآمیز سارا درباره ایزاك، آن چیزی است كه در ذهن ایزاك است و نه بر زبان سارا. این درك از شخصیت ایزاك در جای دیگری از فیلم هم تكرار و تقویت میشود، آنجا كه ماریانه به او میگوید: «مثلا یادته یه ماه قبل كه اومدم چه برخوردی داشتی؟ من تو این فكر احمقانه بودم كه ممكنه تو به من و اوالد كمك كنی بنابراین ازت خواستم برای یكی، دو هفته پیشت بمونم، یادته در جواب به من چی گفتی؟- گفتم باشه خیلی خوشحال میشم- نه این جور نبود، شاید یادت رفته. گفتی سعی نكنید من رو وارد مشكلات زناشویی خودتون بكنید، من هیچ اهمیتی به این موضوع نمیدم. تو و اوالد بهتر میتونید مشكلات خودتون رو حل كنید- من اینو گفتم؟- از این هم بدتر- آه، چه بد- بعد هم این جملهها رو گفتی: من هیچ اهمیتی به ناراحتیهای روحی تو نمیدم پس بیخودی پیش من ضجه و زاری نكن اگه نیاز به تسكین ناراحتیهات داری بهتره بری یه روانپزشك رو ببینی شاید هم یه كشیش چون این روزها مد شده- یه همچین حرفهایی زدم؟- تو در قضاوت خیلی سنگدل و بیرحمی عمو ایزاك.
وابستگی داشتن به تو به هر طریقی خیلی وحشتناكه(دقیقه ۱۷)». چرا ایزاك موقعیتی را كه تنها دو ماه از آن گذشته را هیچ به یاد نمیآورد؟ چرا تصورش از حرفهایی كه به ماریانه زده است تا این اندازه دور از واقعیت است؟ شخصیتی كه ایزاك از خودش برای خود برساخته است با آنچه نزدیكانش از او میشناسند، فرسنگها فاصله دارد. به قول ماریانه، وابستگی داشتن به او وحشتناك است. ایزاك توانایی فهم احساسات دیگران را ندارد، نمیتواند با دیگران همدلی و همدردی كند و هیچ متوجه نیست با حرفهایش چطور دیگران را آزرده میكند، رفتارهایش در سطح خودآگاهش نیست به همین خاطر است كه از شنیدن حرفهای ماریانه تعجب میكند و به فكر فرو میرود؛ بنابراین ایزاك، حرفهای سارا(معشوقهاش) را نیز در تخیلاتش طوری برمیسازد كه تصور میكند باید آنگونه باشد. به این خاطر كه در این نوشتار روی شخصیت ماریانه متمركز شدهام، پاسخ به این سوال را برای شناخت این شخصیت مهم میدانم: آیا ماریانه، بالغانه بهای شناخت ریشههای مشكلاتش در رابطه با اوالد را با شنیدن این سخنان تند و خالی از همدلی نمیپردازد؟ سعی خواهم كرد با اشارههایی به ماریانه به این سوال پاسخ دهم.
نكته دیگری كه از نگاه مخاطبان پوشیده نخواهد ماند اینهمانی سارای جوان و شاداب با معشوقه دوران جوانی ایزاك است. هر دو «سارا» نامیده میشوند و بیبی اندرسن، ایفاگر نقش هر دو است. پس جایز است كه تصور كنیم، سارای در سطح واقعیت، سارای معشوقه را در ذهن ایزاك تداعی میكند و دو پسر نوجوان كه یكی دلباخته دین است و دیگری علم، انگار ایزاك و برادرش زیگفرید هستند. سارا اغواگرانه آن دو را شیفته خود كرده و با رفتارهایی سلطهگرانه تصمیم دارد یكی از آن دو را انتخاب كند. ما ناخودآگاه تصور میكنیم كه سارای معشوقه ایزاك نیز همین كار را در گذشته كرده و ایزاك را به كناری گذاشته و با زیگفرید ازدواج كرده است؛ اما دو اشاره مهم فیلم، این تصور ما را مخدوش میكند. یكی سكانسی است كه مادر ایزاك خاطرهای را از سارا تعریف میكند. او میگوید «یاد اون روزهایی افتادم كه پسر زیگفرید شیر میخورد...
دختر عموت سارا مواظبش بود و گهوارشو تكان میداد و براش آواز میخوند و در نهایت هم زن زیگفرید شد(دقیقه 50)»؛ یعنی زیگفرید با سارا ازدواج نكرده بود! كه اگر این طور بود، مادر از تعابیر دیگری برای این خاطره استفاده میكرد و مادرانگی سارا را برجسته میكرد و دیگری، صحنهای است كه ایزاك در خواب میبیند. بعد از دیدار مادر، ایزاك به خواب میرود و سارا را در همان خاطرهای كه مادر تعریف كرده بود، میبیند. سارا در آن زمان حرفهایی گلایهآمیز میزند:«تو تحمل شنیدن حقیقت رو نداری. حقیقت اینه كه من بیش از حد نسبت به تو گذشت كردم، آدم بدون اینكه بخواد، ظلم میكنه(دقیقه 54)» و در نهایت به او میگوید: میخواهد با زیگفرید ازدواج كند. درست است كه این بخش از خاطرات ایزاك، مبهم، پوشیده و مرموز روایت شده اما آنچه آشكار است، این است كه ایزاك نقش پررنگی در این ناكامی عاشقانه داشته است. گویی این ایزاك بوده به دلایلی كه برای ما پنهان است از ازدواج با سارا روی میگرداند.
واقعه دیگری كه در وقوف ایزاك نقش دارد، زن و شوهری هستند كه بین راه با آنها تصادف میكند: استن و بریت. رابطه خصمانه آنها، ایزاك را به یاد رابطه زناشویی خودش میاندازد(دقیقه 1:17). كارین، همسر پروفسور بورگ بوده است. در یكی از خوابهای مهم ایزاك كه استن و بریت حضور دارند، ایزاك ناگهان وارد باغی میشود و كارین را میبیند كه با مردی در حال عشقورزی است. در این صحنه، كارین حرفهای مهمی میزند:«حالا من میرم خونه و به ایزاك میگم. میدونم كه اون میگه «زن بدبخت من، من برات متاسفم» و این جمله رو با لحنی به من میگه كه انگار خداست و من بنده گناهكارم.
بعدش من گریه میكنم و میگم: تو واقعا برای من متاسفی؟ ایزاك خواهد گفت: بله من واقعا برات متاسفم. بعدش من بیشتر گریه خواهم كرد و از ایزاك خواهم خواست كه منو ببخشه. ایزاك خواهد گفت تو نباید بخشش منو بخوای... چیزی برای بخشیدن وجود نداره؛ اما اون به چیزی كه میگه هیچ اعتقادی نداره چون اون مثل یخ سرده و بعد ناگهان اون خیلی با محبت میشه و بعد من سرش فریاد میزنم كه تو دیوانه هستی و این ریاكاری و دورویی اون منو مریض میكنه بعد میگه كه به من داروی مسكن میده و میگه كه اون از همه چی به خوبی اطلاع داره و من بهش میگم كه این به خاطر رفتارهای غلط تو بوده كه باعث شده من این كار رو بكنم و اون غمگین میشه و میگه كه اشتباهات اون دلیل اصلی همه این اتفاقاته اما ایزاك واقعا به خاطر اتفاقاتی كه افتاده، ناراحت و غمگین نمیشه چون اون خیلی سرد و بیروحه(دقیقه 1:08)» حرفهای كارین در خواب ایزاك چندین نكته مهم را به ما میشناساند. ایزاك در خواب خود كه ساحت ناخودآگاه روان است، كارین را میبیند و حرفهای او ریشه در تخیلات ایزاك ندارد(بر خلاف صبحتهای سارا كه پیشتر در این نوشتار اشاره شد و سراسر ستایش از ایزاك بود). گویی خاطرات سركوب شدهای كه به ساحت ناخودآگاه رانده شده است، راهی برای ورود به خودآگاه شخصیت پیدا كردهاند و این در وقوف ایزاك به بخش پنهان شخصیتش بسیار مهم است.
نكته دیگر محتوای حرفهای كارین است كه پرده از شخصیت برساخته ایزاك برمیدارد. ایزاك تمام عمر، نقش مردی درستكار، بخشنده، خیرخواه و معقول را بازی كرده اما این صفات برآمده از فضایل اخلاقی درونی شده و درك احساسات دیگران و فهم موقعیت آنها نبوده بلكه به نظر میرسد بخشنده است چون كمتر چیزی او را میرنجاند. خیرخواه است ولی خیر دیگران را در مفاهیم بیرونی مانند كمكهای مالی، مداوای بیماری و از این دست میداند. معقول است به این خاطر كه ساحت احساساتش آنقدر كمرنگ و بیرمق است كه قوای منطقی و عقلیاش را به چالش نمیكشد. به قول كارین سرد و بیروح است. او در تعامل با كارین همیشه خود را در جایگاه حق و جایگاهی بالاتر قرار میدهد بنابراین كارین را به سوژه گناهكاری تبدیل میكند. درنهایت هم به نظر میرسد كه ایزاك، كارین را به كام مرگ كشانده است. وقتی ایزاك با استن درباره غیبت كارین صحبت میكند، استن میگوید:«با یك عمل برداشته شد، پروفسور. نوعی شاهكار جراحی انجام شد... بدون درد. بدون خونریزی و عواقب بد. یك عمل در حد كمال پروفسور(دقیقه 1:10)».
ماریانه در سكانس خانه مادر ایزاك، مهمترین شخصیت است. دوربین بیشترین توقف را در آن صحنه روی چهره او میكند. این موضوع وقتی اهمیت بیشتری مییابد كه بدانیم او باردار است و درگیر تصمیمگیری برای این مساله است. ماریانه در آن صحنه با نگاهی خیره به رابطه مادر و پسر چشم میدوزد و ریشه بسیاری از مشكلات روانی ایزاك همچنین پسرش اوالد را در مادری بیروح و بیاحساس میداند. او پس از این دیدار به ایزاك میگوید:«امروز شاهد رفتار تو با مادرت بودم و از اون لحظه به بعد حالت عجیبی به من دست داد.-منظورت چیه؟- فكر كردم: اون یه مادره یه پیرزن... سرد مثل یخ، عبوستر و نفرتانگیزتر از مرگ و این هم پسرشه و چندین سال نوری بین اونها فاصله وجود داره. پسرش میگه با اینكه جون داره ولی در واقع مرده است و اوالد هم با احساس تنهایی، سردی و مرگ رشد كرده و من به بچهای كه در درونم رشد میكنه، فكر میكنم در همه جای زندگی من و اوالد هیچ چیزی جز سردی و مرگ و تنهایی وجود نداشته.
من باید یه جا به همه این مشكلات پایان بدم.- اما تو كه داری پیش اوالد برمیگردی-آره... میرم كه بهش بگم شرایطش رو قبول نمیكنم. من بچهام رو میخوام و هیچ كس نمیتونه اونو از من بگیره. حتی اوالد كه خیلی دوستش دارم(دقیقه ۱: ۱۷)»؛ بنابراین اولین كسی كه آگاه میشود كه ساحتِ عواطف همپای ساحتِ عقلانی در زندگی مهم است و زندگی سرد و بیروحِ بدون مهرورزی، مرگ است تا زندگی، ماریانه است. اوست كه محرك تصمیمِ نهایی ایزاك است تا بتواند هنجارهای اجتماعی رسوبكرده در سراسرِ زندگیاش را به چالش بكشد و برای اولینبار در زندگی، از میس آگنر عذرخواهی كند. یا از او بخواهد كه یكدیگر را با القابِ رسمی صدا نزنند. اوست كه اوالد را مردد میكند كه آیا بهراستی میتواند بدون عشق به ماریانه زندگی كند یا خیر. ماریانه كه سالها با اوالدِ سرد و بیروح زندگی كرده است، در پایان این سفر تصمیم میگیرد به این رابطه سرد پایان دهد و زندگیاش را شورمندانه ادامه دهد.
این سفر یك روزه همچون سیر و سلوكی درونی، ایزاك را به خودش آگاه میكند و باعث میشود، ماریانه تصمیم مهمی برای زندگیاش بگیرد و این دو همسو با هم در طول این فیلم پیش میروند؛ اما آن كسی كه نقش فعالانهای در این فرآیند دارد بیش از اینكه ایزاك باشد، ماریانه است. اوست كه كنشگری تمام عیار است، دارای صدایی رسا و بیپرواست. داوطلبانه در تمامی صحنههای این سفر حضور دارد و با چشمانی خیره به واقعیت چشم میدوزد و درباره آنچه درك میكند با ایزاك گفتوگو میكند. شخصیت ماریانه در توتفرنگیهای وحشی، شخصیتی خودآگاه و بالغ است و فرصت نگاه عمیقتر به زندگی را برای ایزاك فراهم میكند و خود نیز به شناختی واقعیتر از رابطهاش با اوالد میرسد. در پایان این نوشتار میخواهم شما را به دیدن دوباره توتفرنگیهای وحشی دعوت كنم، این بار كمی بیشتر به ماریانه چشم بدوزید.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: راضیه فیض آبادی